زوال پرشتاب انديشه انساني در جام جادو (1)


 

نويسنده: دکتر صادق طباطبائي




 

در حاشيه «زندگي در عيش، مردن در خوشي» اثر «نيل پُستمن»
 

*«زندگي در عيش، مردن در خوشي» يکي از ارزشمندترين آثار در حوزه دانش هاي اجتماعي است که به قلم «نيل پُستمن» جامعه شناس نامدار و انديشمند آمريکايي نوشته شده است.
اين کتاب با دقت نظر پژوهشگرانه به شرح مستند آثار ويرانگر رسانه جمعي، به ويژه تلويزيون بر فرهنگ، مذهب و خانواده در جوامع غربي پرداخته و در شرايط کنوني که دريافت برنامه هاي ماهواره اي امکان پذير شده است، مطالعه آن براي همه ضروري بلکه واجب است.
اين اثر عميق و تکان دهنده، توسط دکتر صادق طباطبايي با توانمندي فرهنگي و ادبي به زبان فارسي ترجمه و توسط انتشارات سروش منتشر شده است.
دکتر صادق طباطبايي در مقدمه کتاب مقاله پرارزش و عميقي نوشته که در بردارنده مهمترين نکات در مورد ساختار شعور اجتماعي و شکل گيري آراء و انديشه ها در عصر توليدات انبوه صنايع تفريحي و سرگرمي است.
اين مقاله ارزشمند و تکان دهنده و تفکر برانگيز در زير از نظر خوانندگان مي گذرد:
هنوز بحث ها و گفتگوهاي که نيل پُستمن (Neil postman) با انتشار کتاب جنجالي خود انقراض طفوليت (در سال 1983م / 1362 ھ . ش) برانگيخته بود جريان داشت که کتاب جديدي از او به اين مجادله ها و اختلاف آراء پايه و شالوه اي نوين بخشيد و تفکر و تأمّل و چاره انديشي هايي عميق را به جريان انداخت. زيرا پستمن اين بار – با انتشار کتابي که اينک ترجمه آن پيش روي خواننده است – به نقد تلاش ها و فعاليت هاي ويران گر فرهنگي مي پردازد که ريشه در رؤياهاي سوداگري و سودآوري تجاري و تبليغات بازرگاني دارد و روي به جانب تفريح و سرگرمي و خوشگذراني مطلق و لگام گسيخته – نقل از مقدمه بنگاه انتشاراتي فيشر Fischer (فرانکفورت، آلمان، 1992 م) بر ترجمه آلماني اين کتاب.
نظريه اي که نيل پستمن در اين کتاب شالوده پژوهشها و مطالعات خود قرار داده عبارت از آن است که انسان هاي عصر حاضر – خاصه در ايالات متحده آمريکا – حاکميت و قدرت تعيين سرنوشت خويش را يک سره از دست داده و آن را يکجا به وسايل ارتباط جمعي سپرده اند. در حقيقت اين وسايل ارتباط جمعي هستند که در بُعد گسترده اي، از يک سو نقش روزافزون خود را بر آنچه بدان وقوف مي يابيم، با آن آشنا مي شويم، روياروي آن قرار مي گيريم، هر آنچه را که تجربه مي کنيم و آنچه را که به عنوان تجربه مي اندوزيم، آنچه را که به عنوان دانش مي آموزيم و آنگونه که دانسته هاي خود را مي سازيم و شکل مي دهيم برعهده گرفته اند و بدانها شکل و جهت مي دهند؛ بلکه از سوي ديگر به گونه اي رو به تزايد به ما تحميل مي کنند که به چه بينديشيم، چگونه بينديشيم، چه و چگونه و چرا احساس کنيم، رابطه مان با خود و با ديگران چگونه و به چه ميزان باشد و... به بيان کلي، اين وسايل ارتباط جمعي هستند که حاکميت ما را بر خود و بر انديشه و بر احساس و ادراک ما و نيز بر روابط انساني و اجتماعي ما از ما ربوده اند.
همين نگرش و باور را نيل پستمن در کتاب ديگرش «تکنوپولي» (انتشارات سروش، تهران، 1372 ھ . ش) زمينه بررسي ابعاد تأثير تکنولوژي نوين مخصوصاً کامپيوتر قرار داده است. در آن کتاب مؤلف از زواياي مختلف، اسارت انسان، فرهنگ، و تاريخ بشري را در چنگل الهه اي به نام تکنولوژي بررسي مي کند و زيان هاي جبران ناپذير کاربرد تکنولوژيِ بدون اخلاق را با بياني بسيار استوار و منطقي و مبتني بر شواهد و قرائن و آمارهاي علمي برمي شمرد و سپس ضمن اظهار نااميدي از نجات جامعه ايالات متحده آمريکا – به عنوان قطب آمال و قبله تمنيات انسان هاي بي شمار اين کره خاکي – معتقد است: اگر جوامعي که از فرهنگ هشياري برخوردار هستند و هنوز اسير چنگال بي رحمانه تاريخ ستيز و دين کُش و فرهنگ براندازِ نظام انحصارگرِ تکنولوژي (= تکنوپولي) نشده اند، مي توانند با بهره گيري معقول و آگاهانه از مزاياي تکنولوژي هاي جديد، خود را تسليم توقع ها و تمناهاي فرا رخساري آن نسازند و در نتيجه مي توانند – برخلاف ملت آمريکا – با حفظ تاريخ و فرهنگ و تمدن و باورهاي اعتقادي خود، عنان سرنوشت خود را با تسلط بر عناصر اصلي انسانيّت و اهداف عاليه انساني همچنان در دست داشته باشند.
در کتاب حاضر، مؤلف تأثيرات رسانه ها و وسايل ارتباط جمعي را – به عنوان يکي از تکنولوژي هاي فراگير و مدرن – بر فکر و انديشه و شعور و رفتار انسان ها و نيز بر فرهنگ و ارزش ها و باورهاي مذهبي جوامع مورد بررسي و پژوهش قرار داده است. توجه اصلي پستمن در اين مطالعه، بر روي تلويزيون متمرکز است و از زواياي متفاوتي به روشن ساختن اثر تخريبي اين رسانه بر شکل گيري فکر و رأي و انديشه و جهان بيني انسان مي پردازد. پستمن معتقد است: هر يک از ابزارهاي تکنيکي که بشر براي اغراض خاص و تأمين نياز ويژه اي خلق کرده است، علاوه بر کاربردي که در همان حوزه دارد، داراي فرا رخسار يا استعاراتي است که حوزه تأثير و کاراييِ آن وسيله را بسيار گسترش مي دهد. به عبارت آخر، هر وسيله تکنيکي و هر ابزاري از تکنولوژي و در يک کلام خودِ تکنيک، داراي «ايدئولوژي» است و نمي توان آن را خنثي و بي طرف انگاشت و انسان را بي قيد و شرط حاکم بر آن تلقي کرد. باران بلايي که بر سر جامعه آمريکا فرو باريده است، بي فرهنگي و لجام گسيختگي انساني، فقدان شعور اجتماعي، انهدام مباني خانواده، زوال اصول فرهنگي، تلاشيِ پيوندهاي اجتماعي، تخريب باورهاي انسان ساز مذهبي، تخليه ارزشي نمادها و مظاهر ملي و به عبارت ديگر افول اختر فرهنگ ملي و هدم قدرت تسلط انسان بر سرنوشت خويش و جامعه خويش، همه و همه، معلول تسليم بي قيد و شرط جامعه است به رسانه اي به نام تلويزيون و به نظامي به نام نظام تکنوپولي.
اگر تلويزيون وسيله اي است براي سرگرم ساختن و وقت گذراني و تفريح، در اين صورت رسالت ذاتي اين وسيله ارتباطي، تعيين و انتقال محتوي و حدود ارزشي هر آن چيزي است که از طريق اين وسيله با مخاطب هاي آن مبادله مي شود. و دقيقاً خطر اصلي و عامل تعيين کننده انهدام فرهنگي در همين جا رخ مي نمايد. خطر تلويزيون در نظامي که رسالت اين وسيله ارتباط جمعي ايجاد سرگرمي و تفريح و ايجاد شادي و سرور در بيننده است، در اين است که بخواهد به مقولات اساسي نظير علم و سياست و دين و مذهب و تاريخ و فرهنگ و اخبار و... بپردازد. ماهيّت ذاتي اين ابزار ايجاب مي کند که اين مباحث به عنوان سرگرمي و تفريح و گذران وقت – در انطباق با پذيرش هاي دروني و به قول پستمن ايدئولوژي اين وسيله تکنيکي – ارائه گردند و در نتيجه همين ها هستند که از حالت انسان ساز خود خارج شده، کارشان در نهايت به پوچي و بي ارزشي و بي تفاوتي و مآلاً به انهدام مي انجامد.
«... در طول تاريخ مدوّن بشري، اين اولين باري است که انسان ها با اين پديده خو گرفته اند – يا خو مي گيرند – و به جاي آن که با جهان خارج ارتباط مستقيم و جدي برقرار کنند اين رابطه را از طريق تصاوير برقرار مي سازند؛ به جاي آن که با جهان واقعي و خارج از ذهن روبرو شوند با تصاويري از آن روبرو مي شوند؛ و به جاي آن که براي شناخت بهتر و درک عميق تري از جهان دست به تلاش زنند به جنبه سوداگري سودآور و تجارت و دادوستدهاي آن روي آورده اند...»(نقل از مقدمه ناشر آلماني).
نتايج قهري اين دگرگوني و سرانجام حتمي اين مسير حرکت، انهدام سريع قدرت تفکر و زوال پر شتاب نظام شکل گيري و انديشه انساني است. در اين انهدام و زوال است که تهديد روشن و بي ابهامِ نهفته در ذاتِ اين رسانه ارتباط جمعي رخ مي نمايد؛ استقلال شخصيت و قيمومت انديشه انسان را از او درمي ربايد و دوران بردگي او را – در نظام جديد – پايدار مي سازد. از همين رهگذر است که «اساسي ترين پايه دموکراسي و آزادي انسان مورد هجوم قرار گرفته، رو به ويراني نهاده است، و در يک کلام: ما از خوشي و تفريح و سرگرمي براي خود مهلکه ساخته ايم.» (نقل از يادداشت بنگاه انتشاراتي فيشر بر چاپ آلماني اين اثر)
در شادي و تفريح زندگي مي کنيم و در خوشي مي ميريم.
مؤلف کتاب در بررسي ها و تحليل هاي خود به دو کتابِ معروف که در دهه هاي گذشته نگاشته شده، به آينده جامعه بشري از ديدگاهي نقاد و تيزبين و در عين حال دردمند عنايت داشته است. يکي از اين دو کتاب، اثري است از جرج اُروِل به نام 1984، و ديگري کتابي است از آلدوس هاکسلي به نام دنياي قشنگ نو. اين دو کتاب هر دو در قالب رمان تخيلي، آينده جهان را ترسيم مي کنند. هاکسلي اثر خود را در سال 1931 و اُروِل رمان خود را در سال 1984 ميلادي به رشته تحرير درآورده است. اين دو کتاب که از شاهکارهاي ادب جهان به شمار مي آيند با همين نام به زبان فارسي ترجمه و منتشر شده اند.
از آنجا که نيل پُستمن، مؤلف کتاب حاضر، فرض خود را بر اين گذارده است که خوانندگان او هر دو اثر را خوانده اند لذا ضرورت دارد که افکار و انديشه هاي مندرج در هر دو کتاب – خاصّه آن جا که مورد استناد نيل پستمن است – به گونه اي خلاصه براي خوانندگان در اين يادداشت ذکر شود، بدون آنکه قصد خلاصه کردن کتاب هاي ياد شده در کار باشد يا خواننده از مطالعه و مراجعه به آن دو کتاب زيبا و خواندني بي نياز گردد.
همان طور که گفته شد دو کتاب مورد عنايت نيل پستمن به فارسي برگردانده شده است. از هر دو کتاب ترجمه هاي متفاوتي در دسترس قرار دارد. آنچه در اين جا به عنوان مأخذ به کار رفته عبارت است از:
1. آلدوس هاکسلي: دنياي شگفت انگيز نو، ترجمه حشمت الله صبّاغي و حسن کاويار، انتشارات کارگاه هنر، 1366.
2.جرج اُروِل: هزار و نهصد و هشتاد و چهار، ترجمه دکتر صالح حسيني، انتشارات نيلوفر، 1361.

جهان هاکسلي
 

هاکسلي دنياي تخيّلي خود را، که ثمره رشد تکنولوژي افسار گسيخته و عاري از اخلاق است، «دنياي قشنگ نو» (Brave New world) يا به برگردان يکي از مترجمين، «دنياي شگفت انگيز نو» مي نامد: دنيايي است که در آن نشانه اي از فرهنگ و ارزش هاي انساني وجود ندارد، تاريخ و سرگذشت بشري فراموش شده است، اصل حاکم بر اين دنيا رفاه و پيشرفت و ثبات اجتماعي است. رفاه و پيشرفت محصول علم و صنعت است و ثبات اجتماعي معلول نفي تفکر و انديشه و اراده انسان ها و ممانعت از خودآگاهي آن ها است. سرگرمي و تفريح و وقت گذراني هاي طرب زا مجال انديشه را مي ربايد. انسان ها به گونه اي تربيت مي شوند که نيازهاي جامعه با ثبات را تأمين کنند؛ يعني در اين دنيا با بهره گيري از تکنولوژي و شاخه هايي معين از علوم، انسان ها به صورت ماشين هايي درمي آيند فاقد اراده و شعور و لذا هيچگونه اعتراض ديده نمي شود. طبقه بندي هاي اجتماعي از قبل تعيين شده و انسان از لحظه انعقاد نطفه و آغاز دوران جنيني تا مراحل مختلف رشد و همچنين کليه امور تربيتي و پرورشي زيرنظر «کنترل کننده» جهاني قرار مي گيرد. نيازهاي جامعه به کنترل کنندگان و ناظران اجتماعي، روشنفکران، مديران، طراحان، تکنسينها، تبليغات چيان، هنرمندان و بالاخره کارگران براساس معيارهاي علمي و آماري مشخص مي گردد. توليد انسان در کارخانه صورت مي گيرد. «دستگاه بارورسازي» کار انعقاد نطفه را از آميزش تخمک ها و اسپرم هاي موجود تا رده بندي در لوله هاي بلورين انجام مي دهد. نطفه منعقده به «دستگاه تربيت نطفه»، که کار تربيت پنج گروه اجتماعي را – به لحاظ ساختمان بدني و قدرت آموزش و ميزان شعور – بر عهده دارد، منتقل مي شود: گروه آلفا طبقات بالا و کارگزاران حکومت را تشکيل مي دهند: نيز بتاها کارشناسان فني و حرفه هاي تخصصي هستند و بعد به ترتيب گاماها و دلتاها و در آخرين طبقه ايپسيلون ها هستند که سخيف ترين و سخت ترين کارها را بايد انجام دهند. همه اين گروه ها، طي دوران رشد، با روش هاي «قلمه زني» نطفه هاي منعقده و به صورت توليد و پرورش دوقلو و چندقلو (تا قريب 90 زوج از يک نطفه) توليد مي شوند و پرورش مي يابند و با استفاده از داروهاي شيميايي و نيز ترشحات غده هاي مولد احساسات و... شکل مي گيرند. با استفاده از روش «آموزش در خواب» تلقينات لازم و آموزش هاي ضروري صورت مي گيرد. در مرکز پرورش نطفه صدو هشتاد و نه گروه انساني به لحاظ مشاغلي که بايد در آينده عهده دار شوند، شکل لازم را مي گيرند. قبل از آن که مراحل جنيني طي شود مسئولينِ «تعيين سرنوشت اجتماعي» ارقام خود را براي «بارورسازها» مي فرستند و آن ها تعداد لازم از جنينهاي مورد نظر را که هنوز در بطري هاي بلورين آزمايشگاهي هستند به مسئولين مرکز «پرورش نطفه» تحويل مي دهند تا به مراکز پرورشي انتقال يابد و سرنوشتشان بطور کامل تعيين شود. اين بطري ها در روي نسخه هاي متحرک قرار دارند و با سرعت سي و سه و يک سوم سانتي متر در ساعت وارد دستگاه هاي گوناگوني مي شوند و سرانجام در صبح روز دويست و شصت و هفتم در روشناييِ روز به بخش تخليه مي رسند و در آن جا «متولد» مي شوند؛ يعني از بطري تخليه مي گردند. اين يعني زندگي مستقل.
نوزادِ تولد يافته، يعني تخليه شده، تحويل پرستاران شده، به مراکز مختلف اعزام مي شود. در اين مراکز، با استفاده از علوم روان شناسي، ذهن کودکان با تلقينات مداوم از تعليمات لازم انباشته مي شود و افراد هر طبقه تحت آموزش هاي مخصوص همان طبقه اجتماعي قرار مي گيرد. اين تلقين ها و آموزش هاي در حين خواب، در سنين مختلف، همواره وجود دارد و حتي بزرگسالاني که ممکن است گاهي به بيماري «آگاهي برخويش» با مرض مهلک «جرقه انديشه» دچار شوند، به مراکز بازسازي و بازپروري اعزام مي شوند. علاوه بر همه اين ها مادّه مخدري به نام سوما بين همگان و بطور رايگان توزيع مي شود، که علاوه بر آن که انسان را در مقابل بيماري انديشه واکسينه مي کند، حالت نشاط و وجد و سرانجام خلسه و بي خبري را در انسان دردمند پديدار مي سازد. مصرف مقادير معيني از سرما بستگي به وضع انسان و شدت دردمندي او دارد. گاه لازم است فردي جهت رهايي از عذاب انديشيدن و رهايي از دغدغه اراده چند روزي تحت تأثير اين داروي شفا بخش قرار گيرد و به اصطلاح به استراحت و مرخصي استعلاجي فرستاده شود.
در اين دنيا پيري و کهولت وجود ندارد. با استفاده از روش نوين کودرساني و جوان سازيِ سلول هاي فرسوده، دوران پيري عارض نمي شود. لذا مرگ انسان، در لحظه اي معين و به طور ناگهاني و براساس آنچه از قبل توسط آمارگران تعيين شده و سرنوشت محتوم او فرا مي رسد.
جسد انسان ها نيز در اين دنيا جهت تأمين مقداري از فسفرهاي مورد نياز کارخانه پرورش سلول هاي مغز در کوره هاي ويژه اي سوزانده مي شود. سعادت بعد از مرگ يعني اين که انسان حتي بعد از مرگش هم بتواند نيازهاي همنوعان خود را برآورده سازد.
همان طور که قبلاً گفته شد، در مراکز پرورشي کارهاي مختلفي بر روي نوزادانِ تخليه شده صورت مي گيرد. در مرکز پرورش حرارتي، جنين انسان هايي که بايد بعداً به مناطق گرم اعزام گردند تا مثلاً کار معدن، فلزکاري؛ و... را انجام دهند، ابتدا در تونل هاي سرد نگهداري مي شود و سپس آن ها را وارد مرکز گرم مي کنند تا گرما را دوست بدارند.
راز نيکبختي و سعادت در دوست داشتن کاري که انجام مي دهي خلاصه شده است. لذا بايد آدم ها را نوعي پرورش داد که به سرنوشت گريزناپذير اجتماعي خود عشق بورزند.
مثلاً در بخش پرورش نوزادان و در اتاق هاي مخصوص، براي آن دسته از آدم ها که نبايد به گل و گياه نيازي داشته باشند به اين ترتيب عمل مي شود که ابتدا نوزاد را با رنگ هاي شادِ صفحات کتاب و نيز برگ گل هاي سرخ پرپر شده مواجه مي کنند. در حالي که کودک مشغول لذت بردن از رنگ ها و بازي کردن با صفحات رنگين کتاب ها و مچاله کردن تصاوير دلفريب و دست زدن به گل هاي سرخ است، ناگهان امواج و صداهاي وحشتناکي در فضا مي پيچيد، به طوري که ترس و لرز و تشنج وجود نوزاد را فرا مي گيرد. بعد از مدتي صدا محو مي شود کودک دوباره به حال عادي بازمي گردد. بعد از مدتي که دوباره کودک سرگرم لذت بردن است، مجدداً آن صدا و آن وحشت ايجاد مي شود. تکرار پي درپيِ ايجاد تشنج و درد و ترس، در حالي که کودک با گل و کتاب مواجه است، طبيعي است که نفرت از کتاب و گل را در درون او جايگزين عشق به اين دو مي کند.
فلسفه اصلي توجيه کننده اين پرورش علمي اين است که «عشق به کتاب خواني و علاقه به طبيعت چرخ هيچ کارخانه اي را نمي چرخاند.»
نوعي ديگر از شيوه هاي آموزش و پرورش «آموزش در حال خواب» است. در ديداري که عده اي از دانشجويان از اين مراکز به عمل مي آورند، مي بينند که در يکي از اتاق هاي اين مراکز هشتاد تختخواب بچه گانه به رديف کنار ديوارها چيده شده است. صداي نفس هاي منظم و آرام و نجواي مداوم، که به صداي «زمزمه اي از دور دست» مي ماند، به گوش مي رسد. پرستار بخش توضيح مي دهد: «در درس امروز ابتدا چهل و پنج دقيقه آموزش «مقدمات سکس» داشتيم و در حال حاضر کليد روي درس «مقدمات خودآگاهي طبقاتي» است.
بالش هاي بلندگوداري که زير سرِ کودکان قرار دارد به نواري که در حال چرخش است متصل مي باشد. پرستار براي لحظه اي صداي دستگاه را بلند مي کند. مرتب تکرار مي شود: «من يک بچه بتا هستم. من نمي خواهم با بچه هاي دلتا بازي کنم. ايپسيلونها حتي بدتر از دلتاها هستند... آن ها آن قدر احمقند که خواندن و نوشتن را هم بلد نيستند... تازه آن ها روپوش هاي سياه هم مي پوشند... سياه رنگي است بسيار زننده... من خوشحالم که بتا هستم... زيرا زياد کار نمي کنم...»
مجموعه اين تلقين ها است که نه فقط ذهن بچه ها که ذهن بزرگسالان را نيز در سراسر زندگي شان مي سازد و تمامي اين موارد از جانب حکومت تعيين مي شود و به «نيازهاي حکومتي» معروف است و از آن مشروعيت مي گيرد.
ثبات اجتماعي يکي از اهداف جامعه هاکسلي است. در اين دنيا علايق خانوادگي و پيوندهاي عاطفي از علاقه انسان ها به ثبات جامعه مي کاهد و تعهدات او را نسبت به آن کاهش مي دهد. لذا در اين دنيا هرج و مرج جنسي امري الزام آور و بنابراين رايج است. در اين دنيا رکني به نام خانواده، چندش آور است. رابطه زناشويي مزخرف است و پيوند زناشويي مزخرف تر. رابطه پدر و مادري رابطه اي حيواني است و به همين دليل با جامعه پيشرفته مناسب نيست.
مدير مؤسسه «بارورسازي و پرورش نطفه به دانشجويان مي گويد: «... براساس تعليمات رهبران جهان و کنترل کننده جهاني «تاريخ چيز پوچي است... سعي کنيد بفهميد داشتن پدر و مادر يعني چه...؟ زنده زايي يعني چه؟ تولد کودک از رحم مادر که همان زنده زايي نام دارد شرم آور است؛ زيرا کاري است حيواني...! سعي کنيد بفهميد زندگي در ميان خانواده يعني چه.
مي دانيد خانه چه بود؟ در گذشته هاي دور در عصر جاهليتِ قبل از دوران پيشرفتهِ کنوني، خانه چند اطاق کوچک خفه کننده، سکنه بيش از ظرفيت، يک مرد و يک زن بود. اين زن متعلق به او بود و هرچند وقت يک بار بچه مي زاييد... زنداني تاريک، بيماري زا و متعفن...
خانه به لحاظ رواني نيز مانند جنبه فيزيکي آن زننده و متعفن بود. از نظر رواني خانه به يک لانه خوگوش شباهت داشت... چه صميميت هاي خفه کننده جنون آميز و خطرناکي، با روابطي زشت و وقيح که بين اعضاي خانواده حکمفرما بود...
مادر ديوانه وار بچه هايش را زير بال و پر خود مي گرفت. بچه هاي خود را مثل گربه اي که بچه هايش را به دندان بگيرد مرتباً در کنار خود داشت... گربه اي که قدرت تکلم داشت و مي توانست بگويد: «کوچولوي قشنگم! و اين حرف ها را مرتباً تکرار کند...
شما ممکن است باور نکنيد يا احساس انزجار کنيد... جناب فورد اولين کسي بود که خطرات وحشتناک زندگي خانوادگي را فاش کرد...
دنيا پر بود از پدر و بنابراين پر بود از فلاکت...، پر بود از مادر و در نتيجه پر بود از انواع انحراف ها، از ساديسم گرفته تا بيماري نجابت... پر بود از برادر، خواهر، عمو، خاله، يعني پر بود از جنون...، مادرها و پدرها، خواهرها و برادرها و در ضمن زن ها و شوهرها عاشق و معشوق هم بودند...؛ تک همسري و عشق به همديگر نيز وجود داشت...
خانواده، تک همسري، عشق، همه جا انحصار گرايي، همه جا تمرکز علايق، همه جا انگيزه و انرژي را در مجراي باريک انداختن... اما همان طور که مي دانيد «هر کسي متعلق به تمام افراد ديگر است.» البته دانشجويان جمله اخير را که ضرب المثل آموزش در خواب بود، قبلاً بيش از شصت و دو هزار بار در تاريکي و خواب شنيده بودند. لذا برايشان بديهي، مسلم و غيرقابل بحث بود.
وي سپس ادامه داد: ... ثبات، ثبات، هيچ تمدني بدون ثبات اجتماعي پايدار نيست و ثبات اجتماعي حاصل نخواهد شد مگر با ثبات فردي... يعني توليد انسان هاي داراي ثبات رواني و ثبات شخصيتي...
ماشين ها در حرکتند. بايد براي هميشه کار کنند. توقف آن ها به منزله مرگ جامعه خواهد بود... چرخ ها مي بايست بي وقفه گردش کنند؛ اما بدون مراقبت نمي توانند بچرخند. انسان ها هستند که بايد آن ها را کنترل کنند...، انسان هايي مطيع و همواره خشنود... ناله سردادن هاي: کوچولوي من! مادر من! هستي من! يگانه عشقم! اي خداي قاهر! فرياد دردآلود سر دادن، تب و هذيان، گله از پيري و فقر؛ چنين افرادي چگونه خواهند توانست چرخ ماشين ها را بگردانند؟... ثبات، ثبات. ابتدايي ترين و نهايي ترين نياز، بنابراين همه چيز در يک کلمه خلاصه مي شود، ثبات...
دانشجويان همچنان با ناباوري به سخنان او گوش مي دادند. گهگاه نيز صورتشان از شرم سرخ مي شد. کنترل کننده افزود: لقاح خارجي را در نظر بگيريد. (گرچه اين مسئله در دوران قبل از فورد شناخته شده بود) ولي حکومت جهاني وقت توجهي به آن نکرد؛ چرا که مسيحيت وجود داشت و زنان مجبور به ادامه زنده زايي بودند...
چيزي به نام ليبراليسم و پارلمان وجود داشت. سخنراني هايي در مورد آزادي فردي، يعني آزادي براي ناقص ماندن، و بدبخت بودن، آزادي براي وصله ناجور شدن... نظام طبقاتي مرتباً پيشنهاد و رد مي شد.
چيزي به نام دموکراسي وجود داشت. انگار انسان ها غير از برابري فيزيکي – شيميايي، برابري ديگري هم داشتند...
بالاخره کنترل کننده ها به اين نتيجه رسيدند که اجبار فايده ندارد. روش هاي ملايم تر و در عين حال بسيار مطمئن تر: لقاح خارجي و پرورش به روش آموزش در خواب... تبليغات شديد و جدّي عليه زنده زايي... همراه با مبارزه عليه گذشته، با بستن موزه ها، ويران کردن بناهاي تاريخي... براي مثال چيزهايي بود به نام اهرام، و مردي بود به نام شکسپير. البته شما (خطاب به دانشجويان) اين اسامي را هرگز نشنيده ايد... فايده آموزش علمي همين است...
همانطور که گفتيم چيزي وجود داشت به نام مسيحيت، اخلاقيات و فلسفه مصرف کمتر از معمول، گرچه اين امر در عصر توليدِ ناکافي فلسفه بسيار خوبي است، اما در عصر ماشين هاي بزرگ جنايتي است عليه اجتماع...
چيزي بود به اسم خدا... اکنون، صاحب حکومت جهاني هستيم. روز فورد را جشن مي گيريم... يک چيزي بود که اسم آن را بهشت گذاشته بودند...، چيزي هم وجود داشت به نام روح و چيز ديگري به نام جاودانگي...
در سال 178 بعد از فورد به دو هزار داروساز و بيوشيميست کمک مالي شد... شش سال بعد دارويي کامل شده وارد بازار گرديد، با نام سوما که تمام امتيازات مسيحيت و الکل را داشت؛ بدون آن که خود آن ها را داشته باشد... با مصرف اين دارو هر وقت دوست داشته باشيد مي توانيد وارد عالم خلسه شويد و بدون اين که دچار سردرد يا خيال بافي هاي واهي شويد دوباره به عالم طبيعت باز گرديد... و ثبات يعني اين...
بعد نوبت آن شد که بر پيري و کهولت غلبه کنيم... هورمون هاي جنسي، تعويض خون با خوني جوان تر... امروزه تمام گرفتاري هاي فيزيولوژيکي پيري از بين رفته و همراه با آن ويژگي هاي ذهني کهولت هم از ميان رفته است. اکنون در تمام طول زندگي شخصيت يکسان باقي مي ماند... کار، بازي، و نيرو و علايق در شصت سالگي مانند هفده سالگي... اما امروز در سايه چنين پيشرفتي، پيرمردها کار مي کنند؛ عشقبازي مي کنند؛ آن ها وقت اضافي ندارند و مانعي در مقابل لذت بردنشان وجود ندارد. هيچ گاه حتي يکي لحظه فرصت پيدا نمي کنند که بنشينند و فکر کنند. اما اگر از بخت بد شکافي از زمان بر تفريحات مداوم و وقفه ناپذيرشان سايه افکند، هميشه سوما وجود دارد – سوماي جادويي...!
در دنياي شگفت انگيز نو، «دانشکده مهندسي تحريکِ احساس» وجود دارد که دخالت هاي متعددي را بر عهده دارد.
اداره سه روزنامه بزرگ از جمله کارهاي آن است. روزنامه «راديو ساعتي» براي طبقات اجتماعي بالا، مجله «گاما» با رنگ سبز روشن و روزنامه اي به نام «آيينه دلتا» با ورق هاي خاکي رنگ که لغاتش منحصراً تک سيلابي است. دفاتر تبليغ از طريق تلويزيون، نمايش انتقال احساس و صدا و موسيقي ترکيبي، آزمايشگاه هاي تحقيقاتي، همه و همه در اين مرکز مستقر هستند.
مدير اين سازمان مردي است از گروه آلفاي مثبت و صاحب کرسيِ استادي در دانشکده مهندسي تحريک احساس. او بطور منظم براي روزنامه «راديو ساعتي» سناريوهاي احساسي تهيه مي کند و صاحب ابتکار در زمينه خلق شعارهاي آموزش در حين خواب است... از آن جا که در کمتر از چهار سال با 640 دختر مختلف رابطه داشته است. مردي تحسين برانگيز و بسيار معاشرتي به حساب مي آيد.
از جمله آموزش هاي ديگرِ ابداعيِ او «بله روزگار ما همه خوشبختند» مي باشد. اين جمله دوازده سال، شبي صد و پنجاه بار، در گوش کودک ها زمزمه شده بود.
از جمله ساخته هاي او سرود دسته جمعي جوانان است که به جاي مدح و ستايش مادر در مدح و ستايش آن بطري است که کودکان از آن زاده مي شوند:
«الا بطري کوچکم آرزويم تويي!
چرا گشته ام از تو من تخليه، وجودم تويي!
بود آسمان درون تو آبي و صاف
هواي درونت هميشه بود خوب و پاک
ازين رو بگويم هماره چنين:
مثال چنين بطري کوچک و نازنين،
نباشد يکي بطري اندر زمين»
اين سرود را کودکان پيوسته دسته جمعي مي خوانند.
در دنياي شگفت انگيز نو، هر دو هفته يک بار، سه شنبه، روز «خدمات همبستگي» است. مراسمي به گونه جشنواره براي بزرگداشت فورد شامل سرودهاي دسته جمعي، رقص، مراسم شادماني و سرور و نمايش فيلم و... برگزار مي شود. (اين مراسم جايگزين مراسم مذهبي در دوران قبل از فورد است.) سپس با شعارهاي «آه، فوردا شکرت» همه از هم جدا مي شوند.
«ديوانگاني» که در اين دنيا فکر کردن را از نو شروع کرده اند و احساسي پوچي مي کنند و مطالعات سومايي و بازپروري در موردشان مفيد و مؤثر نبوده است از ترس اين که مبادا موجبات ناراحتي و ناامني ديگران را فراهم کنند به جزاير بدوي آدامخواران و يا سرخپوستان تبعيد مي شوند.
در آن جا اردوگاهي براي اين تبعيديان فراهم آمده است. مدير اردوگاه در وصف آن مي گويد:
«... در حدود شصت هزار سرخپوست دورگه... مطلقاً وحشي در اين جا سکني دارند... محققين ما گاه گاهي از اونجا ديدن مي کنند... اونا هيچ نوع ارتباطي با دنياي متمدن ندارند... هنوز عادت هاي تنفرانگيز خودشان را حفظ کرده اند... ازدواج بين آن ها مرسوم است... به هم عزيزم مي گويند... خانواده... بدون تربيت.... خرافات عجيب و غريب... مسيحيت، توتِميسم و پرستش نياکان... يوزپلنگ، جوجه تيغي، و حيوانات وحشي ديگر... بيماري هاي عفوني... کشيش... سوسمار وحشي... واقعاً که باور نکردني اند. توي اردوگاه هنوز بچه ها از مادر به دنيا ميان...»
در حالي که عرق شرم بر پيشانيش نشسته با لحني آرام مي گويد:
«بله زن و مرد عاشق هم اند... مادر فرزندش را مانند بچه هاي حيوانات دوست دارد... زنان زنده زايي مي کنند... محققين ما وقتي که مي بينند زنان بچه هايشان را با پستان هايشان شير مي دهند از شرم سرخ مي شوند و از شدت نفرت وجودشان مي لرزد – اينهمه عقب ماندگي! آه فورد بزرگ، شکرت...! منظره اي از اين شرم آورتر مي شود؟...»
دنيايي که هاکسلي براي آينده بشريت پيش بيني مي کنند داراي حکومتي است واحد و جهاني و برخوردار از نظمي بسيار پيشرفته. آدم ها مانند موريانه و زنبور عسل داراي زندگي سامان يافته و منظمي هستند و همان طور که گفته شد در آن از انديشه و تفکر و اراده مستقل فکري خبري نيست.
انساني که در دنياي شگفت انگيز نو مبتلا به بيماري انديشه شود و احساس خودآگاهي کند، سرانجام دو راه در مقابل خود مي بيند: پناه بردن به سوما براي حصول و وصول بي خبري و مجدداً هضم شدن در جمع و همرنگ جماعت شدن يا انزوا و فرار از جمع و سرانجام خودکشي.
زماني که هاکسلي کتاب خود را منتشر ساخت، اغلب پندارهاي او را اغراق آميز و غيرقابل تحقق مي پنداشتند. امروز بخش عظيمي از اين پيش گويي ها تحقق يافته است – خصوصاً آنچه که درباره روابط اجتماعي و زندگي بدون انديشه و يکسان سازي انسان ها گفته است. نمونه هاي بارز و شاخص آن را در جامعه امروز آمريکا مي توان ديد.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11