معناي حقيقي اختيار (3)
معناي حقيقي اختيار (3)
معناي حقيقي اختيار (3)
رابطه ي قضا و قدر و اختيار انسان
کار اختياري انسان با وصف اختياريت، مورد قضاي الهي است و اختياري بودن آن از مشخصات و از شؤون تقدير آن است. پس اگر به صورت جبري تحقق يابد، قضاي الهي تخلّف يافته است.(1 )
اما چگونه مي توان اين تبيين را با حديث مشهور «الامور بالتقدير لا بالتدبير» جمع نمود؟
آنچه که از اين فرمايش ظاهراً به دست مي آيد اين است که سرنوشت انسان بر اساس تقدير الهي رقم مي خورد، نه بر اساس تدبير و اختيار انسان، و با اين تبيين، ديگر نمي توان به راحتي بين قضا و قدر و اختيار جمع نمود. آيا اين به معناي پذيرش جبر نيست؟
براي پاسخ به اين پرسش، ابتدا بايد مفهوم تدبير را ارزيابي کرد.
آنچه از آيات مقدّسه ي قرآن درک مي شود اين است که واژه ي «تدبير» هرگز در مورد انسان به کار نرفته و اين واژه تنها در مورد خداوند به کار رفته است:
(يدبّر الأمر يفصّل الآيات لعلّکم بلقاء ربّکم توقنون)(2)
آنچه که در مورد انسان، قرآن از آن ياد مي کند تدبّر و ادبار است:
(أفلا يتدبّرون القرآن أم علي قلوب أقفالها)(3)
(کتاب أنزلناه اليک مبارک ليدبّروا آياته)(4)
به عبارت ديگر، تدبير شأن انسان نيست بلکه شأن انسان تدبّر و ادّبار است کساني که اندک آشنايي با زبان عربي دارند مي دانند از مهم ترين معاني باب تفعّل و افتعال پذيرش اثر و اثرپذيري است، در حالي که باب تفعيل از اين جهت مقابل معناي دو باب مذکور بوده و نه انفعال و اثرپذيري که اثر گذاردن و فعال بودن معناي اصلي آن است. پس موجودي که تدبير مي کند، خود، مستقل از هر گونه اثرپذيري از موجود ديگر، کار خود را اداره مي کند و چنين امري تنها در شأن خداوند متعال است.
شأن انسان قبول تدبير الهي است. در تدبير، تکيه کردن بر علم و قدرت خود، نهفته است، در حالي که در تدبّر تکيه کردن، نه بر علم و قدرت خود، بلکه بر علم و قدرت آن عالم و قادر حقيقي و اثر پذيرفتن از او نهفته است. اين است که بزرگان فرموده اند:
اگر خود روي و به علم و قدرت خود تکيه کني، درماني و هر قدم که برداري مانده تر شوي، لکن اگر او برد، هر قدم که برداري عاشق تر شوي. اگر خود روي، عياران راهت زنند، اگر او برد راهزنان غاشيه تو کشند.(5)
پس تدبّر به معناي اتصال عقل خود به عقل کل و استمداد از او براي برطرف کردن جهل خود و تبديل آن به علم و معرفت است، در حالي که تدبير در مورد انسان به معناي تکيه کردن بر عقل جزئي خود و تام و کامل دانستن نتايج عايد از اين عقل با وجود محدوديت ديد، و علم محدود منتج از آن را علم حقيقي پنداشتن است.
جالب اين جاست که تمامي واژه هايي که تقريباً هم معناي تدبّرند، همچون تفکّر و تعقّل و تفقّه، همه، در باب تفعّل بوده و معناي اثر پذيري که منافي با تکيه بر فکر و عقل خود است – خود مستقل از خدا است – در همه ي آنها نهفته است.
تدبير، يعني تکيه کردن بر عقل ظاهري، و تدبّر يعني عقل باطني و عقل الهي را در خود شکوفا کردن و نداي آن را پذيرفتن.
اين است که درک حقيقت و شکوفا شدن استعداد تدبّر و تفعّل و تفکّر، تنها با تهذيب نفس ميسر است و اين است معناي حقيقي تفکّر و تدبّر. در حالي که همه ي عقل را همان عقل ظاهري و جزئي متأثر از بدن و حواس جسماني دانستن و حکم آن را ثابت و لايتغيّر پنداشتن و بر تشخيص او تکيه کردن، همان تدبير است و به خود واگذاشته شدن:
الهي لاتکِلني إلي نفسي طرفة عينٍ أبداً.
با اين توضيحات، از حديث مشهور «الامور بالتقدير لا بالتدبير» چنين استخراج مي شود که امور عالم خلقت بر اساس تدبير عقل جزئي انسان شکل نمي پذيرد، بلکه بر اساس تقدير و اندازه هاي الهي تعيين مي گردد. اما اين تقديرها و اندازه هاي الهي در تعيين امور در عالم خلقت و از جمله زندگي انسان چيست؟ و اختيار انسان در تعيين آن چه نقشي دارد؟ معناي اين که اختيار و اراده ي انسان در طول اختيار و اراده ي خداوند قرار دارد چيست؟
نظر نگارنده اين است که معناي اراده در انسان خواست واقعي اوست که اگر اين خواست منطبق بر خواست الهي بود، اختيار و اگر مطابق با خواست و رضاي او نبود، در واقع، جبري است که به صورت اختيار خود را نشان داده است. اين جبر يا حاصل اجبار بيگانه هاي خارجي است يا بيگانه ي دروني. نقش طولي خداوند در اين اراده ها، در واقع، تحقّق اراده ي خير يا اراده ي شر انسان است.
به عبارت ديگر، انسان نمي تواند براي تحقق افعال خود علت حقيقي باشد، زيرا مسلّم است که تحقق افعال خارجي انسان به تحقق عوامل مختلفي نيازمند است که بسياري از آنها در دست انسان نيست، اما انسان علت حقيقي اراده و خواست خود هست. به عبارت ديگر، پروردگار عالم به انسان اجازه داده است که خود بخواهد آنچه انسان مي خواهد. او تحقّق مي دهد فقط بايد انسان حقيقتاً بخواهد: «همم الرّجال تقلع الجبال».
در اين جا لازم به ذکر است که هر خواست خيري خواست حقيقي انسان نبوده و تنها به معناي مجازي به آن «خواست» گفته مي شود. هنگامي که خواست او صرفاً زباني بوده و از مرحله ي لفظ تجاوز نکرده است، هرگز حقيقي نبوده، و در نتيجه، آثار خواست حقيقي بر آن مترتب نمي گردد، اما زماني که خواست انسان جايگاهش نه زبان و حتي ذهن، بلکه قلب بوده و اين خواست از درون او نشأت گرفته باشد خواست حقيقي محسوب شده و آثار خواست حقيقي نيز بر آن مترتّب مي گردد؛ يعني خداوند چنين خواستي را محقق مي سازد. علامت خواست حقيقي، تلاش و کوششي است که انسان براي تحقق آن انجام مي دهد، انسان بيماري که حقيقتاً سلامتي خود را مي خواهد هرگز از پاي نمي نشيند و تا به طبيب مطمئن و حاذق مراجعه ننمايد آرام نخواهد بود. حفظ صحت و به نتيجه رسيدن تلاش هاي فرد بيمار و طبيب از خداست، اما تا اين سعي و تلاش فرد بيمار و آن طبيب با تمام وجود صورت نگيرد، تحقق چنين خواستي نيز از طرف خداوند صورت نمي پذيرد. جريان سعي هاجر بين دو کوه صفا و مروه و پديدار شدن آب گوارا در جلوي پاي اسماعيل گوياي همين حقيقت است؛ سعي هاجر هرگز دخالتي در پديدار شدن آب نداشت، اما اگر اين سعي صورت نمي پذيرفت از آب هم خبري نبود.
با اين تبيين، رابطه ي اختيار با توحيد افعالي نيز روشن مي گردد. بنابر توحيد افعالي، هيچ موجودي در فعل خود مستقل نيست و همچنان که ذات هر موجودي عين ربط و تعلّق به خداوند است، فعل او نيز عين ربط و تعلّق به خداوند است: «لا مؤثّر في الوجود الّا الله». هر اثر وجودي که از هر موجودي پديد مي آيد در واقع منوط به اذن و اراده ي تکويني الهي و مستند به خداي متعال خواهد بود. توحيد افعالي در مورد افعال اختياري انسان نيز جاري و ساري است. تنها موجد و فاعل حقيقي خداست، منتها در افعال ارادي انسان، اذن و اراده ي تکويني خداوند به شرط خواست انسان تحقق مي يابد. پس انسان موجودي در کنار خداوند نيست که او هم موجد و فاعل باشد که تنها فرقش با خداوند در اين باشد که فعل او به اذن خداوند است و فعل خداوند به اذن هيچ موجودي به غير خود نيست، بلکه اصلاً انسان فاعل وجوددهنده نيست. وجوددهندگي تنها خداوند متعال را سزد و بس. نقش انسان تنها اين است که در افعال اختياري، او بايد بخواهد تا خداوند تکويناً ايجاد نمايد.
آن که حقيقتاً راه هدايت را مي طلبد و در اين ميان از هيچ کوششي براي يافتن يک عالم رباني و تلمّذ در محضرش دريغ نمي کند و براي رسيدن به خدا همه ي سختي ها و مشکلات را به جان مي خرد قطعاً خداوند رحمان و رحيم، اراده ي خير (اختيار) او را به مقام تحقق مي رساند:(الّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا)(6)
(وَ اللهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ اِلي صِراطٍ مُسْتَقِيم)(7)
اغلب مفسرين، فاعل «يشاء» را در آيه ي مذکور خداوند مي دانند و آيه ي شريفه را اين گونه معنا مي کنند: «و خداوند هر که را که خود (خداوند) بخواهد هدايت مي کند.» اما هستند بزرگاني که فاعل «يشاء» را انسان مي دانند و اين آيه را اين گونه معنا مي فرمايند: «و خداوند هر که را که خود (انسان) بخواهد هدايت مي کند.» اگر ترجمه ي اول را هم بپذيريم از آن جهت که خواست خداوند مبتني بر خواست انسان است، اشکال اساسي به فهم آيه وارد نمي گردد، اما اگر آيه به صورت دوم ترجمه گردد مسلّم است تأکيد بيشتري بر اصالت خواست انسان در مسير هدايت و اختياري بودن انتخاب راه حق مي شود که به نظر مي رسد غرض خداوند هم همين باشد. اين است که قضا و قدر الهي براي انساني که خود حقيقتاً راه سعادت و هدايت را خواسته است، به فضل خدا، تحقّق خواست اوست. در اين جا تدبير انسان به کار نمي آيد و خالق انسان است که مي داند او را در چه تقديري قرار دهد تا هدايت بر او ختم شود.
در مورد خواست هاي جزئي که چنين انسان طالب حقيقتي دارد نيز تدبير او نقش چنداني ندارد، زير آن خدايي که خواست اصلي اين انسان را مي داند، عالم است بر اين که آيا اين خواست جزئي در جهت آن خواست اصلي هست يا نه. اين است که بسيار ممکن است تقدير چنين انساني تحقق بسياري از خواست هاي جزئي او نباشد و بر عکس بسياري از اموري را که خود به دليل جهلش نسبت به نقش آن در آن خواست اصلي التفاتي بدان ندارد، خداوند محقق مي سازد:
(عسي أن تکرهوا شيئاً و هو خيرٌ لکم و عسي أن تحبّوا شيئاً و هو شرُّ لکم)(8)
نقش سختي ها و مشکلات نيز براي اين انسان بنابر آيه ي شريفه ي فوق روشن مي گردد: رشد استعدادهاي باطني و صيقل يافتن وجود او، شناساندن خود انسان به خود، نااميدي و انقطاع از غير حق و در نتيجه شعله ور گشتن آتش عشق الهي، که همه و همه سير او را به سوي حق ثابت و محقق مي سازد.
اما اگر کسي حقيقتاً دنيا را بخواهد و اگر هم به سراغ احکام ديني مي رود اولاً تنها در پي عمل به ظاهر و قشر آن است، نه در پي معرفت و درک باطن و حقيقت آن؛ ثانياً دين را نه به عنوان حقيقتي که تمام اجزاي شخصيت خود را بايد منطبق بر آن کند، بلکه به عنوان امري فرعي در کنار اصل زندگي اش که همانا توجه به دنيا و اهل دنياست، پذيرفته است، چنين کسي، خواست حقيقي و جهت اراده کردن هايش دنياست. عدل خداوند ايجاب مي کند که آن که دنيا را برگزيد بلافاصله خداوند اراده ي شر او را محقّق سازد و شقاوت را بر او رقم زند، اما رحمت بيکران الهي چنان است که در اين جا هم نه با عدلش که با فضلش رفتار مي کند؛ زماني با ابتلائات و سختي ها او را متنبّه مي سازد و زماني با ريزش نعم و زماني با تعليم و انذار انبيا و اوصيا و اوليا و علماي رباني؛ شايد که اين بنده ي ناسپاس و نابينا در ابتلائات به خود آيد و بي وفايي دنيا را ببيند و در نعمت ها منعم را مشاهده نمايد.
تقدير الهي براي چنين بنده اي باز هم به تدبير او نيست، بلکه تقدير او اين است که شايد اين بنده به خود آيد و راه خود را در صراط مستقيم بيابد، حال، اگر اين بنده، اين فرصت ها را هم از دست داد و همچنان بر اراده ي شر خود تکيه کرد و شقاوت را بر خود خواست، تقدير الهي بر اساس سنت املاء و استدراج رقم مي خورد تا اين خواست نيز به طور کامل و تمام به ظهور رسد؛ و بدين گونه شقاوت بر اين بنده مقدّر خواهد شد.
مطلب مهم ديگر در مبحث اختيار اين است که اختيار فقط با علم معنا پيدا مي کند؛ تنها کسي که نسبت به حق و باطل علم کافي دارد مي تواند اختيار داشته باشد. بنابراين کسي که به هر دليل، حقيقت راه حق بر او نمايان نگشته است هرگز نمي تواند به اختيار حقيقي دستي برساند. رمز تأکيد اسلام بر تعليم و تربيت همين است. انسان طالب از طرفي بايد تعليم ببيند تا حق بر او آشکار گردد و از طرف ديگر به وسيله ي الگوي دين تربيت و تزکيه گردد تا صرفاً اراده ي خير بر او حاکم گردد. براي همين است که قرآن مجيد فلسفه ي بعثت حبيب خدا را تعليم و تربيت معرفي مي کند:
(يتلوا عليهم آياتک و يعلّمهم الکتاب و الحکمة و يزکّيهم)(9)
حال، اگر عدم علم و معرفت کسي به راه حق، نتيجه ي قصور خود فرد و دنياطلبي او باشد، او به دست خود جبر را بر اعمالش حاکم ساخته است، اما اگر چنين امري نتيجه ي قصور فرد نبوده باشد، بلکه فرد از همان ابتدا در جامعه يا محيطي زندگي کرده که اثري از حقيقت دين وجود نداشته و از عالم رباني نيز خبري نبوده است و در نتيجه عالم به حقيقت دين نگذشته است، چنين فردي، اگر چه جبر بر اعمالش حاکم است، در اين امر مقصّر بوده و اي بسا مستضعف شناخته مي گردد که حکم استعضاف در دين ما عرضه ي حقايق به چنين فردي در عالم برزخ مي باشد، البته همين انسان به اندازه ي رشد فکري در بسياري از اعمال ظاهري خود، به خصوص در آن جا که به ظلم منتهي مي شود، قطعاً مسؤول است.
به عبارت دگير، شايد چنين انساني در نرسيدن به هدف از خلقت خود مسؤول نباشد، اما در صورت عمل نکردن به فطرت و عقل سليم اوليه – لااقل در حدي که به ظلم و درنده خويي منجر نشود – مسؤول خواهد بود.
اين است رمز اصرار دين مبين اسلام بر اين که بر هر مسلمان صاحب درد واجب است که ابتدا خود به فهم حقيقي دين خود در محضر يک عالم رباني و اصل نايل آيد و سپس جامعه را از اين علم برخوردار نمايد تا همگان بتوانند استعداد احساس اختيار را در خود بيابند و آن را به فعليت برسانند:
(فلولا نفر من کلّ فرقةٍ منهم طائفة ليتفقَّهوا فِي الدّين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون)(10)
پس به طور کلي مي توان گفت: حقيقت اختيار تنها در ارتباط با علم و عمل به حق معنا پيدا مي کند. انسان مختار انساني است که در سايه ي اتصال به حق به نسبت مرتبه ي وجودي خود، اختيار خداوند را در خود متجلّي کرده است و از اختيار خود در هر چه بالاتر رفتن در مسير حق استفاده مي نمايد. مسلّم است کارها و تصميمات جزئي فردي که مسير حق براي او اصل قرار گرفته است، همه، در جهت آن اصل تنظيم مي شود و براي همين در تمام افعال خود – ولو افعال جزئي – مختارانه حرکت مي کند، و برعکس، انساني که از حق بريده است و راه دين و هدايت، نه اصل زندگي او که امري کاملاً فرعي و ظاهري و يا زايد در زندگي او محسوب مي گردد، بي آن که خود بداند در جبر غوطه ور است ولو ادعاي آزادي او گوش فلک را پر کرده باشد.
نتيجه
2-فعل اختياري فعلي است که در آن فقط خود بدون دخالت هيچ بيگانه اي دخالت دارد.
3- خداوند اختيار مطلق دارد؛ زيرا در مرتبه ي او هيچ بيگانه اي در فعل او دخالت ندارد.
4- انسان نيز مي تواند مظهر اختيار خداوند قرار گيرد. هر چه انسان مختارتر شود در مراتب قرب الهي بالاتر رفته است.
5- بيگانه اي که در فعل انسان اثر مي گذارد و آنرا در مراتبي جبري مي نمايد، زماني، عوامل خارجي و زماني عامل دروني است.
6- انسان ها علي رغم اين که بسيار از آزادي دم مي زنند، اما در واقع، خود با انتخاب خود، جبر را در اعمال خود حاکم مي کنند.
7- کلي انسان در واقع مفهومي ماهوي نبوده و براي همين تشکيک در آن راه پيدا مي کند. تمام صفات کمالي انسان نيز، از جمله اختيار، مفهومي تشکيکي دارند.
8- جبر عارفانه بالاترين مرحله ي اختيار است که از انحلال من در من تر وجود انسان حاصل مي گردد.
9- در سرنوشت انسان، تدبير عقل جزئي نقشي ندارد، بلکه مدبّر تنها خداي متعال است و قضا و قدر او حاکم بر سرنوشت انسان است.
10- اما قضا و قدر او را در مورد انسان خواست حقيقي او تعيين مي کند و قضا و قدر هرگز با اختيار انسان ناسازگار نيست. همه چيز به دست خود انسان است و در سرنوشت نهايي او هيچ کسي و هيچ چيز غير خود او (اعم از خود حقيقي يا ناخود) نقش اصلي ندارد و در عين حال همه ي امور به تقدير الهي است و تدبير جزئي انسان در اين ميان نقشي ندارد.
11- قلمرو اختيار و اراده همان خواست انسان است، نه ايجاد فعل. انسان «مي خواهد» و خداوند «خواست» خير يا شر او را محقّق و ايجاد مي کند و انسان در تحقق فعل و به غايت رساندن آن نقشي ندارد.
12- با اين تبيين، رابطه ي اختيار با توحيد افعالي نيز روشن مي گردد؛ تنها مؤثر در عالم وجود، خداست. هيچ موجودي از خود، فعلي مستقل جز آنچه خداوند اراده کرده است ندارد، اما در مورد انسان، اراده ي خدا در تحقق و ايجاد فعل، در بسياري از اوقات بر اساس خواست انسان است.
13- سعي و تلاش انسان به ايجاد فعل منتهي نمي گردد، بلکه تنها نشانه ي خواست حقيقي انسان است.
14- اختيار حقيقي تنها در سايه ي علم و معرفت تحقق پيدا مي کند.
15- حقيقت اختيار، تنها در راه حق معنا پيدا مي کند. انسان از آن زمان صاحب اختيار مي گردد که خود بخواهد و راه خدا و راه دين حقيقي را انتخاب نمايد. انسان، بيرون از مرزهاي دين حقيقي، با انتخاب خود جبر را حاکم بر اعمال خود مي نمايد.
منابع
1-قرآن کريم.
2- سفر به کعبه جانان، ج 1و 2، علي الله وردي خاني، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، 1382 ش.
3- نبوت و امامت، علي الله وردي خاني، انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ اول، 1378ش.
4- الميزان، محمدحسين طباطبايي، ج 14و 16، دارالکتب الاسلاميه، تهران، چاپ دوم، 1396 هـ . ق.
5- ماجراي فکر فلسفي در جهان اسلام، ج 3، غلامحسين ابراهيمي ديناني، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، 1379ش.
6- آموزش فلسفه، ج 2، محمدتقي مصباح يزدي، سازمان تبليغات اسلامي، چاپ اول، 1365ش.
7- معارف قرآن، محمدتقي مصباح يزدي، چاپ دوم، 1368، مؤسسه در راه حق قم.
8- شرح المواقف، قاضي عضدالدين ايلجي، ج 8، انتشارات الشريف الرضي، قم، 1412هـ . ق .
9- رسالة خلق الاعمال، صدرالدين شيرازي، نشر علوم اسلامي، تهران، 1364ش.
10- فلسفه اخلاق، محمدتقي مصباح يزدي، نشر اطلاعات، تهران، 1367ش.
پي نوشت ها:
1- مصباح يزدي، محمد تقي، آموزش فلسفه، ج 2، ص 412.
2- رعد / 12. همچنين نگاه کنيد به: يونس / 3، يونس / 31، سجده / 5.
3- محمد / 24. همچنين نگاه کنيد به: نساء / 82.
4- ص / 29. همچنين نگاه کنيد به: مؤمنون / 68.
5- اللهوردي خاني، علي، نبوت و امامت، ص 60.
6- عنکبوت / 69.
7- بقره / 213.
8- بقره / 216.
9- بقره / 129. همچنين نگاه کنيد به: آل عمران / 164 و جمعه / 2.
10- توبه / 122.
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}