داستان هايي کوتاه در باره کار(1)


 

نويسنده: طاهره براتي نيا




 

لذت زندگي
 

هجده ساله بود كه اولين بچه اش به دنيا اومد؛ مثل بقيه هم سن و سال هاي خودش كه او سال ها زود بچه دار مي شدن. چشم كه گذاشته بود روي هم، سي و پنج سال از زندگي مشتركش گذشت و چهار تا بچه داشت كه همشون تشكيل خانواده داده بودن و هر كدوم دكتر و مهندس و استاد شده بودن. شايد بقيه خواهر و برادراش بهش حسرت مي خوردن كه در پنجاه سالگي، داشت خوشبختي و موفقيت بچه هاشو مي ديد و به زندگي اونا افتخار مي كرد.
اما از طرف ديگر، تنهايي مجبورش مي كرد به خودش بيشتر فكر كنه. شوهرش كه صبح تا شب توي مغازه ها با مشتري ها سرو كله مي زد و بچه ها هم گه گداري بهش سر مي زدن. با خودش فكر مي كرد كه واقعا همه زندگي اينه؟ سوادي كه در حد كلاساي قرآني قديم بود و خوندن چند خط كتاب و مجله، و اطلاعاتي در حد آموزشاي راديو و تلويزيون.
فكر اينكه بقيه عمرشو بيهوده سپري كنه، آزارش مي داد. نياز مادي نداشت، ولي دلش مي خواست به جاي اينكه صبح تا شبو فقط با كارهاي روزمره بگذرونه، كار مفيدتري انجام بده. بهترين كاري كه مي تونست بكنه اين بود كه از استعدادهاي خداداديش نهايت استفاده رو ببره. عاشق بافتن عروسكاي كاموايي بود. براي بچه ها و نوه ها و حالا هم براي بچه هاي همسايه و فاميل آشنا عروسك درست مي كرد. اين هنرشو به زناي در و همسايه هم آموزش مي داد. اون مي گه كه از وقتي كار مي كنه و از وقتي صبح ها با هدف و انگيزه قوي تري از خواب بيدار مي شه، داره لذت زندگي رو مي چشه.

معصوميت از دست رفته
 

توي كوچه نشسته بود و به بازي بچه ها نگاه مي كرد كه با شادي دنبال هم مي دويدن. ياد گذشته ها افتاد؛ نه خيلي دور؛ همين چند ماه پيش كه فقط بيكار بود. اون موقع ها هم توي خيابان راه مي رفت و بازي بچه هاي مدرسه اي رو كه تعطيل شده بودن، تماشا مي كرد. بيكاري بدجوري روي اعصابش راه مي رفت. فكر و خيال هاي ناجور به ذهنش مي اومد و به هيچ صورتي هم خارج نمي شد. به صورت خسته بابا كه نگاه مي كرد از خجالت سرش رو نمي تونست بالا بگيره. هيچ وقت نتونست قبول كنه كه همراه باباش بره دنبال كارگري. از طرفي، سربار بودن هم اذيتش مي كرد.
چيزي نگذشت كه فكر كرد چاره دردشو پيدا كرده. اوني كه اولين بار پاي بساط،‌ مواد رو دستش داد بهش گفت كه اين دوا مسكن درده؛ اما نگفت كه درد رو درمان نمي كنه.
اوايل پدر و مادرش پول توجيبي رو بي دردسر و چك و چونه بهش مي دادن؛ چون فكر مي كردن پسرشون پول مي خواد تا بره بيرون دنبال كار بگرده، ولي بعد از سه ماه وقتي چهره رنجور و بيمار و زرد و لاغر پسرشونو ديدن، تازه فهميدن با يك معتاد واقعي روبه رو هستن.
پول توجيبي ها قطع شد و پدر هم شروع كرد به تهديد كردن، اما او نتونست اعتيادشو بذاره كنار. همين كه دو سه ساعتي پاي بساط، درد و رنج بيكاري و بي هدفي از سرش مي پريد براش كافي بود، ولي وقتي از خواب بيدار مي شد، همه دردها دوباره جلوي چشمش مي اومد.
چشم كه باز كرد، ديد كيف سه نفر رو خالي كرده. همه چيزشو از دست رفته ديد. حالا فقط بيكار نيست.... هم بيكاره، هم معتاده، هم دزد!
به بچه ها كه نگاه مي كنه، بچه هايي كه با شادي و خوش حالي دنبال هم مي دون، ياد معصوميتش مي افته ك يك باره از دست داده و ياد روزهايي كه فقط بيكار بود!

پول تو جيبي
 

سال اول دانشگاه هستم، هنوز سه سال ديگه مونده تا درسم تموم بشه. اين قدر كه براي آينده و پيدا كردن كار نگرانم، فكر سربازي و دور بودن از خونه اذيتم نمي كنه. راستش وقتي به داداش بزرگم نگاه مي كنم بيشتر از آينده مي ترسم؛ آخه هنوز نتوسته يه كار درست و حسابي پيدا كنه. البته خودش راضيه. مي گه همين اندازه كه حقوق مي گيره و دستش جلوي بابا دراز نيست براي كافيه. اما من مي دونم يه چيزي عذابش مي ده. اون بيست و هشت سالشه و هنوز نتونسته ازدواج كنه. نتونسته يه ماشين بخره. حتي نتونسته يه وجب زمين بخره. نتونسته از رشته تحصيليش درست استفاده كنه. نمي دونم چطوري به همين كار قراردادي و بدون پشتوانه بسنده كرده! خيلي مي ترسم، خيلي زياد. از اين مي ترسم كه سه سال ديگه مثل داداشم، مهندس هم بشم و هنوز از بابا پول تو جيبي بگيرم. شايد هم اون موقع مثل داداش، سراغ هر كاري برم كه شرمنده بابا نشم.
چاي رو كه مي خورم يه فكر عالي مي ياد به ذهنم. آره، فردا صبح اول وقت مي رم مغازه مهندس. مهندس يه دانشجوست كه دو سال از من بالاتره و بعضي كتابامو از اون مي گيرم. مي تونم برم توي مغازه اش و در تعميرات كامپيوتر كمكش كنم. هم تجربه عملي به دست مي يارم و هم شايد آخر ماه دستمو جلوي بابا دراز نكنم. شايد اين طوري براي آينده ام بهتر باشه. آره اين طوري بهتره. به قول قديميا هم فال هم تماشا. از الان بايد به فكر آينده ام باشم.
منبع: گلبرگ 120