دكترين مهدويت و كاركرد آن از منظر جامعه شناسي (2)


 

نویسنده : سيد رضي موسوي گيلاني




 

كاركردهاي دكترين مهدويت
 

معمولاً يك اعتقاد بنيادين و جدّي سياسي، علمي و ديني بايد توانايي اين را داشته باشد كه به تحليل و تفسير مجموعه اي از مسائل بپردازد و براي برون رفت از وضعيت موجود و بهبودي وضعيت فرد و جامعه، راهكارهايي راهبردي ارائه دهد. حال پرسش اين است: همانطور كه از يك دكترين كلان و بنيادين انتظار مي رود تا كاركردهاي مثبت و راهگشا داشته باشد، آيا دكترين مهدويت مي تواند به عنوان يك نظريه اعتقادي و كلامي راهكارهاي راهبردي براي انسان و جامعه ارائه دهد؟ در پاسخ به اين پرسش، در اين مقاله مي كوشيم تا دكترين مهدويت را در دو سطح انسان و جامعه بررسي و آثار و كاركردهاي آن را، به ويژه در دو مرحله پيش از عصر ظهور و پس از عصر ظهور، بيان نماييم. بر اساس اين تقسيم بندي، كاركردهاي دكترين مهدويت در چهار مرحله بررسي مي شود كه به شرح ذيل است:
1. كاركرد دكترين مهدويت از منظر انسان شناسي
1-1. كاركرد انسان شناسانه دكترين مهدويت پيش از عصر ظهور
2-1. كاركرد انسان شناسانه دكترين مهدويت پس از عصر ظهور
2- كاركرد دكترين مهدويت از منظر جامعه شناسي
1-2. كاركرد اجتماعي دكترين مهدويت پيش از عصر ظهور
2-2. كاركرد اجتماعي دكترين مهدويت پس از عصر ظهور
1- كاركرد دكترين مهدويت از منظر انسان شناسي
همه مكتب هاي انسان شناسي لازم مي بينند تا به خواسته ها، علايق، محدوديت ها و اهداف انساني توجّه كنند و به نيازهايي همچون آرامش، اميد، رضايت خاطر، لذت بردن از زندگي، شكوفايي، كمال جويي و ... پاسخ دهند. بزرگ ترين مكتب هاي انسان شناسي معاصر و روان شناسان براي پاسخ دادن و تأمين اين نيازهاي انساني با اديان اشتراك دارند و گاه به رقابت مي پردازند. روان شناسان بزرگ براي پاسخ دادن به نياز انسان ها و تحقّق بهداشت روان از شيوه هاي متفاوتي استفاده مي نمايند. زيگموند فرويد از راه لذّت جويي، آلفرد آدلر از راه قدرت جويي و ويكتوريا فرانكل از راه معناجويي در زندگي، بهداشت روان را قابل تحقّق مي دانستند يا حتّي روان شناسان بزرگ در اين مسير گاه تحت تأثير اديان هندي به دنبال تكنيك هايي در جهت تحقّق اين امر هستند.
بزرگ ترين فيلسوفان وانسان شناسان اگزيستانسياليست وديگر انديشمندان قرن بيستم كوشيدند تا به پرسش هاي زندگي پاسخ دهند و در اين مسير راهكارهايي را عرضه نموده اند. عده اي از آنان همچون ژان پل سارتر، سيمون دوبوار، كامو، كافكا و امثال آن ها نگاهي الحادي به زندگي داشتند به طوري كه كامو و كافكا زندگي را بدون غايت و پوچ مي دانستند و يا فردي همچون سارتر زندگي را برآمده از شور و شوق كودكانه مي دانست و با بي اعتمادي به حيات اخروي، مرگ را پايان راه و زندگي را تكرار مستمر تلقّي مي نمود. كامو زندگي را تشبيه به تخته سنگي كرد، كه به دست انسان دهند تا از پاي كوه به بالاي كوه ببرد، امّا پس از طي اين راه، آن را از كوه مي غلتانند و دوباره از او مي خواهند تا اين كار را انجام دهد. كامو زندگي را به مانند تكرار پي در پي اين عمل، امري تكراري، بي فايده و گريزناپذير مي دانست امّا از انسان مي خواهد كه هيچگاه تسليم نشود و اين وضعيت را تحمّل كند.
فردي مانند سارتر كه تصويري منفي و ستيزه جويانه از خداوند و حتّي عالم دارد، خدا را محدود كنندة وجود انسان مي داند و چون نمي تواند در ذهن خود ميان وجود خداوند با اراده و اختيار بشر سازگاري ايجاد كند، از اين رو خداوند را براي تحقّق اراده آزاد بشر به كنار مي گذارد تا آزادي انسان به كمال برسد و محدود نشود. وي بيهوده گمان مي برد كه وجود خداوند مخالف آزادي بشر مي باشد و رابطه خداوند و انسان را همچون رابطه يك برده با ارباب مي پندارد كه وجود ارباب سلب كننده اراده و آزادي برده است.
اين عده از انسان شناسان اگزيستانسياليست و ملحد كوشيدند تا به پرسش هاي انسان خسته شده از جنگ جهاني دوم پاسخ دهند و او را كه از جنگ و علم و كليسا دلزده است، به نيروهاي دروني خويش متكي سازند، به طوري كه اين گرايش به قابليت ها و توان هاي دروني در نگرش بسياري از فيلسوفان، هنرمندان و متفكّران پس از جنگ جهاني ديده مي شود. اين طيف به جهت تنفّر از نهاد كليسا، به خداوند هم پشت نمودند و رابطه خويش را با او و آسمان قطع نمودند. از اين رو، تنها راه پيش روي اين عده از انديشمندان، اين بود كه انسانِ رها شده از جنگ را به زندگي اميدوار كنند و خواستند اين كار را، بدون نگرش ديني و اخرويت انديشي و با تكيه بر اراده و استعدادهاي انسان انجام دهند.
عده اي ديگر از انديشمندان اگزيستانسياليست همچون كي ير كگور، كارل ياسپرس، گابريل مارسل و ديگر پيروان موحّد اين رويكرد انسان شناسانه بر خلاف فيلسوفان پيشين در پاسخ به پرسش هاي انسان معاصر به جنبه هاي الوهي، متافيزيكي و ايمان روي آوردند و بر خلاف سارتر كه رابطه انسان را با خدا رابطه ارباب و برده و زورگويانه قلمداد مي نمود، رابطه انسان و خدا را رابطه عاشق و معشوق و رابطه ايماني دانستند. به مفاهيم فرامادّي، وجود غايت در زندگي و ايمان دروني توجّه نمودند و مخاطبان خويش را براي سعادتمندي به خداباوري، ايمان گروي و اهداف اخروي توصيه نمودند.
همچنين در ميان اديان، پاره اي از آن ها در ساختار آموزه اي و نظام اخلاقي خويش به انسان شناسي نزديك ترند وگاه نگاهي انساني تر به مشكلات و دغدغه هاي انسان دارند. به عنوان مثال، اديان هندي مي كوشند تا به پرسش هاي مهم زندگي پاسخ مثبت دهند. آيين بودا با طرح روش ها و راهكارهايي همچون تمركز و مراقبه مي خواست انسان را از توهّمات ذهني و ترديدهاي روحي نجات دهد و به آرامش و رهايي از اضطراب دروني برساند. حتي اين مكتب الهام بخش بسياري از فيلسوفان بزرگ همچون شوپنهاور، نيچه و هايدگر و روان شناسان نوين گرديد. بي ترديد، اين تأثيرپذيري فيلسوفان بزرگ و روان شناسان به جهت نيازي است كه توده انسان ها از جنبه انسان شناسانه به راهكارهاي ثمر بخش در خود مي بينند.
حال در اعتقادات اسلامي و در حوزه دكترين مهدويت اين پرسش نيز وجود دارد كه آيا آموزه مهدويت مي تواند پاسخ يا راهكاري راهبردي براي حل مسائل انساني ارائه دهد؟ و حال كه يكي از بزرگ ترين آرمان هاي اديان ابراهيمي كمك در مسير تحقّق رشد و كمال انسان ها است و انبيا آمده اند تا استعدادهاي انساني را شكوفا كنند و با آموزه هاي وحياني و با حرمت نهادن به حريم و كرامت انساني و رسميت بخشيدن به تمامي ابعاد وجودي انسان او را احيا نمايند. آيا نگرش مهدوي از جنبه انسان شناسانه راه حل و پاسخي را براي پرسش هاي وجودي و اصيل انسان ها ارائه نموده است يا خير؟
منبع:www.bashgah.net