عرفان هاي نوظهور (1)


 

تهيه كننده : محمود كريمي شروداني
منبع : راسخون



 
با سلام خدمت همه دوستان راسخوني عزيز. در اين سلسله مقاله سعي مي كنيم در ابتدا از جنبه هاي مختلف و به طور كلي به عرفان هاي نوظهور و كاذب نگاهي بيندازيم. سپس با جزئيات بيشتر و به صورت موردي اين عرفان ها را بررسي مي كنيم. اين مقاله را از دست ندهيد.
«وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ »
(چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنان را دچار خودفراموشى كرد؛ آنان همان نافرمانانند.)
یکی از نیازهای فطری بشر، حق جویی و حقیقت طلبی است. بشر، در این مسیر، برای خدایابی و تأمین این معرفت، همیشه کوشیده است. عوامل متعددی باعث شده است بر عطش معنوی جامعه بشری امروز افزوده شود. هم اکنون ده ها فرقه و ایین های مدعی عرفان و معنویت خرد و کلان، در سطح کشور ما در حال فعالیت و عضوگیری هستند.
بسیاری از اوقات، حق و باطل به هم درآمیخته اند و اهل باطل، هرگز رفتار یا اندیشه باطل خود را به صورت آشکار ارائه نمی دهند. بر این اساس، بسیاری از این ایین های عرفانی دروغین، سخنان نغز نیز دارند و اغلب بزرگان آن ها افرادی اندیشورند که سخنان خود را در قالبی زیبا ارائه می دهند. همین مسأله موجب گمراهی و انحراف بسیاری از افراد می شود.
بشریت در دنیای منهای معنویت امروز، با عقل مدرن خویش، به کدامین سوی روی آورده است؟ انسان پست مدرن عطشهای روحی و گرایشهای فطری خود را چگونه پاسخ می گوید؟ اساسا تعالیم باطنی بشر پسامدرن، تا چه اندازه با تعالیم وحیانی همخوانی دارد؟
گویا بشر تلخ‌کام از پیامدهای هویت سوز مدرنیسم و پسامدرنیسم حاضر به رها کردن خود بنیادی انسانیت‌سوز نیست. اگر روزگاری با مدد عقل جزیی‌نگر، خود بنیادی بی‌بنیاد را سراپا نگه داشته بود، امروز دست به دامان عرفان‌های بی‌ریشه و دروغینی شده که هویت‌بخش نبوده و به سرگشتگی انسان پسامدرن دامن می‌زند.
بازگشت انسان مدرن به معنویت، فارغ از جنس و نسبت آن با شریعت، همان قدر شتابزده و پرشتاب است که ترک و دوری‌گزینی انسان عصر روشنگری از آن. هر آنچه امروز زیر تابلوی معنویت، ماورا و متافیزیک عرضه شود، بی‌تردید پرکشش و پرمخاطب است؛ چه سر در چاه طبیعت‌گرایی افراطی (ناتورالیسم) و عرفان‌های باستانی و بودیسم و هندوئیسم و سرخ‌پوستی و تعالیمی چون «یوگا» و «ذن» نهد و چه قدم در کوره راه شیطان‌پرستی و کابالیسم(تصوف یهودی) و بنیادگرایی مسیحی و سبک‌های نوین «مدیتیشن»(تمرکز کردن بر قوای باطنی که به حالتی شبیه به خلصه می‌انجامد) و «ریلکسیشن» (تعادل روحی پیدا کردن).
شاهد آنکه آمارهای رسمی ایالات متحده از افزایش فرقه‌های نوظهور و رنگارنگ مذهبی تا پایان جنگ سرد به ۲۵۰۰ مورد حکایت دارند که عموما شخص محور هستند.
در طول 50 سال اخیر تعداد پیامبران و ادیانی که ظهور کرده‌اند، شاید بیش از ادیان طول تاریخ شوند.
در کارزار فرهنگی نیز حضور و ظهور عرفان‌های پست مدرن موثر و روشن است. مخاطب امروز سینما کم‌تر قهرمانی را می‌بیند که نشانی از تجهیز به جنگ افزارها و بهره‌مندی از بازوان ستبر داشته باشد؛ بلکه قدرت و تمرکز فکر و اتکا به جادو و سحر و ابزار متافیزیکی است که چشم و ذهن مخاطب را پر می‌کند. التقاط این آیین‌ها، آنگاه بیش از پیش رخ می‌نماید که با دست اندازی به آموزه‌های ادیان توحیدی و تحریف و تبدیل آنها، سبک‌های به اصطلاح معنوی را اختراع کرده‌اند که در تعالیم «شوالیه‌های معبد»، «شوالیه‌های اورشلیم»، «روزن کروتس» (برادران صلیب گلگون) ردپای مسیحیت و در فرقه‌هایی عرفانی چون «کابالا» نمونه‌هایی برگرفته از تعالیم یهودیت مشهود است. ستارگان این تولیدات نیز از بیان اعتقاد و عضویت رسمی خویش در آیین‌های انحرافی ابایی ندارند. «برتینی اسپیرز»، «پاریس هیلتون»، «دمی مور»، «مدونا» و ده‌ها چهره سرشناس دیگر عرصه سینما و ورزش، پیوسته خود را کابالیست می‌نامند و در آیین‌های رسمی و غیر رسمی این فرقه انحرافی شرکت می‌جویند.
در عرصه ادبیات، اسطوره‌های رمان‌های پرفروش، زمان، مکان و حوادث را به تسخیر خود در می‌آورند و از قضا چون دیگر ساحران و جادوگران، زشت رو و کوژپشت نیستند که در قامت نوجوانی خوش‌سیما و با شخصیتی جذاب به نام «هری پاتر» تغییر تصور موجود از این جماعت را پی‌گیری می‌کند.
پدیده‌ عرفان‌های پست مدرن ( نو ظهور ) تنها به خرده فرهنگ‌ها، مرام‌ها و فرقه‌هایی با پیروان معدود اکتفا ننموده، قدم در سلطه سیاسی و فرهنگی جهان گذاشته است. حمایت فرقه مسیحیان پروتستان انجیلی از بوش پسر در قالب محافظه‌کاری و سوء‌استفاده از اعتقادات و باورهای پاک به ظهور و صلح‌گستری موعود برای توجیه لشکرکشی و قتل عام ملت‌های زیر سلطه، از این زاویه قابل تحلیل است.
تحفه‌های پست مدرنیسم فقط ارزانی مردمان مغرب زمین نشده است؛ که مشرقیان به ویژه ساکنان شرق اسلامی نیز از آن بی‌نصیب نمانده‌اند؛ هر چند جهان اسلام از معنویت نابی که برآمده از شریعتی جامع است، بهره‌ دارد و هیچ‌گاه مانند دنیای غرب از آن فاصله نگرفت تا امروز نیازمند بازگشت به آن باشد و راه انحراف پوید.
چرایی راهیابی باطن‌گرایی جدید غرب به شرق اسلامی، بیش از آنکه مرهون زبان و سبک جدید ارایه آن از سوی غربیان باشد، به فقدان زبان نو در ارایه معارف ناب عرفانی باز می‌گردد.
در عرصه ادبیات، اسطوره‌های رمان‌های پرفروش، زمان، مکان و حوادث را به تسخیر خود در می‌آورند و از قضا چون دیگر ساحران و جادوگران، زشت رو و کوژپشت نیستند که در قامت نوجوانی خوش‌سیما و با شخصیتی جذاب به نام «هری پاتر» تغییر تصور موجود از این جماعت را پی‌گیری می‌کند.امروزه با همه بهره‌مندی مسلمانان از ذخایری ارزشمند، این دیگرانند که کالای بدلین را به نام عرفان و معنویت‌ جا می‌زنند؛ دیگرانی که پیوسته همه بیماری‌های مزمن انسان غربی را در پیکره انسان شرقی مسلمان جست‌وجو می‌کنند و نسخه‌هایی عمومی می‌پیچند؛ دیگرانی که آگاهانه بر تفاوت آشکار مسیحیت تحریف شده و اسلام ناب چشم می‌بندند و ماهیت خدامحور عرفان اسلامی را از ابداعات باطن‌گرای انسان محور غربی باز نمی‌شناسند که؛
دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا؟
عرفان های نوظهور، جریانی هستند كه ۴ دهه از عمرشان می گذرد. قصه اين عرفان های دروغین از آنجا شروع می شود كه پس از كنار گذاشتن دین و اعتقادات مذهبی در غرب، بحران معنویت بنیاد تمدن غرب را متزلزل كرد و زندگی به سبك غربی برای مردم غیرقابل تحمل شد.
در پی این بحران های معنوی و معرفتی جنبش های دانشجویی در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ آمریكا و اروپا را فراگرفت. این امر باعث شد تمدن غرب در صدد ترمیم خودش برآید.
این پدیده اكنون در كشورهای دیگر نیز مانند كشور ما كه از اصالت دینی و فرهنگی برخوردار است به معضلی تبدیل شده و اقشار زیادی را گمراه كرده است.

سه رويكرد
 

برای تحلیل این‌ ادیان نوین می‌توان، 3 رویکرد را نام برد.
رویکرد توهم توطئه‌ یکی از اینها است. به این نحو که این توهم را داشته باشیم که همه این ادیان را استکبار جهانی ایجاد کرده تا با انقلاب اسلامی به مبارزه بپردازد. هرچند ممکن است شواهدی همه وجود داشته باشد اما اشکالاتی هم دارد. از جمله اینکه تنها 3 دهه از عمر انقلاب می‌گذرد، اما بنا به گفته گاردون میلتون و ایرین بارکر، پیدایش دین‌های جدید به حدود 60 سال پیش بازمی‌گردد.
دیدگاه ساده‌انگارانه، دومین رویکرد تحلیل پیرامون عرفان‌ها و دین‌های نوظهور است. برخی معتقدند که بشر در عصر بحران معنویت به این جنبش‌های معنوی نوین برای پاسخ گرفتن نیازهای امروز نیاز دارد.
این دیدگاه هم اشکالات اساسی دارد. هم اكنون در غرب که دولت و نظریات سکولار است و با دین کاری ندارند، آنجا هم نهضت‌های مردمی و کانون‌های قانونی برای جلوگیری از شکل‌گیری این فرقه‌ها ایجاد شده است.
دیدگاه کاوش‌گرانه تحلیل سوم است که تنها دلایل علمی را قبول می‌کند. تبلیغ خیرخواهی و اندیشه‌های نیک پذیرفته است، اما اگر شاهدی براندیشه‌های نیک نباشد، بلکه تبلیغ خلاف شود، نمی‌توان آن را تبلیغ کرد.
وقتی معنویت‌های نوظهور در قلمرو جهانی را با پارادایم‌های علمی مطالعه می‌کنیم، در می‌یابیم که گرایش به معنویت یک گرایش اصیل است که غالب جامعه انسانی متوجه این موضوع شده است که بدون دین و موقت نمی‌تواند زندگی کند.

عرفان
 

عرفان و يا در حقيقت عرفان به الله، به معناي شناخت خداوند است. عرفان سير معنوي و روحاني است كه انسان را از مرتبه كنوني به مراتب عالي‌تر و رابطه نزديك‌تر با خداوند مي‌ رساند و او را در دانايي و عشق و قدرت بي‌كران محو مي‌سازد. به تعبير قرآن انسان را در مراتبي نظير "افق مبين" و از آن هم بالاتر به "قاب قوسين" و "او ادني" سير مي‌دهد.
واژه های عرفان و معرفت، از نظر لغوی به معنای «شناختن» می ¬باشند؛ اما در اصطلاح متفاوتند. «معرفت»، هر نوع شناختی را شامل می¬ شود؛ اما «عرفان»، شناخت ویژه ¬ای است که از راه شهود درونی و دریافت باطنی حاصل می¬ شود. البته شناخت ¬های شهودی فراوانند؛ ولی همگی عرفان نیستند.
در عرفان اسلامي برخلاف عرفان‌هاي پسامدرن، «معرفت» مهم‌ترين ركن عرفان است. عقل بشري با اتصال يافتن به عقل فعال مي‌تواند نور حقيقت را شهود كند و خود را در وادي سلوك قرار دهد. حقيقت چيزي نيست كه عقل بشري آن را توليد كند بلكه عقل بشري تنها مي‌تواند آن را كشف كند. معرفت شهودي، حصولي و اكتسابي نيست بلكه حضوري و ذوقي است و بيشتر يافتني است تا فهميدني؛ يعني اين‌گونه از معرفت با خواندن و نوشتن حاصل نمي‌شود بلكه حقيقتي است كه در عالم حضور دارد و سالك مي‌بايد با سلوك خود بدان برسد. عرفاي اسلامي به خوبي واژه «كشف» را براي اين‌گونه از معرفت به كار برده‌اند. در واقع علم لدّني و شهودي، علمي است كه در ظاهر عالم هويدا نيست و در باطن عالم وجود دارد و بنابراين رسيدن به آن، به معني «كشف‌كردن» آن است؛ كشفي كه قابل عرضه به ديگران نيست و به همين دليل بسياري به مخالفت با آن مي‌پردازند.
معرفت صوفيه، معرفت ذوقي است و آنكه با چشم ذوق در اشيا و احوال عالم نظر مي‌كند، ملاك قبولش تسليم قلب است نه تصديق عقل و كشف و شهود و الهام و اشراق نزد وي بيشتر مقبول است تا برهان و قياس و استدلال و استقرا. صوفي در پيچ و خم كوچه‌هاي تنگ و باريك عقل و استدلال گم و حيران نمي‌شود. حصول اين ملكه ذوق البته محتاج رياضت و سلوك است و بي‌طي آن مرحله، دل را قابليت مشاهده انوار دست نمي‌دهد. يقيني كه از اين طريق به‌دست مي‌آيد، به مراتب قطعي‌تر و جازم‌تر از يقيني است كه از علم اهل قال حاصل مي‌شود. از اين رو صوفي خدا را اثبات نمي‌كند؛ آن را احساس مي‌كند.
در شناخت عرفاني، مرز ميان سوژه و ابژه در هم می‌ريزد و اساسا رسيدن به شناخت در گرو رسيدن به مقامی است که در لسان عرفا به مقام «جمع» يا «محو» معروف است. در معرفت‌شناسي شهودي، اساسا نمي‌توان تفكيكي ميان سوژه و ابژه قائل شد. فاعل شناسا نمي‌تواند خود را به مثابه امري شناساگر به موضوع شناسايي تحميل كند و آن را مورد شناخت قرار دهد. در واقع فاصله ميان سوژه و ابژه در معرفت‌شناسي شهودي از ميان مي‌رود و شناخت در گرو پيوند اين‌دو است. از طرفي انسان در مقام فاعل شناساي نهايي نيست بلكه در مرتبه‌اي بالاتر از وي، عقلي وجود دارد كه منبع افاضه فيض به او است.
بنابراين اگر شناختي نيز صورت مي‌گيرد به واسطه همين منبع است. معناي عقل فعال در ميان حكماي مسلمان نيز به همين معني است. عقل فعال به دليل اينكه از منبع اصلي معرفت منفصل نيست، مي‌تواند به معرفت حقيقي برسد و بدين ترتيب در صورت نبودن چنين اتصالي، از سوژگي خارج شده و دچار آگاهي كاذبي خواهد شد كه صوفيه آن را در قالب مفهوم «حجاب» شرح مي‌دهند. عارف در حالت اتحاد با خداوند به عنوان مركز معرفت، به حالت هوشيارانه‌اي مي‌رسد كه نقطه اوج معرفت است. در واقع آنچه «فنا» ناميده می‌شود، به عبارتی يک مرحله از شناخت نيز هست. بنابراين ما، به ازای هر يک از مراحل مختلف در اين رويکرد، دارای مراتب مختلف شناخت نيز هستيم. در همين جاست که شناخت در معرفت‌شناسی شهودی دارای مراتب مختلفی خواهد بود.
ذکر اين نکته نيز از اهميت بسيار بالايی برخوردار است که وجود مراتب مختلف معرفت در معرفت‌شناسی شهودی - با عنايت به اين نکته که تمامی آنها از اعتبار برخوردارند - دليل بر تکثر صور شناختی نخواهد بود زيرا مراتب گوناگون معرفت -همگی - مراتبی از يک سير صعودی واحدند که از مراحل پايين شناخت به مراحل بالای آن می‌رسند و چنين صعودی در ادبيات عرفانی ما، دقيقا با مسئله حالات و مقامات و نيز قوس صعودی و قوس نزولی مرتبط است.
«قوسين» در آيه معروف «فَكانَ قابَ قُوسَيْنِ اَو اَدْني...» به معناي فاصله 2كمان بوده و در توصيف فاصله پيامبر(ص) با جايگاه الهي در شب معراج به كار رفته است. گفته‌اند كه «قابَ» اشاره به دايره وجوب و امكان و «قوسين» اشاره به اين دو دايره است. چون سالك قدم از مقام هستي بيرون نهد و فاني شود، در وجود حق منطوي مي‌شود و دايره امكان، به دايره وجود قرب يافته و وجوب و امكان يكي مي‌شود.
به زعم عرفا و به‌ويژه قائلان به حکمت نوريه، در معرفت شهودی آدمی می‌بايد شعاع نوری را طی کند و به مرکز وجود برسد؛ زيرا تمامی شعاع‌های نور متصل به يک مرکزند. شکل‌گيری تکثر، متعلق به مراتب اوليه شناخت (يقين اوليه) است اما در نهايت راه، به وحدت در شناخت می‌رسيم. در واقع تکثر صور شناختی در معرفت‌شناسی شهودی، امري است كه در عين اعتبار شناخت‌هاي متفاوت، نسبيتي را بر آن تحميل نمي‌كند. بنابراين حتی در مورد شناخت عينی‌ترين امور در معرفت‌شناسی شهودی نيز می‌توان از راه‌های غير متعارف شناخت سخن به ميان آورد. به جرات می‌توان ادعا کرد که به اعتقاد بسياری از افرادی که به شناخت شهودی رسيده‌اند، حتی بديهی‌ترين قوانين علوم دقيقه نيز تابعيت خود را از قوانين عام و جهانشمول از دست می‌دهند و تابع منطق ديگری خواهند بود.
بنابراين اگر مقدمه علم حصولي منطق باشد، مقدمه علم حضوري را مي‌توان تهذيب و تزكيه نفس دانست. سهروردي هم بعد از اولويت قائل‌شدن براي كشف حضوري در مقابل منطق، رسيدن به قله معرفت را تنها مختص كساني مي‌داند كه از تابش انوار ملكوت برخوردار شده باشند.
محي‌الدين ابن عربي در باب كيفيت علمي كه از عالم غيب بر دل مومن مي‌تابد، مي‌آورد: «با نزول تجليات بر قلب انسان، پرده‌هاي غيب از پيش چشم به كناري مي‌رود و سالك، عالم غيب و ملكوت را همچون عالم شهادت، ظاهر و بارز مي‌يابد و حتي عالم ظاهر را رنگي ديگر مي‌بخشد و جلوه‌هاي تازه تري از آن را مي‌نماياند».
تكثري كه عارفان بدان قائلند ( از جمله در انديشه‌هاي عزيزالدين نسفي نيز چنين است) مربوط به مراحل اوليه شناخت است و در نهايت، معرفت‌شناسي عرفا گونه‌اي از وحدت را در هستي تجربه مي‌كند. اساسا وقتي كه معرفت، خصلتي سلسله‌مراتبي مي‌يابد، هر مرتبه از شناخت نمي‌تواند مدعي فهم نهايي باشد و بنابراين در هر مرحله، سالك مي‌داند كه تجربه‌اي فراتر از اين عالم خواهد داشت كه با اين مرحله و مرحله قبل متفاوت خواهد بود. ادراكات هر شخص در معرفت‌شناسي عرفاني، بسته به مقام و مرتبتي كه وي در آن است، متفاوت خواهد بود؛ بنابراين عارفاني كه به مرحله آگاهي از اين تكثر در عين وحدت (تكثر در اينكه هر جزء عالم به گونه‌اي خداي خود را مي‌خواند و وحدت در اينكه به‌هرحال همگي تعظيم خداي كنند) رسيده‌اند، همواره نوعي از تساهل را در شناخت‌شناسي خود قائل بوده‌اند.
با اين حال، اگر تعمق صورت گيرد، چنين نسبيتي تنها محدود به مراحل اوليه سلوك است و سالك بعد از رسيدن به مقام اتحاد به شناختي مطلق دست مي‌يابد.
بنابراين بايد گفت اينكه در برخي پژوهش‌ها، از عرفان اسلامي، پلوراليسم غربي و نسبيت‌گرايي استنباط شده است، بسيار سطحي نگرانه به نظر مي‌رسد. آنچه در عرفان اسلامي باعث عدم صحت اين رأي است، پايبندي و تقيدي است كه به‌هرحال اين سنت به شريعت دارد. در بالا گفتيم كه عرفان اسلامي به ديده تساهل به عالم نگاه مي‌كند؛ از طرفي چون همگي مظهر جمال اويند و از طرف ديگر، رعايت تساهل در شناخت بدين سبب است كه شناخت مبتني بر معرفت الله است و هيچ كس نمي‌تواند خداي را چنان كه در ذات هست بشناسد.
اساسي‌ترين نكته دربارة عرفان شكوفايي استعدادهاي معرفتي درون است كه اگر به درستي فعال شود انسان را به اوجي مي‌رساند كه هيچ موجود ديگري به آن راه ندارد و به معراجي مي‌برد كه حضرت جبرئيل هم در آن عرصه پر بريزد. چون دل علاوه بر شناخت و معرفت، كانون عواطف و هيجانات هم است، عرفان ظرفيت بالايي در ايجاد عواطف و هيجانات گوناگون دارد. كه البته معمولاً هيجانات مثبت مثل اميد، شادماني، عشق و آرامش را به دنبال مي‌آورد و صد البته جريان‌هاي گوناگون و مكاتب متنوع معنويت‌گرا در سطوح متفاوتي اين احساسات را پديد مي‌آورند.
بنابراين عرفان نوعي نگرش باطن‌گرا (معنوي) به عالم و آدم است كه بر دل و دريافت‌هاي دروني تكيه دارد و هيجانات زيادي ايجاد مي‌كند.
با اين تعريف سنت‌هاي ساحري سرخ پوستي نيز معنوي و از نوع عرفاني به شمار مي‌آيند، همانطور كه دين حنيف حضرت ابراهيم عليه السلام عرفان شمرده مي‌شود. در اين روزگار كه عرفان‌هاي كاذب رواج گسترده‌اي در دنيا پيدا كرده‌اند، بهتر است كه تعريفي فراگير از عرفان ارائه دهيم و سپس معيارها و شاخص‌هاي تمايز عرفان راستين از عرفان‌هاي كاذب را تبيين كنيم.
عرفان، عبارت است از «شناخت شهودی و باطنی خدای متعال، اسماء، صفات و افعال او»؛ به همین دلیل، شناخت عرفانی با شناخت عقلی متفاوت است. شناخت عرفانی، از سنخ مفاهیم و الفاظ و صورت¬های ذهنی نیست؛ بلکه از سنخ یافتن و دریافتن است. البته چنین دریافتی به آسانی برای هر کسی به دست نمی¬ اید. برای رسیدن به چنین درکی، نیازمند پیمودن مراحل و انجام ریاضت¬ ها و تمرین¬ های معنوی خاصی هستیم. این تمرین ¬های معنوی و شیوه¬ های سیر و سلوک، با عنوان «عرفان عملی» شناخته می ¬شوند؛ البته در یک اصطلاح دیگر، عرفان عملی به پیمودنِ عملی این مراحل گفته می شود. یعنی به کار و شیوه کسی که برای رسیدن به شناخت شهودی خداوند، اسماء، صفات و افعال او، عملاً مشغول سیر و سلوک است، «عرفان عملی» گفته می¬ شود. در عرفان عملی، سخن از این است که سالک برای آن که به مقام شهود همه جانبه توحید برسد، چه وظایفی در قبال خودش، جهان و خدا دارد. از چه نقطه ¬ای باید آغاز کند و چه مراحل و منازل و مقاماتی را باید سپری نماید. در هر منزلی، چه حالاتی برای او پدید می ¬اید و آفات و آسیب¬ های هر منزل و مقام چیست و راه مبارزه با آن آفات کدام است.
عرفان عملی بسیار شبیه علم اخلاق است و تفاوت¬ های اندکی با هم دارند. به تعبیر بهتر، عرفان عملی را می ¬توان نوعی از اخلاق دانست که بعضاً با عنوان «اخلاق عرفانی» - مقابل «اخلاق فلسفی» و «اخلاق نقلی»- نامیده می¬ شود. ویژگی ممتاز آن نسبت به دیگر تحقیقات اخلاقی این است که تکامل وجودی انسان را فقط در سعه عرضی آن نمی¬ داند؛ بلکه انسان را افزون بر سعه وجودی عرضی، دارای سعه وجودی طولی هم می ¬داند و مدعی است راه تکامل طولی انسان را در اختیار او قرار می¬دهد و او را از مرتبه نباتی و حیوانی، به مرحله انسانی و ملکی و الهی می¬ رساند. به همین دلیل در اخلاق نقلی و عقلی، لزوماً برای اخلاقی شدن فرد، یک سیر منطقی و مترتب بر هم وجود ندارد؛ اما در اخلاق عرفانی با رتبه بندی و مرحله بندی خاصی رو به رو هستیم.کتاب منازل السائرین، نوشته خواجه عبدالله انصاری(396-481ق) از مشهورترین کتاب ¬های عرفان عملی یا اخلاق عرفانی است.
ادراک شهودی، ادراکی شخصی است و به هیچ وجه نمی¬ توان آن را عیناً به دیگران منتقل کرد. فقط می¬ توان از قالب الفاظ و صورت¬ های ذهنی استفاده کرده، تصویری از آن را برای دیگران به دست داد. چنین کاری را به یک معنا عرفان نظری می¬ گویند؛ بنابراین عرفان نظری، عبارت است از: «گرفتن علم حصولی از علم حضوری و ریختن علم حضوری و شهود باطنی در قالب الفاظ و مفاهیم ذهنی».
در مراحل اولیه رشدِ عرفان و در قرون نخستین پیدایش آن، عرفان بیشتر در قالب همان چیزی رواج داشت که از آن، به عرفان عملی تعبیر می -کنیم؛ اما این علم نیز به دلایل خاصی رفته رفته حالت نظری یافت و در جایگاه علمی که نگاه خاصی به جهان، انسان و خدا دارد، در عرض فلسفه و کلام، یک نظام فکری و نظری ویژه را ارائه داد؛ به همین دلیل، در عرفان نظری از هستی، خدا، انسان و سرنوشت نهایی انسان بحث می¬ شود.
ممکن است گفته شود اصطلاح عرفان، اصطلاحی مقدس است و شایسته نیست آن را دربارة هر نحله و مکتبی که به گونه ¬ای از مسائل ماورایی یا قدرت های فوق طبیعی سخن می¬ گوید، به کار ببریم. البته این، سخنِ درستی است که امروز در جامعه ما و در عرف زبانی بسیاری از ایرانیان، «عرفان» و «عارف» واژه¬ هایی مقدس و محترمند و نمی¬ توان هر فرد یا گروهی را به آن ها متصف کرد؛ اما اولاً، این واژه در عرف علمی -اعم از عرفان حقیقی و کاذب- است و ثانیاً، ممکن است به خودی خود واژه¬ای مقدس باشد؛ ولی بعداً به دلیل پیدایش بدل ¬هایی برای آن، دربارة نمونه¬ های بدلی و تقلبی نیز به کار رفته است. به همین دلیل واژه «عرفان» طیف وسیعی از معانی و رویکردها را شامل می -شود؛ از عرفان منهای خدا گرفته تا عرفان دینی و الهی. بر این اساس، می¬ توان رویکردهای مادی و دنیایی به عرفان را نیز نوعی از عرفان دانسته و بی¬ دغدغه این اصطلاح را درباره آن ها به کار گرفت؛ همان طور که واژه دین نیز گاهی درباره مکاتب و جریان¬ هایی به کار می رود که همچون مکتب مارکسیسم، شاخصه بارز آن ها دین ستیزی است. همچنین به تعبیر قرآن، مرام و مسلک کافران و مخالفان پیامبر نیز «دین» نامیده می¬ شود: «لکم دینُکم و لِی دین».

موضوع عرفان
 

موضوع عرفان دو حیطه دارد موضوع اصلی آن شناخت امر قدسی است. امر قدسی همان چیزی است كه جهان را از مادیت صرف بیرون می آورد و نوعی بطن و معنا به آن می دهد و می توان نام های مختلفی مانند خدا، حق و... برای آن مد نظر داشت. یك موضوع عمده عرفان شناخت امر قدسی است كه جهان از آن معنا می گیرد. موضوع دیگر عرفان، خود جهان است كه این جهان را چگونه می توان بهتر شناخت؛ در ارتباط با حق و امر قدسی یا بریده از آن یا این كه اینها را در پیوند با هم می بینیم. بنابراین موضوع عرفان درك امر قدسی از طریق جهان موجود است، یعنی اگر ما از طریق جهان مادی و با ابزار دل به حقیقت امر قدسی رسیدیم، به آن عرفان گفته می شود. بنابراین عرفان موضوع بسیار مهمی دارد و یكی از مقدس ترین موضوعاتی است كه بشر در طول تاریخ همیشه به دنبال آن بوده است و آن این است كه حقیقت این جهان چیست، از كجا آمده و به كجا خواهد رفت؟ در اینجا عرفان از جهت های متفاوت با علم، فلسفه و دین درگیر می شود. در حالی كه عرفان هیچ كدام از اینها نیست اما در عین حال این سه مورد را می تواند در خودش جای دهد.
گرايش انسان به عرفان از كجا ناشي مي‌شود؟
عرفا، همه يافته‌هاي خود را با همه عمقي كه دارد، يك حقيقتي مي‌دانند كه هم‌اكنون به حقيقت پيوسته است. در واقع، واقعيتي است كه هم‌اكنون وجود دارد، فقط ما افراد عادي در حجاب و اوهام و مسائل دنيوي غرق شده و از آن غافل هستيم، اين واقعيت، همان‌ وجود و حقيقت عالم، يك حقيقت اصيل و نامتناهي است. همه پديده‌هاي ديگر، نمودي از حقيقت اصيل و يگانه هستند، كه همان افق وحدت وجود است. عرفا اعتقاد دارند كه بايد اين حقيقت را شناخت.
چرا گرايش به عرفان هست به دليل اينكه ما در اين واقعيت زندگي مي‌كنيم، چيزي است كه در حال حاضر وجود دارد، در حقيقت فاصله بين ما و خدا نيست، ما با تمام وجودمان و روح‌مان به آن اصل متعالي گرايش داريم. هم‌اكنون با او و فاني در او هستيم. استيس، يكي از محققان حوزه عرفان مي‌گويد: حرف عرفا را اگرچه نمي‌شود درك كرد و براي رسيدن به معناي حرف آنان بايد زحمات فراواني را متحمل شويم، اما همه ما، با اين حرف‌ها احساس همدلي داريم. هنگامي كه با يك عارف برخورد كنيم، احساس همدلي مي‌كنيم، زيرا حقيقت انسان، هماني است كه عارف مي‌گويد. ما پرتوي از روح خدا و نور خدا هستيم، حقيقت عرفان همين است.
اولين و مهمترين علت پيدايش و گسترش معنويت‌هاي نوظهور اين است كه همه انسان ها فطرتي الاهي دارند كه همواره آنها را به سوي خداوند فرامي خواند و اين صدايي است كه هيچ گاه خاموش نمي شود و نوري است كه فروغ آن افول نمي كند و "لاتبديل لخلق الله". فطرت همان بعد ملكوتي و روحاني انسان است كه در عالم الست و در محضر ربوبي بوده و او را به روشني شناخته است. عبدالله بن سنان از امام صادق (ع) مي‌پرسد: كدام فطرت است كه آيه شريفه "فطرة الله التي فطر الناس عليها" از آن ياد كرده؟ امام فرمود: اسلام است كه وقتي خداوند از بشر بر توحيد خويش پيمان مي‌گرفت به مؤمن و كافر فرمود: ألست بربكم.
ابن مسكان مي‌گويد از امام صادق (ع) پرسيدم گواهي گرفتن كه در آيه "و إذ أخذ ربك من بني آدم من ذريتهم فأشهدهم علي أنفسهم ألست بربكم قالوا بلي.. . " آمده آيا ديدن حقيقي بوده است؟ فرمود: آري، اما مردم آن را از ياد برده‌اند. ولي اصل آن معرفت را از دست ندادند، و بزودي به ياد خواهند آورد و اگر معرفت هم از دست مي‌رفت هيچ كس نمي‌فهميد كه خالق و روزي دهنده‌اش كيست. "
از كنارهم گذاشتن اين دو روايت معلوم مي‌شود كه فطرت و سرشت خاص انساني شاهد ربوبيت خداوند نسبت به خويش و گواه تعلق و نياز خود به پروردگار مهربان و بي‌نياز است. فطرت سطحي از وجود انسان است كه در محضر خدا حاضر بوده و شاهد جلال و جمال و شكوه و كمال و نور و سرور و علم و قدرت و لطف و رحمت و ساير كمالات اسمائي و جلوه‌هاي صفات عالي الاهي است. از اين جهت گرايش‌هايي از جان آدمي سربركشيده و او را به سوي سرچشمة‌ بي‌كران هستي و كمال هدايت مي‌كند.
با تكيه بر اين سرماية معنوي درون و مطالعة فطرت و دنبال كردن آرزوها و خواسته‌هايش مي‌توان به اصل هستي و زيبايي و عشق و كمال رسيد. كسي كه كتاب فطرت را مطالعه كند به خدا مي‌رسد و فطرت هادي دروني و دعوت رساي خداست كه از درون هر انسان برخواسته، او را به سوي مقصد حقيقي و اصل خويش فرامي‌خواند.
طبيعت انسان اما همين تن مادي است كه بيشتر مردم خود را با آن اشتباه مي‌گيرند و فراموش مي‌كنند كه در حقيقت روح‌اند و هويت اصيل‌شان منوط به فطرت و بعد ملكوتي‌ وجودشان است. طبيعت انسان مقتضيات و نيازهايي دارد كه محدود اند اما در قلب هر انسان شيطاني وجود دارد كه او را مي‌فريبد و تمايلات طبيعي را با فريب و تزوير بجاي گرايش‌هاي فطري جا مي‌زند و خدايي دروغين و كمال مطلوبي سرابي درست مي‌كند. اگر مردم فطرت الاهي خود را نشناسند و مقتضيات آن را با مقتضيات طبيعت بدرستي تشخيص ندهند، از هدايت‌هاي فطري محروم و در تمنيات طبيعي گرفتار مي‌شوند. در اين صورت فريفتة اموري خواهد شد كه مطلوب حقيقي و مورد تمناي فطرت نيست.
البته هدايت فطري و دعوت الاهي كه نور او در وجود ماست هيچ گاه خاموش نمي‌شود؛ ولي كساني كه از پس حجاب طبيعت آن را مي‌شنوند و مي‌بينند، از ملاقات با حقيقت ناب محروم شده، از كژراهة تمناهاي طبيعي براي تحقق خواسته‌هاي فطري مي‌كوشند و خود فريبي معنوي از همين جا آغاز مي‌شود. در اين وضعيت انسان در پي خواسته‌هاي طبيعي مي‌رود و مي‌پندارد كه حقيقت و معنويت را خواهد يافت. يا خواسته‌ها مادي و عادي خود را معنويت و مصداق راستين نياز فطري خويش مي‌انگارد. معنويت‌هاي نوظهور در راستاي تمناي فطري انسان هستند ولي پاسخي مسخ شده به آن مي دهند. فطرت شيفتة عاشق شدن و دل بستن است اما معنويت هاي نوظهور نظير اشو و كوئيلو عشقي هوسناك و شهوت آلود را پيش نهاد مي‌كنند. فطرت ما تشنة مشاهدة عظمت و قهاريت و شكوه و جلال و جبروت، و تجربة هيبت و خشيت در برابر آن است اما مرلين منسون، اريك آدامز، اكسل رز و ساير شاعران و خوانندگان گروه‌هاي مختلف متال پاسخ آن را با كليپ ها و موسيقي هولناك، اشعار پرنفرت و طنين‌ها وحشت انگيز و حجم صداي بالا مي‌دهد. ما شيداي پرستيدن هستيم ولي سايبابا خود را خداي پرستيدني و خالق هستي معرفي مي كند و كسي كه خداي حقيقي را نشناسد قلبش از شيفتگي به پرستيدن و خضوع كردن تهي نيست، پس بناچار در برابر ساي تعظيم مي‌كند يا گوساله‌اي ضعيف‌تر از او را مي‌پرستد.
علت ديگر پيدايش و گسترش معنويت‌هاي نوظهور بن‌بست‌ها و شكست‌هاي فلسفي تمدن جديد است. از عصر روشنگري در مغرب زمين انديشه‌اي پيدا شد كه بعدها تمام جهان را فراگرفت و آن ايده توانايي بشر در تأمين سعادت و بي نيازي از دين و تعاليم مقدس بود. انسان دورة رنسانس پنداشت كه با سه شعار "عقل"، "طبيعت" و "پيشرفت" مي‌تواند بهشت موعود را در زمين بناكند و فرياد استغنا از دين و معنويات و خداوند را در زمين طنين افكن سازد. با گذشت چند قرن و وضعيت فلاكت بار زمين در قرن بيستم و پس از دو جنگ ويران‌گر جهاني و آسيب‌هاي گسترده محيط زيست به واسطة تكنولوژي و رشد دانش بشري در سه شعار عصر روشنگري ترديد جدي پديد آمد، آيا عقل براي فهم هر آنچه كه به سعادت بشر مي انجامد كافي است؟ آيا طبيعت تنها حقيقت هستي است و جهاني فراتر از آن وجود ندارد؟ و آيا پيشرفت علمي و مادي مي تواند به خوشبختي و كاميابي بشر منجر شود و براستي انسان قرن بيستم از مردمان پنج قرن گذشته از آرامش و رفاه و خوشبختي بيشتري برخوردارند؟
اين ترديدها مرحلة نويني را براي تمدن كنوني بشر ايجاد كرده كه آن را دورة پست مدرن مي‌نامند. در اين دوران مرز ميان مدرن و كهن كمرنگ شده و بشر درمان ناكامي ها و جبران شكست هاي خود را در ميراث كهن بشري از جمله معنويات مي‌جويد. روش‌هاي جادويي سرخ‌پوستي، سنت‌هاي معنوي شرق نظير بوديسم و هندوييسم منشأ زايش صدها و هزاران فرقة گوناگون در دنياي امروز است. بطوري كه نويسندگان و اساتيد معنويت‌گرا يا رگ و ريشه‌اي هندي دارند مثل راجنيش اشو، كريشنا مورتي و دالايي‌لاما و در غير اين صورت عموماً سفري به هند داشته و دوره‌هاي را در آنجا ديده‌اند نظير وين داير و بعضي بقدري تحت تأثير قرار گرفته‌اند كه همانند شَكتي گواين اسم خود را عوض كرده و نام الاهه‌اي مؤنث به نام شَكتي را بر خود نهاده است.
در اين بين كساني هستند كه مستقيماً تعاليم كهن معنوي را فراگرفته و ترويج مي‌كنند مانند ماهاريشي ماهش استاد T.M و دالايي‌لاما رهبر بوداييان تبت. يا مانند پائول توئيچل (پايه‌گذار اكنكار) از تركيب معنويت‌هاي كهن و تخيلات خود مكتبي جديد درست مي‌كنند. تعاليم لي‌هنگجي كه امروزه با نام فالون‌دافا در دنيا ترويج مي‌شود هم تركيبي از بوديسم و تائوئيسم است. فرد ديگري در ايران كه با بخشي از علوم جادويي آشنايي دارد، دست به تلفيق تعاليم مسيحي و اسلامي با آموزه‌هاي اديان هندي زده و جريان معنويت‌گرايي به نام رام‌الله به راه انداخته‌ است.
بعضي ديگر نيز دست به ابداع مي‌زنند اما به حد يك فرقه يا مكتب جديد نمي‌رسند. مثلاً وين داير ميان انجيل و تعاليم مسيحي از يك سو و سبك خاصي از مديتيشن كه به ويپاسانا معروف است تركيب ايجاد كرده و روش مراقبه‌اي تازه‌اي را پديد‌ آورده است. به هر ترتيب يكي از زمينه‌ها يا علل پيدايش معنويت‌هاي نوظهور شكست تمدن معنويت ستيز مدرن و بازگشت انسان معاصر به سنت‌هاي كهن معنوي است.
علت ديگر اين است كه در دهه‌هاي آخر قرن بيستم بحران‌هاي رواني و اجتماعي به طور گسترده‌اي دامن گير بشر شد. در اين شرايط راهي جز بازگشت به معنويت و ياد خداوند وجود نداشت كساني مثل ويكتور فرانكل نشان دادند كه با معنويات مي‌توان به از شدت اين بحران ها كاست و به سطوح قابل تحملي از رنج رواني رسيد. معنويات مي‌توانستند فرصتي به بشر دهند كه از مشكلات و تعارضاتي كه زندگي امروزين براي‌شان به بار آورده بود فاصله بگيرند و فارغ شوند و به درون خود پناه ببرند و جهاني ديگر را تجربه كنند و از منبعي معنوي نيرو بگيرند. اين نياز موجب شكل گيري فرقه‌هاي رنگانگ و گوناگون معنويت‌گرا منجر شد.
معنويت‌هاي نوظهور با ارائة مديتيشن‌هاي گوناگون دقايقي متفاوت را در زندگي انسان مدرن ايجاد مي‌كنند ساعاتي كه شخص مي‌تواند در خود فرورود، از انديشه‌هاي روز مره بيرون بيايد و به امور ديگري مثل روح، جهان نامرئي، دنياي درون، نور و صوت خداوند، روياها و صورت‌هاي ديگر واقعيت! بينديشد. انديشه‌هاي كارلوس كاستاندا به وضوح انسان را از واقعيت به دنياي وهم مي‌برد و با اين تز كه بايد صورت ديگر واقعيت را تجربه كرد به گياهان توهم زا و مواد مخدر رو مي‌آورد. علت ديگر ماهيتي سياسي دارد. در روزگار ما كه كانون‌هاي وابسته به سرمايه داري ترجيح مي‌دهند انسان‌ها به خود نيايند تا هواي عزت و شرافت بر دل‌شان بوزد، به انحراف طبيعت‌گرايانة فطرت بشري دامن زده، مي‌كوشند تا راه طبيعت را بسان راه فطرت بيارايند و با هزاران فرقه‌اي كه به نام معنويت و عرفان ساخته و پرداخته‌اند مردم را به حيرت و رنجي مضاعف فروكشند. در حقيقت اين ظلم مضاعف و پنهاني است كه به لباس مكر و نيرنگ درآمده و زنجير استضعاف و بردگي را در روپوشي از حرير معنويت و اطلس عرفان به دست و پاي انسان معاصر مي‌آورزد.
در دهه 1960 جنبش‌هاي دانشجويي تمام اروپا و آمريكا را فرا‌گرفت. در اين جنبش‌ها جواناني كه با ارزش‌هاي سرمايه‌داري و نظام تمدن مدرن راضي نشده، احساس سرخوردگي و ناكامي مي‌كردند دست به شورش‌هاي خياباني زدند. در گيرودار همين جنبش‌ها بود كه معنويت‌هاي نوظهور جوانه زد، و مفاهيمي نظير عشق، تجربه جهان نامرئي، شيطان، ماري جوانا، ال اس دي و غيره وارد فرهنگ جوانان غربي شد.
در همان سال‌ها مراكز تحقيقاتي نظير مؤسسة تاويستاك در انگلستان و باشگاه پژوهشي روم توانستند گروهي همانند بيتل‌ها را طراحي كنند كه بعدها صدها نمونه از آن براي سرگرم كردن مردم جهان از گوشه كنار سربرآورد. امروز مي‌بينيم كه موسيقي راك، هوي متال، بلك متلال و... به عنوان موسيقي اعتراض چگونه جوانان دنيا را انرژي‌زدايي مي‌كند و قدرت ايجاد تغيير در دنيا را از آنها مي‌گيرد. گروه سپوترا در يكي از ترانه‌هايش مي‌خواند:
" .... لجوج از آغاز
فرمانبر از هيچكس، بي‌هيچ دليل
زندگي حق ماست
چرا از ما دور نمي‌شوي؟
ما بدون فرمان‌دهندگان زندگي مي‌كنيم
بدون قوانين و مقررات زندگي مي‌كنيم
ديواري را خراب مي‌كنيم
كه مي‌خواهد ما را درون خود نگه دارد... "
گروه ديگري بنام منووار در ترانة نفرت Hatred از آلبوم سوار بر شكوه اينطور مي‌خواند:
" .... نفرت، قدرت من است، زجر و مجازات ـ نفرت و نفرت
با قلبي آكنده از نفرت كه خون تيره در سرتاسر رگ‌هايشان جريان دارد
استخوان‌هايت را خرد مي‌كنم، صورتت را له مي‌كنم
گوشتت را مي‌درم، جسمت را نابود مي‌كنم .... "
اين ترانه‌هاي و ترانه‌هاي ديگري كه همه نوعي قيام عليه نظم موجود و هنجارهاي رايج است با فرياد و سرو صداي بلند و حركات تند و يكنواخت اجرا مي‌شود‌، كه نتيجة رواني و فيزيولوژيكي آن خستگي جسماني و فكري و رخوت است. و اين در حالي است كه گروه‌هايي مثل رولينگ استون اساساً با قرص‌هاي توهم‌زا نظير اكس برنامه‌هاي خود را اجرا مي‌كنند.
تمدن جديد در قرن بيستم وضعيت بسيار ناپايداري را تجربه كرد و طراحان تمدن و نيروهاي سلطه‌گر آن تصميم گرفتند كه نقطة ضعف سلطه‌گري خود را كه روي خرابه‌هاي معنويت و دين بنا شده بود، به نقطة قوت خود تبديل كنند. پس به اين نتيجه رسيدند كه از معنويت در راستاي ترميم و تقويت استيلاي خود بهره‌برداري كنند. براي دست يابي به اين هدف معنويت ويژگي‌هاي بسيار مناسبي داشت. نخست اينكه ابزار جذابي بود كه گويي اقبال عمومي هم با آن موافق مي‌شد و دوم اينكه شامل موضوعاتي بود كه تمام ابناء بشر در طول تاريخ و عرض جغرافيا به آن دلبستگي داشتند و مي‌توانست زمينه‌ساز مقبوليت سلطه‌اي فرافرهنگي و جهاني باشد.
اين راهكار تازه ويژگي جالب سومي هم داشت و آن اينكه در قياس با گذشتة معنويت ستيز تمدن غرب، تحول و تنوع رضايت بخشي را براي اهالي تمدن غرب ايجاد مي‌كرد؛ از اين رو به فكر طراحي جريان‌ها و فرقه‌هاي معنويت‌گرايي افتادند كه در گستره‌اي وسيع و تنوعي جذاب، مردم را براي مدت زيادي سرگرم سازد.
پايه‌هاي اساسي تحكيم و تداوم سلطه‌گري اين است كه سلطه‌گران برنامه‌هاي مناسب و مؤثري را براي سرگرم سازي سلطه‌پذيران ترتيب دهند، به طوري كه احساس كنند وضعيت سلطه، مطلوب، رضايت‌بخش و قابل تحمل است. اگر سلطه‌گران بتوانند احساس خوبي براي سلطه‌پذيران ايجاد كنند در حقيقت اقتدار خود را تثبيت و پايدار كرده‌اند.
يك علت جزئي‌تر كه مي‌توان براي برخي ديگر ذكر كرد استفاده از سحر و جادوست. همانطور كه قوانين كشف شدة فيزيكي در عالم عمل مي‌كنند و شما از راه دور مي‌توانيد صداي دوستان را در آن سر دنيا بشنويد، دستة ديگري از قوانين وجود دارد كه به نوعي در جهان مؤثر اند. برخي از فرقه‌هاي معنويت‌گرا امروزه از تكنيك‌هاي سحر و جادو استفاده مي‌كنند كه در نفوس ضعيف تأثير مي‌گذارد. اما اين فنون در كساني كه اهل ايمان اند اثري ندارد. نيروي جادوي شيطاني در برابر قدرت معجزه‌گر الهي همانند ريسمان‌هاي ساحران در برابر معجزة موساست. خداوند در سورة نحل مي‌فرمايد: "ليس له سلطانٌ علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون" نه تنها كساني كه از نيروي شيطاني استفاده مي‌كنند، حتي خود شيطان هم بر اهل ايمان كه بر پروردگارشان توكل مي‌كنند، تسلطي ندارد.
اما به هر روي نيرويي در برخي از كلمات، اشكال و افعال وجود دارد كه اگر با تركيب خاصي و نيز با نيت و صورت ذهني هماهنگي همراه شوند، منشا اثر خواهند بود. ستارة پنتاگرام كه در بسياري از فرقه‌‌هاي شيطان پرستي مورد استفاده قرار مي‌گيرد و در حرز شرف الشمس كه از امام علي عليه السلام روايت شده وجود دارد، اگر در زمان و مكان و شرايط خاص رسم شود، تأثير گذار خواهد بود و بسياري از كلمات و حروف عربي و عبري به همين ترتيب اثر مي‌گذارند. اين حروف و نمادها روي سي دي‌ها، لوگوها و حتي بدن و صورت رهبران و پيروان اين فرقه‌ها ديده مي‌شود، و موجب جذابيت و تأثير گذاري آنها مي‌گردد.
مي بينيد كه گرايش به خدا فطري است و عرفان هاي نوظهور از اين گرايش فطري براي جذب هوادار استفاده مي كنند.
منابع تحقیق :
www.shia-online.ir
سایت جبش سرخ حسینی
newerfan.parsiblog.com
Bashgah.net
www.findfa.com
مرکز خبر حوزه
haqiqat.mihanblog.com
خبرگزاری فارس
پايگاه حوزه
www.jamejamonline.ir
ايكنا
porsojoo.com
خردنامه همشهري
در اين سلسله مقالات از گفت و گو هاي حجت السلام مظاهري سيف با سايت ها و رسانه هاي مختلف نيز استفاده شده است.