خاطرات جانباز گلعلي بابايي


 

نويسنده:عباس پزشکي




 
در يگان هاي پياده کوچکترين واحد نظامي و رزمي«دسته» است. دسته يک، يکي از دسته هاي گروهان يکم از گردان حمزه از لشگر 27 محمدرسول الله(ص) بود که در عمليات والفجر8 در جاده ام القصر در عمق 17کيلومتري جبهه دشمن و در نزديکي مرزعراق با کويت در شب 24بهمن 1364 با ارتش عراق درگير شد. گردان حمزه آن شب با دو گردان پياده- مکانيزه دشمن جنگيد. اين درگيري در ساعت ده و بيست دقيقه شب شروع شد و دسته يک در آن شب 14نفر شهيد داد. پس از آن شب و درعمليات هاي بعدي نيز 4نفر ديگر از نيروهاي دسته يک شهيد شدند. از آن دسته 29نفري يازده نفر باقيمانده که تا به امروز زنده اند.
نوشته ذيل بخشي از خاطرات بازماندگان اين دسته را بازگو مي کند.
در چادر دسته، سليقه هاي مختلفي در مورد مطالعه کتاب وجود داشت و جاي هر طيفي هم مشخص بود. اصغر اهري که کمک اول من بود (من آرپي جي زن دسته يک بودم) کتب فلسفي و کتاب هاي استاد مطهري را مي خواند. اصغر يک ساک شخصي داشت که پر بود از کتاب هاي فلسفي و مذهبي. چند کتاب توحيدي هم داشت که احاديث جالبي از آنها را برايمان مي خواند و توضيح مي داد. اين ماجراي ته چادر بود. سرچادر، جاي مسئول دسته بود.آن جا بيشتر قرآن تلاوت مي شد. محسن گلستاني قرآن را به چند سبک مي خواند. برادرش حسين هم مثل او احوالي عرفاني داشت. ميانه ي چادر اما جايگاه دانش آموزان دسته بود که سرگرم درس و مشق شان بودند. گاهي البته به آن سوي چادر يعني محل قاريان قرآن و گاهي به اين سوي چادر يعني مقر فلسفه خوانان نظر داشتند؛ از بس کنجکاو و راهجو بودند.
شب هاي اردوگاه، پر رمز و راز بود. معمولاً هفته اي سه شب به راه پيمايي و رزم شبانه مي رفتيم و بقيه ي شب ها استراحت.
شب هاي استراحت را هر کسي به طريقي مي گذراند. در اطراف چادر دسته، گودال هايي شبيه گور بود. من خبر داشتم که از نيمه شب تا سحر بعضي از بچه ها در آن قبرها مي نشستند و با خدا راز و نياز مي کردند. نيمه شبي من هم خواستم اين لذت را بچشم. قسمت هايي از مناجات حضرت امير و دعاي ابوحمزه را از بس که در جمع تکرار شده بود، در خاطر داشتم و با خود زمزمه کردم. از ديوار قبر سنگ هاي ريز و درشت بيرون زده بود و بالاي سرم آسمان پرستاره معلوم بود. لحظه اي چشم بستم. ياد شديد خداي بزرگ در آن تاريکي و سرما و تنهايي، درون گروي خاکي و نمور، چه گرمابخش و اميدزا بود. آن شب آن قدر مزه داد که بارها تکرارش کردم.
سرانجام پيام آمد که آخرين تلفن مان را بزنيم و آخرين نامه مان را بنويسيم. اگر اين اردوگاه را ترک کنيم، ديگر امکان فرستادن نامه و تماس تلفني نيست. محمد عليان نژادي دو روز تمام سرگرم وصيت نامه اش بود. درآخرين سه شنبه، دعاي توسلي در دسته خوانده شد که با دعاهاي قبلي تفاوت داشت. برادرم محسن که فرمانده دسته بود بند اول را خواند و بعد هر بند را يک نفر خواند. آن شب 14 مداح داشتيم و سوز و اخلاصي که همه جا موج مي زد. شب عمليات دسته ي ما 14شهيد داد. همان 14مداح! همان روز بود که محسن از من خواست اگر شهيد شد، به خواستگاري دختر مورد علاقه ي او بروم. هنوز دل از او نکنده بود. درباره ي آن دختر فکر کردم. نجيب و مؤمن و پاک بود. با شگفتي از پيشنهادش، پذيرفتم تا خيالش راحت شود.
من و محمد عليان نزاد دو تخريبچي دسته ي يک از گروهاي يک گردان حمزه بوديم. سابقه ي جبهه اش مثل من بود. از ابتداي همين سال پايش به جبهه باز شده بود. هنوز تجربه اي از شب عمليات نداشت. من 16ساله بودم و او 17ساله. حسابي با هم صميمي شده بوديم. محمد کمي لکنت زبان داشت و بعضي از حروف را نوک زباني مي گفت. حسن را حثن مي گفت و ريسمان را ريثمان. بچه ها به همين خاطر گاهي سر به سرش مي گذاشتند و البته او هم با حاضر جوابي و ادب جوابشان را مي داد. من آن سال در جبهه، سال او دبيرستان را مي خواندم. سيدحسن رضي هم از بچه هاي دسته يک بود. مؤدب و خوش اخلاق و آرام. او سوم تجربي مي خواند. سيدحسن گاهي با عبا در حسينيه شهيدهمت نماز مي خواند. پدر و پدربزرگ او از سادات و روحانيون شناخته شده ي گلپايگان بودند.
يک روز من و سيدحسن و محمد با هم به کنار کرخه رفته بوديم. آنجا ورق هايي را پاره کرد و در آب انداخت. معلوم بود که نامه است.
پرسيدم: «چي رو پاره کردي سيد؟»
- نامه است. نامه هايي از خانه مي آيد.
- چرا يادگاري نگه نمي داري؟
- خيلي دوست دارم بخوانمشان اما نمي خواهم دلبسته ي خانه و آنها باشم. مادرم سواد ندارد. وقتي مي خواهد نامه بنويسد، از دختر همسايه کمک مي گيرد. دختر همسايه بعد از نوشتن حرف هاي مادرم، چند کلمه هم خودش مي نويسد.
- انشاءالله خيره. مبارک است انشاءالله...
سيدحسن کمي سرخ و سفيد شد و گفت: «دختره از من بزرگتر است».
- اگر تفاهم باشد، مهم نيست... .
سيد داشت از سوتي هاي من جوش مي آورد که عليان نژاد با شيرين زباني پا در مياني کرد و گفت: «حثن مشکلي نيست... من مي خواهم با پيرزن جادوگر ده عليان زندگي مشترکمان رو شروع کنم... مبارک اثت انشاءالله».
... جنگ تن به تن شده بود. سيل تير از چپ و راست روي جاده جاري بود. کسي جرأت تکان خوردن نداشت. تيرهاي دوشکا که از بالاي سرمان رد مي شد اين تو هم پيش مي آمد که هر کدام نيم متر درازا دارد. در همين گير و دار، در يک سنگر چند عراقي ديدم. به سرعت يک طرح ريختيم. 4نفر بوديم. من و سيدحسن و شيرازي و يک نفر ديگر که اسمش را نمي دانم. قرار شد يک نفر سينه خيز به طرف سنگر برود و نارنجک بيندازد، بعد از انفجار هم بقيه آن جا را به رگبار ببندند. من داوطلب حرکت اول شدم. از شانه جاده بالا رفتم. نارنجک را با دقت پرتاب کردم. افتاد و همان جا که بايد بيفتد و منفجر شد. گروهمان خوشحال بود که تکليف آن سنگر عراقي را با موفقيت معلوم کرده. هنوز لبخند روي لبمان بود که ناگاه کتفم سوخت. چيزي مثل مشت، محکم کوبيده شد به کتفم و درد گرفت: «سوختم... امدادگر...» خون از کتفم سرازير شده بود. مي خواستم دوباره به حساب عراقي ها برسم که يک ترکش هم محکم به شکمم خورد. نگاهم به شيرازي افتاد. يک ترکش هم به سينه ي او خورده بود. دست راستش را گذاشته بود روي قلبش. نگاهمان که به هم افتاد، دست ديگرش را به علامت خداحافظي برايم تکان داد و روي زمين آمد و شهيد شد. حواسم جمع خودم شد. افتادم روي زمين ناگهان چيزي به سرم پي در پي کوبيده شد؛ سيدحسن بود. فقط فهميدم زخمي شده. گفتم: «حسن جان، نزن... حسن، نزن، سرم درد گرفت. آخه چرا مي زني؟ برو اون طرف... نزن تو سر من...»بي اراده و اختيار حرف مي زدم. فکر مي کردم مي شنود. آن قدر به سر و صورت و شانه و کتفم ضربه زد تا اينکه ضربه هايش کند و کندتر شد. و ديگر ضربه نزد. تمام کرده بود. ترکش از پهلو به قفسه ي سينه اش خورده و سينه اش دچار زخم مکنده شده بود. نفر چهارم هم آن سوتر به شهادت رسيده بود.
دو کوهه که بوديم، شبي در پشت بام ساختمان گردان حمزه، عليان نژاد به من گفت: «برادر گلستاني، مي خواهم از اين گردان بروم».
گفتم:«چرا محمد؟ کجا مي خواهي بروي؟ مگر اتفاقي افتاده؟!»
- نمي توانم ديگر اينجا بمانم. علاقه اي به بچه هاي دسته خيلي زياد شده. نمي توانم شهادت و حتي زخمي شدن آنها را ببينم و سرپا بمانم. اگر پورکريم شهيد شود، چه کنم؟ اگر مدني شهيد شود، چه کنم؟ اگر... . گفتم: «انشاءالله همگي تان سالم مي مانيد. اگر شد، إنشاالله همه با هم شهيد مي شوم».
همه با هم شهيد شدند. شب 24بهمن 1364، محمد عليان نژاد، سيدحسن رضي، محسن گلستاني، سعيد پورکريم، اکبر مدني، مسعود اهري، محمد شيرازي و همه ي آن 14نفر که 14بند دعاي توسل را آن شب خواندند... .
برگرفته از کتاب نقطه رهايي
منبع: قدر شماره: 23