داستان دلدادگي


 






 


اشاره
 

درباره مرحوم حاج محمّد علي فشندي تهراني ،جز چند تشرّف که بزرگان از وي نقل کرده اند ،چيزي نمي دانيم ؛با اينکه ظاهراً ديري نيست که به رحمت حق پيوسته اند . اينکه خاستگاه ،خانواده ،خاندان ،تربيت و تحصيلات ،زمينه و زمانه ،زيست و زندگي ،حتّي شغل و پيشه واحياناً استادان اخلاقي و مربيّان و مرشدان سلوکي اين نيک بخت چه کساني بوده اند ،آگاهي چنداني در دست نيست يا حدّاقل نويسنده حقير بدان دست نيافته است . اگر چه از جهتي نيز ،شايد دانستن خيلي از اين دست اطلاعات هم چندان مهم هم نباشد.
نکته حائز توجّه اينکه او عبد صالح و بنده برگزيده حق بوده ،عمري را با پاکي ،پارسايي و عشق و علاقه به علي (ع)و فرزندان او به ويژه امام عصر (ع)گذرانده و به خاطر سرشت پاک ،طينت طيّب و صفاي باطن ،چندين بار توفيق تشرّف به محضر آن موعود مهربان را يافته و جمال جميل يوسف زهرا(ع) را به تماشا نشسته است. در نقل تشرّفات اوآنچه قابل توجّه و تأمّل برانگيز است اينکه آن بزرگوار ،فراوان مورد اعتماد و اعتقاد مراجع معظمّ تقليد و ديگر علما وبزرگان بود و آنان در نقل تشرّفات اوترديد نکرده،او را ستوده و از وي به ..عنوان دوستدار حقيقي،خالص و مخلص اما م عصر (ع)نام برده اند.
در درستي ديدارهاي او همين بس که شخصيّت هاي بزرگواري مانند مرحوم آيت الله العظمي بهجت ،شهيد محراب آيت الله دستغيب و پير غلام اهل بيت مرحوم حاج محمّد علامه ـ رضوان الله عليهم اجمعين ـ و حضرت آيت الله ناصري دولت آبادي و جناب حجّت الاسلام احمد قاضي زاهدي ـ حفظهما الله ـ از صحت گفتار ،درستي کردار ،سلامت نفس وپاکي ضمير او سخن گفته و دلدادگي او را به امام عصر (ع)شهادت و گواهي داده اند .از تشرّفات نقل شده از اومي توان فهميد که حاجي فشندي از نظر تحصيلات ظاهري و مراتب علمي در حد متوسط بوده است امّا از نظر سلوکي و مقامات معنوي بسي برتر و بالاتر قرار داشته است . مرتبه اي که موجب حسرت و غبطه بسياري از بزرگان بلند مرتبگان و برترنشينان و بالا مکانان است .
امام ،باران رحمت ربوبي است و در سرزمين سينه سيناي هر مؤمن متديّني که ببارد هزاران گل روح افزا و فرح بخش مي روياند ؛امّا مهم آن است که ما خود زمينه ساز ديدار دوست باشيم و براي باريابي به بارگاه بلند و آستان آسماني آن منظومه مهرباني زمينه را مهيّا کنيم.
«فَشِند» بنا به آنچه در دايرةالمعارف تشيّع درج شده ،روستايي در شهرستان ساوجبلاغ (غرب شهرستان کرج)،در يازده کيلومتري شمال شرق شهر هشتگرد است .بيشتر اهالي اين روستا ،کشاورز و دامپرورند . امام زاده سه تن ـ طاهر ،مطهّر و مظفّر ـ درخت چنار هشتصد ساله و تپّه تاريخي فشند از آثار قديمي آن مي باشد. کهن ترين آثار موجود در آنجا متعلّق به هزاره اوّل پيش از ميلاد مسيح (ع)است . همچنين بناي «خاتون قيامت »که مردان ،حقّ ورود به داخل آن را ندارند از ديگر بناها و آثار مهم تاريخي و باستاني اين روستا است . «آل فشندي »يکي از خاندن هاي علمي در شهر قزوين که شاخه اي از آل برغاني هستند ،ازاين روستا برخاسته اند. از بزرگان اين سامان مي توان از مرحوم حاج حسن بيگلري فشندي صاحب «سرّالبيان در تجويد » شيخ احمد آل فشندي (رهبر انقلابيون مشروطه خواه قزوين )،استاد جمشيد اميني (از شاگردان کمال الملک و مبتکر رشته نقاشي قالي در ايران ،مرحوم مصباح نجم الملک (منجم و صاحب تقويم )و بالاخره مرحوم حاج محمد .علي فشندي را نام برد.(1)

از نگاه عالمان
 

شهيد محراب و معلّم اخلاق،شهيد آيت الله دستغيب (ره)که دو تشرّف از مرحوم فشندي را در کتاب «داستان هاي شگفت»به نقل از خود وي آورده ،درباره آن مرحوم چنين نوشته است :«مکرّر شنيده بودم که يکي از اخيار زمان ،توفيق تشرف به خدمت حضرت بقيّةالله (عج)نصيبش شده و داستان هايي [در اين باب ]دارد. دوست داشتم او را ببينم و [آن داستان ها را ]از زبان خودش بشنوم ،تا اينکه در ربيع الثاني 1395در تهران به همراه حاج آقا معين شيرازي ،او را ملاقات نمودم. آثار خير ،صلاح،صداقت، و دوستي اهل بيت (ع)از [سيماي ]او آشکار بود. از حاج آقا معين خواهش کردم که مطالب حاجي را مرقوم فرمايند و اينک عين مرقومه ايشان ثبت مي شود».(2) همچنين حجّت الاسلام احمد قاضي زاهدي صاحب مجموعه «شيفتگان حضرت مهدي (ع)»نيز درباره حاجي فشندي نوشته است :«در روز 16ذي الحجةالحرام سال 1400ق.شخصا در صحن مقدّس فاطمه معصومه (س)او را زيارت کردم. آثار صدق و دوستي اهل بيت (ع)از سيمايش مشهود بود».(3) حضرت آيت الله ناصري دولت آبادي ـ حفظه الله ـ نيز از حاجي با عنوان «عبد صالح خداوند»که تشرّفات متعددي برايش روي داده ،نام مي برد.(4)
شاعر و مدّاح اهل بيت (ع)مرحوم حاج محمّد علامه در خاطرات شصت سال خدمت گزاري خود درباره مرحوم حاج محمّد علي فشندي اين چنين نوشته است :«مرحوم حاج محمّد علي فشندي ،مردي والامقام و از نيکان روزگار بود که من بيش از پنجاه سال با او آشنا بودم . پنجاه سال قبل در سامرا از امام هادي (ع)حجت خواستم. به وسيله حاجي از ناحيه امام (ع)پيغام رسيد. آن وقت فهميدم که اين بزرگوار چه مقامي دارد . قبر اين مرد شريف در بهشت زهرا(س)است . بسياري از دوستان قبر ايشان را از من سراغ مي گيرند. مدفن او از مکان هايي است که هر کسي در آنجا هفتاد بار حمد بخواند، با مشيّت پروردگار حاجت او روا مي شود.
نشاني قبراو اين است :بهشت زهرا (ع)قطعه 96،رديف 273،شماره 21.بعضي از تهراني هاي جمع شدند تا براي حاجي خانه اي بخرند. فرمود:من يک اتاق در نارمک در خانه خواهر زاده ام دارم ،همين کفايت مي کند. يکي از رفقا از من خواست که براي سنگ قبر مرحوم فشندي اشعاري بگويم من اين شعر ها را گفتم:

اي خرمن گُل اينجا،بر بوي تو مي آيم
تنها به خيال تو ،در کوي تو مي آيم

 

اي آهوي صحرايي ،اي صيد گريزنده
دنبال دو چشمان آهوي تو مي آيم

اي قبله گه آمال ،رو سوي تو خواهم کرد
هر سوي که خواهي رفت من سوي تو مي آيم

اي پشت و پناه من ،اي مايه اميدم
آشفته به دنبال گيسوي تو مي آيم(5)

 

تشرف اوّل ؛احترام به سادات
 

مرحوم حاج محمّد علي فشندي ،تشرّف نخست خود را اين گونه براي آيت الله شهيد دستغيب و مرحوم حاج آقا معين شيرازي نقل کرده است:
قريب سي سال پيش،براي زيارت اربعين عازم کربلا شدم. آن زمان جهت [صدور]گذرنامه ،از هر نفر،چهار صد تومان مي گرفتند. بعد از اخذ گذرنامه ،خانواده ما [همسرم]گفت :«من هم مي آيم». ناراحت شدم و گفتم :«چرا قبلا نگفتي؟!». خلاصه بدون گذرنامه [عيال]حرکت کرديم .جمعيّت و همراهان ما پانزده نفر بودند .که عبارت بودند از چهار مرد و يازده زن . [که در ميان زنان ]يک پيرزن سيّد علويّه ـ که عمر او 105سال بود ـ نيز وجود داشت .اين پير زن علويّه با دو نفر از همراهان ما ،قرابت و خويشاوندي داشت.
[با اينکه جابه جايي و انتقال پير زن علويّه خيلي زحمت و گرفتاري داشت امّا او را حرکت داديم و با خود برديم.
هر چند گذرنامه نداشتيم امّا به آساني از مرز ايران و عراق گذشتيم و قبل از اربعين حسيني (ع)به کربلا مشرف، شديم . بعد از اربعين و پس از زيارت به نجف اشرف مشرّف گرديديم و بعد از 17ربيع الاول هم قصد زيارت کاظمين و سامرا نموديم. در اين وقت خويشاوندان پير زن علويه از بردن او به کاظمين و سامرا و جا به جايي وي خيلي اظهار ناراحتي کرده و گفتند :«او را با خود نبريم. در نجف بماند تا برگرديم »اما من گفتم :زحمت اين پيرزن و سيد علويه با من است [شما نگران و ناراحت نباشيد!]
به اتّفاق همراهان به راه افتاديم . ايستگاه قطار کاظمين و سامرا شلوغ بود و همه در انتظار قطار بودند به هر حال با آن جمعيت زياد تهيه بليط و اسکان مشکل مي نمود . در اين هنگام سيّدي عرب ـ که شالي سبز به کمر داشت ـ نزد من آمد و فرمود :«سلام عليکم !حاج محمّد علي !شماها پانزده نفر هستيد؟!عرض کردم :بله !فرمود :اين پانزده بليط را بگيريد و همين جا باشيد !من مي روم بغداد و بعد از نيم ساعت با قطار بر مي گردم و يک کوپه (اتاق)دربست براي شما نگه مي دارم.شما از جاي خود حرکت نکنيد !
قطاري از کرکوک آمد و سيد سوار شد و رفت . بعد از نيم ساعت قطاري آمد و جمعيت هجوم آوردند. رفقا و همراهان من خواستند سوار شوند که من مانع شدم و آنها از اين حرکت من کمي ناراحت شدند. همه که سوار شدند، آن سيد آمد و ما را در يک کوپه دربست سوار قطار کرد. وقتي وارد سامرا شديم آن سيد بزرگوار به من فرمود :شما ـ به اتفاق همراهان به منزل سيد عباس خادم برويد!
من [نشاني سيد عباس خادم را يافتم ]و نزد او رفته ،گفتم ما پانزده نفر هستيم ،شش روز هم در اينجا مي مانيم و دو اتاق مي خواهيم . ضمنا هزينه و کرايه محل چقدر مي شود ؟
سيد عباس خادم گفت: يک آقاي سيدي کرايه شش روز شما را به همراه مخارج خوراک و زيارت نامه خوان پرداخت و «فرمود که :«روزي هم ،دو مرتبه شما را به سرداب و حرم ببرم!».
گفتم :آن سيد کجاست؟گفت همين الان از پلّه هاي ساختمان پايين رفت. فورا به دنبال سيد پايين آمدم امّا هر چه گشتم او را نديدم و نيافتم.دوباره به سيد عباس خادم مراجعه کردم و گفتم ـ آن سيد هزينه پانزده بليط را از ما طلب کار بود. نمي داني کجا رفت ؟گفت:من نمي دانم !تازه تمام مخارج شما را هم در اين شش روز پرداخت کرده است!
[زيارات کاظمين و سامرا که تمام شد]دوباره به کربلا برگشتيم . در کربلا نزد مرحوم آيت الله سيد مهدي شيرازي ـ از مراجع معظم تقليدـ رفتم ،جريان را براي آقا نقل کردم و درباره بدهي خود به آن سيد عرب بزرگوار پرسيدم .مرحوم آيت الله شيرازي فکري کردند و بعد فرمودند :درجمع شما از سادات کسي هست ؟
عرض کردم :بله ،يک پيرزن علويه کهنسالي است!
فرمود :امام زمان (ع)شما را ـ به خاطر احترام به آن پيرزن علويه ـ ميهمان کرده است!
مرحوم شهيد دستغيب در خاتمه تشرف مي نويسد. :«به نظر حقير شايد آن سيد بزرگوار عرب ـ يکي از «رجال الغيب»يا «ابدال»ـ که ملازم خدمت آن حضرت اند ـ بود ه باشد».(6)

تشرّف دوم ؛آماده شدن مقدّمات زيارت کربلا
 

شهيد محراب و معلّم اخلاق، مرحوم آيت الله دستغيب همچنين اين تشرّف را که از زبان بنده برگزيده و برتر خدا،مرحوم فشندي تهراني شنيده ،در کتاب «داستان هاي شگفت »خود آورده است:
«قريب بيست سال پيش ،شب جمعه اي به همراه آقا سيد محمّد علي باقر خياط و ديگر دوستان به مسجد جمکران رفته بوديم . در آنجا همه [بعد از اعمال و آداب مسجد]خوابيدند وتنها من و پير مردي بيدار بوديم . او بر پشت بام ،شمعي روشن کرده و [در پرتو آن ]دعا مي خواند. من هم به نماز شب مشغول بودم. در اين وقت ديدم که ناگاه هوا روشن شد.با خود گفتم :حتما ماه طلوع کرده است. اما هر چه نگاه کردم. ماه را [در آسمان ]نديدم !يک مرتبه متوجّه شدم که در فاصله پانصد متري من ،سيد بزرگواري در زير درختي ايستاده است و اين نور [تابش ]از آن آقا مي باشد. به پيرمرد کنار خود گفتم :شما کنار آن درخت ،آقايي را مي بينيد؟!پيرمرد گفت:هوا تاريک است و چيزي هم ديده نمي شود [توهم ]خوابت مي آيد،برو بگير بخواب!
دانستم که پير مرد سيّد را نمي بيند.
[در اين وقت به نزد سيد رفتم ]عرضه داشتم :آقا دلم مي خواهد به کربلا بروم اما نه پولي دارم و نه گذرنامه اي . اگر تا صبح پنج شنبه آينده ،گذرنامه من با پول آماده شد، مي دانم که امام زمان (ع)هستيد و گرنه يکي از سادات مي باشيد[بعد از عرض اين حاجت ]ناگهان ديدم که همه جا تاريک شد و آن آقا هم نيست. صبح ،داستان را براي رفقا و همراهان تعريف کردم .بعضي از آنها مرا مسخره کردند [و به ساده دلي من خنديدند].
گذشت تا روز چهارشنبه هفته آينده آن ؛صبح زود در ميدان فوزيه [ميدان امام حسين (ع)فعلي] براي کاري رفتم و به خاطر باران ،کنار ديواري ايستادم . در اين هنگام پير مردي ناشناس نزد من آمد و گفت :حاج محمّد علي !مايل هستي به کربلا بروي ؟!
عرض کردم :خيلي مايلم اما نه پولي دارم و نه گذرنامه اي!
گفت :شما دو عدد عکس با دوعدد رونوشت شناسنامه براي من آماده کن!
گفتم: عيالم را مي خواهم ببرم !گفت اوهم مانعي ندارد!
با عجله به خانه رفتم،اسناد و مدارک را برداشتم، آوردم به پيرمرد دادم . پير مرد گفت :فردا صبح همين وقت اينجا بياييد و مدارک و گذرنامه هاي خود را از من بگيريد!
فردا صبح به همان محل رفتم. پير مرد آمد و گذرنامه ها را با ويزاي عراقي به همراه پنج هزار تومان پول به من داد و رفت و بعد هم ديگر او را نديدم.
از آنجا به منزل آقا سيد محمد باقر خيّاط ـ که در آن مجلس ختم صلوات برقرار بود ـ رفتم . بعضي از رفقا و همراهان آن شب از راه تمسخر به من گفتند :حاج محمد علي !گذرنامه ها را گرفتي؟
گفتم بله !و گذرنامه هاي را با پول به آنها نشان دادم [با تعجب] تاريخ گذرنامه را خواندند و ديدند تاريخ آن روز چهارشنبه است . همه به گريه افتادند و گفتند :خوشا به سعادتت !ما که سعادت نداشتيم.(7)

تشرف سوم ؛دوستان ما ناراحت نيستند
 

اين تشرّف نيز از زبان مرحوم آيت الله العظمي بهجت درباره حاج محمّد علي فشندي نقل شده است . ايشان فرمودند :حاج محمّد علي فشندي هنگام تشرّف به محضر حضرت صاحب (ع)،عرض مي کند :مردم دعاي توسّل مي خوانند ودر انتظار شما هستند و شما را مي خواهند و دوستان شما ناراحت اند. حضرت مي فرمايند :دوستان ما ناراحت نيستند!(8)

تشرّف چهارم؛شيعيان ما ،به اندازه آب خوردني ما را نمي خواهند
 

احمد قاضي زاهدي در کتاب «شيفتگان حضرت مهدي (ع)»از زبان مرحوم فشندي تهراني آورده است :«در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده ،به همراه همسرم بر مي گشتم .در راه ،آقايي نوراني را ديدم که داخل صحن شده ،قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم :اين سيد در اين هواي گرم تابستان تازه از راه رسيده و [حتماً]تشنه است.به طرف سيد رفتم و ظرف آبي را به ايشان تعارف کردم . [سيد ظرف آب را گرفت و نوشيد ]و ظرف آن را برگرداند در اين حال عرضه داشتم :آقا شما دعا کنيد و فرج امام زمان (ع)را از خدا بخواهيد تا امر فرج ايشان نزديک شود!
آقا فرمودند :«شيعيان ما به اندازه آب خوردني ،ما را نمي خواهند. اگر بخواهند ،دعا مي کنند و فرج ما مي رسد».
اين سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسي را نديدم. فهميدم که وجود اقدس امام زمان (ع)را زيارت کرده ام و حضرتش ،امر به دعا کرده است».

تشرّف پنجم ؛تبسّم امام زمان (ع)
 

همچنين در مسجد خَيف در منا ،زير طاق، در حالي که به برد يماني احرام بسته ،مشغول عبادت بودم ،امام را زيارت نمودم . سلام کردم ،پاسخ دادند و تبسّم فرمودند . در اين حال خانمي از کاروان ما ،از پشت سر مرا صدا زد ،تا برگشتم ديگر کسي را نديدم.(10)

تشرّف ششم ؛امام زمان (ع)در صحراي عرفات
 

اين تشرّف از مهم ترين و روح افزا ترين رويدادهاي زندگاني مرحوم فشندي (ره)است. تشرّف حاضر ،به سبب بعضي از جنبه هاي منحصر به فرد ـ که به برخي از آنها اشاره خواهد شد ،مورد توجه تعداد زيادي از شيفتگان اما عصر (ع)مي باشد.
آيت الله ناصري دولت آبادي که خود مستقيما از زبان حاجي شنيده و در کتاب «آب حيات »آورده است . همچنين جناب قاضي زاهدي نيز آن را از زبان آن مرحوم شنيده و در کتاب خود نقل کرده است . ما اينک تلفيق دو روايت را جهت تتميم آن براي خوانندگان محترم مي آوريم.
حاج محمّد علي فشندي تهراني مي گويد :سال اوّلي که به مکّه مکرمه مشرّف شدم ،از خداي مهربان در آنجا خواستم که توفيق دهد تا در سال هاي بعد نيز ،تا بيست سفر به مکّه بيايم تا شايد امير الحاج و امام زمان (ع)را هم زيارت کنم . خداوند هم توفيقي بخشيد و منّتي نهاد که من علاوه بر آن بيست سفر ،چند بار ديگر نيز به زيارت خانه خدا موفّق شدم.
سالياني بود که به همراه کارواني ـ به عنوان خدمه و کمکي کاروان ـ مشرّف مي شدم تا اينکه در سالي [ظاهرا 1353شمسي]مدير کاروان به من اطّلاع داد که امسال از ديدن من معذور است. شايد تصوّر و پندار او اين بود که سن من رو به پيري رفته و نگران بود که نتوانم در کارهاي خدماتي کاروان به او ياري برسانم. از شنيدن اين خبر خيلي افسرده و پژمرده شدم . لذا به سوي مشهد مقدّس حرکت کردم تا دست توسّلي به دامان سلطان طوس ،حضرت رضا (ع)بزنم و از ايشان بخواهم که سفر معنوي حج را امسال نيز نصيب من کند.
در حرم خيلي منقلب و مضطرب بودم و به سختي مي گريستم و از آن حضرت روايي حاجت خود ر ا مي خواستم. پس از زيارت جانانه ،به قصد بازگشت به تهران با آن حضرت وداع کرده ،از حرم خارج شدم. در اين حين ،سيدي مرا صدا زد و فرمود:«آقا! سفر شما را حضرت حجّت (ع)امضا کردند و فرمودند :به حاج محمّد علي بگو برو !منتظر تو هستند!»
من از سيد پرسيدم :خود حضرت اين سخن را فرمودند ؟
سيد گفت: بله!
من نيز بدون درنگ به منزل خود در تهران بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسيدم، همسرم با عجله گفت :اين چند روز را کجا بودي ؟ مرتب از کاروان زنگ مي زنند و مي خواهند شما را با خود همراه ببرند.
من هم بلافاصله به مدير کاروان مراجعه کردم و پرسيدم :شما که نيت بردن مرا نداشتيد ،حالا چه شده که مي خواهيد مرا هم در اين سفر همراه کنيد ؟!مدير کاروان سربسته اشاره کرد که از تصميم قبلي خود پشيمان شده و مي خواهد من نيز در اين سفر طبق معمول سال هاي گذشته به عنوان خدمه با او همراهي کنم.
به هر ترتيب به عنوان کمکي کاروان به مکه مشرّف شديم. شب هشتم ماه ،که فرداي آن روز حاجيان مي بايد در عرفات باشند ،مدير کاروان مرا خواست و گفت :وسايل کاروان را زودتر از ديگر کاروان ها به منا منتقل کن و در عرفات در کنا ر «جبل الرحمة»خيمه ها را بر پا ساز تا کاروان ما در بهترين جاي ممکن سکنا گزيند. من نيز فوراً لوازم و خيمه ها را با اتومبيلي به آنجا منتقل کردم ،چادرها را برافراشتم و فرش ها را گستردم . در اين حال يکي از شرطه هاي سعودي (=پليس هاي عربستان )نزد من آمد و به زبان عربي گفت :چرا حالا آمدي ؟اينجا که کسي نيست!
من هم با زبان عربي شکسته بسته ـ که تقريبا در اين سفرها آموخته بودم ـ بدو گفتم :براي انجام مقدما ت کار ،زودتر آمدم . گفت :«پس امشب نبايد بخوابي !»پرسيدم :چرا؟گفت :به خاطر اينکه ممکن است دزداني پيدا شوند و به وسايل حجّاج دستبرد بزنند يا اينکه شما را بکشند . بايد خيلي مراقب باشي !با شنيدن اين سخنان ترس عميقي وجود مرا فرا گرفت.
در اين حال به ياد حضرت ولي عصر (ع)افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پيوسته و پياپي نام مقدُس آن قبله عالم را بر زبان مي آوردم . مي گفتم :«يا حجّة بن الحسن أدرکني !يا خليفة الله الأعظم أغثني!»
تصميم گرفتم شب را نخوابم . به همين جهت براي نماز و نافله شب وضويي ساختم و به نماز ايستادم . آن شب در آن بيابان تنهايي ،به ياد آمام زمان (ع)حال خوشي پيدا کردم. در همين حال صداي پايي شنيدم و به دنبال آن پرده چادر کنار رفت . آقايي در آستانه خيمه بعد از سلام فرمود :«حاج محمد علي تنها هستي؟»
عرض کردم :بله آقا، تنهايم !و ناخود آگاه از جا برخاستم و پتويي را چند لا کرده ،زير پاي آقا افکندم.
آقا نشست و فرمود :«حاج محمد علي !خوب جايي را براي سکونت کاروان انتخاب کرده اي !اين جا همان جايي است که جدّم حسين بن علي (ع)در روز عرفه خيمه زده بودند !»بعد فرمودند :«حاج محمد علي !يک چايي درست کن !»عرض کردم :اتّفاقا همه وسايل چاي فراهم است جز چاي خشک که آن را از مکه نياورده ام.
فرمود:«شما آب جوش تهيه کنيد ،چاي خشک آن برعهده من!»
آب که جوش آمد مقداري چاي ـ که در حدود صد گرم بود به من مرحمت کردند. چاي که دم کشيد و آماده شد ،فنجاني به ايشان تعارف کردم . نوشيدند و فرمودند :«شما هم بفرماييد!»من هم با اجازه آقا ،فنجاني از آن چاي نوشيدم که لذّت خوبي براي من داشت.
در اين وقت ،دو جوان زيباروي نوراني (در روايت هاي قاضي زاهدي چهار جوان )جلوي چادر آمدند و همان جا با احترام ايستادند و به آقا سلامي عرض کردند. آقا از من خواستند که به ايشان چاي تعارف کنم . من نيز اطاعت کردم و برايشان چاي بردم . آنان چاي را نوشيدند . آقا از من خواستند که چاي ديگري نزد ايشان ببرم که من نيز دوباره چاي براي آن دو جوان بردم . در اين وقت آقا به آنان فرمود :«شما برويد !آنان نيز خداحافظي کرده و رفتند».
در اين هنگام ،آقا نگاهي به من کردند و سه بار فرمودند :«خوشا به حالت حاج محمد علي !»گريه راه گلويم را بست . عرض کردم :از چه جهت؟ فرمود :«چون امشب کسي براي بيتوته در اين بيابان نمي آيد. امشب شبي است که جدم امام حسين (ع)در اين بيابان آمده است »بعد فرمود:«دلت مي خواهد نماز و دعاي مخصوصي را که از جدم رسيده بخواني؟»
عرضه داشتم :بله آقا جان !فرمود :«برخيز و غسلي به جا آور و وضو بگير !»عرض کردم :هوا طوري است که نمي توانم با آب سرد غسل کنم. فرمود :«من بيرون مي روم تو آب را گرم کن و غسل نما!»
من هم بدون اينکه متوجّه قضايا باشم و اينکه اين آقا کيست ؟مقداري آب را گرم کردم و غسل و وضويي ساختم .
چون از غسل فارغ شدم ،آقا به خيمه برگشتندو فرمودند :«حالا دو رکعت نماز با اين کيفيت که مي گويم بخوان :بعد از حمد [در هر رکعت ]يازده مرتبه سوره توحيد را بخوان که اين نماز جدم امام حسين (ع)در اين مکان است».
و بعد از نماز فرمودند :«جدّم ،امام حسين (ع)در اين بيابان دعايي خوانده است که من آن را مي خوانم ،تو هم با من بخوان!» اطاعت کردم . دعاي آقا نزديک به بيست دقيقه به درازا کشيد و در حال دعا ،اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو مي ريخت . هر جمله اي را که مي خواند در ذهن من مي ماند و من فوراً آن را حفظ مي کردم. ديدم عجب دعاي خوبي بود و چه مضامين عالي دارد.
من با اينکه با کتاب هاي دعا آشنا بودم، اما تا کنون به چنين دعايي برنخورده بودم در همين وقت به ذهنم رسيد که فردا براي روحاني کاروان مضامين اين دعا را بخوانم تا او آنها را يادداشت کند به محض خطور اين فکر در خاطرمن آقا فرمودند :«اين دعا مخصوص امام (ع)است و در هيچ کتابي نوشته نشده و کسي غير از امام نمي تواند آن را بخواند و از ياد تو نيز مي رود!»
با گفتن اين سخن، ناگهان تمامي عبارات دعا از ذهن ،زبان ،خيال وخاطر من محوشد. و حتي کلمه اي از آن در ذهن من باقي نماند.
پس از پايان دعا به آقا عرضه داشتم :آقا اين توحيد من ـ به نظر شما ـ خوب است ؟من مي گويم که همه هستي را از درخت و گياه و زمين و...خداوند آفريده است . فرمودند :«خوب است !و بيش از اين از شما انتظار نمي رود!»
عرض کردم :آيا من حقيقتا دوستدار اهل بيت هستم ؟فرمودند :«آري !و تا اآخر هم خواهي بود . اگر آخر کار شياطين بخواهند فريب دهند، آل محمد (ص)به فرياد مي رسند».
پرسيدم :آيا امام زمان (ع)در اين بيابان تشريف مي آورند؟فرمودند :«امام الان در چادر نشسته است »!
من با همه اين نشانه ها و قرينه ها باز متوجه نشدم . به نظرم رسيد منظور اين است که امام (ع)اکنون در چادر مخصوص خود نشسته اند.
دوباره پرسيدم :آيا فردا امام با حاجيان به عرفات مي آيند ؟فرمودند :«آري »عرض کردم :کجا مي روند ؟فرمودند «جبل الرحمة»
دوباره عرضه داشتم :اگر رفقاي کاروان بروند ،امام (ع)را مي بينند ؟فرمود :«مي بينند اما نمي شناسند!»
عرض کردم :فردا شب امام زمان (ع)به چادر حاجيان هم سر مي زنند و عنايتي مي کنند؟
فرمود :«در چادر شما ،آنگاه که روضه عمويم عباس (ع)خوانده مي شود مي آيد ».بعد از اين سخنان و پاسخ به اين سؤال ها ،آقا برخاستند تا از خيمه خارج شوند . در اين حال رو به من نموده فرمودند «حاج محمد علي !شما امسال به نيابت از کسي حج مي گزاريد ؟»
عرض کردم :خير آقاجان !فرمودند :«مي شود از طرف پدر من امسال نيابت کنيد ».عرضه داشتم: بله آقاجان!
در اين حال دو اسکناس صد ريالي سعودي به من مرحمت کردند و فرمودند :«اين پول را بگير و حج امسالت را به نيابت پدر من انجام بده!»
پرسيدم: آقا نام پدر شما چيست ؟فرمودند «حسن!»عرض کردم :نام خودتان چيست ؟فرمود «سيد مهدي!»
آقا را تا دم چادر بدرقه کردم . در اين وقت آقا براي معانقه و روبوسي جهت خداحافظي برگشتند و با هم معانقه اي کرديم . خوب به ياد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسيدم . آقا دوباره مقداري پول خرد ديگر به من مرحمت کردند وفرمودند :«اين پول ها را نيز به همراه داشته باش و برگرد!»
عرض کردم :آقا جان من شما را کي و کجا ملاقات خواهم کرد؟
فرمود :«وقتي که حاجيان نماز مغرب و عشاي خود را خواندند و مداح کاروان شروع به ذکر مصيبت عمويم قمر بني هاشم (ع)کرد من به چادر شما مي آيم». در اين وقت آقا از خيمه خارج شد و من ديگر او را نديدم هر چه به اين طرف و آن طرف نظر کردم، ديگر کسي را نيافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم. راستي او که بود ؟سيد مهدي فرزند حسن !از کجا نام مرا مي دانست ؟چند بار فرمود :جدّم حسين عمويم عباس ...قرينه ها و نشانه ها را يکي پس از ديگري کنار هم نهادم . خيلي منقلب و بي تاب شده بودم . فهميدم که با امام زمان (ع)هم سخن بوده ام.
از صداي گريه و ناله من شرطه سعودي (=پليس عربستان )سراسيمه آمد و گفت چه شده ؟دزدها آمده اند و اثاثيه ات را غارت کرده اند؟
گفتم: نه! مشغول مناجات با خدايم. او با تعجّب به من نگاه مي کرد و سرانجام رهايم کرد و رفت. تا صبح به ياد حضرت گريستم.
فرداي آن روز قصه را براي روحاني کاروان تعريف کردم و او هم براي حاجيان نقل کردوگفت :اي حجّاج !متوجّه باشيد که اين کاروان مورد توجّه و عنايت امام زمان (ع)است.
همه مطالب را به روحاني کاروان گفتم جز آنکه فراموش کردم بگويم، آقا وعده کرده که شب ، به هنگام ذکر مصيبت عمويش قمر بني هاشم (ع)به چادر ما بيايد.
شب هنگام ،حاجيان پس از نماز ،روضه اي گرفتند ومداح کاروان هم ،گريزي به روضه علمدار کربلا ،حضرت قمر بني هاشم(ع)زدند و حالي در چادر بر پا شد. در آن وقت به يادسخن آقا افتادم . هر چه نگاه کردم آن حضرت را درون چادر نديدم .ناراحت شدم و با خود گفتم:«خدايا!وعده امام (ع)حق است!»
در اين وقت امام به خيمه تشريف فرما شدند و در ميان حاجيان نشستند و در مصيبت عموي خود گريستند.
من که آقا را ديدم ،خواستم تا عرض ادبي کنم و بوسه اي بر پاي حضرتش بزنم و به مردم بگويم که :«بياييد و امام زمان تان را ببينيد!»
که امام اشارتي کردند و من بي اراده و بي اختيار بر جاي خود ايستادم . روضه که تمام شد،آقا نيز برخاستند و خيمه را ترک کردند ومن ديگرحضرت را نديدم.(11)

نکته هايي برگرفته از تشرّفات مرحوم فشندي
 

از تأمّل و درنگ در تشرّفات مرحوم فشندي ،مي توان به راحتي سرّ توفيقات اين مرد خدا را دريافت . از آنجايي که رمز و راز و سرّ توفيقات او موضوع مقاله اي ديگر مي باشد به جهت خودداري از طولاتي شدن اين نوشتار ،از آوردن آن صرف نظر شد و تنها به چند نکته اساسي آن اشارت مي رود.
1ـ ضرورت احسان به سلسله جليله سادات؛
2ـ اهتمام به زيارت سيد الشهدا (ع)؛
3ـ شوق به ديدا ر امام عصر (ع)؛
4ـ اهتمام و عنايت به نماز شب؛
5ـ اهتمام به حضور در مجالس ختم صلوات؛
6ـ اهتمام به حضور در مشاهد مشرّفه امامان اطهار (ع)ومسجد مقدس جمکران ؛
7ـ اهتمام به حضور در مناسک حج (20سفر)به شوق ديدار کعبه مقصود و قبله موعود.

پی نوشت ها :
 

1ـ دائرة المعارف تشيّع ،ج12،ص315.
2ـ دستغيب ،سيد عبدالحسين ،داستان هاي شگفت ،ص410.
3ـ قاضي زاهدي ،،احمد ،شيفتگان حضرت مهدي (ع)،ج1،ص149.
ـ ناصري دولت آبادي ،محمد ،آب حيات ،ص389.
5ـ علّامه محمّد ،خاطرات شصت سال خدمت گزاري ،صص90و91.
6ـ داستان هاي شگفت ،صص412-414.
7ـ همان ،صص418-417.
8ـ رخشاد ،محمّد حسين ،در محضر بهجت ،ج2،ص178.
9ـ شيفتگان حضرت مهدي (ع)،ج1،صص155.
10ـ همان ،ص154.
11ـ آب حيات،صص389ـ393 .
 

 

منبع: نشريه موعود شماره 102