کيمياي عشق در هفت اورنگ عبدالرحمن جامي


 

نويسنده:تقي اميني مفرد




 

عشق از مفاهيم بنيادي حيات بشري و مقوله اي است که گرايش هاي گوناگون علوم انساني و معرفتي با رويکردي ويژه بدان پرداخته است؛ در اين ميان، عارفان به حديث عشق حقيقي به عنوان اکسيري مؤثر و ارزشمند در سير پديده ها به سوي کمال، نگرشي ويژه داشته اند؛ انديشه سيال مولانا عبدالرحمن جامي و مثنوي هفت اورنگ وي از جمله عرصه هاي اين جولان و پردازش است که در اين نوشتار به اختصار بدان پرداخته شده است.
واژه هاي کليدي: عشق، معرفت، حقيقي، عبدالرحمن جامي، هفت اورنگ، عرفان.
عشق را راز آفرينش، سرمنشأ کارهاي خطير، اساس شور و شوق و وجد و مبناي آفرينش و وجود مي دانند. «حرکت ستارگان سوز و گداز خورشيد، پرتو افشاني ماه، نغمه ي آبشار، زمزمه ي جويبار، صوت هزار، طراوت گلزار، آهنگ فرح بخش نسيم بهار همه نمودارها هيجان و حرکت و التهابي است که از عشق معشوق و معبود ازلي در اجزاي عالم ساري و جاري گشته، ذرّه اي نيست که چرخ زنان در هواي وصل خورشيد جمال معشوق در رقص و حرکت نباشد، قطره اي نيست که در هواي درياي وجود دوست هر دم به شکلي و هر لحظه به صورتي جلوه نکند».(1)
مير سيدعلي همداني درباره وجه اشتقاق «عشق» مي گويد:«اشتقاق عشق از عشقه است، و آن گياهي ست که بر درخت پيچد و خشک گرداند، هم چنين عشق، درخت وجود عاشق را در تجلّي معشوق محو گرداند تا چون ذلت عاشقي برخيزد، همه معشوق ماند و عاشق مسکين را از آستانه ي نياز درمسند ناز نشاند».(2)
بديهي است اين وجه اشتقاق از جنبه ي لغوي است و مقام عشق از نظر معني جز اينهاست و بس والاتر است و به قول مولوي، معراج روح است:

عشق، معراجي است سوي يا سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را

در دل عاشق کجا يابي غم هر دو جهان
پيش مکّي قدرکي باشد امير حاج را (3)

شرف و اهميت گوهر والاي «عشق» به عنوان مفهمومي اساسي در زندگي بشر موجب شده تا صاحب نظران گرايش هاي گوناگون دانش بدان بپردازند. صاحب ذخيره ي خوارزمشاهي مي نويسد:«بيماريي است که مردم آن را خود به خويشتن کشد و چون محکم باشد، بيماري باشد با وسواس مانند ماليخوليا؛ و خود کشيدن آن به خويشتن، چنان باشد که مردم انديشه همه اندر خوبي و پسنديدگي صورتي بندد و اميد وصل او اندر دل خويشتن محکم کند و قوت شهواني او را بر آن مدد مي دهد تا محکم گردد».(4)
عرفا نيز در اين پردازش، با عنايت به عشق به معشوقي حقيقي بر اين عقيده اند که :«اساس و بنياد هستي بر عشق نهاده شده و جنب و جوشي که سراسر وجود را فرا گرفته به همين مناسبت است.پس کمال واقعي را در عشق بايد جست.»(5)
عطار نيشابوري، عشق را از وادي هاي هفت گانه ي سير و سلوک دانسته است.«وي وقتي از عشق و درد مي سرايد سخنش گرم و شيرين و دل نشين و دل نشان مي شود».(6) و در مقاله ي سي و نهم منطق الطير چنين سروده است:

بعد از اين وادي عشق آيد پديد
غرق آتش شد کسي کان جا رسيد

کس در اين وادي بجز آتش مباد
وان که آتش نيست عيشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سر کش بود

گر ز غيبت ديده اي بخشند راست
اصل عشق اين جا ببيني کز کجاست

ور به چشم عقل بگشايي نظر
عشق را هرگز نبيني پا و سر

مرد کار افتاده بايد عشق را
مردم آزاده بايد عشق را

تو نه کار افتاده اي نه عاشقي
مرده اي تو عشق را کي لايقي؟

زنده دل بايد درين ره، صد هزار
تا کند در هر نفس، صد جان نثار(7)

فلاسفه نيز به تبيين عشق، جايگاه، رسالت و اهميت آن پرداخته اند؛ صدرالدين شيرازي گويد: «عشق به معني عام خود، ساري در تمام موجودات و ذرات عالم بوده و هيچ موجودي در عالم وجود نيست مگر آن که به حکم عشق فطري ساري در موجودات، در جريان و حرکت است»(8)
مولانا، نورالدين، عبدالرحمن جامي شاعر، نويسنده و عارف نام آور قرن نهم نيز به مناسبت جهان بيني ويژه اش، به طور چشمگير به اين مقوله پرداخته است. وي در اهميت عشق و عظمت آن بر اين باور است که:«جز عشق در عالم، چيزي نيست»؛و کيف ينکر العشق و ما في الوجود الا هو. يعني؛ چون ناشناخته ماند عشق، و حال آن که در وجود نيست الّا عشق؛

در کون و مکان هيچ نبينم جز عشق
پيداو نهان هيچ نبينم جز عشق

حاشا که زسرّ عشق غافل مانم
چون در دو جهان هيچ نبينم جز عشق(9)

مثنوي هفت اورنگ جامي نيز در کنار ديگر آثار وي از جلوه گاه هاي کيمياي عشق است که در اين نوشتار به اختصار بدان پرداخته شده است.
جامي براي عشق ارجي ويژه قايل است وي افلاک را زاده و ارکان زمين را افتاده ي عشق، و اين گوهر شريف را خمير مايه ي حيات موجودات دانسته است:

چون صبح ازل زعشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد

از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بديع بيکران کاشت

هستند افلاک زاده ي عشق
ارکان به زمين فتاده عشق
(هفت اورنگ/757)

با بهره گيري از عنصر خيال، سقف بلند نيلگون آسمان را نيلوفر بوستان عشق مي داند:

اين سقف بلند لاجوردي
روزان و شبان به گردگردي

نيلوفر بوستان عشق است
گوي خم صولجان عشق است
(همان/757)

عارف جام، عشق و سختي هاي راه پرخطر آن را دردناک ولي آرام بخش مي داند:

هر چند که عشق دردناک است
آسايش سينه هاي پاک است

از محنت چرخ باژگون گرد
بي دولت عشق کي رهد مرد

کس زآدميان چه دون چه عالي
از معني عشق نيست خالي
(همان758)

سپس در پايان اين مقال، سخن در معني عشق را به فرازي ترين نقطه، رسانيده، آدميّت آدمي را بسته به همان گوهر گران بهاي عشق دانسته و تمناي دلبستگي و پيوند خويش را به اين سرمايه و پديده ي شريف، يادآور شده است:

سرمايه محرمي زعشق است
بل کادمي آدمي عشق است

هرکس که نه عاشق، آدمي نيست
شايستة بزم محرمي نيست

جامي به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق، پيوند

جز عشق مگوي و هيچ مشنو
حرفي که نه عشق، از آن خمش شو
(همان/759)

سخنور فرزانه ي جام در اورنگ پنجم(يوسف و زليخا) نيز در فضيلت عشق دادِ سخن داده، حريم دل را بدون درد عشق، داراي ارزش و رسالت نمي داند و بار ديگر با يادآوري نقش گوهر عشق در زندگي،سرزندگي و سازندگي آدمي، همگان را به عشق ورزي ترغيب مي کند:

دلِ فارغ ز درد عشق دل نيست
تن بي درد دل جز آب و گل نيست

ز عالم روي آور در غم عشق
که باشد عالمي خوش عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا
دل بي عشق در عالم مبادا

فلک سرگشته از سوداي عشقست
جهان پرفتنه از غوغاي عشقست

اسير عشق شو کازاد باشي
غمش بر سينه نِه تا شاد باشي

مي عشقت دهد گرمي زمستي
وگر افسردگي و خود پرستي

ز ياد عشق، عاشق تازگي يافت
زذکر او بلندآوازگي يافت(10)
(همان/593)

شاعر در اورنگي ديگر(تحفه الاحرار) نيز در پي اداي دين برآمده و باري ديگر به تبيين نقش و اهميت عشق به عنوان ماده و مايه اصلي کمال و جمال مي پردازد،وي آن گاه که از تنبيه سخنوران هنر پرور مي گويد، پس از ارج نهادن سخن منظوم و توصيف جمال و کمال شعر، جوهر و چاشني عشق را مايه ي اين همه کمال و جمال دانسته، مي گويد:

اين همه گفتيم ولي زين شمار
چاشني عشق بود اصل کار

عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست

جامي اگر در سرت اين شور نيست
خوان سخن گرنتهي دور نيست

مرد کرم پيشه کجا خوان نهد
تا نه زآغاز نمکدان نهد(11)
(همان/388)

رهروان طريق کشف و شهود، درگاه حريم عشق را بسي بالاتر از عقل جزوي ميدانند و تعارض ميان عشق و عقل مادي و جزوي در آثار عارفان مقوله اي است چشمگير، چنان که مولوي در مثنوي گويد:

عاشق از خود چون غذا يابد رحيق
عقل آنجا گم بماند بي رفيق

عقل جزوي عشق را منکر بود
گرچه بنمايد که صاحب سر بود

زيرک و دانا اما نيست نيست
تا فرشته لا نشد اهريمني است(12)

جامي هم که خود به درجات بالاي عرفان و عشق به پروردگار نايل آمده، مرتبه فهميدن را درنورديده و مقام رسيدن و چشيدن را ادراک نموده، براي عشق جايگاهي ويژه قائل است؛ قوه عقل جزوي را در راه پديده ي عشق، سرگشته و زبان استدلال را در مقابل تجلّي جمال عشق،ناتوان مي داند:

من که اسرار عشق مي گويم
راه ارباب فکرچون پويم؟

فکر سرگشتگي ست در ره عشق
کي رود حکم فکر بر شه عشق؟

چون نمايد کمال عشق جمال
لال گردد زبان استدلال

اي خوش آن کو جمال حق ديده
پرده هاي اثر بدرّيده

پردگي جلوه کرده بر نظرش
گشته نور شهود پرده درش

گل توحيد بي شکي چيده
پرده و پردگي يکي ديده
(هفت اورنگ/208)

وي روش عارف دل آگاه را به سبب رسيدن به مرحله شهود و دريافت و چشيدن حقيقت، کامل تر دانسته، با بهره گيري از تعابير عرفاني، راه عشق را تبيين مي کند.(13)
عشق و تقدّم رابطه ي عاشقي پروردگار به بنده از ديگر مقوله هاي مورد نظر عارفان و ادبيّات عرفاني است؛«عشق و محبّت هر چند امري دو سويه است، اما اصل در آن، محبّت حضرت حق است به بنده، چنان که آيه ي کريمه «يُحبُّهُم و يُحِبُّونَهُ»(14) از آن خبر مي دهد، بازتاب اين ديدگاه در مثنوي هفت اورنگ نيز نمايان است:

عشق هرچند بين بين آمد
ميل و جذبي ز جانبين آمد

ليک عشق است اصل در آن
پرتو آن فتاده بردگران

تا بر اهل طلب خداي مجيد
متجلي نشد به اسم مريد

به ارادت نشد کسي موصوف
به محبت نشد کسي معروف(15)

استاد جام در فرازي ديگر از هفت اورنگ با طرح قصه ي ملاقات ذوالنّون با کنيزکي در مکه و گفتگوي آن دو با يکديگر، مصداقي ديگر از اين ديدگاه به دست مي دهد؛ شاعل نقل مي کند که: سالي ذوالنّون مصري آهنگ حج کرد، در حال طواف کعبه، نوري را مشاهده کرد که به سوي آسمان رفت، ذوالنّون در حالي که از ديدن اين واقعه سر در جيب تأمل فرو برده بود، ناگهان صداي کنيزکي به گوشش رسيد که دست در پرده ي کعبه زده و سرشک خونين از ديدگان روان، و به پروردگار عرض نياز مي کرد:

برگرفته نوا که يا مولاي
ليس الّا هواک جوف حشاي

کيست مقصود من تو داني و بس
نيست محجوب من به غير تو کس

به حق آنکه دوستدار مني
در همه کار و بار يار مني

که به محض کرم بيامرزم
از گنه گرچه کوه البرزم
(هفت اورنگ/250)

ذوالنون با شنيدن مناجات، تعبيرات کنيزک و نجواهايش به حضرت حق خرده مي گيرد و عبارات ديگري را براي مناجات با پروردگار پيشنهاد مي کند:

شيخ چون اين سخن شنيد ازو
گفت از اين سان مگوي، بلکه بگو

به حق آنکه دوستدارم توام
در همه کار و بار يار توام

کنيزک در پاسخ به ذوالنّون مي گويد که افراد بسياري مست جام عشق پروردگارند ولي گام نخست عاشقي، از سوي حضرت حق برداشته شده؛سپس با استناد به آيه 54 سوره شريفه ي مائده به تبيين و اثبات اين نظريه مي پردازد:

گفت شيخا جماعتي هستند
که ز جام هواي او مستند

اول او دوست داشت ايشان را
بس به دل مهر کاشت ايشان را

نکني فهم اين سخن الّا
که بخواني«فسوف ياتي الله

ـه بقوم يحبهم و يُحِبّ
بونه» اي حبيب گشته محب

گرنه او دوستدارت زنخست
کي بود دوستداري تو درست؟
(همان/250)

جامي که انديشه والاي عرفاني خود در رابطه ي عاشقي ميان بنده ي عاشق و معشوق ازلي را بر زبان کنيزک واله و شيدا جاري کرده، عشق پروردگار به بنده را بذر عشق و محبت بندگان به خداوند دانسته است، عشق پرورده به پروردگار را سايه اي از عشق حق به بندگان مي داند:

عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستگاري نخست از وي خاست

عشق او شخص و عشق ما، سايه
سايه از شخص مي برد مايه

تا نه شخص است ايستاده به پاي
بهر اثبات سايه ژاژ مخاي

ما نبوديم و خواست از وي بود
ما از آن خواست يافتيم وجود
(همان/250)

از ديدگاه معرفتي، معشوق حقيقي، کسي جز وجود يگانه ي حضرت دوست نيست به گونه اي که عشق مجازي، فرع محبّت حقيقي است. افلاطون مي گويد: «روح انسان در عالم مجرّدات و قبل از ورود به دنيا، حقيقت زيبايي و حسن مطلق، يعني خير را بدون پرده و حجاب ديده است؛ پس در اين دنيا چون حسن ظاهري و نسبي و مجازي را مي بيند، از آن زيبايي مطلق که سابقاً درک نموده ياد مي کند، غم هجران به او دست مي دهد و هواي عشق او را بر مي دارد، فريفته ي جمال مي شود و مانند مرغي که در قفس است مي خواهد به سوي او پرواز کند. عواطف و عوالم محبت، همه همان شوق لقاي حق است. اما عشق جسماني مانند حسن صوري، مجازي است و عشق حقيقي سودايي است که به سر حکيم مي زند...»(16) بنابراين هر عشق و اشتياقي در عالم، رهبر و هادي عاشق، به سوي جمال حقيقي خواهد بود و به قول مولانا جلال الدين محمد که:

عاشقي گر زين سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است

در بيان ديدگاه مولانا عبدالرحمن جامي در اين باره بايد گفت تقريباً در همه داستان هاي عاشقانه وي اين رابطه به عشق حقيقي منتهي مي شود:

حجاب از روي امّيدم گشودي
ز ذرّه ره به خورشيد نمودي

کنون بر من، درِ اين راز باز است
که با تو عشق ورزيدن مجاز است

چوباشد بر حقيقت چشم بازم
به افتد ترک سوداي مجازم

جزاک الله که چشمم باز کردي
مرا با جام جان همراز کردي

زمهر غير بگسستي دل من
حريم وصل کردي منزل من

اگر هر موي من گردد زباني
ز تو رانم به هر يک داستاني(17)

عارف جام با اعتقاد به نظريه وحدت وجود و بهره گيري از آن، نقش هاي نگارين جمال و عشق را از پرتو فروغ جمال معشوق حقيقي و ازلي مي داند و مي گويد:

جمال اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده

به هر پرده که بيني پردگي اوست
قضا جنبان هر دل، بردگي اوست

دلي کو عاشق خوبان دلجوست
اگر داند و گر ني عاشق اوست(18)

جامي اين سير را در اورنگ ششم (مثنوي ليلي و مجنون) آن چنان با زيبايي مسحور کننده اي بيان مي کند که ادب را به اعجاب وامي دارد و خود را در پهنه ي آن جاودان مي سازد.(19)
اهميت اشتياق به معشوق حقيقي، جامي را بر آن مي دارد تا به انگيزه رسيدن به اين مقام دست مناجات به سوي پروردگار برآورد؛ هستي را خمخانه اي دانسته که مالامال مي عشق به حضرت دوست است و انسان دل آگاه و در راه، درميکده دنيا مست باده محبّت اوست. شاعر روشن ضمير جام که ترک مايي و مني را از شرايط لازم بندگي راستين، عاشقانه و عارفانه مي داند؛ براي نيل به عشق صادقانه به محبوب ازلي، توفيق رهايي از انانيّت و دلبستگي دنيوي را از درگاه خداوند درخواست کرده است:

گرچه در قيد سياهيم و سفيد
از تو بي قيديي داريم اميد

به که از ما برهاني ما را
دامن از ما بفشاني ما را

دل جامي که به عشقت گروست
ناقه کوشش او کندروست

پاي دل مانده به گل مپسندش
از دو عالم بگسل پيوندش

رو به ره دار ز آوارگيش
کند پايي ببر از بارگيش

زادراه از کرم خويش دهش
شادماني به غم خويش دهش

محمل خويش مقامش گردان
ربقه شوق زمامش گردان
(همان/516/517)

اکنون دست نياز به درگاه حضرت دوست برکشيده، با صاحبدل حقيقت جوي جام همنوا شده، سخن را با فرازي از نجواهاي عاشقانه آن فرزانه با پروردگار خويش به پايان مي بريم:

اي فروزان زتو کاشانه چرخ
پر مي عشق تو خمخانه چرخ

ما در اين ميکده مستان توييم
دست بر فرق زدستان توييم

يافتيم از تو چو پيمانه شکست
دست ما گير که رفتيم ز دست
(همان/516)

 

پی نوشت ها :
 

*عضو هيات علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد گرگان
1-مکتب حافظ، منوچهر مرتضوي، ص 356.
2-مقدمه اي بر مباني عرفان و تصوف،دکتر سيد ضياء الدين سجادي،ص286.
3-کليات شمس، ج1، ص87.
4-لغت نامه، علي اکبر دهخدا، ذيل واژه ي عشق
5-فرهنگ فارسي، دکتر محمد معين، ذيل واژه ي عشق
6-تجلّي رمز و روايت در شعر عطار نيشابوري، دکتر رضا اشرف زاده، ص15.
7-شرح گزيده منطق الطير،فريد الدين عطار نيشابوري، دکتر رضا اشرف زاده،ص81،آثار عطار پر است از واژه و مفهوم عشق، به طوري که مي توان گفت که عطار سررشته دار عرفايي است که عشق را مايه و پايه حيات و آفرينش مي دانند و عشق را وسيله اي مي پندارند که انسان را به خدا مي رساند.
(شرح گزيده منطق الطير،دکتر رضا اشرف زاده،ص226)
8-لغت نامه، ذيل واژه عشق
9-اشعه اللمعات،عبدالرحمن جامي،شرح لعمه هفتم، به نقل از مکتب حافظ،ص 379.
10-جامي در اورنگ چهارم(سبحة الابرار) نيز فرمايد:

بي قراري سپهر از عشق است
گرم رفتاري مهر از عشق است

خاک، يک جرعه از آن جام گرفت
که در اين دايره آرام گرفت

دل بي عشق، تن بي جان است
جان از و زنده جاويدان است

گوهر زندگي از عشق طلب
گنج پايندگي از عشق طلب
(هفت اورنگ/514)

11-حافظ مي فرمايد:

حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقلست
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
(ديوان حافظ، به کوشش دکتر خطيب رهبر، ص163)

12-مثنوي مولوي، دفتر اول.
13-ر.ک: هفت اورنگ،ص209.
14-فَسَوفَ ياتِي اللهُ بِقَوم يُحِبُّهم وُ يُحبُّونُه...(مائده/54)؛ نيز ر.ک: گزيده مرصاد العباد، به انتخاب و با مقدمه دکتر محمد امين رياحي، ص61.
15-هفت اورنگ، به نقل از عرفان جامي در مجموعه آثارش،سوسن آل رسول، ص135.
16-سير حکمت در اروپا، محمد علي فروغي، ص 26 و 27.
17-هفت اورنگ، (مثنوي يوسف و زليخا)، به نقل از عرفان جامي در مجموعه آثارش،صفحه148.
18-هفت اورنگ، به نقل از عرفان جامي، ص149.
19-ر.ک: عرفان جامي، ص151.
 

منابع:
1-تجلّي رمز و روايت در شعر عطار نيشابوري، دکتر رضا اشرف زاده، انتشارات اساطير، چاپ اول، 1371.
2-سير حکمت در اروپا، محمد علي فروغي 7 نشر البرز.
3-شرح گزيده منطق الطير، شيخ فريد الدين محمد عطار نيشابوري، شرح دکتر رضا اشرف زاده، انتشارات اساطير، چاپ اول، 1373.
4-عرفان جامي در مجموعه آثارش، سوسن آل رسول، فرهنگ و ارشاد اسلامي،چاپ اول، 1383.
5-فرهنگ اشعار حافظ، احمد علي رجايي بخارايي، انتشارات علمي،چاپ هفتم، 1373.
6-فرهنگ فارسي، دکتر محمد معين، انتشارات امير کبير، چاپ نهم، 1375.
7-قرآن کريم، ترجمه مهدي الهي قمشه اي، انتشارات دار التفسير.
8-کليات شمس،مولوي جلال الدين، انتشارات امير کبير،1355.
9-گزيده مرصاد العباد، نجم الدين رازي، به انتخاب و با مقدمه دکتر محمد امين رياحي، انتشارات علمي. چاپ چهاردهم،1381.
10-ديوان غزليات حافظ، به کوشش دکتر خليل خطيب رهبر، انتشارات صفي عليشاه، چاپ سي و پنجم،1382.
11-لغت نامه،علي اکبر دهخدا،انتشارات دانشگاه، تهران، چاپ دوم، 1377.
12-مثنوي، مولوي جلال الدين محمد، شرح دکتر محمد استعلامي، انتشارات زوّار، چاپ دوم،1469.
13-مثنوي هفت اورنگ، عبدالرحمن جامي، تصحيح مدرس گيلاني، انتشارات سعدي، چاپ دوم، 1366.
14-مقدمه اي بر مباني عرفان و تصوف، دکتر سيد ضياء الدين سجادي، انتشارات سمت،چاپ سوم،1372.
15-مکتب حافظ،منوچهر مرتضوي، انتشارات توس، چاپ دوم،1365.
پايگاه نور- ش 18