چگونگي ترکيب مادّه و صورت از نگاه صدرالمتألّهين


 

نويسنده:مرتضي رضايي/عبدالرسول عبوديت




 

چکيده
 

ارسطو،مبدع نظريه ترکيب انضمامي اجسام از مادّه و صورت،و همفکران وي ادّعا مي کنند:اجسام فراورده ي ترکيب دو جوهر جدا از هم مي باشند . ايشان براي اثبات مدّعاي خويش، دو برهانِ «قوّه و فعل» و «وصل و فصل»را به دست مي دهند . اشراقيان،به رهبري شيخ اشراق،با اعتراف به وجود خاصيت بالقوّگي دراجسام،منکر وجود جوهري جدا به نام «مادّه» و صورت را نمي پذيرند. صدرالمتألّهين نيز علاوه بر نفي ترکيب انضمامي، براساس حرکت اشتدادي در جوهر، ديدگاه منحصر به فردي را عرضه مي کنند که نظريه «ترکيب اتحادي مادّه و صورت»ناميده مي شود . وي گذشته از اثبات مدّعاي خود، به اشکالات وارد بر اين نظريه نيز پاسخ مي دهد .

کليد واژه ها : مادّه ، صورت، ترکيب انضمامي ، ترکيب اتحادي، صدرالمتألّهين، شيخ اشراق .
 

مقدّمه
 

يکي ازمباحث فلسفي عبارت است از :چگونگي ارتباط ميان حيثيت قوّه و حيثيت فعليت دراجسام مشّاييان جوهر جسم را مرکّب از دو جوهرِ «مادّه»(هيولا) و «صورت»دانسته اند، دو جوهري که هر يک داراي ذاتي جداگانه در خارج مي باشند و با انضمام به يکديگر کثرتي خارجي و بالفعل به نام «جسم» را به وجود مي آورند . فيلسوفان اشراقي دو حيثيت، «قوّه» و «فعل» را در اجسام مي پذيرند ؛ ولي وجود جوهري جداگانه به نام «مادّه» را انکار مي کنند، و درنتيجه،حاضر به پذيرش ترکيب يافتگي جسم از مادّه و صورت نمي شوند. ايشان جسم را امري بسيط مي شناسند که قوّه و فعل از دو جهت متفاوت در آن جمع اند. سرانجام،ملّاصدرا به وجود مادّه و صورت در جسم اذعان مي کند و ترکيب آن دو را اتحادي مي داند ؛ يعني چنين مي انديشد :جسم درخارج ،واقعيت بسيطي است که به اعتباري مادّه، و به اعتباري صورت مي باشد،و مادّه و صورت به عين وجود يکديگر در خارج موجودند.البته، انديشه ملّا صدرا با شيخ اشراق تفاوت هايي دارد؛ زيرا بخشي از ديدگاه سهروردي درباره جسم و انواع آن مورد پذيرش صدرالمتألّهين نيست. از اين رو، اين دو فيلسوف - به رغم اشتراک نظر در نفي ترکيب انضمامي مادّه و صورت- اختلاف هايي نيز با يکديگر دارند. به هر روي، ما در اين مقاله خواهيم کوشيد تا ديدگاه صدرايي را درباره ترکيب مادّه و صورت تبيين نماييم .

کاربردها و حقيقت ماده
 

در اين قسمت از مقاله، نخست واژه «مادّه » وديگر واژگاني را که بر همان معناي مدلول مادّه دلالت دارند بررسي مي کنيم، سپس به کاربردها، تعريف و بيان حقيقت مادّه مي پردازيم

الف) واژه «مادّه » و واژگان هم معنا با آن
 

نام گذاري اشيا، يا به اعتبار ذات و ماهيات آنها صورت مي گيرد(مانند انسان)و يا به اعتبارعوارض و اضافات آنها (مانند کاتب). البته، ممکن است، شيئي را به اعتبار ذات و ماهيتش اساساً نام گذاري نکنند؛مانند حقيقت نفس انساني که به حسب جوهر ذاتش نيست که به آن «نفس» مي گويند،بلکه به اعتبار اضافه اش به بدن و تدبير آن است که نفس ناميده مي شود. جوهر مادّي نيزهمانند نفس، به اعتبار ذاتش اسمي ندارد؛ بلکه به اعتبار حيثيات زائده اش ، داراي اسمايي به ترتيب زير است:
1.هيولا( به اعتبار بالقوّه بودن).
2.موضوع (به اعتبار حامل بالفعل بودن). در اين اسم،جوهرمادّي با جزء جوهر در تعريف رسمي آن،و آنچه در علم منطق در برابر محمول قرار مي گيرد،اشتراک لفظي دارد
3.مادّه و طينت( به اعتبار مشترک بودن بين صور).
4.اسطقس (به اعتبار اينکه واپسين جزء تحليلي است ).اين واژه به معناي آن است که عنصر مادّي بسيط تر از اجزاي مرکّب است .
5.عنصر( به اعتبار جزء آغازين بودن براي ترکيب ).
6.رکن ( به اين اعتبار که يکي از مبادي علل داخلي براي جسم مرکّب است .) (1)

(ب)کاربردهاي مادّه (هيولا
 

مادّه يا هيولا داراي کاربردهاي گوناگوني است :
1.مادّه به معناي قوّه محض که همه جهات قوّه به آن باز مي گردد. در اين کاربرد، «هيولا»نام موجودي است که در پايين ترين مرتبه از مراتب وجود قرار دارد و فعليتي جز همين قوّه محض بودن را ندارد . (2)
2.ماده به معناي جزء قابلِ هر جسم که صور،اوصاف و اعراض آن را مي پذيرد . (3)
3.مادّه به معناي حامل امکان استعدادي يا قوّه وجود شيء.(4)
4.مادّه به عنوان يکي از علل اربعه. (5)
5.ماده به معناي مبدأ حرکت ذاتيِ هر شيء و نيز مبدأ آثار مختصّ آن. در اين کاربرد، مادّه درحقيقت همان صورت مي باشد و صرفاً در مقام تسميه است که «مادّه» ناميده مي شود ؛ زيراازصورت چيزي جز مبدئيت آثارمختصّه،و از طبيعت چيزي جز مبدئيت حرکت ذاتي اراده نمي شود .(6)
البته، مادّه را به اعتبار ديگري به مادّه اولي و مادّه ثانيه تقسيم مي کنند و به اين ترتيب، دو کاربرد ديگر براي آن پديد مي آيد.
1.مادّه يا هيولاي اولي آن است که به خودي خود،و با صرف نظر از صورت، عاري از همه مراتب تحصّل و نوعيت است و بدين ترتيب،تا زماني که صورت جسميّه در گام نخست و صورت هاي ديگر در گام هاي بعدي به آن نپيوندند،هيچ گونه حقيقتي نخواهد داشت .
2.مادّه ثانيه آن است که صرف نظر از صورت نوعيه،و به خودي خود، موجود مي باشد و داراي تحصّل و نوعيت است. شايان ذکراست که صورت هاي تازه صرفاً کمال تازه اي را به مادّه ثانيه افاده مي کنند( به واسطه آن صورت ها، موضوع يا همان مادّه ثانيه استکمال مي يابد و نوعيت تازه اي پيدا مي کند.) به همين سبب، مادّه ثانيه«موضوع» است از اين حيث که صرف نظر از لحوق صورت جديد نوعيت خارجي دارد و از اين رو، بي نياز از صورت جديد حالّ است و از اين حيث، نسبتش به آن صورت نسبت موضوع است به عرض مادّه ثانيه،همچنين،«مادّه» است به اعتبار آنکه نسبتش به اين تحصّل ثانوي و نوعيت جديد نسبت نقص به تمام، و قوّه به فعليت است .(7)
در ضمن، هيولاي اولي تابع صورت است و به رغم آنکه قابلِ صورت مي باشد، خود به خود تقوّمي ندارد؛بلکه صورت تقوّم بخش و مقتضي آن است .بديهي است که در چنين حالتي، صورت نيازمند هيولا نخواهد بود؛ زيرا سبب نيازمند مسبّب خود
نمي باشد. با اين حال، مادّه ثانيه قوّه قابل و سبب معدّ براي افاضه صورت است و طبيعتاً صورت به گونه اي نيازمند آن خواهد بود.(8)

ج)حقيقت هيولا
 

منظور ما از «مادّه » در اين مبحث(ارتباط ميان مادّه و صورت)، همان حيثيتي است که در اجسام قرار دارد و صور و هيئات - يکي پس از ديگري - بر آن وارد مي شوند؛ اين خميره احوال و دگرگوني هايي را که مي آيند و مي روند،مادّه از اين لحاظ، امري مبهم است که اساساً تحصّلي ندارد؛مگر به اعتبار قوّه بودن براي چيزي ديگري.ازاين رو، مادّه جهت نقص و ناداري شيء به حساب مي آيد که همواره در پي دارايي و کسب کمال است. اين حيثيت در اجسام، هم در مادّه اولي يافت مي شود و هم در مادّه ثانيه؛ زيرا مادّه ثانيه نيز به رغم فعليت که به واسطه صورتش دارد، نسبت به صور و کمالات ناداشته،ناقص است و فعليت و تحصّل ندارد. اساساً مادّه را به دليل همين حيثيت «مادّه » ناميده اند .
ملّاصدرا دراين باره مي گويد: مادّه تخت را قطعه هاي چوب تشکيل مي دهد، ولي نه از آن جهت که داراي حقيقت چوبي و صورتي محصّل است؛ زيرا از اين حيث، حقيقتي از حقايق مي باشد و مادّه براي چيز ديگري به حساب نمي آيد(بلکه مادّه بودنش از آن جهت است که اين صلاحيت را دارد که تخت، در، صندلي، و اشيايي از اين قبيل باشد.)به همين سبب، براي نمونه، چوب هم جهت نقص دارد و هم جهت کمال؛ از جهت نقصش مستدعي کمال ديگري است و از جهت کمالش امتناع از قبول کمال ديگري دارد . از اين رو، تخت داراي مادّه وصورت است .(9)
پس،حقيقت چوب،به صورت چوبي آن است و مادّه آن را عناصر تشکيل مي دهند؛ ولي نه ازآن نظر که زمين، آب يا غير اين دو باشد، بلکه از آن نظر که آماده امتزاج با
صورت است تا در سايه اين امتزاج، به جماد،نبات،حيوان و يا چيز ديگر تبدّل يابد.(10)
به هرحال، اين جريان در اشياي مادّي ادامه دارد تا آنکه منتهي شود به مادّه اي که خود داراي مادّه ديگري نيست؛ زيرا تحصّل و فعليتي ندارد، مگر همين که جوهري مستعدّ است براي آنکه تبديل به هر چيزي بشود. همچنين،به دليل آنکه قوّه صرف و قابلِ محض است، ذاتاً اختصاصي به پاره اي از اشيا ندارد؛ بلکه مي تواند به هر چيزي مبدّل گردد. جوهر بودنش موجب هيچ گونه تحصّلي براي آن نيست( مگر تحصّل و فعليت ابهام) و مستعد بودنش براي هر چيز، مقتضي فعليتي براي آن نيست( مگرفعليت قوّه). البته،با «عدم » متفاوت است؛ زيرا عدم، از جهت عدم بودنش، هيچ گونه تحصّلي ندارد( حتي تحصّل ابهام) و هيچ گونه فعليتي ندارد( حتي فعليت قوّه بودن براي اشياي ديگر )؛در حالي که هيولاي اولي داراي تحصّل ابهام و فعليت قوّه است. از اين رو، در ميان اشيا، هيولاي اولي کم بهره ترين حقيقت و ضعيف ترين وجود است که در حاشيه وجود قرار دارد. (11)
ملّا صدرا در تعريف هيولا مي گويد:«هيولا عبارت است از جوهري که قابل و پذيرنده صورت هاي حسّي است .»(12)وي در توضيح اين تعريف مي نويسد:صورت هاي حسّي اموري اند که قابل اشاره حسّي مي باشند، هرچند با هيچ يک از حواسّ ظاهريي درک نشوند. (13)در واقع، قابل اشاره حسّي بودن، يعني مکانمند بودن،و مکانمندي از «ابعاد سه گانه داشتن» برمي آيد. همچنين،جوهر جسم که همان «جوهر داراي ابعاد سه گانه» است، امري معقول مي باشد که با حواسّ ظاهري قابل درک نيست و به اصطلاح ، «ما حسّ جوهر ياب نداريم. » خاصيت قيد«حسّي» ، در اين تعريف مانع اغيار بودن آن است؛ زيرا در نفس نيز جوهري هيولاني وجود دارد که معنايي جز قابليت ندارد و استعداد محض براي معقولات است. به همين سبب، به آوردن قيد« حسّي » براي
صورت ها، تعريف ياد شده شامل نفس نمي گردد.
ملّا صدرا مي افزايد: وصف «حسّي » ، اينجا، در برابر وصف «عقلي»قرار مي گيرد و چنين کاربردي براي حسّي بسيار رايج است؛ چنان که مي توان واژه « جسماني» را به جاي واژه « حسّي»در تعريف قرار داد و گفت :«هيولا جوهري است قابلِ صورت هاي جسماني»؛ مقصود از جسم، جوهري است که شأنيت آن را دارد که مورد اشاره حسّي قرار گيرد، يا جوهري است که مي توان سه خط متقاطع عمود برهم را درآن فرض کرد. (14)
دست آخر اينکه هيولا را اين گونه نيز مي توان توصيف کرد، حقيقت هيولا همان استعداد و حدوث است و در هر آني ،از آنات فرضي، صورتي نو مي پذيرد. به دليل تشابه صورت ها در جسم بسيط، گمان مي رود که در آن جسم، صرفاً يک صورت ثابت با ماهيت و حدّي واحد وجود دارد ؛ در حالي که چنين نيست و صورت هاي متعدد و متتالي به نحو متّصل با آن متحد مي شوند،نه به نحو جدا از هم و در کنار هم(تا ترکّب زمان و مسافت لازم آيد. ) (15)

کاربردها و حقيقت صورت
 

الف)کاربردهاي صورت
 

«صورت»را گاهي بر ماهيت نوعيه، و گاهي نيز بر هرگونه ماهيت اعمّ از جنس، فصل، و نوع اطلاق مي کنند( به ويژه اگر آن ماهيت درذهن، و به شکل صورت عقلي باشد). همچنين، گاهي « صورت»را حقيقتي مي دانند که مقوّم محل است، و گاهي آن را بر کمالي اطلاق مي کنند که شيء فعلاً داراي آن نيست. با دقّت در کاربردهاي ياد شده، مي توان گفت که : همه اين کاربردها مفيد معنايي واحد براي صورت اند که عبارت است از :«چيزي که شيء با آن، بالفعل آن شيء مي شود.»(16)
حکيم سبزواري به نقل از ابن سينا مي نويسد: گاه «صورت» به هر معناي بالفعلي گفته مي شود که صلاحيت تعقل شدن را دارد؛ شمول اين کاربرد حتي جواهر غير مادّي را نيز در بر مي گيرد. گاه نيز به هر هيئت و فعليت که در قابل وحداني يا مرکبّ پديد مي آيد،صورت مي گويند(دراين حالت، حرکات و اعراض هم صورت محسوب مي شوند) گاه صورت به چيزي گفته مي شود که مادّه به واسطه آن،تقوّم بالفعل پيدا مي کند. دراين کاربرد،جواهرعقلاني و اعراض صورت به حساب نمي آيند.گاهي نيز صورت به چيزي گفته مي شود که مادّه با آن کامل مي گردد، هر چند ممکن است با آن تقوّم بالفعل پيدا نکند (مانند صحّت). و گاه به اشکال و غيرآن،که با صنعت در مواد حادث مي گردد، صورت خاصّ گفته مي شود؛ چنان که کلّيت کل نيز صورت براي اجزاي خود مي باشد.(17)
ملّا صدرا «صورت» را چند قسم کرده، و بدين ترتيب،کاربردهايي را براي آن بر شمرده است: صورت يا اساساً مادّه ندارد( نه به حسب ذات و نه از جهت افعال قريبش)،مانند عقول و اعراض تابعه آن؛ يا صورتي است که ذاتاً تعلّقي به مادّه ندارد، ولي از جهت افعالِ متغيّر زماني اش به مادّه تعلّق دارد، همانند نفوس فلکي و امثال آن و نيز اعراض تابعه آنها؛ و يا صورتي است که قوياً متعلّق به مادّه مي باشد. قسم اخير، خود داراي طبقات متفاوتي است:1.طبيعت هاي عنصري و معدني( که در پايين ترين حد هستند.) 2.صورت هاي نباتي ( که در طبقه بالاتري از صورت عنصري قرار دارند.) 3.صورت حيواني(18)

ب) حقيقت صورت
 

صورت هر چيز تمامِ آن چيز، و حيثيت وجود و وحدت آن مي باشد.(19)در حقيقت، صورت امري محصّل بالفعل است که به واسطه آن،هرشيء آن شيء مي گردد. شيء از
جهت فعليتي که به واسطه صورت داراست، صورت و فعليت و کمال ديگري را نمي پذيرد .(20)صورت نحوه وجود خارجي و جهت تحصّل و تماميت هيولا، و همان چيزي است که به وسيله آن، هيولا وجود مستقلّ بالفعل مي يابد. ملّا صدرا مي گويد: صورت هر چيز همان وجود آن چيز مي باشد و وجود هر چيز بعينه وجود همه ذاتيات آن است؛با اين همه، نبايد تصوّر کرد که درپاسخ به سؤال از «ماهو»، مي توان از «وجود» سخن به ميان آورد:«لايمکن وقوع وجود الشيء في جواب السؤال عنه بما هو و قد علمت انّ صورة الشيء هي وجوده کلّ شيء بعينه وجود جميع ذاتياته.»(21)
صورت در غير مادّه اولي، يعني در موادّ ثانيه، به موضوع خود وجودي کمالي افاده مي کند؛به گونه اي که مادّه ثانيه به واسطه صورت، موجودي مستکمل مي شود که به لحاظ اين صورت نوع ديگري خواهد بود بعد ازآنکه بدون اين صورت نيز مادّه ثانيه خودش موجود بوده و داراي تحصّل و نوعيت است. (22)صورت در هر چيزي تمام حقيقت آن است؛ به گونه اي که اگر امکان تحقّق صورت شيء مرکب بدون مادّه وجود داشت، هر آينه آن شيء به تمام حقيقتش موجود مي شد:«لو فرضت صورة المرکّب قائمة بلا مادّه لکان الشيء بتمام حقيقته موجودة».(23)

ادلّه وجود هيولا و صورت
 

پس از آشنايي با کاربردها و حقيقت مادّه و صورت،نوبت به اثبات وجود هيولا و صورت مي رسد . ضمناً با عنايت به آنچه ادلّه به دنبال اثبات آن مي باشند، کاربرد مورد نظر فيلسوفان از ميان کاربردهاي مادّه و صورت نيز به دست مي آيد . عمده دلايلي که در اثبات هيولا بر آنها تکيه مي شود، عبارت اند از :الف)«برهان قوّه و فعل»؛ ب) «برهان وصل و فصل

الف)برهان قوّه و فعل
 

جسم از جهت جسم بودنش، وجود اتّصالي و صورت عيني دارد و بالفعل است؛ ولي از جهت استعدادش براي قبول فصل و وصل و ساير چيزهايي که فاقد آنهاست، امّا مي تواند داراي آنها باشد(همانند سياهي، حرکت، حرارت و صورت هاي نوعيه)، بالقوّه است.ازاين رو، در هر جسم، به صِرف جسميت، دو جهت «فعل » و «قوّه» و دو حيثيت «وجوب»( ضرورت) و «امکان»هست، و شيء از آن جهت که بالفعل است، از همان جهت بالقوّه نيست؛ زيرا بازگشت قوّه ، به امر عدمي( يعني نبود چيزي براي چيزي)و بازگشت فعليت، به حصول حقيقت شيء است و اين دو حالت و صفت از جهت واحد در شيء اجتماع نمي کنند. بنابراين،جسم بما هو جسم در ذات خود مرکب است از : دو حيثيت قوّه و فعل يا همان هيولا و صورت(24)
اين برهان،به شکل مختصر، اين گونه تقرير شده است:هر جسمي مرکّب از دو جوهر است( هيولا و صورت)؛ زيرا در جسم، هم صورت اتّصالي هست و هم قوّه چيزهاي ديگر. ممکن نيست که در شيء واحد ياد شده مرکّب از دو جزء خواهد بود که يکي بالقوّه و ديگري بالفعل مي باشد. (25)

ب) برهان وصل و فصل
 

اين برهان بنابر ديدگاه فيلسوفان که جسم طبيعي را واحدي به هم پيوسته و انقسام پذير مي دانند،اقامه مي شود؛ و گرنه بنابر ديدگاه متکلّمان که حقيقت جسم طبيعي را مرکّب از اجزاي لا يتجزّي مي دانند و يا بر طبق نظريه ذيمقراطيس که جسم را مرکب از ذرّات ريزي مي پندارد که صرفاً انقسام ذهني مي پذيرند (ذرّات صغار صلبه)، امکان ارائه برهان ياد شده وجود ندارد .(26)
لما بطل المذاهب القائلة بانفصال الجسم الي اجزاء لا تقبل القسمة المقدارية اصلاً جوهرية کانت کما عليه المتکلّمون....او عرضية ...او لا تقبل الفکّيه فقط دون غيرها، کما رءآه بعض آخر مثل ذيمقراطيس و اصحابه ثبت ان حقيقة الجسم غير خارجة عن اتّصال و متّصل في نفسه.(27)
به هرحال،اين برهان بر چهار مقدّمه استوار است :
مقدمه نخست : در اين برهان، مراد از «اتّصال» و «انفصال» يا «وصل» و «فصل»، مفهوم فلسفيِ آن است (نه مفهوم عرفي و يا رياضي آن.)
شايان ذکر است، عموم مردم واژه «اتّصال» را گاهي در مورد چيزي به کار مي برند که داراي يک انتها باشد؛ از اين رو، مثلاً درباره دو خطي که يک زاويه را ايجاد مي کنند و در نقطه زاويه با هم اشتراک دارند، مي گويند که اين دو خط به هم متّصل هستند. گاهي نيز اين کلمه را در مورد دو چيزي به کار مي برند که ميان آنها، چيز ديگري قرار نگرفته است؛ مانند قرار گرفتن نوک قلم روي کاغذ. همچنين، گاهي واژه ياد شده را در مورد اشيايي به کار مي برند که به يکديگر بسته شده اند؛ به گونه اي که با حرکت هر يک از آنها، ساير اشيا به حرکت در مي آيند( مثلاً درباره حلقه هاي زنجير و يا واگن هاي قطار، گفته مي شود که اينها به يکديگر متّصل اند.) دانشمندان رياضي نيز که به «کمّيات »مي پردازند،اتّصال را در معناي کمّيتي به کار مي برند که مي توان ميان اجزاي آن « حدّ مشترک» فرض کرد( يعني ميان هر دو جزء، مي توان نهايتي را فرض کرد که نهايت هر دو جزء باشد)؛ مثلاً آن گاه که خط را درذهن به دو نيم خط تقسيم کنيم، آن خط نقطه اي واحد خواهد داشت که به هر دو نيم خط تعلّق دارد. انفصال نيز کمّيتي است که در ميان اجزا و ابعاض آن، نمي توان حدّ مشترک فرض کرد؛ مانند عدد پنج که به دو و سه تقسيم مي شود . اين در حالي است که فلاسفه اتّصال را وصف ذاتي جوهري (صورت جسميه) مي دانند که حقيقت آن امتداد و کشش در سه جهت است. بنابراين،چنان که پيشتر اشاره شد، در برهان وصل و
فصل ،مراد از اتّصال و انفصال مفهوم فلسفيِ آن است( نه مفهوم عرفي يا رياضي آن ).
مقدمه دوم:« وحدت اتّصالي مساوق است با وحدت شخصي»؛ و با عنايت به مفهوم مساوقت، هر جا وحدت اتّصالي هست، وحدت شخصي هم وجود دارد . پس ، «هر متّصل جوهري، شخصي واحد است( نه اشخاص متعدد)»:«مثل هذه الحقيقة لا بدّ ان يکون وحدتها الشخصيه هي نحو اتّصالها و متّصليتها...فبطلان وحدة (الإتّصال في الجسم يبطل هويّته الاتّصالية.»(28)
مقدمه سوم :« دو امر متقابل هرگز يکديگر را نمي پذيرند ؛ بلکه شيء ثالثي لازم است که متناوباً آن دو را بپذيرد»؛ خواه اين دو متقابل متضاد و متناقض، و خواه عدم و ملکه ي يکديگر باشند. مثلاً وجود، عدم را يا عدم، وجود را قبول نمي کند؛ بلکه ماهيت، که امر ثالث است ، وجود و عدم را متناوباً قبول مي کند( همچنين ، در سفيدي و سياهي که جسم پذيرنده هر دو به نحو تناوبي است، و يا در فقر و غنا که انسان پذيرنده آن دو علي التناوب است). اتّصال جوهري نيز نقطه مقابل انفصال جوهري مي باشد ، و انفصال جوهري اين است که يک واحد جوهري به صورت دو واحد در آيد؛ از اين رو، امرثالثي لازم است که اتّصال و انفصال را متناوباً بپذيرد:« الاتّصال نفسه لا يبقي مع الانفصال لما علمت انّ الوحدة مقابلة للکثرة، فلو لم يکن في الجسم شيء يقبل الانفصال لکان امّا اين يقبل الاتّصال، مقابله،ضدّه او عدمه.»(29)
مقدمه چهارم : وقتي جسمِ متّصلِ واحد تبديل به دو متّصل مي شود (و در واقع، انفصال روي مي دهد)، و يا دو منفصل تبديل به يک متّصل مي شود، چنين نيست که آنچه پيشتر موجود بوده است، به کلّي ، معدوم گردد و از نو چيز ديگري موجود بشود که هيچ رابطه اي با آنچه پيشتر بوده است نداشته باشد؛ بلکه قطعاً چيزي در بين است که آن چيز پيشتر متّصل بوده و اکنون منفصل است، و يا پيشتر منفصل بوده و اکنون متّصل است ، و آن چيز در هر دو حالت باقي است .
و امّا ان يکون الفصل اعداماً لهويّته الاتّصالية بالتمام و ايجاد الهويّتين التّصاليتين الآخريين من کتم العدم من غير رباط بحسب الذات بين هاتين و تلک و کذا عند التحام الهويّتين متصلاً واحداً اذا لم يکن قابل غير التّصال يقبل الاتّصال يلزم ان ...يکون الوصل اعداماً لهويّتين واحداثاً لهويّة واحد من غيرجامع بين هذه و بين تينک.(30)
پس از بيان مقدّمات چهارگانه فوق، بايد گفت که : متّصل واحد که شخص واحد است، با انفصال ، به دو شخص تبديل مي شود( اشخاصي که هر کدام اتّصال خاص خود را دارند.)امّا ،اتّصال انفصال را نمي پذيرد ، بلکه اتّصال مي رود و انفصال مي آيد. در اين تغيير، جسم سابق به کلّي معدوم نمي شود، بلکه چيزي در ميان است که سابقاً داراي اتّصال بوده و بعد داراي انفصال شده و به تعبيري، پذيرنده هر دو علي التناوب است. آن چيزي که در دو حال اتّصال و انفصال باقي، و پذيرنده اين دو مي باشد، همان « هيولا» است.

وحدت هيولا
 

وحدت هيولا به دليل ضعف وجودي هيولا وحدتي ضعيف،و از قبيل وحدت جنسي و مبهم است . اين وحدت، از خصوصيت و تعيّن برخوردار نمي باشد:«الهيولا.. لأنّها ضعيفة الوحدة مبهمة الوجود، وحدتها علي نحو الوحدة الجنسية»(31)و «المادة معتبرةٌ لا علي وجه الخصوصية و التعيّن بل علي وجه الجنسية و الابهام.»(32)
از آنجا که هيولاي اولي جوهري بالقوّه است که فاقد هرگونه تحصّل و فعليتي مي باشد،با پيوستن صورت(هرصورتي که باشد)، تحصّل مي يابد و همين قوّه محض بودنش امکان اتحاد با هرفعليتي را فراهم مي آورد؛همچنين،معناي وحدت جنسيِ آن، اين است که همانند واحد شخصي، داراي مراتب و حصص مختلف است و محدود به مرتبه اي معيّن نيست.(33)و هيولا به دليل همين وحدت ابهامي جنسي،عين کثرت و
تفصيل به حقايق نوعيه و شخصيه مي باشد. (34)
وحدت هيولا وحدتي مبهم است؛زيرا هيولا در ذات خود،استعداد همه صور و اعراض را دارد(نه آنکه بالفعل واجد آنها باشد)، و حيثيت ابهام هيولا نسبت به صور و هيئاتي است که بالفعل واجد آنها نيست و اين ابهام با پذيرش صور- آن هم مطلقِ صور، نه لزوماً صورتي خاص- به تعيّن تبدل مي يابد.البته،اين تعين حاصل از ترکيب با صورت،نسبي است و هيولاي تعين يافته همچنان نسبت به صورت ها و فعليت هاي ناداشته، مبهم خواهد بود؛ هر چند هيولا از حيث ذاتش ،و نه در مقايسه با صور، داراي تعيّن است( نه ابهام) و به اصطلاح:«انّها متعيّنة الذّات مبهمة الصور».
به هرحال،هيولاي جسماني جوهري قابل و پذيرنده است که هويّتي جز قبول استعداد ندارد؛ازاين رو،وحدت اتّصالي يا به معناي مقابل وحدت اتّصالي(=انفصال) متّصف نمي گردد تا با زوال يکي از اين دو ، منعدم شود؛بلکه ذاتاً فقط به وجود استعدادي و وحدت قابلي متّصف مي گردد که اين دو وصف، هرگز ازآن جدا نمي شوند .درواقع،هيولا پيوسته واجد وحدتي مي باشد که همان هويّت آن است،وحدت جسم و کثرت آن،اموري عارض بر هيولا- و نه ذاتي آن- مي باشند (35)
هيولا جوهري مبهم الوجود است که تحصّل هاي متعددي دارد و وحدت ذاتي آن به وسيله همين تحصّلات،که از جانب صور مي آيند،حفظ مي شود .ازاين رو،وحدت شخصي هيولا آن نوع وحدت شخصي نيست که ذاتاً ابا داشته باشد که مستند به وحدت نوعيِ صورت شود(36)
اين وحدت به گونه اي است که با کثرت صورت لاحق به آن،از بين نمي رود؛ بلکه تشخص و تعيّن هيولا نوع ويژه اي از تشخّص و تعيّن است که به واسطه « مطلق صور»،و نه «صورتي خاص»، حاصل مي شود . اين نوع ويژه از تعيّن، بسيار شبيه به تعيّن امور
ذهني مي باشد ؛مثلاً معناي جنسي ، آن گاه که عقل خود معناي جنسي را صرف نظر از فصول و غير آن لحاظ مي کند. در واقع ، معناي جنسي هرگز بدون فصول و امثال آن تحقّق و تعيّني ندارد؛ولي ذهن مي تواند آن را بدون فصول و غير آن لحاظ کند.(37) گفتني است که مادّه ثانيه نيز از جهت مادّه بودن، در ابهام و عدم تعيّن و تحصّل ، نسبت به صور و هيئات، حکم هيولاي اولي را دارد؛ زيرا قوّت و نقص، به جهت يکساني بر مي گردند، چه در مادّه اولي و چه در مادّه ثانيه. بر اين اساس ، تقوّم و تحصّل مادّه ثانيه نيز همانند هيولاي اولي، به صورت مقترن به آن است، با اين تفاوت که تحصّل مادّه ثانيه اتمّ از تحصّل هيولاي اولي مي باشد،زيرا تحصّلي است که پس از تحصّل سابق پديد آمده است(38)

نسبت مادّه و صورت به يکديگر
 

صورت و مادّه در درجه واحدي قرار ندارند، بلکه صورت بر هيولا پيشي دارد و در درجه اي است که هيولا حضور ندارد. البته، صورت تامّ و علّت فاعلي براي هيولا نيست، بلکه هيولا وابسته به جوهري الهي، نوري ، و قدسيِ سبحاني است که مرتبه وجودي آن فراتر از صورت جسماني و جوهر نفساني مي باشد؛ هر چند محال است که هيولا بدون وساطت صورت، به دريافت فيض نائل آيد. پس، دريافت فيض به وسيله اين دو ( جوهر غير مادّي و صورت ) به اتمام مي رسد همچنين، جوهر نوراني عقلاني با اذن ربّ صورت آن را به هيولا اعطا مي کند و با آن صورت، هيولا را قوام و تحقّق مي بخشد .
از آنجا که هيولا داراي ذاتي نيست( مگر به واسطه صور) هنگامي که صورت معيّني را که به آن متلبّس است از دست مي دهد، جوهر نوري ياد شده صورت ديگري را جايگزين آن صورت از دست رفته مي کند و وجود هيولا را استمرار مي بخشد؛ به اين ترتيب، هيولا با تلبّس به صورت هاي جديد جوهريت جديدي پيدا مي کند.(39)

دلايل اتحادي دانستن ترکيب مادّه و صورت
 

1.صحت حمل بين مادّه و صورت
دليل نخست- همانا- صحيح بودن حمل مادّه و صورت بر يکديگر است؛ مانند«حيوان جسم نامي است »، «نبات جسم است»، و « جسم جوهر قابل است».گفتني است که مفاد حمل نيز اتحاد در وجود مي باشد. اين درحالي است که اگر هر کدام از مادّه و صورت در خارج ذاتي مغاير با ديگري داشت،اين دو قابل حمل بر يکديگر نبودند.(40)
2.بالفعل نبودن عناصر سازنده اشياي مرکّب
صوراجزاي عنصري در مواليد ثلاثه حضور بالفعل دارند. در حقيقت، عدم حضوربالفعل اين صور باعث مي شود که ترکيب حاصل، ترکيب اتحادي باشد ( نه انضمامي). در توضيح اين دليل بايد گفت: اگر اجزاي عنصريِ سازنده مرکّبي بالفعل در آن حضور داشته باشند، دست کم، لازم مي آيد که يک چيز هم زمان چند چيز باشد، مثلا ازجمله عناصر سازنده ياقوت يکي آتش و ديگري آب است و چنانچه عناصر ياد شده در ياقوت بالفعل بودند، لازم مي آمد که جسم هم زمان ياقوت، آتش ، و آب باشد، حال آنکه چنين امري محال است .
البته، عقل مي تواند مرکّب را بر حسب آثار و خواص، به اجزايي تقسيم کند؛ همچنين، برحسب اعتبارهايي، اين توانايي را دارد که برخي را مادّه و برخي ديگر را صورت يا فصل به حساب آورد .
3.يکي بودن ماهيت و صورت جسم
مطابق با اين دليل،فعليت و شيئيت هر شيء به صورت آن، و هيولا صرفاً قوّه اي براي اشياست. اگر ترکيب جسم از هيولا و صورت، ترکيب از دو ذات داراي وجود جدا از هم
بود، نمي توانستيم صورت را همان ماهيت جسم بدانيم؛چنان که صحيح نيست که سقف خانه اي را ماهيت آن خانه قلمداد کنيم. اين در حالي است که فيلسوفان «صورت»را همان ماهيت شيءتعريف کرده اند .
اين تعريف از صورتِ جسم( صورت همان ماهيت جسم مي باشد )، تنها هنگامي صحيح است که جسم، يعني ترکيب حاصل از هيولا و صورت ، صرفاً ذاتي واحد (نه ترکيبي از دو ذات مختلف الوجود) تلقّي شود و همان صورت جسم باشد. نهايت اينکه عقل مي تواند از آن جسم مفهوم«مادّه » را به عنوان امري مبهم، که به عين (وجود صورت در خارج موجود است،انتزاع کند. (41)
4.اتّصاف نفس به صفات ويژه بدن
به اعتقاد حکماي اهل تحقيق، از جمله ابن سينا و پيروانش، « نفس صورت بدن، و بدن مادّه نفس است ».(42) امّا نفس به صفات ويژه بدن متّصف مي گردد و هر چيزي که به صفات ويژه چيزي متّصف شود، عين آن چيز خواهد بود؛ بنابراين، نفس عين بدن است. توضيح آنکه همگي ما بالوجدان مي دانيم که به آنچه با کلمه «من » اشاره مي کنيم اموري مانند نشستن، خوردن، آشاميدن و ... را نسبت مي دهيم، مثلاً مي گوييم:«من مي نشينم»، «من مي خورم» و ...؛ پس هرگز اين گونه نسبت ها را مجاز و استعاره به حساب نمي آوريم، درحالي که همگي اين امور، ويژه بدن ما هستند و ما آنها را به نفس خودمان منتسب مي کنيم .
با اين همه، در جاي خود ثابت شده است که صفت واحد معيّن نمي تواند قائم به دو موصوف مختلف باشد؛ زيرا وجود في نفسه عرض عين وجود لغيره آن مي باشد و محال است که وجود واحد في نفسه وجودي براي دو چيز مختلف باشد، بدون آنکه آن دو چيز نوعي اتحاد در وجود خارجي داشته باشد به همين سبب، نفس عين بدن، بلکه هر صورتي عين مادّه اش خواهد بود؛ زيرا هيچ يک از فيلسوفاني که رابطه نفس با بدن را
رابطه صورت با مادّه دانسته اند، تفاوتي ميان چگونگي ارتباط نفس با بدن و نحوه ارتباط صور با موادّ ديگر قائل نشده اند بلکه صورت هاي ديگر- غير از نفس- با اولويت بيشتري عين مادّه خود مي باشند(42)

اشکال ها بر اتحادي بودن ترکيب مادّه و صورت
 

دلايل فوق دلايلي هستند که ملّا صدرا براي تثبيت ترکيب اتحادي ارائه داده است در عين حال،اشکالاتي نيز بر اين نحوه از ترکيب مادّه و صورت وارد شده است که در ادامه،همراه با پاسخ هاي ملّا صدرا به آنها، بيان خواهند شد .
اشکال نخست : تفسير ملّا صدرا از ترکيب مادّه و صورت با نظر حکما (اجزاي مرکّب خارجي بايد در خارج موجود باشند ) منافات دارد و نافي تفاوت ميان بسيط و مرکّب، و ترکيب عقلي و خارجي است؛ زيرا بنابرتفسير ملّا صدرا ، يک امر واحد، هم عين تک تک اجزاي خود و هم عين مجموع( مرکّب ) است .
ملّا صدرا در پاسخ معتقد است نظر وي منافاتي با قول حکما ندارد و نافي تفاوت هايي که گفته اند نيست؛زيرا:
اولاً ،دراين ترکيب( ترکيب اتحادي)، کافي است که برخي از اجزا، يعني آنچه در ازاي جنس است،بتواند منفرداً و يا همراه با صورت ديگري موجود باشد؛ ولي در حال حاضر و در موجود فعلي با جزء ديگر، يعني آنچه به ازاي فصل است، ترکيب يافته و عين يکديگرشده اند، در صورتي که پيشترعين هم نبودند. اين در حالي است که در بسيط و مرکّب عقلي،چنين وضعيتي وجود ندارد؛ مثلاً گاه حيوانيت با وجودي جدا از ناطقيت- مثل صاهليت-محقّق مي شود .
و بالجمله کيفية کون الجزئين في الترکيب الطبيعي واحداً في نفس الأمر هو انّ اعتبار هذا الترکيب...انّ احد الجزئين قد يکون موجوداً و لا يکون عين جزء الآخر
ثمّ يصيرعينه لا انّ لهما وجودين في هذا المسمّي بالمرکّب کما هو المشهور و عليه الجمهور.(44)
ثانياً،وجود خارجي داشتن اجزا، صرفاً به تعدد وجودي اجزا در خارج نيست؛ بلکه صرف موجوديت در خارج، هر چند به اين نحو که اجزا به عين يکديگر موجود باشند، تأمين مي گردد.(45)
اشکال دوم : فيلسوفان تصريح کرده اند که صور،براي هيولا، علّت محسوب مي شوند و لازمه علّيت، دو گانگي وجوديِ علت و معلول است؛ امّا اين امر با اتحاد و يکي دانستن هيولا و صورت، که نافي دو گانگي وجودي علّت و معلول است، سازگاري ندارد .
ملّا صدرا از اين اشکال چنين پاسخ گفته است که علّيت ميان صور و هيولا به لحاظ شيء واحد بودن، و عينيت خارجي صورت و هيولا نيست؛ بلکه هنگامي که عقل با تعمّل عقلاني،اين شيء واحد را به دو چيز تحليل کرد، حکم به علّيت يکي نسبت به ديگري مي کند. و اشکالي ندارد با آنکه در خارج شيء واحدي داريم ولي به واسطه عروض کثرت عقلي برآن، برخي اعضاي کثرت ياد شده را علّت برخي ديگر به حساب آوريم، چنان که در دو جزء حدّي هر ماهيت، يعني جنس و فصل آن ماهيت، اين کار صورت مي گيرد؛ زيرا عقل بعد از تحليل، و لحاظ اجزا به شرط لا، حکم مي کند که فصل علّت جنس است( هر چند اجزاي حدّي ماهيت اگر به نحو لا بشرط و مطلق لحاظ شوند، بر يکديگر و بر ماهيت قابل حمل مي باشند ).
مادّه و صورت نيز با آنکه در خارج بيش از يک ذات نيستند،هرگاه يکي از آنها مقيّد به اينکه فقط خودش باشد و بس لحاظ گردد قابل حمل بر کلّ ذات نيست؛زيرا ذات ياد شده صرفاً يکي از آن دو جزء ( مادّه يا صورت فقط) نيست، بلکه عين« يک جزء به اضافه جزء ديگر» است. ولي اگر يکي از دو جزء را مقيّد( لابشرط) در نظر بگيريم، قابل حمل بر ماهيت ( کلّ)و جزء ديگر خواهد بود که در اين حالت، جنس و فصل نام مي گيرد .
به اين ترتيب ،جنس و مادّه و فصل و صورت ذاتاً واحدند و در اعتبار متعدد مي شوند.
اشکال سوم: يکي بودن مادّه و صورت در مرکّب متشابه الأجزا- مانند ياقوت - پذيرفتني است؛ زيرا اين نوع مرکّب بالفعل امري واحد است که مي توان آن را به اعتباري مادّه و صورت،و به اعتباري جنس و فصل محسوب کرد. با اين حال، در مرکّب هاي غير متشابه الأجزاء - مانند اسب- نمي توان مادّه و صورت آنها را يک ذات به حساب آورد؛زيرا در اين نوع مرکّب،امور متعددي با حقيقت هاي مختلف يافت مي شود(مانند استخوان، گوشت، اعصاب و ..) که نمي توان آنها را عين صورت به شمار آورد،مثلاً صورت ـ اسب»که امري واحد است .
جواب ملّا صدرا به اين اشکال آن است که هر آنچه از صورت و کيفيات همراه مادّه شيء مي باشد لزوماً مقوّم ماهيت آن شيء نيست،بلکه چه بسا از لواحق و امور اعدادي نسبت به آن باشد؛ زيرا مادّه هر چيز به عنوان جزء مبهم آن چيز لحاظ مي گردد و اين صورت است که با وجود واحدش، منشأ صدور آثار و لواحقي است که به ترتيب، برمادّه داخل مي شود. در واقع، صورت همان ماهيت شيء- مثلاً اسب- مي باشد و اعضايي که بر شمرده شده اند ( يعني استخوان،گوشت ،اعصاب، و ...) از آثار و لواحق آن صورت اند و هر گز جزء مادّه آن شيء محسوب نمي شوند. به اين ترتيب،مادّه امري مرکّب از حقايق مختلفه و مباين با صورت بسيط نيست که مانع از يکي شمردن و بساطت وجودي مادّه و صورت،حتي در انواع غير متشابه الأجزا شود.ازاين رو،اعضاي ياد شده هنگام فساد و زوال صورت نابود نمي شوند؛ در حالي که اگر همه آنها از اجزاي مادّه مثلاً اسب بودند، هنگام مر اسب و فساد صورت اسبي، هيچ کدام باقي نمي ماندند( حال آنکه باقي مي مانند ).
درهرحال،صورت علّت مادّه مخصوص يک ماهيت است و هر گاه علّت از بين برود، معلولِ آن هم نابود مي شود. در واقع، حقيقت و هويّت «اسب» امر واحدي است
که معاني زيادي - همچون جسم ، نامي ، تغذيه کننده، حسّاس، و غير اينها - بر آن صدق مي کند؛ با اين حال، در آنچه حقيقت اسب را تشکيل مي دهد، کثرت خارجي و بالفعلي وجود ندارد و جسميت اسب به بدن محسوس و مرکّب از اعضاي متباين الوجود نيست. پيش از اين، در بحث معاني و اقسام مادّه ،اشاره کرديم که مادّه هر شيء دو اطلاق دارد : يکي به معناي حامل قوّه و امکان آن و ديگري به معناي مادّه صورت آن( که با صورت، تحصّل و فعليت مي يابد)؛ مثلا مادّه انسان- در معناي نخست - همان نطفه و يا جنين اوست، در حالي که مادّه وي - به معناي دوم- امري مبهم الذات است که به وسيله صورت تعيّن مي يابد .(46)
اشکال چهارم : ترکيب اتحادي - آن گونه که تفسير شد- در « انسان» معقول نيست؛ زيرا نفس انسان،که همان صورت اوست، جوهري مجرّد از مادّه است و بدن انسان نيز جسماني و مادّي است، حال آنکه ترکيب اتحادي ميان اين دو مستلزم تجرّد جسم يا جسميت مجرد است. پاسخ : لازمه باطلي که بيان شد در صورتي پيش مي آيد که نفوس انساني درهمان آغاز پيدايش بالفعل مجرد باشند و با اتحاد با بدن به تدبير مادّه بپردازند ، درحالي که چنين نيست و نفوس از لحاظ نفس بودن در آغاز پيدايش جسماني اند، سپس بر اثر استکمال و قوي شدن در جوهر خود مجرّد مي گردند و به لحاظ صورت مجرّد بودن هرگز همراه و متحد با بدن نيستند؛بلکه از لحاظ جسماني بودن، چنين اتحادي با بدن دارند . معناي اين سخن که « انسان حيوان ناطق است» آن است که انسان حيواني است که شأنيت ادراک معقولات بالفعل را دارد و هر انساني عاقل و معقول بالقوّه است و از اين رو، مجرد بالقوّه است، نه بالفعل(47)

نتيجه گيري
 

براساس نظر ملّا صدرا ، در خارج، امر بسيطي وجود دارد که نسبت به آنچه اکنون هست
«صورت »، و نسبت به آنچه اکنون نيست( ولي مي تواند باشد) «قوّه (هيولا)»ناميده مي شود .بديهي است که در اين تفسير، هيولا در خارج محقَّق است، ولي نه به وجودي جداي از وجود صورت( بلکه به عين آن موجود است)؛ اما اين امر باعث نمي شود که به ازاي هيولا در خارج چيزي ، و به ازاي صورت چيز ديگري داشته باشيم که به يکديگر منضم شده و مرکّب را ساخته باشند ، بلکه در عين وحدت و بساطت يک شيء هم حيثيت قوّه و هم حيثيت فعليت را دارد.
ازطرف ديگر،درجريان تبدّلات و قبول صورنوعيه،همين شيء واحد مادّي که به اعتبار صورت جسميه بالفعل، ولي به اعتبار صور نوعيه بالقوّه است، هر گاه داراي صور نوعيه مي شود، صورت نوعيه ملحق به جسم علاوه بر آثار ويژه خود آثار صورت جسميه را نيز دارد( نه اينکه عين همان آثار صورت جسميه را با همان کيفيت دارا باشد ، بلکه سنخ آن آثار را دارد و ديگر آثار صورت جسميه با همان عينيت و کيفيت ظهور بالفعل ندارند.) در واقع، الآن شيء به همين صورت نوعيه، اين شيء و تمام اين شيء جديد است و هکذا صورت هاي نوعيه بعدي،هرکدام که مي آيد آثار صورت هاي نوعيه قبلي را به نحو سنخي و نه به عين و کيفيت همان ها واجد است و اين همان معناي وحدت جمعي است که ملّا صدرا از آن سخن مي گويد؛مثلاً نبات که به انسان تبديل مي شود. آثار نبات، يعني تغذيه، رشد و توليد مثل، همگي از انسان هم سر مي زند؛ ولي قطعاً نه به عين و کيفيت اين آثار در نبات، بلکه به کيفيتي متفاوت که تنها سنخ آنها يکي است.دراينجا نبات که مادّه انسان است، صورتش به يک معنا موجود نيست، يعني فعليت ندارد ؛ زيرا فعليت داشتن آن به معناي ظهور و بروز آثار آن به همان کيفيت موجود در نبات است. با اين حال،چون سنخ آثار نبات( تغذيه، رشد و توليد مثل) در انسان هست ، مي توان گفت : نبات به اين معنا موجود است که وجودش به نحو جمعي در صورت انساني محقّق است. به اين ترتيب ، شيء واحد مادّي را داريم که حرکت جوهري
واحدي دارد و صورت ها و ماهيات مختلفي که به آن نسبت مي دهيم، به اعتبار مقاطع مختلف آن حرکت است که به نحو استکمالي در آن شيء واقع مي شود .
شيء را به اعتبار پذيرش صورت جسميه «هيولاي اولي» ،و به اعتبار پذيرش صور نوعيه «مادّه ثانيه» مي گويند. البته، شيء به اعتبار مادّه و قوّه بودنش هيچ گونه فعليتي ندارد؛ زيرا شيء نمي تواند از همان جهت که قوّه و حيثيت ناداري است، حيثيت فعليت و دارايي هم باشد. با اين حال، ميان هيولاي اولي و مادّه ثانيه تفاوتي قائل شده اند و چون پيش از تحقق صورت جسميه ( جسم ) هيچ چيزي در خارج نيست، هيولاي اولي را قوّه محض دانسته اند ؛ در حالي که مادّه ثانيه، گر چه از حيث مادّه بودنش - چنان که گفتيم - قوّه محض نيست. امّا اساساً چرا به هيولاي اولي، که به تصريح خود فيلسوفان بدون صورت جسميه موجوديتي ندارد، قائل شده اند؟ به نظر مي رسد، اين امر صرفاً به دليل قيام برهان عقلي بر وجود آن ( همانند برهان قوّه و فعل يا برهان وصل و فصل ) باشد؛ هر چند ممکن است برخي اين براهين را نا تمام انگارند ؛درنتيجه، منکر وجود هيولاي اولي شوند و جسم را بسيط(=غير مرکّب از هيولا و صورت ) بدانند .
در هر حال، بر فرض تماميت ادلّه دالّ بر وجود هيولاي اولي،و به اعتبار پذيرش صور نوعيه «مادّه ثانيه » مي گويند . البته، شيء به اعتبار مادّه و قوّه بودنش هيچ گونه فعليتي ندارد؛ زيرا شيء نمي تواند از همان جهت که قوّه و حيثيت ناداري است، حيثيت فعليت و دارايي هم باشد. با اين حال، ميان هيولاي اولي و مادّه ثانيه تفاوتي قائل شده اند و چون پيش از تحقق صورت جسميه(جسم) هيچ چيزي در خارج نيست، هيولاي اولي را قوّه محض دانسته اند؛ در حالي که مادّه ثانيه ، گر چه از حيث مادّه بودنش - چنان که گفتيم- قوّه است و لا غير، ولي به لحاظ صورت موجود درآن فعليتي دارد و قوّه محض نيست. امّا اساساً چرا به هيولاي اولي، که به تصريح خود فيلسوفان بدون صورت جسميه موجوديتي ندارد، قائل شده اند؟ به نظر مي رسد، اين امر صرفاً به دليل قيام برهان عقلي بر وجود آن( همانند برهان قوّه و فعل يا برهان وصل و فصل) باشد؛ هر چند ممکن است برخي اين براهين را ناتمام انگارند؛ در نتيجه، منکر وجود هيولاي اولي شوند و جسم را بسيط(=غير مرکّب از هيولا و صورت ) بدانند .
در هر حال ، بر فرض تماميت ادلّه دالّ بر وجود هيولاي اولي، به نظر مي رسد که آنچه ثابت مي شود وجود دو حيثيت قوّه و فعليت در شيء مادّي است که مي توانند به وجود واحد در خارج موجود باشند(چنان که مدّعاي ترکيب اتحادي مادّه و صورت همين است)؛ ولي نمي توان مفاد ادلّه ياد شده را لزوماً اثبات دو جوهر جداگانه که به وجودي مجزّا موجود،و مرکّب از انضمام يکي (صورت ) و به ديگري ( مادّه )باشد، به حساب آورد . شايد علت مخالفت امثال سهروردي با وجود هيولاي اولي، در همين تلقّي از نحوه وجود هيولا در خارج( يعني به وجودي مجزّا و به شکل ترکيب انضمامي با صورت نهفته باشد .

پی نوشت:
 

1ـ ملّا صدرا ، الحکمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة،ج2،ص231و232.
2ـ همان،ج3،ص40،41و298.
3ـ همان ، ج5،ص14.
4ـ همان،ج3،ص52.
5ـ همان،ج2،ص192.
6ـ همان،ج3،ص46.
7ـ همان،ج5،ص144.
8ـ همان،ص307و308.
9ـر.ک : همان،ج2،ص33.
10ـ ر.ک: همان،ج2،ص33.
10ـ ر. ک: همان .
11ـ همان،ص33و34.
12ـ همان،ج5،ص77.
13ـ همان.
14ـ همان.
15ـ ملّا صدرا، الشواهد الربوبية،ص200.
16ـ همو، الحکمة المتعالية،ج2،ص32.
17ـ همان پاورقي 1.
18ـ همان،ج5،ص258.
19ـ همان،ص200.
20ـ همان،ص33.
21ـ همان،ج5،ص300.
22ـ همان،ص144.
23ـ همان،ج9،ص187.
24ـ همان،ج5،ص109و110.
25ـ ر. ک: همان،ج3،ص434.
26ـ ر. ک: مرتضي مطهري، مجموعه آثار ،ج5،ص543.
27ـ ملّا صدرا، الحکمة المتعالية،ج5،ص77و78.
28-همان .
29ـ همان .
30ـ همان .
31ـ همان،ج8،ص286.
32ـ همان،ج9، ص191.
33ـ همان، ج3،ص136،پاورقي1.
34ـ همان،ج1،ص188.
35ـ همان،ج2،ص89و90.
36ـ همان،ج5،ص154.
37ـ ر. ک: همان،ص74و76.
38ـ همان،ج3،ص136و137.
39ـ همان،ج5،ص152.
40ـ همان،ص283و284.
41ـ همان،ص286.
42ـ ر. ک: ابن سينا الشفاء(الطبيعيات)، تحقيق سعيد زايد،ج1،ص322.
43ـ همان،ص285و286.
44ـ همان،ص283و284.
45ـ ر. ک همان،ص307.
46ـ همان ، ص287و288.
47ـ همان،ص289.
منابع
ابن سينا ، الشفاء(الطبيعيات)، تحقيق سعيد زايد، قم، مکتبة آية الله المرعشي النجفي،1404ق
مطهّري، مرتضي، مجموعه آثار، قم، صدرا،چ يازدهم، 1386،ج5
ملّا صدرا ( صدرالدين محمّد بن ابراهيم شيرازي)، الحکمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، بيروت، داراحياء التراث العربي،چ سوم، 1981م
الشواهد الربوبية، حواشي ملّا هادي سبزواري، مقدّمه ، تصحيح و تعليق سيد جلال الدين آشتياني ،قم ، بوستان کتاب، چ چهارم 1386.
 

منبع:نشريه معرفت فلسفي ،شماره 25