چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (2)
چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (2)
چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (2)
نويسنده:دکتر حسين هادوي
کاري که در ادوار پيش استعمارگران با کشورهاي مستعمره انجام مي دادند و به شيوه هاي مختلف تلاش مي نمودند و فرهنگ بومي کشورهاي فتح شده را فرهنگي خشن ، غير پويا و عقب مانده معرفي کنند ؛ و فرهنگ مدرن پيشرفته ! خود را جايگزين آن کنند . قطعاً در پس اين فعاليتها ، اغراض استعماري پنهان بوده ، بدين شکل که پس از تهي شدگي و مسخ فرهنگي مي دانستند که بوميان در قبال تاراج سرمايه هايشان چندان واکنشي از خود به خرج نخواهند داد . آن گونه که مرحوم « شريعتي »در کتابچه « استعمار » خود مي گويد و يا آنچه « امه سزر » در کتاب « استعمار »آورده مبني بر اين که وقتي مسيونرها و اروپائيان به سرزمين ما آمدند در دست آنها کتاب بود و دستان ما طلا . وقتي که مي رفتند در دستان ما کتاب بود و در مشت آنها طلا .
«تيلور » نيز مي گويد از سال 1492 اروپائيان پروژه تصوير سازي حقارت آميز از ديگران را شروع کردند و غير متمدن بودن و بربريت سرزمينهاي فتح شده و بوميان دنياي جديد (New world aborginals) را در مقابل متمدن بودن مهاجيمن به رخ آنها کشيدند .(1)
با اين چشم انداز ، عدم شناسايي و مسخ هويت مي تواند جراحت و ضربه کاري به ملل با فرهنگ غير اروپايي باشد . از اين رو « تيلور » باز شناسي را يک نياز اساسي و حياتي (vital human need) مي داند .
در ادامه مقاله نگاهي به تاريخ سده هاي متأخر غرب انداخته مي شود تا نشان داده شود که چه تغييراتي رخ داده و اجداد ما چگونه به ضرورت اين تغييرات واقف گشته و عامل به آن شدند .
نويسنده اشاره مي کند به ديالکتيک خدايگان و بنده (Dialetic of the master and the slave) « هگل ». ديالکتيکي که صرفاً نشان دهنده رابطه اي يک طرفه ارباب و رعيتي نيست ، بلکه ادامه حيات خدايگان در گرو شناخت بنده است . و چنانچه اين رابطه و شاخت متقابل مخدوش شود رابطه عقلاني به هم خورده و مناسبات شکل عقلاني خود را از دست دهد .
همان طور که «پلامناتز » در شرح و نقد خود بر فلسفه سياسي هگل مي گويد :« خواهش انسان براي شناسايي آرزوي او براي آنکه در نظر خودش ارزشمند بنمايد و ديگران نيز ارزش او را بپذيرند به منازعه اي مي انجامد که «کوژو » در تعبير فلسفه هگل آن را منازعه اي بر سر حيثيت محض مي خواند . انسان نمي تواند در مورد ارزشمندي خود يقين داشته باشد مگر اين که ديگران آن را بپذيرند و او از آنها چيزي طلب مي کند که خود جز به علت ترس از مرگ به آنها روا نخواهد داشت . در نتيجه اين منازعه ، برخي خدايگان و برخي بنده مي شوند .»
شناخت ديگري يا بنده از طرف خدايگان با خرسندي انجام نمي شود اما گريزي هم از آن نيست چرا که اين شناسايي صورت مي گيرد رابطه دو طرف خدايگان و بنده هم منقطع مي شود و اگر اين شناسايي صورت گيرد ، خدايگان در بن بست موقعيتي قرار مي گيرد زيرا براي بنده نيز قائل به هويتي مستقل و جداگانه شده و اين وجه ديالکتيکي نقطه اصلي بحث اوست و در هر صورت شناسايي اصل مطلب به شمار مي رود . « تيلور » دايره بحث را از لحاظ زماني به عقب تر مي برد و به عصر روشنگري نيم نگاهي مي اندازد . عصري که دوره افول تفاخرات قومي و نژادي و شرافت هاي ساختگي نظام فئودالي بود . آن زمان که شرافت آريستو کراتيک (honor) که ذاتاً مسبب نابرابري بود تبديل به منزلت (Dignity)شهروندي شد . به گونه اي که القاب و عناوين پر طمراق ارباب و سرور مبدل به عناوين فراگير آقا (Mr) و خانم (Mrs) و دوشيزه (Miss) شد . همان چيزي که تقريباً در هفتاد سال پيش در ايران رخ داد و القاب ميرزا ، خان ، سلطنه دوله ، ...از پيش و پس اسامي حذف شد .
افول سلسله مراتب موروثي مبتني بر نظام آريستو کراتيک و تضعيف نابرابريهاي اجتماعي نظام پادشاهي را نيز به تعبير «مونتسکيو » در « روح القوانين » ضعيف ساخت و برتريهاي ذاتي منسوخ گرديد و شأن انساني (Dignity of human) به صحنه آمد . آنچه که به ذهن مي رسد « تيلور» بر آن صحه مي گذارد اين است که دموکراسي سياسي پيامد يکسري برابريهاي اجتماعي و فسخ برتريهاي نژادي ، مذهبي ، جنسي از صحنه زندگي بود .
اهميت اين موضوع از قرن 18 با مفهوم شأن فردي بيشتر مي شود .شأن و شخصيتي که از يک پشتوانه ديرين و عميق فلسفي و فرهنگي برخوردار بود و از آن زمان مبناي اصيلي براي تفاسير مذهبي ، اخلاقي و سياسي قرار گفت . ديگر اين فرد بود که تعيين کننده قلمداد مي شد . گويي صدايي از درون و وجدان آدمي معيار رفتارهاي اخلاقي به شمار مي رفت و اخلاق مفهومي وابسته به هويت و احساس شخصي انسان شد . مفهوم اصالت (authenticty)
روز به روز گسترش مي يافت . وجدان به آدمي مي گفت که چه کار بايد کرد . از اين زمان اخلاق تجويزي که به طور از پيش تعيين کننده کارهاي خير و زشت بود جاي خود را به اخلاق احساس محور و فردي داد . تا قبل از اين مفاهيم خدا و خير مطلق که در خارج از انسان متعين بود محور به شمار مي رفت . اما از اين زمان محور اصلي در ارتباط وثيق با انسان و درونيات او تعريف مي شد .
«تيلور: به قرن چهار ميلادي و زمان « اگوستين قديس » بر مي گردد و از قول او مي گويد:« مسير خداوندي از رهگذر آگاهي و شهود انساني مي گذرد .» ايده ايي که قايل به جدايي بين عاقل و معقول يا عاشق و معشوق نيست و شناخت هر کدام را مشروط به شناخت ديگري فرض مي کند (بک عرفتک ) اگر چه به قول « مارتين بوبر » اين دو سرحلقه هستي را ناچاريم در لفظ به « من » Iو نفر thou خطاب کنيم اما جدايي حقيقي بين آنها متصور نيست .
استفاده اي که «تيلور» از بحث «اگوستين » مي کند استقلالي است که در تفسيرهاي مسيحي مي توان در رابطه با انسان استنباط کرد و مرجع و منبعي شد براي فيلسوفاني چون «روسو » و «هردر » در سده هاي بعد .
ازديگر انديشمندان برجسته مورد استفاده «تيلور» ، «روسو » مي باشد . کسي که موضوعات اخلاقي را به عنوان پيروي از نداي طبيعت درون انسان معرفي مي کند . او رهاي اخلاقي را در گرو کشف اصالت اخلاقي موجود در انسان مي دانست ؛ و مي گفت که تعهد با خود از جمله موثق ترين پيمان هايي است که راهگشاي انسان به ديگر دوستي و مهرورزيدن نسبت به ديگران مي شود . منبعي که سعادت و خوشي به دنبال دارد و زمنيه ساز اصلي قراردادهاي اجتماعي به حساب مي آيد .به همين خاطر است که «روسو» توجه ما را به ناطلوب بودن زندگي اجتماعي و لزوم بازگشت به زندگي طبيعي جلب مي کند . « ممکن است که طبيعت آدمي در اشکال ابتدايي تر جامعه اساساً بهتر از آنچه اکنون هست نبوده باشد ، ولي انسانها صميمي بودند و ظاهر و باطن يکسان ، و انچه بودند مي نمودند . اکنون ما ديگر جرأت نمي کنيم که آنچه واقعاً هستيم بنمائيم ، بلکه تحت فشاري دائمي قرار داريم توده مردمان همه دقيقاً يکسان رفتار مي کنند ، مگر آن که نوعي انگيزه بسيار قوي به ميان آيد ، دوستي صميمانه و اعتماد واقعي از ميان رفته است .» او در جايي ديگر در خدمت و نکوهش زندگي متمدنانه که آراسته به تظاهر و فريب شده مي گويد :« درست است که در يک جامعه پر تکلف تفاخر و از خود دم زدن مضحک شمرده مي شود ، ولي همين هدف تفاخر از طريق سبک داشت و تحقير زيرکانه ديگران دنبال مي شود .»
اصالت بحث روسو در انديشه روشنگري آن چنان زياد بود که «هردر »به ان عمق و گسترش بيشتري بخشيد . به زعم او هر کدام از احاد انساني برخوردار از يک راه اساسي بودن انساني اند . راهها به اندازه ابعاد وجود ي اشخاص است و اين قضيه تأثير به سزايي بر آگاهي عصر مدرن گذارد . مي توان گفت که فردگرايي « هردر » نيز مانند «روسو »صبغه اي رمانتيک و غير عقلي را داشت چرا که «هردر » با اصالت عقل چندان سر سازگاري نداشت ، به عقيده «هردر » بي معني بود که مثلاً گفته شود قوه اي به نام عقل سليم وجود دارد که انسان به ياري آن مي تواند مطلق را بي واسطه و بدون طي مراحل تعقل و استدلال دريابد . او معتقد به نظريه وجود قوه ذوق بود و علم زيبايي شناسي ، که بخش مهمي از فلسفه انسان را تشکيل مي دهد . او زيبايي هنري را تابع فرهنگهاي متفاوت و ادوار متفاوت اين فرهنگها مي دانست همان طور که در بحث زبان شناسي خود به تکامل فرهنگهاي ملي اهميت مي داد و اين فرهنگها را تماميت هايي مي دانست که زبان ها در آنها نقش فوق العاده مهمي ايفا مي کنند ...
تا قبل از اين دوره ويژگيهاي فردي مطرح نبود و فرد عضوي حل شده در مجموعه حقيقي جامعه به شمار مي رفت . اما بعد از «روسو » و «هردر » ، راه من (Myway) راه معيني از زندگي شد که هر فرد محق به پيگيري آن شد . ديگر لزومي نداشت که به اجبار از راه ديگري پيروي کرد . فلسفه استقلال فردي سنگ بنايي شد براي اتکاء به راههاي منحصر به فرد ديدگاه رمانتيک روسو مبني ب اين که هر کدام از نداهاي دروني چيز خاصي مي سرايند و در پيشبرد زندگي خيلي نبايد متأثر از بيرون بود ، زمنيه ساز شناخت ايده مدرن (authenticty) گشت و حتي به تعبير «تيلور» اين بحث مورد پذيرش « جان استوارت ميل » هم قرار گرفت و شايد بتوان گفت که «آدم اسميت »هم در طرح اقتصاد ليبراليستي از اين جريان بهره برده است . بحث اصالت (authenticty) در دو سطح قابل طرح شد . يکي در سطح وجود شخصي که در ميان ديگران قرار مي گيرد و ديگر در سطح عمومي تر : يعني مردمي داراي فرهنگي معين و مشخص که در ميان ملل ديگر با فرهنگ هاي مختلف جاي دارند.
آنچه در زمان « فردريک کبير » پديد امد ، داير بر استقلال ملي آلمانيها يا فرانسويها و يا در جهت استقلال هويتي «اسلاوها » از همين مبنا نشأت مي گرفت . همان ايده انقلابي که زمنيه ساز استقلال خواهي مستعمره نشينها و کشورها جهان سوم در مقابل رفتارهاي بي هويت کننده اروپائيان بود .
زاويه ديگري که «تيلور» در ادامه بحث به آن مي پردازد پيوند دادن مفاهيم شناسايي (recognition) و «هويت » (dignity )است . به عقيده او اين جنبه اساسي از زندگي انساني ويژگي گفتگويي (dialogical) دارد استفاده ما از زبان در وجهي صرفاً انتزاعي براي معرفي کردن خود به خودمان با ديگران و مکالمه با طرف هاي صحبت نيست ، بلکه بهتر ارتباط برقرار کردن و بيان مافي الضمير به ديگران است . همان طور که «هربرت ميد » در کتاب خود « ذهن ، خود و جامعه » مي گويد اين مهم هيچ گاه با تک گويي حاصل نمي شود بلکه در گفتگو ست که شکل مي يابد : زمان صرفاً براي بيان آنچه روز مرگي را بيان مي کند نيست بلکه زبان در گسترش و تعميق انديشه ، ايده ها و مفاهمي ، شناخت بهتر چيزها و حتي تاملات فردي بکار مي رود . لذا اهميت هويت فردي در ارتباط با ديگران است که حاصل مي شود . معناي بازشناسي هويت ، عزلت گزيني و جدا شدن از ديگران نيست بلکه واقعيت هويت من و اصالت آن وابسته به ارتباطات گفتگويي با ديگران است .
در عصر ما قبل مدرن انسانها از هويت و بازشناسي سخن نمي گفتند . نه به خاطر آن که انسانها هويت به معنايي که مي ناميم نداشتند بلکه براي اين که بحث هويت و شناسايي موضوعيت نداشت .و از زماني که روسو در « گفتار نابرابري » به اشرف سالاري حمله کرد و گفت که وقتي که انسانها به تفاخر سوق يافتند جوامع به فساد و بي عدالتي رومي آورد و به دفاع از جمهوري همت مي گمارد تا مردم در سايه مشارکت عمومي سلامت اجتماعي و سياسي خود و جامعه را تضمين کنند بازشناسي رخ مي نمايد اما نقطه اوج اين بحث با گذر از «روسو» «هگل» مي رسد و در او متبلور مي شود .
منبع:فصلنامه علمي- پژوهشي(ويژه نامه علوم سياسي)
«تيلور » نيز مي گويد از سال 1492 اروپائيان پروژه تصوير سازي حقارت آميز از ديگران را شروع کردند و غير متمدن بودن و بربريت سرزمينهاي فتح شده و بوميان دنياي جديد (New world aborginals) را در مقابل متمدن بودن مهاجيمن به رخ آنها کشيدند .(1)
با اين چشم انداز ، عدم شناسايي و مسخ هويت مي تواند جراحت و ضربه کاري به ملل با فرهنگ غير اروپايي باشد . از اين رو « تيلور » باز شناسي را يک نياز اساسي و حياتي (vital human need) مي داند .
در ادامه مقاله نگاهي به تاريخ سده هاي متأخر غرب انداخته مي شود تا نشان داده شود که چه تغييراتي رخ داده و اجداد ما چگونه به ضرورت اين تغييرات واقف گشته و عامل به آن شدند .
نويسنده اشاره مي کند به ديالکتيک خدايگان و بنده (Dialetic of the master and the slave) « هگل ». ديالکتيکي که صرفاً نشان دهنده رابطه اي يک طرفه ارباب و رعيتي نيست ، بلکه ادامه حيات خدايگان در گرو شناخت بنده است . و چنانچه اين رابطه و شاخت متقابل مخدوش شود رابطه عقلاني به هم خورده و مناسبات شکل عقلاني خود را از دست دهد .
همان طور که «پلامناتز » در شرح و نقد خود بر فلسفه سياسي هگل مي گويد :« خواهش انسان براي شناسايي آرزوي او براي آنکه در نظر خودش ارزشمند بنمايد و ديگران نيز ارزش او را بپذيرند به منازعه اي مي انجامد که «کوژو » در تعبير فلسفه هگل آن را منازعه اي بر سر حيثيت محض مي خواند . انسان نمي تواند در مورد ارزشمندي خود يقين داشته باشد مگر اين که ديگران آن را بپذيرند و او از آنها چيزي طلب مي کند که خود جز به علت ترس از مرگ به آنها روا نخواهد داشت . در نتيجه اين منازعه ، برخي خدايگان و برخي بنده مي شوند .»
شناخت ديگري يا بنده از طرف خدايگان با خرسندي انجام نمي شود اما گريزي هم از آن نيست چرا که اين شناسايي صورت مي گيرد رابطه دو طرف خدايگان و بنده هم منقطع مي شود و اگر اين شناسايي صورت گيرد ، خدايگان در بن بست موقعيتي قرار مي گيرد زيرا براي بنده نيز قائل به هويتي مستقل و جداگانه شده و اين وجه ديالکتيکي نقطه اصلي بحث اوست و در هر صورت شناسايي اصل مطلب به شمار مي رود . « تيلور » دايره بحث را از لحاظ زماني به عقب تر مي برد و به عصر روشنگري نيم نگاهي مي اندازد . عصري که دوره افول تفاخرات قومي و نژادي و شرافت هاي ساختگي نظام فئودالي بود . آن زمان که شرافت آريستو کراتيک (honor) که ذاتاً مسبب نابرابري بود تبديل به منزلت (Dignity)شهروندي شد . به گونه اي که القاب و عناوين پر طمراق ارباب و سرور مبدل به عناوين فراگير آقا (Mr) و خانم (Mrs) و دوشيزه (Miss) شد . همان چيزي که تقريباً در هفتاد سال پيش در ايران رخ داد و القاب ميرزا ، خان ، سلطنه دوله ، ...از پيش و پس اسامي حذف شد .
افول سلسله مراتب موروثي مبتني بر نظام آريستو کراتيک و تضعيف نابرابريهاي اجتماعي نظام پادشاهي را نيز به تعبير «مونتسکيو » در « روح القوانين » ضعيف ساخت و برتريهاي ذاتي منسوخ گرديد و شأن انساني (Dignity of human) به صحنه آمد . آنچه که به ذهن مي رسد « تيلور» بر آن صحه مي گذارد اين است که دموکراسي سياسي پيامد يکسري برابريهاي اجتماعي و فسخ برتريهاي نژادي ، مذهبي ، جنسي از صحنه زندگي بود .
اهميت اين موضوع از قرن 18 با مفهوم شأن فردي بيشتر مي شود .شأن و شخصيتي که از يک پشتوانه ديرين و عميق فلسفي و فرهنگي برخوردار بود و از آن زمان مبناي اصيلي براي تفاسير مذهبي ، اخلاقي و سياسي قرار گفت . ديگر اين فرد بود که تعيين کننده قلمداد مي شد . گويي صدايي از درون و وجدان آدمي معيار رفتارهاي اخلاقي به شمار مي رفت و اخلاق مفهومي وابسته به هويت و احساس شخصي انسان شد . مفهوم اصالت (authenticty)
روز به روز گسترش مي يافت . وجدان به آدمي مي گفت که چه کار بايد کرد . از اين زمان اخلاق تجويزي که به طور از پيش تعيين کننده کارهاي خير و زشت بود جاي خود را به اخلاق احساس محور و فردي داد . تا قبل از اين مفاهيم خدا و خير مطلق که در خارج از انسان متعين بود محور به شمار مي رفت . اما از اين زمان محور اصلي در ارتباط وثيق با انسان و درونيات او تعريف مي شد .
«تيلور: به قرن چهار ميلادي و زمان « اگوستين قديس » بر مي گردد و از قول او مي گويد:« مسير خداوندي از رهگذر آگاهي و شهود انساني مي گذرد .» ايده ايي که قايل به جدايي بين عاقل و معقول يا عاشق و معشوق نيست و شناخت هر کدام را مشروط به شناخت ديگري فرض مي کند (بک عرفتک ) اگر چه به قول « مارتين بوبر » اين دو سرحلقه هستي را ناچاريم در لفظ به « من » Iو نفر thou خطاب کنيم اما جدايي حقيقي بين آنها متصور نيست .
استفاده اي که «تيلور» از بحث «اگوستين » مي کند استقلالي است که در تفسيرهاي مسيحي مي توان در رابطه با انسان استنباط کرد و مرجع و منبعي شد براي فيلسوفاني چون «روسو » و «هردر » در سده هاي بعد .
ازديگر انديشمندان برجسته مورد استفاده «تيلور» ، «روسو » مي باشد . کسي که موضوعات اخلاقي را به عنوان پيروي از نداي طبيعت درون انسان معرفي مي کند . او رهاي اخلاقي را در گرو کشف اصالت اخلاقي موجود در انسان مي دانست ؛ و مي گفت که تعهد با خود از جمله موثق ترين پيمان هايي است که راهگشاي انسان به ديگر دوستي و مهرورزيدن نسبت به ديگران مي شود . منبعي که سعادت و خوشي به دنبال دارد و زمنيه ساز اصلي قراردادهاي اجتماعي به حساب مي آيد .به همين خاطر است که «روسو» توجه ما را به ناطلوب بودن زندگي اجتماعي و لزوم بازگشت به زندگي طبيعي جلب مي کند . « ممکن است که طبيعت آدمي در اشکال ابتدايي تر جامعه اساساً بهتر از آنچه اکنون هست نبوده باشد ، ولي انسانها صميمي بودند و ظاهر و باطن يکسان ، و انچه بودند مي نمودند . اکنون ما ديگر جرأت نمي کنيم که آنچه واقعاً هستيم بنمائيم ، بلکه تحت فشاري دائمي قرار داريم توده مردمان همه دقيقاً يکسان رفتار مي کنند ، مگر آن که نوعي انگيزه بسيار قوي به ميان آيد ، دوستي صميمانه و اعتماد واقعي از ميان رفته است .» او در جايي ديگر در خدمت و نکوهش زندگي متمدنانه که آراسته به تظاهر و فريب شده مي گويد :« درست است که در يک جامعه پر تکلف تفاخر و از خود دم زدن مضحک شمرده مي شود ، ولي همين هدف تفاخر از طريق سبک داشت و تحقير زيرکانه ديگران دنبال مي شود .»
اصالت بحث روسو در انديشه روشنگري آن چنان زياد بود که «هردر »به ان عمق و گسترش بيشتري بخشيد . به زعم او هر کدام از احاد انساني برخوردار از يک راه اساسي بودن انساني اند . راهها به اندازه ابعاد وجود ي اشخاص است و اين قضيه تأثير به سزايي بر آگاهي عصر مدرن گذارد . مي توان گفت که فردگرايي « هردر » نيز مانند «روسو »صبغه اي رمانتيک و غير عقلي را داشت چرا که «هردر » با اصالت عقل چندان سر سازگاري نداشت ، به عقيده «هردر » بي معني بود که مثلاً گفته شود قوه اي به نام عقل سليم وجود دارد که انسان به ياري آن مي تواند مطلق را بي واسطه و بدون طي مراحل تعقل و استدلال دريابد . او معتقد به نظريه وجود قوه ذوق بود و علم زيبايي شناسي ، که بخش مهمي از فلسفه انسان را تشکيل مي دهد . او زيبايي هنري را تابع فرهنگهاي متفاوت و ادوار متفاوت اين فرهنگها مي دانست همان طور که در بحث زبان شناسي خود به تکامل فرهنگهاي ملي اهميت مي داد و اين فرهنگها را تماميت هايي مي دانست که زبان ها در آنها نقش فوق العاده مهمي ايفا مي کنند ...
تا قبل از اين دوره ويژگيهاي فردي مطرح نبود و فرد عضوي حل شده در مجموعه حقيقي جامعه به شمار مي رفت . اما بعد از «روسو » و «هردر » ، راه من (Myway) راه معيني از زندگي شد که هر فرد محق به پيگيري آن شد . ديگر لزومي نداشت که به اجبار از راه ديگري پيروي کرد . فلسفه استقلال فردي سنگ بنايي شد براي اتکاء به راههاي منحصر به فرد ديدگاه رمانتيک روسو مبني ب اين که هر کدام از نداهاي دروني چيز خاصي مي سرايند و در پيشبرد زندگي خيلي نبايد متأثر از بيرون بود ، زمنيه ساز شناخت ايده مدرن (authenticty) گشت و حتي به تعبير «تيلور» اين بحث مورد پذيرش « جان استوارت ميل » هم قرار گرفت و شايد بتوان گفت که «آدم اسميت »هم در طرح اقتصاد ليبراليستي از اين جريان بهره برده است . بحث اصالت (authenticty) در دو سطح قابل طرح شد . يکي در سطح وجود شخصي که در ميان ديگران قرار مي گيرد و ديگر در سطح عمومي تر : يعني مردمي داراي فرهنگي معين و مشخص که در ميان ملل ديگر با فرهنگ هاي مختلف جاي دارند.
آنچه در زمان « فردريک کبير » پديد امد ، داير بر استقلال ملي آلمانيها يا فرانسويها و يا در جهت استقلال هويتي «اسلاوها » از همين مبنا نشأت مي گرفت . همان ايده انقلابي که زمنيه ساز استقلال خواهي مستعمره نشينها و کشورها جهان سوم در مقابل رفتارهاي بي هويت کننده اروپائيان بود .
زاويه ديگري که «تيلور» در ادامه بحث به آن مي پردازد پيوند دادن مفاهيم شناسايي (recognition) و «هويت » (dignity )است . به عقيده او اين جنبه اساسي از زندگي انساني ويژگي گفتگويي (dialogical) دارد استفاده ما از زبان در وجهي صرفاً انتزاعي براي معرفي کردن خود به خودمان با ديگران و مکالمه با طرف هاي صحبت نيست ، بلکه بهتر ارتباط برقرار کردن و بيان مافي الضمير به ديگران است . همان طور که «هربرت ميد » در کتاب خود « ذهن ، خود و جامعه » مي گويد اين مهم هيچ گاه با تک گويي حاصل نمي شود بلکه در گفتگو ست که شکل مي يابد : زمان صرفاً براي بيان آنچه روز مرگي را بيان مي کند نيست بلکه زبان در گسترش و تعميق انديشه ، ايده ها و مفاهمي ، شناخت بهتر چيزها و حتي تاملات فردي بکار مي رود . لذا اهميت هويت فردي در ارتباط با ديگران است که حاصل مي شود . معناي بازشناسي هويت ، عزلت گزيني و جدا شدن از ديگران نيست بلکه واقعيت هويت من و اصالت آن وابسته به ارتباطات گفتگويي با ديگران است .
در عصر ما قبل مدرن انسانها از هويت و بازشناسي سخن نمي گفتند . نه به خاطر آن که انسانها هويت به معنايي که مي ناميم نداشتند بلکه براي اين که بحث هويت و شناسايي موضوعيت نداشت .و از زماني که روسو در « گفتار نابرابري » به اشرف سالاري حمله کرد و گفت که وقتي که انسانها به تفاخر سوق يافتند جوامع به فساد و بي عدالتي رومي آورد و به دفاع از جمهوري همت مي گمارد تا مردم در سايه مشارکت عمومي سلامت اجتماعي و سياسي خود و جامعه را تضمين کنند بازشناسي رخ مي نمايد اما نقطه اوج اين بحث با گذر از «روسو» «هگل» مي رسد و در او متبلور مي شود .
منبع:فصلنامه علمي- پژوهشي(ويژه نامه علوم سياسي)
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}