چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (3)
چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (3)
چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (3)
نويسنده:دکتر حسين هادوي
در فرهنگ اصالت روابط به منزله کليد هايي است براي کشف و تصديق خود . اما نقطه تلاقي در اين جاست که نکند اين تأکيد بر اصالت هاي فردي و هويتي سبب نفي وحدت اجتماعي شود .
«تيلور » پاسخ مي دهد که بحث او پيرامون حوزه عمومي است و در اين حوزه شرکت فرهنگ ها نه تنها موجب شقاق و پراکندگي اجتماعي نمي شود بلکه مي تواند به فربه تر شدن جامعه بيانجامد . وقتي که سياست شناسايي مستلزم احترام به ديگران و تأکيد بر شأن برادب شهروندان و بر تساوي حقوق انسانها اصرار مي شود . چرا انشقاق پديد آيد . مضافاً بر اين که در يک فضاي دموکراتيک اصل بر اين است که مفهومي به نام شهروند درجه يک First - class و درجه دو second class وجود ندارد و به حد لازم است که از اين درجه بندي ها اجتناب شود همان چيزي که در جنبش حقوق شهروندي در 1960 در آمريکا شکل گرفت . آنچه در بحث «تيلور » بسيار مورد توجه است «سياست تفاوت » به مثابه يکي از استلزامات بحث هويت به معناي جديد مي باشد . همان چيزي که در شکل جهاني آزادي و حقوق برابر انسانها بدين شکل متجلي مي شود . هر کس بايد با ويژگي هاي منحصر به فردي شناخته مورد تکريم قرار گيرد مفهوم «تفاوت » بديل هويت ذاتي انسان ها مي باشد .
سياست تفاوت در عين اين که بر تفاوتهاي انسانها و فرهنگ هاي اقوام اصرار مي ورزد ، از برتري و رجحان يک فرهنگ ، مثلاً فرهنگ اروپائي با امريکايي بر ديگر فرهنگها اجتناب مي کند و براي دسته هاي حاشيه اي يا اقليت ها نيز حقوق و اعتبار معين قائل است .
« کيمليکا » نيز مانند «تيلور » استدلال مي کند که « برخلاف آنچه طرفداران همانند سازي از آن وحشت دارند حقوق فرهنگي خاص به هيچ وجه به شقاق و گسيختگي جامعه منجر نمي شود بلکه اقليت ها را قادر مي سازد تا به طور کامل در يک جامعه چند فرهنگي مشارکت نمايند .»
جنبش هاي اجتماعي چنانچه براي تحکيم برابري و آزادي بيشتر ، تلاش مي کنند بايد در يک طرح هژمونيک به هم بپيوندند . اين امر از آنرو ضروري است که گروههاي قدرتمند ، سلطه خود را برگروههاي ضعيف
اعمال نکند،واين شبيه دستور هايي است که «لاکلاو»و«موفه»ارائه مي هند و عقيده دارند «وجود قدرت ، دموکراسي را توليتاريستي نمي سازد ، برعکس دموکراسي به قدرت متکي است چرا که قدرت براي خلق شرايطي که در آن افراد بر زندگيشان کنترل داشته باشند ، ضروري است .»
«تيلور »در ادامه بحث خود به شأن برابري انسانها از ديدگاه «کانت » مي پردازد . براي « کانت » شأن و منزلت برابر خاستگاهي است جهت احترام به همه انسانها به نحوي عقلاني توانايي و استعدادهاي کلي و عمومي در انسان (universal human potential) توانايي و استعدادي که همه انسانها در آن شريکند . استعدادي که متضمن قابليت احترام به افراد است . چنانچه بخواهيم اين توانايي را با بحث تفاوت ، هماهنگ سازيم بايد متذکر شويم که علي رغم تفاوت ويژگي ها ، انسانها يا فرهنگها از لحاظ شأن و منزلت داراي استعدادهاي يکساني هستند به تعبير ديگر آنچه موجب اعتبار و احترام مي شود - يعني قابليت و استعداد - در همه علي السويه است نقطه مقابل اين ايده در روابط بين فرهنگي آن است که فرهنگي بر فرهنگهاي ديگر برتري جويد مانند فرهنگ اروپايي هاي سفيد که در تحقير ديگر ملل کوشيدند و با سلطه جويي بر ديگران ، اقتدار بر بخش بزرگي از کشورها را براي خود فراهم ساختند .
به عقيده «تيلور » دو شکل کلي سياست در مقابل هم جبهه گيري مي کنند . سياستهايي که مدعي اند بر اصل احترام برابر به انسانها اصرار دارند . اما رويکرد هر کدام متفاوت است يکي از اين شيوه ها يا سياست ها مبتني بر درکي اساسي از انسان است ، داير بر اين که انسانها از ويژگي هاي ذاتي مشابهي برخوردارند و بروز تفاوتها اصل نيست و مي تواند منتج به وحدتي اساسي گردد . براين مبنا افراد در جوامع مختلف و در نتيجه با خاستگاههاي فرهنگي متفاوت خواستار حقوقي يکسان هستند و اين نياز ، گواهي است بر جهاني بودن ماهيتي نيازهاي انسان مدرن . اين ايده ، حقوق بشر را قواعدي عام و فراگير مي داند که ريشه در مفهوم حيثيت يا کرامت انسان دارد . حقوق بشر نه براي مطلق حيات انسان ، بلکه براي حيات همراه با حيثيت ، احترام و کرامت او لازم است . پس موضع اينان بر مبناي حيثيت ذاتي بشر استوار است و مفهوم حيثيت ذاتي مبنايي اخلاقي است که منجر به ادعاي حق از سوي انسانها و ايجاد تکليف براي دولتها گرديده است .
پس با مبنا قرار رگفتن حيثيت بشري حيات انسان ، حقوق بشري براي حيات انسان ، حقوق بشر قبل از شناسايي حقوق تعهدات دولت وجود دارد و در نتيجه جامعه بين المللي و مردم مي توانند دولت ها را در قبال اين تکاليف مسئول بدانند .
اين انديشه کلي که حقوق بشر از حيثيت انسان ناشي مي شود دو مبنا مي تواند داشته باشد که مفاهيمي و طرز تفکر حاکم در برخي از جوامع و ايدئولوژي ها را به چالش مي طلبد . يکي اين که حقوق بنيادي بشر از سوي مقام يا مرجعي اين جهاني اعطا نشده و بنابراين نمي تواند باز پس گرفته يا انکار شود و ديگر اين که اين حقوق حقوقي است فردي .اما از سويي ديگر مي تواند متضمن شائبه هايي نير باشد . مثلاً در همان مورد نخست - با توجه به مسائلي که در کورشمان در جريان است - اين نقد به آن وارد است که اگر با توجه به حقوق ذاتي غير اين جهاني ، مرجع حکومتي پيدا شود و مدعي گردد که تفسير و تعيين اين حقوق ذاتي يا متافيزيک فقط بر عهده من است،مردم چه مي توانند بکنند . درست است که در يک اصل ايماني گفته مي شود «و لقد کرمنا بين ادم ...» اما کرامت انسان مشروط به معيارهايي است که مرجع حکومتي تعيين مي کند ! آيا دراين صورت قابل نقد نيست ؟ديگر اين که همان مرجع قدرتمند حکومتي با استناد به حقوق ذاتي انسانها و شباهت مبناي آنها با يکديگر در صدد گسترش ايده خود به نحوي جهان شمول ، براي همه ملتها در اقصي نقاط جهان باشد و شيوه ها و سلوک زندگي ديگران را که مغاير با شيوه اوست نپذيرفته و بخواهند به نحو قسري آنها را به راه آورد و متحول نمايد .. .
سياست ديگري که «تيلور » از ان سخن مي گويد مبتني بر تقويت حس ويژه گرايي مي باشد ،در اين شيوه ، همگرايي ضروري انسانها همانند آنچه در حکومتهاي کمونيستي وجود داشت و «تيلور » براي مدني دلبسته آن بوده نفي مي شود . «تيلور » با اشاره به ديدگاههاي «ليبراليستي » « جان راولز » و «دورکين » جهان را داراي ديدگاههاي متعددي در خصوص حق و ناحق مي داند که هر کدام به فرهنگهاي ذيربط خود متصل اند آنچه که بر اين اساس نمي تواند قوام ياد ادعاي سلطه يا بي امپرياليسم فرهنگي غرب و يا ايدئولوژي مذهبي يا مارکسيستي موجود و تمايل آنها به جهاني پنداشتن اعتقادات و ارزشهاي خود و در نتيجه تلاش براي جهاني کردن است . افزون بر اين انتقاد آنها به جنبش جهاني نمودن هنجارها . تتنوع فرهنگها را از ميان مي برد و صرفاً در حکم گشودن مسير ديگري است . براي يک دست نمودن فرهنگها در جهان مدرن همان گونه که قبلاً آمد ، گرايش فلسفي «تيلور » به سياست نوع دوم است و لذا در جاي جاي اين مقاله کوشيده تا مباني نظري بحث را پخته کند.
«تيلور » بار ديگر در بخش سوم به «روسو » باز مي گردد و با اشاره به آثار او به خصوص «قرار داداجتماعي » و «اميل » در نفي روحيه ارباب سالاري و برده سازي ديگران و همچنين اصل ارتباط متقابل انسانها مي خواهد مبناي تاريخي و فلسفي تفاوت فرهنگها را گوشزد کند .
به عقيده «تيلور » اگر «روسو » مي گويد ارباب و برده يکديگر را فاسد مي کنند - از جهت تفاخر سلطه طلبانه اي که صورت گرفته - نبايد تفسيري رواقي از ان کرد بلکه به نظر او غرور بزگترين اهرمهاي شيطاني است که امکان شناخت متقابل افراد را نفي مي کند . مي خواهد که با وارد شدن در سيستمي کاملاً متفاوت اين وضعيت را اصلاح کند و اين سيستم اجتماعي از رهگذر برابري ، رعايت حقوق متقابل و احترام عمومي پديد مي آيد .
علاوه بر اين که اين ايده الهام گر بحث خدايگان و بنده « هگل » مي شود ، مي تواند زيربنايي باشد براي بحث authonomy کانت که به نظر «تيلور » ريشه ديدگاه فلسفي ليبراليسم است .
در نهايت اين بحث به مورد کانادا و منطقه کبک ارتباط داده مي شود و دو موضوع حقوق و ليبراليسم به چالش کشيده مي شود . منشور 1982 حقوق کانادا در برگيرنده موارد متعددي از دفاع از حقوق اقليت هاي فرهنگي است ، مواردي مانند زبان ، شغل ، تحصيل و زندان . اين منشور دو اصل مهم دارد . اول کوشش در استقرار شبکه اي از حقوق فردي که شباهت بسياري به منشورهاي دموکراتيک در کشورهاي اروپايي و امريکا دارد . دوم در بردارنده ، برخورد ، برابر شهروندان با گونه هاي مختلف و بعضاً متعارض اجتماعي مانند نژاد ، جنس ، زبان ، خرده فرهنگهاي اقليتها و حاشيه اي ها ، تلاش بر اين است که از حقوق جامعه در مقابل تعرض احتمالي کارگزاران حکومتي دفاع شود .
زماني به رسميت شناختن و پذيرش تنوع ارزشها و ريشه داشتن آنها در فرهنگ هاي مختلف ، گامي به سوي محکوميت نظام سلطه و اخلاق استعمارگري بود. اما پافشاري بر متناقض بودن ارزشهاي فرهنگي ، به اين معنا که هر فرهنگ و ارزش هاي آن منحصر به فرد بوده و قابل مقايسه با فرهنگهاي ديگر نيست ، انکار تعامل ارزشها بين فرهنگهاي مختلف در تاريخ است .
مفهوم منحصر به فرد بودن مستلزم اين است که مجموعه ارزشهاي يک فرهنگ به خوبي تعريف شده و متکي به خود باشد.اما تعريف دقيق و ترسيم روشن محدود يک فرهنگ با مسايل متدولوژيک و روش شناختي بسياري مواجه مي شود . اگر فرهنگها مرزهاي نامشخص داشته باشند ،لزوماً وجوه اشتراکي با ديگر فرهنگها دارند و به مجردي که ارزشها مشترک و در نتيجه قابل قياس مي گردند لزوماً بايد معيارهايي براي مقايسه وجود داشته باشد.خوشبختانه ادعاي منحصر به فرد بودن ، تجربي و درستي يا نادرستي آن قابل سنجش است . دکتر بهشتي در بررسي نظرات «تيلور » در فصل سياست و شناسايي فرهنگها در کتب خود اين سؤال را طرح مي کند که « ... اگر کسي به برابري ارزش فرهنگ هاي گوناگون اعتقاد داتشه باشد ، چگونه مي تواند فرهنگ خود را برفرهنگهاي ديگر ترجيح دهد ؟ و اگر کسي چنين رجحاني ندارد ، اصلاً چگونه ممکن است به فرهنگي خاص احساس پايبندي کند ؟ در واقع ارزشي که يک فرد براي مفهومي از سعادت که در فرهنگ وي وجود دارد قايل است ، نشان دهنده اهميت (يا برتري نسبي )آن فرهنگ نزد اوست ، و اين دليل رجحان اوست .يکي ديگر از مسايل فرهنگي اين مفروضه اين است که ارزش هايي که در يک جا پديد مي آيد براي اعمال در جاي ديگر مناسب نيست و يک هنجار تنها در چارچوب منشأ آن مشروعيت و موضوعيت دارد .
اما شکل گرفتن انديشه اي در يک چارچوب خاص، خواه فرهنگي ، مذهب يا تاريخي و جغرافيايي بدين معنا نيست که مطلقاً قابل اتخاذ و انطابق در چارچوبي ديگر نباشد اگر چه دچار تغييرات و استحاله هايي مي شود و به رنگ چارچوبهاي فرهنگي جديد در مي آيد مانند مذهب اسلام و پذيرش ايرانيان که به تعبير استاد مطهري تأثيرات متقابلي بر يکديگر در طول تاريخ گذاشته اند .
ديگر مسئله و مورد اين که چنانچه از اين نظريه ، ايستايي فرهنگها و مجزا بودن آنها و عدم تعامل با ديگر فرهنگها استنباط شود از موارد قابل نقد مي باشد .
واقعيت اين است که فرهنگها عمدتاً داراي وجوه اشتراک اند و همواره با يکديگر در تعامل مي باشند . اين امر به خصوص در جوامع چند فرهنگي مصداق داشته و دارد . مثلاً در دوره تيموريان ايران و گورکانيان هند (زمان اکبر شاه بيش از ديگران )و حتي هند امروز با کانادا .
منابع و مآخذ
1- حميد عنايت « انديشه هاي سياسي معاصر در اسلام و ايران » ترجمه بهاء الدين خرمشاهي ، خوارزمي ، ص39.
2-All human rights are universal , indivible, and interdepe - ndent and interrelated . it is the duty of staty , regrdless of their political, and culturl systems. to promote and proted all human nights and fundamental free doms , vienna declaration and program of action UNGA.
3-charles taylor , " Identity and the good " par3،1 p.58
4-سيد علي رضا حسيني بهشتي « بنياد نظري سياست در جوامع چند فرهنگي » انتشارات بقعه ، ص128.
5-هانري کوربن ،« يزدان شناخت تنزيهي همچون پادزهري براي نهيليسم »از کتاب « انديشه غربي و گفتگوي تمدنها ، مترجمين مطالعات اجتماعي ، ص33.
6-Jwdtic and solidanity : the casse of recognition p.38
7-the reference to the other is very much present as constitu tive of my own identity" (p.364) Ernesto laclau " subgeet of politics of the subgeet
8-Free Dallmayr ." Jubgeet and global democracy ." from " Jushice and democracy " Edited by Bontekoe
pp.444-445
9-their first task ought to be to purge themselves of this imposed and destructive identity 26
10-داريوش شايگان ، «افسوس زدگي جديد »، ترجمه فاطمه ولياني ، فروزان ، ص87.
11-امد سزر « استعمار چيست » ، هوشنگ وزير ، خوارزمي ، ص52.
12-جان پلامناتز « فلسفه اجتماعي و سياسي هگل ، ترجمه دکتر حسين بشيريد ، نشر ني ، ص122.
13-the road to God as passing through our own self - aware - ness (p.29
14-فردريک کاپلتون ، «تاريخ فلسفه ، از ولف تا کانت » ، ترجمه اسماعيل سعادت ، انتشارات علمي و فرهنگي ، ص77.
15- همان منبع ، ص77.
16-Ibid, p.34
17-Ibid, p.36
18-Everyone should be recpgnized for his or her uniqe identity (p.38
19-کيت نش ، «جامعه شناسي سياسي » ترجمه مجيد دلفروز ، ص222.
20-همان منبع ، ص287.
21-contemporary human nights dis cours ." Cealia gimenez international review . pilot issue . winter 1997-98
22-A .Hossini. " Dialogue of civilisatibns and political theory ." tarbiat modarres uniresity April 2002(p.1
23-Ibid, p.45
24-دکتر بهشتي ، بنياد نظري سياست ، ص128.
فصلنامه علمي -پژوهشي(ويژه نامه علوم سياسي)
«تيلور » پاسخ مي دهد که بحث او پيرامون حوزه عمومي است و در اين حوزه شرکت فرهنگ ها نه تنها موجب شقاق و پراکندگي اجتماعي نمي شود بلکه مي تواند به فربه تر شدن جامعه بيانجامد . وقتي که سياست شناسايي مستلزم احترام به ديگران و تأکيد بر شأن برادب شهروندان و بر تساوي حقوق انسانها اصرار مي شود . چرا انشقاق پديد آيد . مضافاً بر اين که در يک فضاي دموکراتيک اصل بر اين است که مفهومي به نام شهروند درجه يک First - class و درجه دو second class وجود ندارد و به حد لازم است که از اين درجه بندي ها اجتناب شود همان چيزي که در جنبش حقوق شهروندي در 1960 در آمريکا شکل گرفت . آنچه در بحث «تيلور » بسيار مورد توجه است «سياست تفاوت » به مثابه يکي از استلزامات بحث هويت به معناي جديد مي باشد . همان چيزي که در شکل جهاني آزادي و حقوق برابر انسانها بدين شکل متجلي مي شود . هر کس بايد با ويژگي هاي منحصر به فردي شناخته مورد تکريم قرار گيرد مفهوم «تفاوت » بديل هويت ذاتي انسان ها مي باشد .
سياست تفاوت در عين اين که بر تفاوتهاي انسانها و فرهنگ هاي اقوام اصرار مي ورزد ، از برتري و رجحان يک فرهنگ ، مثلاً فرهنگ اروپائي با امريکايي بر ديگر فرهنگها اجتناب مي کند و براي دسته هاي حاشيه اي يا اقليت ها نيز حقوق و اعتبار معين قائل است .
« کيمليکا » نيز مانند «تيلور » استدلال مي کند که « برخلاف آنچه طرفداران همانند سازي از آن وحشت دارند حقوق فرهنگي خاص به هيچ وجه به شقاق و گسيختگي جامعه منجر نمي شود بلکه اقليت ها را قادر مي سازد تا به طور کامل در يک جامعه چند فرهنگي مشارکت نمايند .»
جنبش هاي اجتماعي چنانچه براي تحکيم برابري و آزادي بيشتر ، تلاش مي کنند بايد در يک طرح هژمونيک به هم بپيوندند . اين امر از آنرو ضروري است که گروههاي قدرتمند ، سلطه خود را برگروههاي ضعيف
اعمال نکند،واين شبيه دستور هايي است که «لاکلاو»و«موفه»ارائه مي هند و عقيده دارند «وجود قدرت ، دموکراسي را توليتاريستي نمي سازد ، برعکس دموکراسي به قدرت متکي است چرا که قدرت براي خلق شرايطي که در آن افراد بر زندگيشان کنترل داشته باشند ، ضروري است .»
«تيلور »در ادامه بحث خود به شأن برابري انسانها از ديدگاه «کانت » مي پردازد . براي « کانت » شأن و منزلت برابر خاستگاهي است جهت احترام به همه انسانها به نحوي عقلاني توانايي و استعدادهاي کلي و عمومي در انسان (universal human potential) توانايي و استعدادي که همه انسانها در آن شريکند . استعدادي که متضمن قابليت احترام به افراد است . چنانچه بخواهيم اين توانايي را با بحث تفاوت ، هماهنگ سازيم بايد متذکر شويم که علي رغم تفاوت ويژگي ها ، انسانها يا فرهنگها از لحاظ شأن و منزلت داراي استعدادهاي يکساني هستند به تعبير ديگر آنچه موجب اعتبار و احترام مي شود - يعني قابليت و استعداد - در همه علي السويه است نقطه مقابل اين ايده در روابط بين فرهنگي آن است که فرهنگي بر فرهنگهاي ديگر برتري جويد مانند فرهنگ اروپايي هاي سفيد که در تحقير ديگر ملل کوشيدند و با سلطه جويي بر ديگران ، اقتدار بر بخش بزرگي از کشورها را براي خود فراهم ساختند .
به عقيده «تيلور » دو شکل کلي سياست در مقابل هم جبهه گيري مي کنند . سياستهايي که مدعي اند بر اصل احترام برابر به انسانها اصرار دارند . اما رويکرد هر کدام متفاوت است يکي از اين شيوه ها يا سياست ها مبتني بر درکي اساسي از انسان است ، داير بر اين که انسانها از ويژگي هاي ذاتي مشابهي برخوردارند و بروز تفاوتها اصل نيست و مي تواند منتج به وحدتي اساسي گردد . براين مبنا افراد در جوامع مختلف و در نتيجه با خاستگاههاي فرهنگي متفاوت خواستار حقوقي يکسان هستند و اين نياز ، گواهي است بر جهاني بودن ماهيتي نيازهاي انسان مدرن . اين ايده ، حقوق بشر را قواعدي عام و فراگير مي داند که ريشه در مفهوم حيثيت يا کرامت انسان دارد . حقوق بشر نه براي مطلق حيات انسان ، بلکه براي حيات همراه با حيثيت ، احترام و کرامت او لازم است . پس موضع اينان بر مبناي حيثيت ذاتي بشر استوار است و مفهوم حيثيت ذاتي مبنايي اخلاقي است که منجر به ادعاي حق از سوي انسانها و ايجاد تکليف براي دولتها گرديده است .
پس با مبنا قرار رگفتن حيثيت بشري حيات انسان ، حقوق بشري براي حيات انسان ، حقوق بشر قبل از شناسايي حقوق تعهدات دولت وجود دارد و در نتيجه جامعه بين المللي و مردم مي توانند دولت ها را در قبال اين تکاليف مسئول بدانند .
اين انديشه کلي که حقوق بشر از حيثيت انسان ناشي مي شود دو مبنا مي تواند داشته باشد که مفاهيمي و طرز تفکر حاکم در برخي از جوامع و ايدئولوژي ها را به چالش مي طلبد . يکي اين که حقوق بنيادي بشر از سوي مقام يا مرجعي اين جهاني اعطا نشده و بنابراين نمي تواند باز پس گرفته يا انکار شود و ديگر اين که اين حقوق حقوقي است فردي .اما از سويي ديگر مي تواند متضمن شائبه هايي نير باشد . مثلاً در همان مورد نخست - با توجه به مسائلي که در کورشمان در جريان است - اين نقد به آن وارد است که اگر با توجه به حقوق ذاتي غير اين جهاني ، مرجع حکومتي پيدا شود و مدعي گردد که تفسير و تعيين اين حقوق ذاتي يا متافيزيک فقط بر عهده من است،مردم چه مي توانند بکنند . درست است که در يک اصل ايماني گفته مي شود «و لقد کرمنا بين ادم ...» اما کرامت انسان مشروط به معيارهايي است که مرجع حکومتي تعيين مي کند ! آيا دراين صورت قابل نقد نيست ؟ديگر اين که همان مرجع قدرتمند حکومتي با استناد به حقوق ذاتي انسانها و شباهت مبناي آنها با يکديگر در صدد گسترش ايده خود به نحوي جهان شمول ، براي همه ملتها در اقصي نقاط جهان باشد و شيوه ها و سلوک زندگي ديگران را که مغاير با شيوه اوست نپذيرفته و بخواهند به نحو قسري آنها را به راه آورد و متحول نمايد .. .
سياست ديگري که «تيلور » از ان سخن مي گويد مبتني بر تقويت حس ويژه گرايي مي باشد ،در اين شيوه ، همگرايي ضروري انسانها همانند آنچه در حکومتهاي کمونيستي وجود داشت و «تيلور » براي مدني دلبسته آن بوده نفي مي شود . «تيلور » با اشاره به ديدگاههاي «ليبراليستي » « جان راولز » و «دورکين » جهان را داراي ديدگاههاي متعددي در خصوص حق و ناحق مي داند که هر کدام به فرهنگهاي ذيربط خود متصل اند آنچه که بر اين اساس نمي تواند قوام ياد ادعاي سلطه يا بي امپرياليسم فرهنگي غرب و يا ايدئولوژي مذهبي يا مارکسيستي موجود و تمايل آنها به جهاني پنداشتن اعتقادات و ارزشهاي خود و در نتيجه تلاش براي جهاني کردن است . افزون بر اين انتقاد آنها به جنبش جهاني نمودن هنجارها . تتنوع فرهنگها را از ميان مي برد و صرفاً در حکم گشودن مسير ديگري است . براي يک دست نمودن فرهنگها در جهان مدرن همان گونه که قبلاً آمد ، گرايش فلسفي «تيلور » به سياست نوع دوم است و لذا در جاي جاي اين مقاله کوشيده تا مباني نظري بحث را پخته کند.
«تيلور » بار ديگر در بخش سوم به «روسو » باز مي گردد و با اشاره به آثار او به خصوص «قرار داداجتماعي » و «اميل » در نفي روحيه ارباب سالاري و برده سازي ديگران و همچنين اصل ارتباط متقابل انسانها مي خواهد مبناي تاريخي و فلسفي تفاوت فرهنگها را گوشزد کند .
به عقيده «تيلور » اگر «روسو » مي گويد ارباب و برده يکديگر را فاسد مي کنند - از جهت تفاخر سلطه طلبانه اي که صورت گرفته - نبايد تفسيري رواقي از ان کرد بلکه به نظر او غرور بزگترين اهرمهاي شيطاني است که امکان شناخت متقابل افراد را نفي مي کند . مي خواهد که با وارد شدن در سيستمي کاملاً متفاوت اين وضعيت را اصلاح کند و اين سيستم اجتماعي از رهگذر برابري ، رعايت حقوق متقابل و احترام عمومي پديد مي آيد .
علاوه بر اين که اين ايده الهام گر بحث خدايگان و بنده « هگل » مي شود ، مي تواند زيربنايي باشد براي بحث authonomy کانت که به نظر «تيلور » ريشه ديدگاه فلسفي ليبراليسم است .
در نهايت اين بحث به مورد کانادا و منطقه کبک ارتباط داده مي شود و دو موضوع حقوق و ليبراليسم به چالش کشيده مي شود . منشور 1982 حقوق کانادا در برگيرنده موارد متعددي از دفاع از حقوق اقليت هاي فرهنگي است ، مواردي مانند زبان ، شغل ، تحصيل و زندان . اين منشور دو اصل مهم دارد . اول کوشش در استقرار شبکه اي از حقوق فردي که شباهت بسياري به منشورهاي دموکراتيک در کشورهاي اروپايي و امريکا دارد . دوم در بردارنده ، برخورد ، برابر شهروندان با گونه هاي مختلف و بعضاً متعارض اجتماعي مانند نژاد ، جنس ، زبان ، خرده فرهنگهاي اقليتها و حاشيه اي ها ، تلاش بر اين است که از حقوق جامعه در مقابل تعرض احتمالي کارگزاران حکومتي دفاع شود .
زماني به رسميت شناختن و پذيرش تنوع ارزشها و ريشه داشتن آنها در فرهنگ هاي مختلف ، گامي به سوي محکوميت نظام سلطه و اخلاق استعمارگري بود. اما پافشاري بر متناقض بودن ارزشهاي فرهنگي ، به اين معنا که هر فرهنگ و ارزش هاي آن منحصر به فرد بوده و قابل مقايسه با فرهنگهاي ديگر نيست ، انکار تعامل ارزشها بين فرهنگهاي مختلف در تاريخ است .
مفهوم منحصر به فرد بودن مستلزم اين است که مجموعه ارزشهاي يک فرهنگ به خوبي تعريف شده و متکي به خود باشد.اما تعريف دقيق و ترسيم روشن محدود يک فرهنگ با مسايل متدولوژيک و روش شناختي بسياري مواجه مي شود . اگر فرهنگها مرزهاي نامشخص داشته باشند ،لزوماً وجوه اشتراکي با ديگر فرهنگها دارند و به مجردي که ارزشها مشترک و در نتيجه قابل قياس مي گردند لزوماً بايد معيارهايي براي مقايسه وجود داشته باشد.خوشبختانه ادعاي منحصر به فرد بودن ، تجربي و درستي يا نادرستي آن قابل سنجش است . دکتر بهشتي در بررسي نظرات «تيلور » در فصل سياست و شناسايي فرهنگها در کتب خود اين سؤال را طرح مي کند که « ... اگر کسي به برابري ارزش فرهنگ هاي گوناگون اعتقاد داتشه باشد ، چگونه مي تواند فرهنگ خود را برفرهنگهاي ديگر ترجيح دهد ؟ و اگر کسي چنين رجحاني ندارد ، اصلاً چگونه ممکن است به فرهنگي خاص احساس پايبندي کند ؟ در واقع ارزشي که يک فرد براي مفهومي از سعادت که در فرهنگ وي وجود دارد قايل است ، نشان دهنده اهميت (يا برتري نسبي )آن فرهنگ نزد اوست ، و اين دليل رجحان اوست .يکي ديگر از مسايل فرهنگي اين مفروضه اين است که ارزش هايي که در يک جا پديد مي آيد براي اعمال در جاي ديگر مناسب نيست و يک هنجار تنها در چارچوب منشأ آن مشروعيت و موضوعيت دارد .
اما شکل گرفتن انديشه اي در يک چارچوب خاص، خواه فرهنگي ، مذهب يا تاريخي و جغرافيايي بدين معنا نيست که مطلقاً قابل اتخاذ و انطابق در چارچوبي ديگر نباشد اگر چه دچار تغييرات و استحاله هايي مي شود و به رنگ چارچوبهاي فرهنگي جديد در مي آيد مانند مذهب اسلام و پذيرش ايرانيان که به تعبير استاد مطهري تأثيرات متقابلي بر يکديگر در طول تاريخ گذاشته اند .
ديگر مسئله و مورد اين که چنانچه از اين نظريه ، ايستايي فرهنگها و مجزا بودن آنها و عدم تعامل با ديگر فرهنگها استنباط شود از موارد قابل نقد مي باشد .
واقعيت اين است که فرهنگها عمدتاً داراي وجوه اشتراک اند و همواره با يکديگر در تعامل مي باشند . اين امر به خصوص در جوامع چند فرهنگي مصداق داشته و دارد . مثلاً در دوره تيموريان ايران و گورکانيان هند (زمان اکبر شاه بيش از ديگران )و حتي هند امروز با کانادا .
منابع و مآخذ
1- حميد عنايت « انديشه هاي سياسي معاصر در اسلام و ايران » ترجمه بهاء الدين خرمشاهي ، خوارزمي ، ص39.
2-All human rights are universal , indivible, and interdepe - ndent and interrelated . it is the duty of staty , regrdless of their political, and culturl systems. to promote and proted all human nights and fundamental free doms , vienna declaration and program of action UNGA.
3-charles taylor , " Identity and the good " par3،1 p.58
4-سيد علي رضا حسيني بهشتي « بنياد نظري سياست در جوامع چند فرهنگي » انتشارات بقعه ، ص128.
5-هانري کوربن ،« يزدان شناخت تنزيهي همچون پادزهري براي نهيليسم »از کتاب « انديشه غربي و گفتگوي تمدنها ، مترجمين مطالعات اجتماعي ، ص33.
6-Jwdtic and solidanity : the casse of recognition p.38
7-the reference to the other is very much present as constitu tive of my own identity" (p.364) Ernesto laclau " subgeet of politics of the subgeet
8-Free Dallmayr ." Jubgeet and global democracy ." from " Jushice and democracy " Edited by Bontekoe
pp.444-445
9-their first task ought to be to purge themselves of this imposed and destructive identity 26
10-داريوش شايگان ، «افسوس زدگي جديد »، ترجمه فاطمه ولياني ، فروزان ، ص87.
11-امد سزر « استعمار چيست » ، هوشنگ وزير ، خوارزمي ، ص52.
12-جان پلامناتز « فلسفه اجتماعي و سياسي هگل ، ترجمه دکتر حسين بشيريد ، نشر ني ، ص122.
13-the road to God as passing through our own self - aware - ness (p.29
14-فردريک کاپلتون ، «تاريخ فلسفه ، از ولف تا کانت » ، ترجمه اسماعيل سعادت ، انتشارات علمي و فرهنگي ، ص77.
15- همان منبع ، ص77.
16-Ibid, p.34
17-Ibid, p.36
18-Everyone should be recpgnized for his or her uniqe identity (p.38
19-کيت نش ، «جامعه شناسي سياسي » ترجمه مجيد دلفروز ، ص222.
20-همان منبع ، ص287.
21-contemporary human nights dis cours ." Cealia gimenez international review . pilot issue . winter 1997-98
22-A .Hossini. " Dialogue of civilisatibns and political theory ." tarbiat modarres uniresity April 2002(p.1
23-Ibid, p.45
24-دکتر بهشتي ، بنياد نظري سياست ، ص128.
فصلنامه علمي -پژوهشي(ويژه نامه علوم سياسي)
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}