جنگيدنش تماشا داشت


 

نويسنده: علي رضا کميلي




 

خاطراتي از همرزمان شهيد رجب علي محمد زاده
 

نمي دانم چه رازي در اين شهيدان نهفته بود که چنين شوري در مردم کوچه و بازار به پا کرد و آنچنان تشييع با شکوهي در بجنورد را براي «آقا رجب» رقم رد. راز اين بدرقه گرم را در ميان خاطرات ياران وي جست و جو کرديم؛ بدرقه اي که در اين شهر بي سابقه بود.
پس از مراسم باشکوهي که در مصلاي شهر بجنورد برگزار شد حدود سي تن از اعضاي سابق «گردان نصرالله از لشکر 21 امام رضا (ع) خراسان» که پيش تر در گروهان «اخلاص» و برخي ديگر گروهان ها بوده اند، از شهرهاي گناباد و مشهد و بجنورد، در منزل علي رضا محمدزاده، همرزم شهيد محمدزاده جمع شدند و جلسه اي شيرين و به يادماندني را به يادگار گذاشتند. هر کس خاطره اي مي گفت و آن گاه که نام شهيدي برده مي شد اکثر حاضرين با حسرت سري تکان مي دادند و بعضاً لب به سخن مي گشودند و خاطره اي از آن شهيد نقل مي کردند. يکي در چشم و ديگري در پا يادگار جنگ داشت و وجه مشترک شان برهه اي از زندگي آرماني و معنوي جمعي بود. آن روزها عمدتاً دانش آموز و نوجوان بوده اند و امروز در صنوف مختلف مشغول به خدمت اند... انتقال اشک ها و لبخندهاي اين ياران قديمي، که پس از سال ها و به بهانه ي پرواز فرمانده آسماني شان در کنار هم جمع شده بودند، از طريق واژه ها ممکن نيست و صرفاً برخي خاطرات مطرح شده در اين جلسه که پيرامون شهيد رجب محمدزاده - فرمانده ديروز اين بچه ها -بود بدون ذکر اسامي افراد، ارائه مي گردد.

برويد به دانشگاه هم برسيد
 

توي منطقه بوديم که خبر قبولي دانشگاه ها آمد. از حدود 38 نفر قبولي لشگر، پانزده - شانزده نفر از گردان ما (گردان نصرالله) بودند. آقارجب گفت برگرديد براي اسم نويسي دانشگاه. مشغول رفتن بوديم که آقاي اشرفي هم خودش را توي ما جا زد که من هم مي آيم. آقارجب گفت: تو کجا؟! گفت: من هم دانشگاه قبول شدم ديگه! گفت: تو سوادت کجا بود؟! يک اسمي را توي روزنامه نشان داد همنام خودش و گفت: ببين، نوشته علي اشرافي! آقارجب خنديد و گفت: همه اين ها را بفرستيد بروند. آمديم و 55 روز بجنورد مانديم. به آقارجب گفتيم: بايد برگرديم. گفت: لازم نيست، شما بمانيد، گردن من. گفتيم: باشه. البته دفعه بعد که چند ماه مانده به عمليات کربلاي چهار بود، رفتيم و غواص شديم و اين غيبت را جبران کرديم.

شرمنده بزرگواري اش بوديم
 

با توجه به اينکه بنده و حاج آقاي سالاري و اسماعيلي مقداري سن مان در گردان از بقيه بيشتر بود، آقا رجب به خاطر همين، هميشه با ما بسيار با احترام رفتار مي کرد و ما هميشه شرمنده ايشان مي شديم. مي آمد و از تک تک ما سؤال مي کرد که اگر مشکلي براي دويدن و يا شنا داريد، بگوييد تا مراعات شما را بکنيم. اين رفتارها بود که ايشان را بزرگ کرده بود. درجه و مقامش از ما بالاتر بود.

روي مين نمي رويم
 

حدود بيست نفر از بچه هاي گناباد بوديم که شهيد بزرگوار، رضاابراهيمي انتخاب مان کرده بود و وارد پادگان ظفر در ايلام شديم. خدمت آقارجب که ابهت خاصي داشت، رسيديم و شهيد ابراهيمي شروع کرد به تعريف کردن از ما.آن قدر از محسنات بچه ها تعريف کرد که حد نداشت. آقاي سالاري نزديک تر بود. با خودش گفته بود اين طوري که اين تعريف مي کند اين ها فردا شهيد مي شوند. صحبت آقارضا که تمام شده بود آقاي سالاري که آدم خوش صحبتي هم بود و هست، گفته بود: ببخشيد! شما فرمانده گردان هستيد، اما جسارتاً من هم حرف هايي دارم و گفته بود: هر چه آقاي ابراهيمي گفت، درست است. اين بچه ها واقعاً حرف ندارند، اما اين را بدان که اگر فردا توي عمليات به ما گفتي برويد روي مين، نمي رويم. ما از جبهه فرار نمي کنيم، اما روي مين هم نمي رويم. آقاي ابراهيمي ديد پنبه هايش رشته شد، گفت: عجب باجناق با صداقتي داريم ما.

فرمانده شبگرد ناشناس
 

خداوند نورانيتي نصيب آقارجب کرده بود. معنويت و صفايي داشت که وقتي توي جلسات ما بود، احساس خستگي نمي کرديم. خود به خود بچه ها را جذب خودش مي کرد. وقتي کسي از بيرون وارد مي شد به هيچ وجه نمي توانست تشخيص دهد که ايشان فرمانده است. بارها آقا رجب را ديده بودم که شب ها وقتي بچه ها خواب بودند، مي آمد اطرف چادرها و اگر آشغالي بود، جمع مي کرد. توي چادرها سر مي زد و اگر مشکلي بود، برطرف مي کرد.

مي خواستند شرمنده آقا رجب نشوند
 

قبل والفجر هشت، معاون يگان دريايي لشگر بود. آقاي شالچي فرمانده بود. دو کانال را به بچه هاي لشگر پنج نصر داده بودند. خدا رحمت کند شهيد شجيعي، بچه اسفراين را که آمد و با آقارجب نشستند و نقشه عمليات را بررسي کردند. به قدري صفا داشتند و طوري با نيرو رفتار مي کردند که وقتي بچه ها قرار شد به اروند بزنند، احساس مي کردند اگر در عمليات ذره اي بترسند يا عقب نشيني کنند، شرمنده آقارجب خواهند شد. شب عمليات که شد، قايق ها آماده شدند. يک کانال دست بچه هاي طلبه بود و يک کانال هم دست بچه هاي گردان. بي سيم چي آقارجب، کدهايش را گم کرده بود و مشکل ايجاد شد. رمز «يا زهرا» اعلام شد و بچه ها مي خواستند حرکت کنند که ديديم طنابي که شب ها قبل بسته بودند تا قايق را گم نکنند، باز نشده بود. فکر مي کنم آقاي ضابط شيرجه زد توي آب و رفت طناب را باز کرد و حرکت کرديم. عمليات با موفقيت انجام شد.

فرمانده شجاع پا برهنه
 

جنگيدن آقارجب هم خصوصيات عجيبي داشت. هميشه آستين و پاچه هايش را مقداري بالا مي زد. بدون کفش و کلاه حرکت مي کرد و همه بچه ها را در وسط ميدان مديريت مي کرد. ايشان معمولاً کفش پايش نمي کرد و بسيار شجاعانه مي جنگيد. روحياتي در ايشان بود که ما در احاديث و در وصف ياران پيغمبر شنيده بوديم.

ارتباط دائم با نيروها
 

حتي بعد از جنگ، سراغ نيروهاي گردان را مي گرفت. با اين که بچه ها در شهرهاي مختلف بودند، به هر نحوي که بود، حتي با يک پيامک، حال بچه ها را مي پرسيد و ارتباطش را باآن ها حفظ مي کرد. درسي که به ما داد اين بود که ارتباطمان را با يک ديگر قطع نکنيم. به قول دوستي، آن قدر ارتباط ايشان با نيروهايش تنگاتنگ بود که خصوصيات اخلاقي تک تک آن ها را مي شناخت. به خاطر فرماندهي و همين روحيات آقارجب بود که هر جا گردان نصرالله وارد عملياتي مي شد، موفق و سربلند بيرون مي آمد.

الهامي که خط را نجات داد
 

سال 66 در فاز دوم عمليات بيت المقدس سه، در مرحله ي پدافند توي خط بوديم. ارتفاع گوجار دست بچه هاي گردان نصرالله بود. چادر فرماندهي مقداري با ارتفاع فاصله داشت. بنده، بي سيم چي گردان و آقارجب در آنجا که قرارگاه تاکتيکي بود، مستقر بوديم. هر چه به ايشان اصرار مي کرديم که اجازه بدهند ما به خط برويم نمي گذاشتند و مي گفتند اهميّت اينجا کمتر از خط نيست. چون پل ارتباطي با عقبه بود. يک روز صبح، شيفت بي سيم نوبت بنده بود. بعد از نماز ديديم که از منطقه صداي گلوله بلند شد و ظرف مدت کوتاهي خيلي شدت گرفت. آقارجب نماز خوانده بود که اين اتفاق افتاد. پتو را که تا روي سرشان کشيده بودند، پرت کردند و شيرجه رفتند به سمت بي سيم. دو تا بي سيم بود که يکي با عقبه لشگر ارتباط داشت و ديگري با خط. قبل از اينکه از گردان خبر بگيرند که جلو چه خبر است، اول با توپخانه لشگر تماس گرفتند و به همه گفتند هر چه آتش داريد بريزيد روي منطقه. ما تعجب کرديم که بدون اينکه خبري از جلو بيايد، چطور دستور مي دهند. نيم ساعتي آتش سنگيني روي ارتفاع ريخته شد. بعداً فهميديم که چيزي شبيه معجزه و الهام رخ داده بود. بعد از ظهر که بچه ها پايين آمدند. معلوم شد که عراقي ها قصد پاتک داشته اند و با اين کار آقارجب، تلفات بسيار زيادي داده اند و بعد که پيشروي هم کرديم، آثار اين اقدام مشخص تر شد.

بنويسيد فرمانده گردان
 

شهيد علي رمضاني در عمليات بيت المقدس دو به گردان آمدند و به خاطر تجربيات شان معاون آقا رجب شدند. در قسمتي از عمليات بود که بر اثر اصابت خمپاره زماني، برادر رمضاني و بايرام کريمي به شهادت رسيدند و آقا رجب زخمي شدند. ما ابتدا فکر مي کرديم که ايشان هم رفت. چون ترکش شکمشان را شکافته بود. هواي شکم تخليه شده بود و ايشان نمي توانست حرف بزند. يکي از دوستان، آقا رجب را کول گرفت و به عقب رساندند که بعداً خبر خوش زنده بودنشان به ما رسيد. وقتي ما براي تشييع شهيد رمضاني به بجنورد آمديم، ديديم روي تابلوها نوشته اند: فرمانده گردان نصرالله؛ در حالي که فرمانده آقا رجب بود؛ اما به خاطر از خودگذشتگي شان گفته بودند همه جا بنويسند فرمانده گردان.

فقط يا زهرا مي گفت
 

وقتي خبر شهادت آقارجب اعلام شد، اولين جمله اي که به ذهن اکثر دوستان رسيد اين بود که واقعاً به حقش رسيد. وقتي همسرم خبر شهادت ايشان را به من داد، اولين جمله اي که گفتم اين بود که پس آخر به آرزويش رسيد؛ آرزويي که بايد سال ها پيش اتفاق مي افتاد. ايشان شخصيتي چند بعدي بود که با اين خاطرات قابل توصيف نيست. به چشم خود ديده بودم که ايشان شبانه به چادرها سر مي زد و مشکلات را بررسي مي کرد. توي آن خمپاره زماني که آمد، من هم بودم. ده - بيست نفر کنار هم نشسته بوديم که دو نفر شهيد شدند و سه - چهار نفر را موج گرفت. آقارجب زخمي شده بود و رنگش زرد شده بود و فقط «يا زهرا» مي گفت. آقاي عزيزي که بدن تنومندي داشت، باندي را روي زخم کمرشان گذاشت و به کول گرفت و به پايين کوه بردشان.

توکل برخدا مي رويم
 

قبل از عمليات بيت المقدس سه از لشگر آمده بودند. براي توجيه عمليات. آقاي احمدي، بچه فريمان که مرحوم شدند. با آقاي صابري رفته بودند براي توجيه. وقتي آمدند به آقارضا صابري گفتم تجهيزات جنگي بچه ها کامل نيست و کمبود فشنگ و آرپي جي و نارنجک دارند. ايشان گفت: قرار است برويم مقر ديگري تجهيز بشويم، بعد برويم جلو. جلوتر رفتيم، ولي تجهيز نشديم که سؤال کردم: چه کنيم؟! ايشان گفت: از آقا رجب بپرس. رفتم و ماجرا را به ايشان گفتم: ايشان گفت: برو ببين بچه ها چقدر گلوله دارند. رفتم وسؤال کردم. يکي گفت يک خشاب و يکي گفت يک گلوله آرپي جي و بقيه هم به همين منوال. خودم هم يک خشاب تير آموزشي گازي داشتم، يک خشاب جنگي. برگشتم به آقا رجب بگم وضعيت چطوري است، ديدم ايشان نماز نشسته مي خواند. نمازشان که تمام شد سجده کردند و گفتند: چه خبر؟! گفتم: حدوداً هر آرپي جي زني يک گلوله و بقيه هر کدام يک خشاب فشنگ دارند. آقا رجب گفتند: توکل بر خدا. آماده بشويد برويم. به آقاي احمدي دستور حرکت دادند و اتفاقاً عمليات فقط با دو شهيد، با موفقيت انجام شد. آنجا براي ما عمق معنويت و توکل ايشان نمودارشد.

کسي که با ايشان باشد کارش تمام است
 

قبل از بيت المقدس دو سابقه جبهه داشتم؛ اما توفيق حضور در رکاب آقاي محمدزاده را نداشتم. تا اينکه قبل اين عمليات، ايشان را در پادگان برونسي ملاقات کردم. به ما گفته بودند هر کس در گردان ايشان باشد کارش تمام است؛ يا شهيد است يا مجروح. چون گردانش هميشه خط شکن است و شجاعت ايشان هم زبانزد بود. بچه هاي گروهان اخلاص هم معروف بودند و من دوست داشتم توي آن باشم. دعاهايي که توي سنگرشان داشتند، نُقل محافل بود. اتفاقي در يکي از شب ها افتاد و متأسفانه سنگري که ما توي آن بوديم فرو ريخت و هيجده نفر از بچه ها همان جا مظلومانه به شهادت رسيدند. من زير آوار بودم که آقا رجب دستم را گرفت و بيرونم کشيد. روحيه بچه ها به خاطر اين ماجرا ضعيف شد. به همين خاطر ترخيص شديم و رفتيم و دوباره برگشتيم. شب عمليات شد و در يک قسمتي که داشتيم بالا مي رفتيم، حرکت سخت شده بود. مي رفتيم بالا و باز سُر مي خورديم و مي افتاديم پايين. بعد از ده دقيقه توانستم بروم بالا. رسيدم و ديدم هيچ کس نيست. ترسيده بودم. مانده بودم چه کنم، ديدم يک نفر در تاريکي دارد مي آيد. به من رسيد و گفت: آقا چرا ايستادي؟ بيا برو جلو. من هم ناراحت بودم و گفتم: اين چه وضعيه! چرا هيچ کس نيست؟ نزديک که شد، ديدم خود آقا رجب است. خجالت کشيدم.

بگو علي رضا برود!
 

بيت المقدس سه، بالاي آن ارتفاع بلند و نامرد، هوا به شدت سرد بود. توي اين نقطه، جنگ با خود برف و يخ و کوه هم سخت بود. دو گردان ديگر رفته بودند و نتوانسته بودند آن را بگيرند. سردار قاآني به آقا رجب گفته بود ند: شما برويد. وضع نيروها خوب نبود، ولي چون چاره اي نبود، ايشان آمد. بچه ها تا به بالا مي رسيدند، داغون بودند و حتي کوله پشتي هاشان را انداخته بودند تا بتوانند بيايند بالا. من و آقاي عبدالحسين نوري آنجا بوديم که آقاي يعقوبي گفت: يکي از بچه هاي فرزتان را بفرست اين تيربارچي را خاموش کند. گفتم: بگذار با آقا رجب تماس بگيرم! تماس گرفتم و گفتم: آقاي يعقوبي مي گويد عمليات را شروع کنيد و تيربارچي ما را قفل کرده. چه کار کنم؟ گفت: مگر علي رضا مرده؟ علي رضا را بردار و برو جلو. هوا تاريک بود و علي رضا را پيدا نمي کردم. بچه ها به رديف خوابيده بودند و بالاخره علي رضا را يافتم. گفتم: پاشو، خمپاره بردار بريم! رفتيم و اولين گلوله آرپي جي را که زد، تيربارچي خاموش شد. رفتيم جلو و گروهان ديگر از پايين آمد و ارتفاع فتح شد.

استاد اخلاق بود نه فرمانده
 

علاقه اي به مصاحبه نداشت. دوست داشت گمنام بماند. ايشان صرفاً يک فرمانده نظامي نبود؛ برخلاف ديگران، از قبل از آنکه يک فرمانده نظامي باشد، يک معلم و استاد اخلاق بود. شما اگر بگرديد، بچه هاي گردان ايشان بعد از جنگ، جزء موفق ترين نيروها براي اداره کشور بودند و توي بچه هاي گردان نصرالله، کسي که ريزش اعتقادي داشته باشد را نداشتيم. اين هم فقط به خاطر آقا رجب و کار تربيتي اي بود که ايشان مي کرد. ايشان شهيد کاظمي دوم بود. واقعاً سلمان و ابوذر ولايت محسوب مي شد.

ترجيح خدمت بر مقام
 

همواره در تماس هاي تلفني نام بچه ها را مي آورد و مي گفت: اين ها را فراموش نکن! اخيراً توسط برخي از بچه ها زمزمه هايي شده بود مبتني بر استاندارشدن ايشان. گفت: رها کنيد اين حرف ها را! من يک لحظه خدمت در اين لباس را به هزاران سال استانداري نمي فروشم. بعد هم گفت: با رفقا صحبت هايي کرده ايم که در هفته ي بسيج، بچه هاي گردان را جمع کنيم و اين پراکندگي ها را برطرف کنيم، زمينه هايش را مهيا کنيد! ايشان يک روانشناس متبحر بود و تغييرات حال بچه ها را به سرعت متوجه مي شد. همين قدر که دست نيرو را مي گرفت و چند قدم با او مي رفت، آرامشي در آن فرد ايجاد مي کرد که از حالت پريشاني فاصله مي گرفت. لازم نبود حرفي هم بزند؛ همين قرار گرفتن کنار او اين اثرات را داشت.

مردانه مقاومت مي کرد
 

آقا رجب توي عمليات خيبر مسئول سازماندهي بود. در جريان عقب نشيني، ديدم رجب پابرهنه است. فکر کردم از ترس، کفش هايش را جا گذاشته، اما ديدم که مردانه وسط ميدان ايستاده و کار را مديريت مي کند. هميشه همين طوري بود و راز پابرهنه شدن اش در استقامت و جنگيدن مردانه اش بود. قايق ها مي آمد و او بچه ها را سوار مي کرد و به عقب مي فرستاد. خودش جزء آخرين نفرها بود و تا همه را نفرستاد، برنگشت.

نمي داني جنگيدن با رجب چه کيفي دارد!
 

عادت کرده بودم «رجب جان» صدايش مي کردم. او هم پاسخ مي داد: جان. کسي جايش را نخواهد گرفت. برادرم شهيد عباس نياوند که در جنگ مجروح شده بود در اثر آن زخم ها عمرش رو به پايان بود که در آخرين لحظات، من بالاي سرش بودم. گفتم: عباس جان! حرفي، وصيتي اگر داري بگو! لب هايش را به سختي تکان داد و گفت: اکو! (برادر به لهجه کرماني) دوست دارم خوب بشوم و بروم جبهه، يک بار ديگر کنار رجب بجنگم، بعد شهيد بشوم! گفتم: عباس جان! من هم رجب را مي شناسم، ولي مگر جبهه فقط رجبه؟ گفت: اي اکو! تو نمي داني جنگيدن در کنار رجب چه کيفي داره! من ديگر لال شدم... اگر رجب مي ماند و بازنشسته مي شد و مثل من پير مي شد، حيف بود؛ شهادت حقش بود.

محبوبيتش در ميان نيروهايش
 

وقتي خبر شهادت ايشان رسيد، خودم را به زاهدان رساندم. بدن هاي شهدا را غسل و کفن داده بودند و به محلي که پيش تر محل فعاليت فرهنگي آقا رجب براي جوانان منطقه بود، آوردند. کساني که شهرهاي شان نزديک بود، خانواده هاي شان آمده بودند، ولي کنار جنازه ي آقا رجب، کسي جز من و يک نفر ديگر نبود. يک لحظه دلم گرفت و با خودم گفتم: چقدر آقا رجب غريب است. کاش بچه ها اينجا بودند! مدتي که گذشت و جمعيت که پراکنده شد، ديدم نيروهاي سرباز و کادر آنجا آمدند و همگي دور تابوت آقا رجب جمع شدند و چنان گريستند که تعجب کردم. ايشان در ميان نيروهاي زيردست خودش در هر جا که بود محبوبيت داشت. حتي سراغ ديگر شهدا نرفتند و مدت طولاني آنجا گريستند و سينه زني کردند که وقت اذان هم گذشت و با تذکر يکي از همان ها که گفت: «مگر فراموش کرده ايد که سردار محمدزاده مدام بر نماز اول وقت تأکيد مي کرد؟!» پراکنده شدند.

اين روحيه جزء ذات او بود
 

در سال 59 بنده و شهيد رجب، دبيرستان همت بوديم. البته ايشان دو سال از ما بزرگتر بودند. اگر اشتباه نکنم در رشته تجربي! خصوصيت هميشگي ايشان لبخند بودکه در سختي ها هم بسيار ديده بوديم. آن زمان گروهک ها خيلي توي مدارس فعال بودند و براي جذب بچه ها واقعاً کار مي کردند. فعاليت هاي مختلفي داشتند و تنها کسي که توان خنثي کردن کارهاي آن ها را داشت آقا رجب بود. يعني روحيه و اخلاق ايشان بود که بچه ها را به مسجد و بعداً به سپاه و جبهه جذب مي کرد.
منبع:ماهنامه امتداد- ش 46و47