چراغ راهنمايي کلافه
چراغ راهنمايي کلافه
چراغ راهنمايي کلافه
چراغ راهنمايي کلافه شده بود .به ماشين هايي که از روبه رويش رد مي شدند چپ چپ نگاه مي کرد . ماشين ها هم براي اينکه حرصش را دربياورند برايش زبان درازي مي کردند . او هم عصباني مي شد و از عصبانيت صورتش قرمز مي شد مثل گوجه فرنگي. ماشين ها هم مي زدند زير خنده .حالا نخند .کي بخند .تا خواست چيزي بگويد يک دفعه پسري چاق که از بستني خوردن خسته شده بود بستني اش را پرت کرد توي صورت چراغ راهنمايي .يک موتور جوان گفت :«بستني قيفي آماده باش که مي خواهم بخورمت .تو بستني قيفي هستي يا چراغ راهنمايي » بعد هم سرعت گرفت و از لابه لاي ماشين ها خنده کنان رد شد .آن قدر دور دور شد که ديگر شبيه يک نقطه ديده مي شد.چراغ راهنمايي هم براي اينکه جوابي به او داده باشد گفت :«آن قدر تند نرو بنزينت تموم ميشه .امسال هم که بنزين گران شده ، پولش رو کي مي خواد بده ؟ بابات ؟ » اما موتور رفته بود .چراغ راهنمايي ديد يک آدم با يک کيسه زباله ي بوگندو به طرف چراغ او مي آيد .همين طور که دماغش را مي گرفت گفت :«بيچاره سطلي که اين کيسه زباله داخلش بود . فکر کنم که از بويش خفه مي شده » هنوز حرفش تمام نشده بود که ديد آن مرد کيسه زباله را پايين پاي او انداخت و رفت .چراغ راهنمايي تعجب کرد بعد عصباني شد و وقتي پايين پايش را پر از مگس ديد غش کرد .
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}