نکته هايي در تاريخ مشروطيت (2)


 

نويسنده: مهديقلي هدايت (مخبرالسلطنه)




 
نظام السلطنه در فارس آتش افروخته بود. نصرالدوله در آن آتش سوخته و قوام الملک مبتذل شده، شبانکاره را در ازاي آتش افروزي برده، جاخالي کرده بود. سردار اسعد اصرار داشت که من به فارس بروم. روزي به من گفت خيال مکن که انتظار دارم فارس نوبت ديگر ولايتي از ولايات ايران شود. تو برو فکري براي خودت بکن. صحبت حکومت من به فارس مدتي بر سر زبانها ساري بود.
روزي طونلي سفير انگليس به ديدن من آمد و گفت نظر به طرز حکومت شما در تبريز دولت و سفارت انگليس معتقد است که اگر شما به فارس برويد ما به بعضي مداخلات حاجت پيدا نخواهيم کرد و مايل نيستيم در امور داخله دخالت کنيم چرا نمي رويد؟ گفتم از حسن ظن سفارت ممنونم و از اينکه مايل به مداخله در امور ما نيستند متشکر. از طرف دولت ايران مأموريت دارم و مي روم بعضي نواقص در کار است. رفت و فشار به مُرنارد آورد که کار راه بيندازد.
مرنارد محرمانه به من نوشت که سفير روس مانع بود. البته براي اينکه انگليس مجبور به مداخله در فارس بشود و عذر خودشان در آذربايجان باشد عندالوقوع قرار داد 1907 اجرا شود. در موقع خداحافظي طونلي به من گفت هر ساعتي که شما تقاضا کنيد سپاهيان ما از شيراز مي روند.
من روز 15 شعبان 1330 قمري از ابن بابويه حرکت کردم. پانزده روز در اصفهان معطل شدم که فوج حاضر شود. در اصفهان گراهم قنسول انگليس نزد من آمد و گفت تصميم جانشين هند اين است که اگر تا 12 اکتبر حاکم فارس به فارس نرسيده باشد دوازده هزار قشون مأمور فارس کند.
من روز ديگر که نيمه رمضان بود از اصفهان حرکت کردم که قنسول راپرت کند. حالا بيست روز به 12 اکتبر داريم. در شاهرضا يک هفته ماندم. صد نفر ژاندارم که از تهران نقدينه اي براي بانک به اصفهان آورده بودند همراه من آمدند. فوج هم با شهاب الممالک (1) پيشکار من و دريا بيگي که آنها را در اصفهان گذارده بودم رسيدند.
بهاءالواعظين را که از طرف مرنارد به سمت مفتش ماليه شايد به سفارش سفير روس با من مي آمد به واسطه سوء اخلاق از آباده برگرداندم. در اصفهان يک کتاب بر عليه من به چاپ زد و نامش را «دادخواهي»(2) گذارد و من مشعوفم که بهاءالواعظين از من انتقاد کرده باشند نه تمجيد. شنيده شد بهاءالواعظين که سر دسته يا مرگ يا استقلال بوده است اسکناس بسيار به مصرف مي رسانده.
روز 4 ذي قعده دو ساعت به غروب مانده وارد شيراز شدم. چه شيرازي، راههاي مسدود. مغرب در شهر اگر کسي از خانه بيرون مي آمد صاحب کلاه و عبا نبود. روز روشن در تنگ الله اکبر قاطر از زير پاي رئيس نظميه برده بودند.
قوام الملک با صولت الدوله در افتاده بود. ايخانيگري را به سردار احتشام برادر صولت الدوله داده، در پوزه کش سردار احتشام و گماشتگان قوام سر و پاي برهنه به شهر فرار کرده بودند. تدبير من اين شد که بين قوام و صولت الدوله را التيام دادم. به قول ميرزاحسن (3) عکاس تصور نمي رفت که ايالت فارس و قوام الملک و صولت الدوله در يک لوله بروند. (مطابق عکس).
ژاندرام شکست خورده را بين شيراز و کازرون مستقر کردم. يالمارس با پانصد نفر به فارس آمد به طرف بوشهر حرکت کرد که ژاندارم در بقيه راه بگذارد.
نمي دانم عين الدوله چه شنيده بود که تلگراف کرد بگوئيد يالمارسن هر جا هست توقف کند تا بقيه ژاندارم برسد. گفتم يالمارسن الآن در چادر صولت الدوله است و با تدارکي که ديده ام به بوشهر خواهد رسيد.
پس از چهل روز راهها باز شد و امنيت فوق انتظار حاصل. مردم حکومت مرا به حکومت معتمدالدوله قياس کردند. گفتم با يک تفاوت. آنوقت ايلات چماق داشتند و امروز تفنگ پنج تير آلماني دارند. ژاندارم از قشقائي شکست خورده، بين قوام الملک و صولت الدوله برادر کشتگي است.
به خواهش قنسول انگليسي مريل نام آمريکايي را که از اجزاي شوستر بود براي نظام خواستم. مردي ديوانه بود و بلاي جان من شد. او را از کاربي دخل کردم. قنسول ا. کنار* رنجيد. حتي براي عزل من و استقرار مريل به تهران رفت، ولي کاري نساخت. دو سال به خوبي برگذار شد. سپاهيان هندي رفتند، اما جنگ بين الملل آنچه دوخته بودم پاره کرد و بهانه به دست قنسول آمد که فلاني آلماني دوست است.
درست ساعت شمار سه سال تمام حاکم فارس بودم. روز 4 ذي قعده 1333 دو ساعت به غروب مانده احضار تهران شدم و به واسطه کدورت سفارت در خانه نشستم.
پس از من مردم به قنسولگري انگليس ريختند و اسناد را به قنسول آلمان دادند که در برلن چاپ شد (کشف تلبيس)(4) پس از انتشار آن سفير آمريکا نزد من آمد و رسماً از حرکات مريل عذر خواست.
در مهماني تاجگذاري در باغ فردوس مارلينگ سفير انگليس گفت يا جاي من است يا جاي فلاني. منم مجلس را ترک کردم.
يادگاري که از آن مدت مانده است دوره علم موسيقي است (5) و هفت دستگاه معمول که به نوت درآورده ام. منتظم الحکماء که با من در شيراز بود در اين فن مهارت داشت و رفاقتي کرد. سودي که از آن سفر بردم فروش ملک موروثي وزکان بود.
باري کدورت سفارت باقي بود تا نسخه اي از سفرنامه ووسطرف قنسول آلمان در شيراز به تهران به سفارت فرانسه رسيد و از عدم همراهي من شکايت کرده بود. به سفارت انگليس بردند که شما چه مي گوئيد. اين چه مي گويد. معلوم شد همچنانکه به تهران گفته بودم و در«کتاب سبز» چاپ است رنگ بيگانه از هيچ طرف به خود نگرفتم. اما چه فايده زحمت و خسارت به من وارد آمده بود.
قنسول آلمان را در بوشهر گرفتند و به هند بردند. واسموس که مقارن اين حال به حياط داود رسيده بود حيدرخان کدخداي محل او را توقيف کرد. موفق به فرار شد. خودش را به شبانکاره و برازجان رسانيد. ژاندارم تکليف خواست. گفتم او را به شيراز آوردند. او را خواسته بودند ژاندارم نداد و بر وفق عهود تکليف هم همين بود. قول داد از شيراز نرود. ولي باز فرار کرد. مرد عجيبي بود.
گرفتن قنسول آلمان در بوشهر اشتباهي بود که اسباب زحمت کلي براي ما و براي خودشان شد و قدرت مرا در اسکان کاست. يک بي نزاکتي ده بي نزاکتي دنبال دارد. روي تمبر پست ما چاپ تصرف بوشهر زدند. بيشتر سبب هيجان شد.
از سوانح اين سفر حرکت صاحبمنصبان جزء سوئدي بود نسبت به من بدون اطلاع رئيسشان اوگلا.(6) اما موضوع اين بود که کاکايي اجير کرده بودند که قهوه عربي براي آنها تدارک کند. سيدي را روز روشن کشت. او را به عدليه فرستادم. قتل ثابت شد. قصاص کردم. سوئديهاي جوان مرا محاصره کردند جواب گفتم. روز ديگر اوگلا نزد من آمد. شايد براي شکايت از قصاص. شرح واقعه را به او گفتم با حضور ا. کنار قنسول انگليس معذرت خواست و عنواني نکرد.
متأسفانه ما محتاج علم و صنعت اروپائي هستيم و متخصص، مشروطه باينکه عامل و عاقل باشد و بعضي از دردهاي ما را بتواند دوا کند. لکن اغلب ديده شده است که دردي بر دردها افزودند.
اشخاص برجسته در وطن خودشان مشتري دارند. متخصصيني که ما مي آوريم از طبقه متوسطند، در حقيقت کور و کري را مي آوريم بر خر لنگ خودمان سوار مي کنيم. نه راه را مي شناسند نه چاه را.
به غم خوارگي جز سر انگشت من
نخاريد کس در جهان پشت من
ي باشد که خودمان طبيب خودمان باشيم.
سيکس (7) نيز در شرح حال واسموس نسبتي به من مي دهد که از بصيرت او از احوال فارس بعيد است. مي نويسد که فلاني در آشوب اخير قشقائي انگشت داشته است.
اولاً من در آن موقع در فارس نبودم.
ثانياً در موقع حرکت به تهران قوام الملک پنجاه سوار همراه من کرد و به واسطه سخنهائي که مي رفت و نگراني اي که حاصل بود لازم دانست چهار نفر از بستگان صولت الدوله نيز همراه باشند.
و باز صولت الدوله در اواخر از من رنجيده بود که با قوام بيشتر مساعدت کرده ام و شرحي به ميرز ابراهيم نوشته بود در «آنگلوفيلي» من. نسبتي که سيکس باز به من داده است و راست است همان وطن خواهي است.
قبول سوار از طرف قوام الملک و صولت الدوله براي تأمين از طرف آنها بود. به اهتمام عليقلي خان (8) رئيس ژاندارم در راه من محتاج آن سوارها نبودم.
(10)
به بهانه قرار داد 1919 رشت و تبريز علم مخالفت با مرکز برپا کردند و هر دو نيتشان تجزيه ولايت بود. رشت پشت به باکو داشت و آشکار اعلان جمهوري کرد. تبريز به واسطه نقص اسباب تذبذب مي کرد. از طرف شوروي هم بر خلاف قواي انگليس که در قزوين بودند کمک به رشت مي شد. آخر دو هزار نفر رسماً به ثبت فرستادند. غوغاي رشت معروف شد به آشوب متجاسرين.
تبريز از تهران پول مي خواست و حاکم نمي خواست. مشيرالدوله دو بيست هزار تومان يک پانزده هزار تومان براي خياباني فرستاد. در تهران تصور مي شد که قيام تبريز پايه و مايه اي دارد و سليمان ميرزا و سيد کمره اي هر روز دو ساعت وقت مستوفي را به صحبت خياباني مي گرفتند. بالاخره در فرستادن وجوه خودداري شد.
من وزارت ماليه را داشتم و صحبت رفتن من به آذربايجان بود. خياباني به وثوق السلطنه تلگراف کرده بود که فلاني تنها بيايد. من هم يک نفر همراه نبردم. چه مي دانستم در تبريز من محتاج عده نيستم. روز هفتم ذي حجه 1339 در هيئت تصميم گرفته شد و روز نهم ذي حجه از تهران حرکت کردم.
از باسمنج تلفن کردم که حاضرم با شما کار کنم. چه معلوم بود مخالفتي در بين است. جواب دادند که ما حاضر نيستيم. خواستم به يکي از منازل دولتي فرود آيم مخالف تصميم بود. به منزل حاجي ساعدالسلطنه فرود آمدم.
سوارهاي گرمرودي را از باسمنج مرخص کردم. قزاق اجازه خواست دسته اي استقبال بفرستند. منع کردم که لدي الورود اشکالي پيش نيايد.
ده روز در منزل ساعدالسلطنه مشغول نصيحت بودم. مفيد نيفتاد و هرچه از مقصد پرسيدم گفتند مرامي عالي در نظر داريم و گفتني نيست. مي خواستند من به تهران برگردم و حامل پيغامات باشم.
قنسول انگليس و قنسول آمريکا خياباني را نصيحت کرده بودند. قنسول انگليس براي من پيغام کرد که خياباني حاضر براي ملاقات شما نيست که فلاني سخن آور است، مرا مغلوب مي کند و اگر ده هزار قوه هم از تهران بيايد جواب مي دهم. قنسول آمريکا پيغام کرد که خياباني به تهران ياغي است.
آنچه بر من معلوم شد تشکيل حکومت آذربايجان در باکو خياباني را به خيال انداخته بود که همان بازي را در تبريز در آورد. اسم آذربايجان را «آزاديستان» نهاد که عوام را خوش آيد و انتهاز فرصت مي کرد. اين بود مرام ناگفتني. نه دولت نه حاميان قيام اين را درست نمي دانستند و آن بازي را محمل هاي ديگر مي نهادند و بسا بود که به خرابکاري هائي بکشد و من نمي توانستم آزاد با تهران گفت و شنيد کنم. اگر آنچه بر من معلوم شد در تهران مي دانستند سليمان ميرزا با اعتبارنامه من مخالفت نمي کرد.
در راه کسي قادر به بيرون کردن گله نبود. در شهر هم نان کم بود. چهار نفر از تجار محترم به مراغه رفتند گندم بياورند. عدل الدوله نواده حاجي کبير آقا مانع شد که با اين اوضاع من گندم براي شهر نمي گذارم حمل شود. اگر او خياباني است من بيابانيم.
با وجود قزاق و ژندارم چهارصد نفر اهل شهر را لباس مخصوص پوشانده قشون ملي نام نهاده بودند. معلوم نبود در مقابل کدام دشمن و براي چه.
از غرائب اينست که اعتماد خياباني به عميدالسلطنه تالش دزد چپاولچي بود. تهران به واسطه سانسور از حقايق بيخبر بود. من هم نتوانستم مخابره کنم. تصور مي کردند قيام اساس ملي دارد. يري الحاضر ما لا يري الغائب.
رشت و تبريز گول تقسيمات قفقاز را خوردند که باکو، تفليس، ايروان هر کدام دم از استقلال مي زدند. اگر حقيقت به تهران معلوم بود سليمان ميرزا آن اشتلم را در مجلس نمي کرد و سيد کمره اي ختم نمي گذاشت و امثال صمصام السلطنه و مستشارالدوله به ختم نمي رفتند.
من گله ندارم. بيسمارک گفت هر چه به اين مردم خدمت کني هرگز راضي نخواهند شد و سعدي بهتر گفته است:
اگر بر پري چون ملک بآسمان
به دامن در آويزدت بد گمان
خدا را که مانند و انباز و جفت
نباشد نديدي که ترسا چه گفت
يک نفر نگفت تبريزي که يک سال بر سر آزادي با دولت جنگيد و هزارها تلفات داد چه شد که براي اعلام علم آزادي خياباني هيچکس حاضر نشد و صد نفر قزاق بدون زد و خورد عالي قاپو را متصرف شدند. اگر همسايه هاي خياباني با او موافق بودند خانه او چاپيده نمي شد. قيام چاپي بود و نگرفت.
در مشروطه عادت شده است که هر کس فهميده يا نفهميده، بجا يا بيجا از دولت تنفيذ کرد مردم پاي صحبت او جمع شوند و فهميده و نفهميده دستي هم بزنند و دل ناطق را خوش کنند. متأسفانه سر او هم گرم مي شود.
هيچ معلوم نيست مسلک ما مردم چيست؟ چه مي خواهيم و به کجا مي رويم. قراردادي بين ايران و انگليس بسته شد. بسيار هم بد بود. مي بايست از آن برائت جست. ليکن جنگ خانگي چه چاره مي کرد و جز خرابي چه نتيجه داشت. بجز اينکه جمعي از اهالي تلف شدند. اگر معاهده شوروي پيش نيامده بود قرارداد 1919 عملي مي شد. به اين قيامها هم کسي اعتنا نمي کرد چنانکه در نظام اقدام شده بود و ميرزا عيسي خان هم در ماليه بساط مداخله را چيده بود مصادف شد با وزارت ماليه من. دفتر را بستم. در صورتيکه به ارمتيج اسميط (9) معتقد بودم. کاش او را به اختيار دعوت کرده بوديم. ربطي به ديگران نداشت مردي دانا بود.
ياري، مجاهدين ستارخان پيغام کردند ما حاضريم. گفتم من حاضر نيستم.
رئيس قزاق (10) نزد من آمد گفت يک سال است من درين شهر هستم. اين بازي اساس ندارد. اگر ژاندارم که احتمالي بود ضعيف آن طرف برود در سه ساعت والّا در يک ساعت عالي قاپو را متصرف مي شويم. گفتم راضي نيستم زد و خورد شود. اطمينان داد که ژاندارم دست درنمي آورد و سايرين به مختصر بادي متفرق مي شوند. روزهاي يکشنبه مجلس چاي داشت. قرار شد من به قزاق خانه بروم. با ساعدالسلطنه شور کردم گفت همه مي روند. خودش کسالت داشت. با هدايت قلي خان و لطف الله خان پسر عمو و فرزندي به قزاقخانه رفتم. آنها هم از نقشه آگاه نبودند. يکشنبه 23 ذي حجه 1339 مطابق 5 شهريور 1300.
صبح يکشنبه سيدالمحققين نزد من آمده بود که خياباني مي گويد: نشسته اي که چه؟ گفتم بخواهم بروم، امنيت من در راه چيست؟ گفت سوار همراه مي کنيم. گفتم به سوار شما اعتماد ندارم. گفت قزاق همراه ببريد. گفتم حرفي است حسابي.
شب پس از آنکه مهمانها متفرق شدند رئيس قزاق تکليف خواست. خبر آوردند که ژاندارم هم از شهر بيرون رفت. رئيس قزاق کساني را بر سر راه خياباني گماشته بود که او را به قزاقخانه بياورند. منع کردم معلوم شد خياباني سلامت به خانه رسيده است. با تجديد اتمام حجت اجازه اقدام دادم.
سيدالمحققين به گمان آنکه من به قزاقخانه آمده ام که بروم به خياباني گفته بود. هيچ وسيله نداريم فلاني هم رفت بگذار برويم او را بياوريم. گفته بود: «بگذار برود». اين بود عقل و رأي پهلوان قيام. من خودم تصور نمي کردم اساس به اين درجه پوشالي باشد و قزاق بدون مزاحمت بر عالي قاپو دست يابد.
حالا شب از نيمه گذشته است. احتياطاً سفارشي به سوارهاي مراغه اي خواستند نوشتم. سحر ظفرالدوله (11) تلفن کرد که عالي قاپو و مرکز نظميه و تلفن خانه در تصرف ماست. در اطراف عالي قاپو يک نفر قزاق و دو نفر مجاهده کشته شده بود. من به عالي قاپو رفتم هيچکس نبود. تلفن کردم اصحاب آمدند. پرده ها را کنده بودند. فرصت نکرده بودند ببرند. مسئله بر حاضرين هم بقدري مشتبه بود که به صداي تير ناظم الدوله (12) گفته بود شش ماه گرفتار زد و خورد خواهيم بود.
در اين ضمن بهاءالسلطنه شيرازي رسيد. به او گفتم برو به خياباني بگو من باز حاضرم با شما کار کنم. اگر ميل داريد نزد من بيائيد والا در خانه بنشينيد و در را باز بگذاريد. گفت بنويسيد. نوشتم. رفت و برگشت که در خانه نبود و منزل او را هواخواهان غيور چاپيده بودند. حتي در و پنجره را برده اند. گفتم باز برو و سعي کن او را ببيني و مکتوب را برساني. موفق نشد. شايد اگر در خانه خود مانده بود باز خانه را مي چاپيدند اما کشته نمي شد.
روز ديگر مقارن ظهر از طرف نظميه هياهوئي شنيدم. گفتم چيست؟ گفتند نعش خياباني است که مردم با هلهله پذيرائي مي کنند و مي خواهند در بازار بگردانند. منع کردم و در سيد حمزه دفن شد.
کاشف به عمل آمد که دختر بچه اي به پست سه نفر قزاق مي گويد خياباني در فلان خانه در زيرزمين پنهان است. قزاق سرخود وارد خانه مي شود، از زيرزمين به حياط و برعکس تير تفنگ شليک مي شود دست يک قزاق و پاي خياباني تير مي خورد. تيري هم به سرش خورده بود. گفتند به قرائني بايد خودش زده باشد. مؤيّد اين ظن مکتوبي از بغل او درآمد مشعر بر اينکه: «چون نخواستم تسليم شوم انتحار کردم»، والعلم عندالله.
راپرت اين قضايا را من به تهران ندادم. چه معمولاً تلگرافخانه راپرت قضايا را مي دهد. مشيرالدوله تلگراف کرد که نشان قدس به شما مرحمت شده است. کشفاً تشکر کردم و رمزاً گفتم من نشان نمي خواهم. بگذاريد يک نفر هم بي نشان باشد.
مردم شهر، اعيان و تجار اصرار داشتند که چند نفر قياميها از شهر بروند و من لازم نمي دانستم. زياد اصرار کردند گفتم به اختيار خودشان چندي به محلي که مي خواهند بروند. بادامچي، فيوضات (13) و اميرخيزي (14) چند ماهي به محال حاجي علي لو رفتند و به شهر برگشتند. من آنها را به احترام لفظ آزاديخواهي محترم مي داشتم.
خياباني را در تهران در منزل امام جمعه خوئي يک مجلس ملاقات و مدرک او را سنجيده بودم. در موقعي که قشون روس نزديک کرج آمده است و اولتيماتوم داده و آخرين تدبير دولت اين شده است که وزراء اختيار از مجلس بخواهند و مجلس را منحل کنند که بهر صيغه قبول اولتيماتوم مي شود به تصويب مجلس نرسد. خياباني اصرار داشت کاري بکند که مجلس تعطيل نشود و آنوقت حقوق وکلا هفتاد تومان بيشتر نبود.
آنچه مي نويسم نه از براي برائت است، بلکه براي روشن شدن تاريخ است. در مقام وطن پرستي و آزدايخواهي و تدارک آسايش ولايتي مثل آذربايجان وظيفه ملي و دولتي من همان بود که کردم. مي بينم که مغرضين اين مسئله را پيراهن عثمان کرده اند و حال آنکه نه عثمان بر حق بود و نه خياباني.
سَتّارخان که حقوق ثابت در مشروطه دارد و در نظر من مرد شريفي بود چون بيراه رفت دولت با او چه چاره داشت جز آنچه کرد و حال آنکه او سابقه خدمت مسلم داشت و خياباني خدمتي نکرده بود و زحمت مي داد و ولايتي را به هواي باطل آشفته مي داشت. مردم تبريز همه هواخواه ستارخان بودند و بيزار از خياباني که در نظر من جاهل و غافل بود. باري خانه او را تعمير کردم و تدارک اسباب و اثاثيه براي اولادش نمودم. شش هزار توماني که از باج خروج و دخول شهر به امر او گرفته شده بود به اولادش واگذار کردم. خداوند رفتگان را بيامرزد و ماندگان را هدايت فرمايد.

از نوادر حکايات
 

بصيرالسلطنه گفت يکي از آشنايان را در راه ديدم که به ثقة الملک قمي ارادتي دارد. گفت مي خواهم به ملاقات آقا بروم و خجالت مي کشم گفتم چرا؟ گفت مخبرالسلطنه که از تهران حرکت کرد من خدمت آقا رسيدم. گفتم مخبرالسلطنه حرکت کرده است و عده همراه ندارد چه خواهد کرد. فرمودند مي آيد و کار مي کند.
پس از آنکه مخبرالسلطنه وارد شد و به محل حکومتي راهش ندادند باز خدمت آقا رسيدم. گفتم چه خواهد شد؟ فرمودند درست مي شود. تا آنکه مخبرالسلطنه به قزاقخانه رفت. خدمت آقا رسيدم گفتم مخبرالسلطنه رفت. فرمودند نمي رود و درست مي شود. از براي من حال ضحکي دست داد. حالا خجالت مي کشم خدمت آقا بروم.
پس از استماع اين حکايت من بديدن ثقةالملک رفتم. مرد وارسته اي بود. بسيار خوش اخلاق و قانع و خوش قيافه. خداوندش رحمت کند. بوئي از حقيقت به مشامش رسيده بود.
(11)
پس از کودتاي سوم اسفند از قياميها بادامچي و معتمدالتجار در منزل حاجي ساعدالسلطنه نزد من آمدند که با کودتا بايد مخالفت کرد. گفتم: با قرارداد بايد مخالفت کرد! با کابينه مشيرالدوله و مستوفي بايد مخالفت کرد! با کودتا بايد مخالفت کرد! پس با کي بايد موافقت کرد؟ در بيانيه دولت امري که با آن مخالفت جايز باشد نيست. قصاص قبل از جنايت جنايت است.
از من که مأيوس شدند سمينقو را دعوت کردند. مکتوب ايشان به دست آمد. در اين ضمن تلگراف از وزارت جنگ رسيد که قزاق و ژاندارم بايد متحدالشکل شوند. بين ژاندرام و قزاق شکراب شد. رفتار پولادين (15) بر خشونت افزود و قياميها لاهوتي را به پنجاه هزار نفر از بهادران شهري نويد داده بودند. او هم فريب خورده در موقعي که تمام قوا در مياندوآب جمع است و شهرخالي رو به شهر آورد. حبيب الله خان (16) از مياندوآب متوجه شهر شد. جنگ در گرفت. لاهوتي با سيصد نفر به قفقازيه روي آورد.
درين گيرودار لاهوتي فرستاد مرا از عالي قاپو به ژاندارمري بردند. شب نزد من آمد گفت اگر جسارتي شد براي اين بود که از طرف شمانگران بودم.
شب دوم اجلال الملک و سرتيپ زاده که يکي نايب الحکومه بود و يکي از طرف قياميها رئيس نظميه، نزد من آمدند که رياست جمهوري را قبول کنم. گفتم در حال حاضر معقتد به جمهوري نيستم. کسي را پيدا کنيد که معتقد باشد. براي هر رژيمي مردم بايد به حدّي معرفت داشته باشند. مردم ما هنوز معني مشروطه را هم نفهميده اند.
سپهسالار و عين الدوله که قبل از من به تبريز رفته بودند و خوش برنگشتند چهارهزار و پنج هزار تومان حق مي گرفتند. من به واسطه خانه نشيني و آلودگي سه هزار تومان خواستم. تا عيد قروض را داده بودم. به رئيس دولت تلگراف کردم که هزار تومان از ماهيانه را نمي خواهم. در عوض دويست هزار تومان از آن محل اضافه براي اجزاي کابينه تبريز لطف کنيد که به عسرت مي گذرانند و يازده هزار تومان تقديم دولت شد.
(12)
در مجلس سليمان ميرزا با اعتبارنامه من مخالفت کرد. شرح مذاکرات کتابچه ايست که در اوراق مجلس ضبط است. در خاتمه مدرّس گفت من کسي را مخصوص به تبريز فرستادم که ببينم خياباني چه مي گويد. گفت من حاضر نيستم با عراقي کار کنم و اين همان جوابي است که به قنسول آمريکا داده بود.
هفت نفر با اعتبارنامه من مخالفت کرده ورقه آبي انداخته بودند. علت مخالفت سليمان ميرزا و محمد ولي ميرزا و سيد يعقوب را مي دانم، ولي مخالفت بقيه را نتوانستم محملي بگذارم. قُضَي الاَمر واستَوْتَ علي الجودي.
(13)
در غوغاي تغيير سلطنت افکار را به طرف جمهوري سوق داده بودند. احتشام السلطنه مرا خواهي نخواهي به منزل مستشارالدوله برد، عنوان جمهوري شد. گفتم من موافق نيستم. مستشارالدوله که پهلوي من نشسته بود گفت نگو ملت مي رنجد. گفتم خلاف عقيده چه بگويم. صرف نظر از اينکه جمهوري در هيچ جا آفتاب درخشاني نبوده است ايران مراحلي از آن رژيم دور است... مانده.
سي سال است که مشروطه شده ايم. هنوز پايه اش ثبات و قراري نگرفته و معني مشروطه را ندانسته ايم. آنچه مي کنيم و آنچه مي گوئيم خلاف منظور است.
درين سنوات من از کار دور بودم و مشغول گراوور. عده اي گراوور براي الفباي کميسيون معارف و کتب ابتدائي ساختم، دو دوره هم تمبر يکي براي پستخانه و يکي براي ماليه که کمک معاش بود.
(14)
در اول سلطنت مظفرالدين شاه جغرافياي بزرگ فونسن(17) را اعليحضرت براي ترجمه به پدرم داد. به من رجوع فرمودند. قسمت اروپ را که مشتمل بر مطالب مفيده بود با شوقي وافر ترجمه کردم و تقديم شد. خواستم آن را به طبع برسانم. به ترجمه قناعت نکردم تاريخ و حکاياتي از هر قبيل بر آن افزودم. خواستم مصوّر باشد اسباب فراهم نبود. لوازم کار را از فرنگ آوردم و خود مشغول امتحانات شدم. يک صفحه مرا هشت ماه معطل کرد. خسته نشدم تا راه عمل را به دست آوردم. نيمي از آن کتاب قبل از مسافرت به شيراز (شعبان 1330 هجري) به طبع رسيد و بقيه به واسطه عوايق چندي به عهده تأخير افتاد تا در سنه 1317 انجام پذيرفت.
در اوقات بيکاري دو دوره تمبر براي ماليه و پستخانه ساختم. بعد آن دستگاه را به آقاي ملک الکلامي مدير انشاي کابينه رياست وزراء نياز کردم. اولاد او حال مشغول گراوورند و اگر گراووري براي من لازم شود مي سازند. نيتم اين بود که اين عمل را شغل خود قرا بدهم. قهراً به خطوط ديگر افتادم.
با بادهائي که از اطراف مي وزيد امر به سلطنت پهلوي قرار گرفت. شش سالي در بدايت محل اميدواري بود. سالي به رياست فروغي و سالي به رياست مستوفي گذشت. در کابينه مستوفي من فوائد عامه را داشتم. چنان مقتضي شد که به رياست تميز رفتم. چهار ماه در تميز بودم. مستوفي جداً استعفا کرد، اين قلاده به گردن من افتاد. شش سال و سه ماه مقيّد بودم. آثار ديکتاتوري به تمام معني ظاهر شد. خواستم استعفا کنم سردار اسعد (18) مانع شد. خوشبختانه در اوايل تغيير پرگرام چون عقايد مرا شاه دانسته بود امر به استعفا داد. از اين بند هم بسلامت جستم.
در اين مدت امري که به دست من خاتمه يافت ............ آن هم بعد از يأس شاه و تيمورتاش از اخذ نتيجه. با امري که جداً مخالفت کردم امتياز برق تهران بود.
از غرائب اين است که من خوابي ديدم داخل کابينه شدم و خوابي ديدم پس از دوازده ساعت مکلّف به استعفا و مشغول نوشتن دوره اي در هيئت و وسائل ديگر شدم و تا امروز که ششم فروردين 1323 است از آن رسائل دو رساله چاپ شده: يکي «گزارش ايران باستان» و يکي «افکارامم» تا در اين سال چه پيش آيد.
فعلاً آتش هوي و هوس روي کره را گرفته است. همه براي آسايش در جنگند. خداوند اين آسايش را از ما سلب کند.

پي نوشت ها:
 

*مرحوم مخبرالسلطنه بجزء «خاطرات و خطرات» و «گزارش ايران» که در آنها به جريان مشروطيت پرداخته است رساله اي کوچک به نام «بر من چه گذشت» در سال 1323 منتشر کرد که کمتر در دسترس است. تجديد چاپ آن بهمين سبب ضرورت دارد.
«تحفه مخبري يا کار بيکاري» او به نظم نيز درباره مشروطيت است (تهران، 1323)
1. شهاب الممالک پدر حبيب الله شهاب معلم فرانسه و سرتيپ سيف الله خان.
2. اين رساله سالهاي پيش به قطع خشتي چاپ شده است و در يکي از شماره هاي آينده بخشهايي از آن را نقل خواهيم کرد.
3. ميرزا حسن معروف به کازروني عکاس مشهور شيراز بود. درباره او آقاي کرامت رعنا حسيني مقاله اي در مجله يغما نوشته است. از نوادگان او دوست گرامي آقاي منوچهري چهره نگار است.
* O'Couard.
4. اين کتاب را سيد حسن تقي زاده به ترجمه رسانيد و جزو انتشارات مجله کاوه چاپ کرد.
5. کتابهاي موسيقي مخبرالسلطنه «دستور ابجدي» و «مجمع الادوار» نام دارد و توسط خود او گراوورسازي و چاپ شده است.
6. Uggla
7. Syks
8. پسر عموي کلنل محمد تقي خان بود.
9. ارميتاژ اسمبط. مرحوم مخبرالسلطنه در نقل اسامي فرنگي سليقه اي عجيب داشته و در کتاب «تحفة الآفاق» او از اين قبيل بسيار ديده مي شود.
10. مير پنج اسمعيل خان.
11. سرلشگر حسن مقدم.
12. طباطبائي ديبا.
13. ابوالقاسم فيوضات.
14. اسمعيل اميرخيزي.
15. سرهنگ محمود پولادين پسر حسن خان کفري ميرپنج قزاق. پولادين در 1306 محاکمه و تيرباران شد.
16. سرلشگر حبيب الله خان شيباني.
17. Foncin
18. جعفرقلي خان اسعد پسر عليقلي خان سردار اسعد.
 

منبع:ماهنامه آينده شماره 10 - 12