چگونه شنل قرمزي مرا نويسنده كرد؟
چگونه شنل قرمزي مرا نويسنده كرد؟
چگونه شنل قرمزي مرا نويسنده كرد؟
نويسنده: كريستوفر كين
مترجم: حميد گرشاسبي
مترجم: حميد گرشاسبي
پيش درآمد
كمي فكر كردم و گفتم: «شنل قرمزي»
«از كجا مي داني؟»
گفتم: «خب از اسم داستان معلوم است. اسم داستان شنل قرمزي است.»
مادرم گفت: «پس تو اينطور فكر مي كني. اما من فكر مي كنم اسم داستان مي تواند گمراه كننده باشد. شنل قرمزي در همه جاي داستان نيست و حضورش حجم زيادي ندارد. نظرت درباره گرگ چيست؟ چرا داستان را از زاويه نگاه گرگ نمي خواني؟ مي تواني از خودت بپرسي كه گرگ چه احساسي در مورد اين موقعيت دارد.»
به مادرم گفتم: «چشم، ولي آخر چرا ما بايد به گرگ اهميت بدهيم؟ همه كاري كه دلم مي خواهد انجام دهم اين است كه بتوانم با شنل قرمزي شام بخورم؟»
اما من بعدها ياد گرفتم كه بايد به خيلي چيزها فكر كنم و از جمله آن داستان. آن روز مادرم توضيحاتي درباره داستانهاي شاه پرياني به من داد و حالا من به آن توضيحات چيزهايي اضافه مي كنم كه طي سالهاي سال آنها را ياد گرفتم.
روزي روزگاري گرگي بود كه جنگلي زندگي مي كرد گرگ غمگين بود؛ و تنها و گرسنه. شبي از لابه لاي درختان و شاخهها، نوري را ديد كه بيرون مي آمد.
گرگ بعداً فهميد كه آن نور مال خانه اي روستايي است كه مادر بزرگي درآن زندگي مي كند. گرگ در خفا به خانه نزديك شد و نگاهي به داخل آن انداخت. چه كلبه گرم و صميمياي بود آن خانه.آتش قشنگ در آن شعله ور بود به نظر مي رسيد كه مادر بزرگ پيرزن مهرباني باشد. گرگ دلش همراهي مي خواست گرسنه بود و غذا مي خواست گرگ محزونه بود فرداي آن شب گرگ دسته گلي درست كرد و آن را روي ايوان خانه گذاشت. مادر بزرگ دسته گل را ديد و آن را به خانه برد و بعد بشقابي روي ايوان گذاشت. داخل بشقاب پر ازغذا بود.
گرگ به تكاپو افتاد. غذاها را با ولع تمام خورد و باز هم دسته گلي روي ايوان گذاشت. اين دسته گل ادامه داشت او گلها را از جنگل مي چيد و آنها را مي گذاشت روي ايوان پيرزن، مادر بزرگ هم هر شب بشقابي غذا مي گذاشت روي ايوان، شبي كه گرگ در حال خوردن غذا بود مادر بزرگ بيرون آمد و او را ديد و از گرگ دعوت كرد كه به خانهاش بيايد و پشت ميز بنشيند و درست و حسابي غذا بخورد.
و از اينجا رابطه اي شكل گرفت؛ اين بهترين ارتباطي بود كه گرگ تا به حال داشت حتي مادربزرگ هم از اين رابطه بسيار خرسند بود او گرگ را دوست داشت چرا كه مادر بزرگ هم نيازمند همراهي بود.
معامله اي اتفاق افتاد گرگ به عوض غذايي كه مي خورد و جاي گرمي كه پيدا كرده بود موافقت كرد كه به كارهاي بيرون از خانه برسد و كمك حال مادر بزرگ باشد چند هفته اي به همين منوال گذشت. گرگ هيچ وقت تا به اين اندازه خوشحال و خوشبخت نبود. بعد از كلي آوارگي و پرسه زدن در دور و اطراف، حالا خانه اي داشت و پيرزني دوست داشتني را همراهي مي كرد و پيرزن نيز خوشحال بود.
روزي پيرزن از گرگ خواست كه چند ساعتي را در جنگل بماند و به خانه نيايد. قرار بود كه نوه پيرزن به خانه او بيايد و مادر بزرگ حتم داشت كه نوهاش نمي تواند از طبيعت رابطه آن دو سر در بياورد.
گرگ چشمي گفت و به جنگل رفت و خودش را آنجا مخفي كرد اما دلش طاقت نياورد و به سمت خانه آمد تا ببيند مهمان مادر بزرگ چه كسي است گرگ وقتي از پشت خانه به داخل نگاهي انداخت نزديك بود كه قلبش از حركت بايستد گويا در همان نگاه اول مهر دختر به دلش نشسته بود. نمي توانست خودش را كنترل كند. قبل از اينكه نفسش حبس شود چند نفس عميق كشيد اما اين قلبش بود كه در سينه اش مي كوبيد.
شنل قرمزي از خانه رفت گرگ به خانه برگشت و درباره مهمان مادر بزرگ از او سوالاتي كرد اما خيلي ادامه نداد چرا كه گرگ احمق نبود و كاري نكرد كه مادر بزرگ شك كند اگر مادربزرگ مي فهميد كه نوهاش چه بلايي بر سر روح و روان گرگ آورده ممكن بود كه از خانه بيرونش كند.
اكنون گرگ به اين فكر مي كرد كه كي دوباره نوه پيرزن را مي بيند انتظار ديدار مجددش را مي كشيد. گرگ فكر مي كرد كه اين احساسش به نوعي قدرنشناسي است اما تمام فكر و ذكر گرگ شده بود آن دختر بار ديگر كه نوه مادر بزرگ به خانه آمد گرگ از بيرون خانه او را تماشا كرد كمي بعد گرگ به خانه برگشت و مادر بزرگ از او پرسيد چه اتفاقي افتاده و گرگ گفت حالش زياد خوش نيست. احتمالاً وقتي در جنگل بوده سرما خورده است.
زمان مي گذشت و نوه مادر بزرگ هر هفته به ديدنش مي آمد مادر بزرگ هم شستش خبردار شد كه هر بار كه نوهاش به خانه او مي آيد رفتار گرگ قبل و بعد از آمدن او عوض مي شود مادربزرگ نگران شد در آخرين ديدار، مادر بزرگ فهميد كه گرگ دزدكي به نوهاش نگاه مي كند مادر بزرگ بايد كاري مي كرد نمي توانست پذيراي رفتار گرگ باشد همان قدر كه گرگ را دوست داشت همان قدر هم نگران سلامتي نوهاش بود او به گرگ گفت كه بايد از خانهاش برود. اما اشتياق گرگ به دختر وارد فضايي ملتهب شده بود او ديگر طاقت نداشت دختررا نبيند و البته دوست هم نداشت كه از آن خانه زيبا برود. اشتياق گرگ داشت به چيزديگري بدل مي شد اين اشتياق به سمت جنايت ميل مي كرد.گرگ بيچاره كه همه چيز داشت دوستي خوب، مكاني براي زندگي راحت، غذا خوردن پشت ميز و شادي و خوشي،اكنون به خاطر ميلش به نوه پيرزن نابود شده بود.
خب بگذاريد ببينيم ما اينجا چه چيزي داريم؟ داستان شنل قرمزي از چشم ديد اين گرگ آشفته حال درك عميق تري از داستان و پيچيدگياش مي دهد به اين ترتيب ما متوجه شخصيت منفي داستان مي شويم كه شغلش در داستان اين است كه آن را به سمت فاجعه ببرد.درواقع مادر من بذر ايده اي درباره مرگ را در ذهن من نشاند. درس او در رشد كاري من بسيارتاثيرگذار بوده.
انتخاب شخصيت اصلي درست
هميشه از خودم مي پرسيدم كدام شخصيت است كه مي تواند بيشترين تغيير و تحول را در داستان ايجاد كند. يك شخصيت ممكن است درخطر بيشتري باشد. او در فيلمنامه يا مي برد يا مي بازد.اين شخصيت مي تواند فيلمنامه را زير و رو كند.
اغلب فيلمنامهاي نوشته مي شود و شخصيتي دارد اما در واقع فيلمنامه متعلق به شخصيت ديگري است در اين صورت شما بايد به دور و اطراف نظري بيندازيد و ببينيد كدام يك از شخصيتها چالشي ترند. ممكن است كه هيچ وقت به شخصيت درست نرسيد ممكن است در آغاز داستانتان شخصيتي را انتخاب كنيد كه ظاهر بيشتر از بقيه هويت دارد اما شما بايد كسي را انتخاب كنيد كه اگر داستان از چشم ديد او بگذرد داستان را دراماتيكتر كند براي داستان خود شخصيتي را انتخاب كنيد كه بيشترين تغيير را به داستان مي دهد؛ كسي كه داستان بيش از هر كس ديگري از او اثر مي پذيرد.
اگر رابرت تاون تصميم مي گرفت محله چينيها را به جاي تمركز بر كار و رفتار جك نيكلسون، بر اساس ارتباط جان هيوستون و في داناوي بنويسد چه اتفاقي مي افتاد؟ باور كنيد كه حتماً چنين چيزي از ذهن او گذشته اما رابرت تاون آن رابطه را وارد پيرنگ نوعي داستان كرده كه درون مايه اي تيره و تار به فيلمنامه داده اما با اين حال ممكن است اين تعبير پيش بيايد كه شخصيت جك نيكلسون در اين فيلمنامه به اندازه نكته اي در پاورقي يك صفحه ارزش دارد.
گاه پيش مي آيد كه نويسندگان درباره شخصيت اصلي داستانشان مرتكب قضاوتي اشتباه مي شوند و بعداً حيران مي مانند كه مجبورند در فيلمنامه ترمزهايي بگذارند تا شخصيت به هر كجايي كه مي خواهد نرود و درنتيجه فيلمنامه «ول» نشود. اين جور فيلمنامه ها سر منزل مقصودشان كشوي كمد نويسندگانشان است و تا ابد همان جا مي ماند چرا كه نويسنده نتوانسته نگاهي به دور و اطراف داستانش بيندازد وآن شخصيت پنهاني را بيرون بكشد كه اتفاقاً پويايي بيشتري دارد.
برادران كوئن فيملي دارند كه به نام مردي كه آنجا نبود؛چه مي شد اگر جاي شخصيت اصلي اين كار با يكي ديگر عوض مي شد؟ در اين فيلم باب تورنتون شخصيت اصلي است مردي كه چهره اي بي روح دارد و چيزي نمي توان از صورتش بيرون كشيد حالا فرض كنيد اين شخصيت با وكيل را در اين فيلم صحنه جست و خيز مي كند،عوض كنيد چه اتفاقي مي افتاد؟ نقش اين وكيل را در اين فيلم توني شال هوب بازي مي كند اين آدم مي تواند وارد دنيايي عجيب شود و داستان را از اساس متحول كند اما اين طور نشده برادران كوئن شخصيت اصليشان را مردي ساكت انتخاب كرده اند كه در زندگياش زخمي عميق دارد و در لحظه اي از فيلمنامه ازاين زندگي بحراني بيرون مي خزد و به داستان شوك مي دهد و ما را غافلگير ميكند.
به داستانتان نگاهي دوباره بيندازيد و آن را از چشم دو يا سه شخصيت اصلي ببينيد. ببينيد كه از چشم آنها داستان چگونه پيش مي رود براي هر كدام آنها يك داستان يك صفحه اي مجزا بنويسيد. از خودتان بپرسيد:
- چه كسي بيشتر تغيير را براي داستان سبب مي شود؟
- تغييرات اين داستان از شخصيتي به شخصيتي ديگر چگونه اتفاق مي افتد؟
شخصيت اصليتان را تعيين كنيد و نيروهاي طبيعت را در برابر او قرار دهيد و بگوييد كه راسل كرو به درد اين شخصيت مي خورد. شروع كنيد به اين طور فكر كردن. شروع كنيد به فكر كردن درباره اين كه شخصيت را راسل كرو بازي خواهد كرد. راسل كرو فقط در كارهاي تراز اول بازي مي كند از او عكس بگيريد و عكسش را روي سايبان ماشينتان بگذاريد. بايد باور كنيد كه راسل كرو منتظر شاهكار شماست. خيلي زود او هم باور مي كند كه بازي در كار شما بهترين كاري است كه تا به حال انجام داده.به اين فكرها ادامه دهيد و باور كنيد كاري كه داريد مي نويسيد از همه كارهاي پيشين شما سبقت مي گيرد. اگر شخصيت اصلي داستان شما هدفي قوي داشته باشد،خب چرا خالق آن نبايد نداشته باشد؟ شما داريد او را مي نويسيد.
منبع:نشريه فيلم نگار، ش93
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}