داستان هايي کوتاه در باره کار(1)
داستان هايي کوتاه در باره کار(1)
داستان هايي کوتاه در باره کار(1)
نويسنده: طاهره براتي نيا
لذت زندگي
اما از طرف ديگر، تنهايي مجبورش مي كرد به خودش بيشتر فكر كنه. شوهرش كه صبح تا شب توي مغازه ها با مشتري ها سرو كله مي زد و بچه ها هم گه گداري بهش سر مي زدن. با خودش فكر مي كرد كه واقعا همه زندگي اينه؟ سوادي كه در حد كلاساي قرآني قديم بود و خوندن چند خط كتاب و مجله، و اطلاعاتي در حد آموزشاي راديو و تلويزيون.
فكر اينكه بقيه عمرشو بيهوده سپري كنه، آزارش مي داد. نياز مادي نداشت، ولي دلش مي خواست به جاي اينكه صبح تا شبو فقط با كارهاي روزمره بگذرونه، كار مفيدتري انجام بده. بهترين كاري كه مي تونست بكنه اين بود كه از استعدادهاي خداداديش نهايت استفاده رو ببره. عاشق بافتن عروسكاي كاموايي بود. براي بچه ها و نوه ها و حالا هم براي بچه هاي همسايه و فاميل آشنا عروسك درست مي كرد. اين هنرشو به زناي در و همسايه هم آموزش مي داد. اون مي گه كه از وقتي كار مي كنه و از وقتي صبح ها با هدف و انگيزه قوي تري از خواب بيدار مي شه، داره لذت زندگي رو مي چشه.
معصوميت از دست رفته
چيزي نگذشت كه فكر كرد چاره دردشو پيدا كرده. اوني كه اولين بار پاي بساط، مواد رو دستش داد بهش گفت كه اين دوا مسكن درده؛ اما نگفت كه درد رو درمان نمي كنه.
اوايل پدر و مادرش پول توجيبي رو بي دردسر و چك و چونه بهش مي دادن؛ چون فكر مي كردن پسرشون پول مي خواد تا بره بيرون دنبال كار بگرده، ولي بعد از سه ماه وقتي چهره رنجور و بيمار و زرد و لاغر پسرشونو ديدن، تازه فهميدن با يك معتاد واقعي روبه رو هستن.
پول توجيبي ها قطع شد و پدر هم شروع كرد به تهديد كردن، اما او نتونست اعتيادشو بذاره كنار. همين كه دو سه ساعتي پاي بساط، درد و رنج بيكاري و بي هدفي از سرش مي پريد براش كافي بود، ولي وقتي از خواب بيدار مي شد، همه دردها دوباره جلوي چشمش مي اومد.
چشم كه باز كرد، ديد كيف سه نفر رو خالي كرده. همه چيزشو از دست رفته ديد. حالا فقط بيكار نيست.... هم بيكاره، هم معتاده، هم دزد!
به بچه ها كه نگاه مي كنه، بچه هايي كه با شادي و خوش حالي دنبال هم مي دون، ياد معصوميتش مي افته ك يك باره از دست داده و ياد روزهايي كه فقط بيكار بود!
پول تو جيبي
چاي رو كه مي خورم يه فكر عالي مي ياد به ذهنم. آره، فردا صبح اول وقت مي رم مغازه مهندس. مهندس يه دانشجوست كه دو سال از من بالاتره و بعضي كتابامو از اون مي گيرم. مي تونم برم توي مغازه اش و در تعميرات كامپيوتر كمكش كنم. هم تجربه عملي به دست مي يارم و هم شايد آخر ماه دستمو جلوي بابا دراز نكنم. شايد اين طوري براي آينده ام بهتر باشه. آره اين طوري بهتره. به قول قديميا هم فال هم تماشا. از الان بايد به فكر آينده ام باشم.
منبع: گلبرگ 120
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}