کلاغ


 

نويسنده: داوود غفارزادگان




 
ماجرا برمي گردد به سال ها پيش.آن وقت ها من نه ساله بودم و پدر احتمالا 50 سالي داشت.وسط هفته رفته بوديم کوه.پدر با اين که به قول خودش «پهلوان باز نشسته» بود اما هنوز هيکل ورزشکاري داشت. کنار هم که راه مي رفتيم مثل فيل وفنجان به نظر مي رسيديم .من لاغر و ريزه بودم وپدرم يحتمل با نگاه به من نااميديش افزوده تر مي گشت.
من در عالم بچگي احساس مي کردم پدرم از چيزي رنج مي برد اما در آن سن و سال معني حرکات وحرف هايش را نمي فهميدم.چهل سال از هم فاصله سني داشتيم و من بعدها پدر را شناختم وحرف هايي درموردش از اين و آن شنيدم.آن روزها کسي نمي دانست چرا پدرم يک دفعه در اوج، کشتي را کنار گذاشته است.آخرين حريفش يک کشتي گير قدر بلغاري بود که پدر با ضربه فني از دور خارجش کرده بود.ما عکس آن کشتي گير را در آلبوم مان داشتيم.سرش با موي کاهي رنگ پايين بود و بازوهايش مثل تن ماهي از عرق مي درخشيد و دست پدرم با مشت بسته ، در دست داور بالا بود.
پدر با عضله هاي پر گره توي عکس اخم هايش در هم بود و قيافه آدم هاي پيروز را نداشت.تنها روشني عکس، چهره شاد تماشاگر ها بود و مربي چاق پدر که از خوشحالي درکنار تشک بالا پريده بود.
مي گويند اصل ماجرا برمي گردد به يکي دوماه قبل از اين کشتي ويک حريف قلدر روستايي که پدر به زحمت درگود زورخانه بر زمينش کوبيده بود.مي گويند بعد از آن کشتي پهلواني، نه ديگر خبري از آن حريف روستايي شد و نه پدر ديگر آن آدم سابق بود.روز به روز تنهاتر شد و بعد از مبارزه با حريف بلغاري تشک را بوسيد وکشتي را گذاشت کنار.
يادم مي آيد آن روزها مردم ديگر پدر را فراموش کرده بودند و ديگر کسي سراغي ازش نمي گرفت.اما او هنوز براي ما قهرمان بود.چون مدال ها ، عکس ها و بريده روزنامه ها و مجله ها را در خانه داشتيم و هر روز صبح پدر را مي ديديم که درگوشه ايوان ميل مي گيرد، کباده مي کشد و هنوز با آداب پهلواني زندگي مي کند.اما چيزي مثل زخم پنهان در درونش بود که بروز نمي داد؛ و ما کاري از دست مان بر نمي آمد.
ميان هفته زده بوديم به کوه .پاييز بود و من هنوز رنگ برگ درخت ها را که از دور مثل شعله آتش بود در ذهن دارم.بند کوله پشتي روي شانه هاي استخواني لق مي خورد و کوله به کمرم مي کوبيد.پدرهر چه از وسايل ورزشي براي خودش داشت براي من هم تهيه کرده بود.هر دو پوتين پوشيده بوديم و عصاي کوهنوردي به دست داشتيم .من به اصطلاح ته تغاريش بودم و هر جا که پدر مي رفت، با او بودم.
عجيب است.انگار همين ديروز بود .من تند تند به رد آج پوتين هايم درخاک نگاه مي کردم و پدر آرام مي رفت که من عقب نمانم.اما من هر چه تندتر مي رفتم باز عقب تر بودم.سربالايي تيز بود.من نفس نفس مي زدم و کوله همچنان به پشتم مي کوبيد.
يادم مي آيد انگار از بزرگ شدن حرفي زدم و چون درمقابل قد بلند پدر، احساس کوچکي مي کردم. شايد گفته بودم؛ پس من کي بزرگ مي شوم؟ و شايد اين سؤال ، پدر رابه دوران بچگي خودش برده بوده که آن طور جوابم را داد.و من حالا به پسر کوچک خودم که نگاه مي کنم ، مثل آن روز پدر، احساس مي کنم سرم گيج مي رود.انگار که توي ماشين نشسته باشم و ماششين توي جاده تند رفته باشد و درخت هاي توي جاده به عقب فرار کرده باشند.و من نفهميده باشم چه طور يهو آن همه درخت از جلو چشم رفته و پشت سر مانده باشد.
پدر ايستاد .با نوک عصاي کوهنوردي سنگ کناره را کوبيد و گفت:يه روز منم قد تو بودم.
من از پايين ، با قد نه ساگلي خود، به هيبت 50 سالگي پدر نگاه مي کردم و ديدم پدر چقدر دور ودست نيافتني است. مثل قله انتهاي راه که هر چه مي رفتيم به آن نمي رسيديم.
من گفتم:خيلي کيف دارد بزرگ شدن، مگه نه؟
پدر سرتکان داد اما من از حرکت سر پدر نفهميدم که بزرگ شدن خوب است با بد.
خودم را به پدر رساندم و روي سنگي که با عصا به آن مي کوبيد نشستم.نو به نوشدن ابرها را در آسمان به ياد دارم.بعد ناگهان کسي درسکوت کوهستان فرياد زد.
و پرنده اي از ميان علف زار پرکشيد و دوباره در نزديکي ما بر زمين نشست.
من با شگفتي فرياد زدم :چه پرنده خوشگلي!
پدر جواب نداد و پرنده با تکان مداوم دم به ما نزديک شد.
من با تعجب گفتم:از ما نمي ترسد!
پدر گفت:اين پرنده ها چوپان ها را گول مي زنند.
من با ناباوري گفتم:چي؟
پدر با نفرت گفت:اين پرنده ها با گرگ ها همدست اند.چوپان ها را به دنبال خودشان مي کشانند که گرگ ها بروند سراغ گله.
من با عصاي کوهنوردي پرنده را تهديد کردم و سنگي برداشتم پرت کردم به طرفش.پرنده با چالاکي جا خالي داد و کمي پريد آن طرف تر.
من گفتم:گرگه چي عوضش به اينها مي دهد؟
پدرگفت:پرنده که گوسفند به دردش نمي خورد.
من گفتم:پس چرا چوپان ها را گول مي زند؟مرض داره مگه.
پدر تشر زد:پاشو !بنشيني بدنت سرد مي شود.
من بلند گفتم:نگفتي؟
پدر گفت:آدم ها هم از اين کارها ميکنند.هميشه هم اين طور نيست که دليلش را بدانند.
من باحرص گفتم:حتما از اين پرنده ها ياد مي گيرند.
پدر پشت به من، همان طور که داشت مي رفت، گفت:نه!
من از روي سنگ بلند شدم و دويدم دنبال پدر.پرنده هم پريد و بالا سرم شروع کرد به پرواز .
ازدست پرنده سمج وکوله لق ذله شده بودم .داد زدم:من اين کوله را نمي خواهم.
پدربا خونسردي گفت:هرکسي بايد بار خودش را ببرد.
بالوس کردن خودم گفتم:آخه من کوچکم و کوله گنده.
پدر گفت:مگه نمي گفتي گنده شدن کيف دارد.
ديدم بايد کوتاه بيايم ونگاه به پرنده انداختم که نشسته بود زمين، دم تکان مي داد و ورجه وورجه مي کرد.
گفتم:ما که چوپان نيستيم. بز و گوسفند نداريم.چرا دست از سرمان بر نمي دارد.
پدر با خنده گفت:شايد مي خواهد تو را گول بزند، من را بدهد دم دهن آقا گرگه.
من ايستادم و عصاي کوهنوردي را مثل انگشت غول به طرف پرنده تکان دادم.پرنده مثل يک بچه حرف نشنو بالا و پايين پريد.نوک بر زمين کوبيد و دم رقصاند.
من گفتم:شايد هم مي خواهد تورا گول بزند.گرگ بياد من را بخورد؛ اما من آقا گرگه را شکست مي دهم.
پدر گفت:ازتو و اين پرنده فسقلي هر چه بگويي بر مي آيد.
من احساس قدرت کردم و فکر کردم در آن لحظه مي توانم حتي حامي پدر درمقابل حمله گرگ ها باشم.نگاه تحقير آميزي به پرنده کردم که کنار دره، روي بته خاري جا خوش کرده بود.يک آن، انگار کسي گفت؛ بروبگيرش !آرام پا برداشتم سمت بوته زار.لحظه اي درميان خارها گير افتادم اما کوتاه نيامدم وجلوتر رفتم.پرنده نگاهم مي کرد .دم مي جنباند و طوق گلي رنگي دور سينه اش بود.حالا اگر دست دراز مي کردم، همدست گرگ توي چنگم بود اما پرنده يهو پريد و سرازير شد سمت دره.بعد در آسمان چرخي زدو همان جا نشست روي کنده چوبي وبا شيطنت آواز خواند.با صداي ريز وزنگ دار انگار مي گفت اگه مي تواني بيا منو بگير!
درعمرم آن قدر با کسي لج نيفتاده بودم.با عصاي آهني بوته هاي خار را کنار زدم وجلوتر رفتم.پرنده جا عوض کرد و دوباره خواند.در آن لحظه نمي دانم چه از ذهنم گذشت. نگاه به پشت سرم انداختم.پدر دور شده بود.راه، باريک بود و کوهستان خالي.سختم بود از کي پرنده کوچک رو دست بخورم.چند قدمي باز پايين تر رفتم.شيب راه ناگهان تندتر شد.سرم گيج رفت.به کمک عصا ايستادم اما تعادلم را داشتم از دست مي دادم.عرق از پوستم جوشيد و زانوها يم به لرزه افتاد .سر دوراهي مانده بودم.نمي دانستم چه کار کنم.چشم هايم سياهي مي رفت وپرنده با تمسخر مرا مي خواند. به خودم دل دادم و باز قدمي به طرف پرنده برداشتم .درخت هاي ته دره انگار درآتش مي سوخت وميانشان پراز سايه و تاريکي بود. فکر کردم چشم هايي درخشان از ميان تاريکي نگاهم مي کنند و منتظرند.
چرخيدم.نوک عصا را در خاک فرو بردم و به زحمت چند قدم آمده را دوباره بالا رفتم.با پاهاي لرزان نفسم را بيرون دادم و پشت سرپدر دويدم.
وقتي رسيدم، پدر بي آنکه نگاهم کند، گفت:وقتي با ترس روبه رو شدي درست توي چشم هايش نگاه کن.
من گفتم:دره که چشم ندارد.
پدر گفت:از کجا مي داني؟
من گفتم :کم مانده بود پرنده گولم بزند.
پدر گفت :اما نتوانست.
من گفتم:بزرگ شدن همين چيزهايش خوب است، آدم از هيچي نمي ترسد.
پدرگفت:درهر سني براي ترسيدن يک چيزهايي هست.مهم اين است که آدم از خودش نترسد.
گفتم:مگر مي شود آدم از خودش بترسد!
پدر با دست اشاره کرد به روبه رو:اين سربالايي را رد کنيم مي رسيم پاي آبشار.
آشکارا مي خواست حرف را عوض کند.
گفتم:من هيچ وقت از خودم نمي ترسم.
اما يادم افتاد بعضي شب ها که تنهايي مي روم حياط براي دستشويي ، از سايه خودم روي ديوار مي ترسم.
گفتم:سايه آدم از خود آدم ترسناک تر است.
پدر گفت:اگر گفتي ميان پرنده ها کدام شان را بيشتر دوست دارم.
با شادماني گفتم:بذار فکر کنم...
وداد زدم.کفتر.
پدر گفت:نه!
من گفتم:طاووس.
پدر گفت:نه!
گفتم:همين پرنده اي که مي خواست گولم بزند.
پدر گفت:هرگز!
گفتم:خرس.
پدر حرفش را هم نزن.
با خشم گفتم:پس چي؟بلبل؟
پدر گفت:نه!
-طوطي
اه اه...
-جغد
-واي واي..
-گنجشک؟
-بروبابا.
گفتم:آهان.عقاب...، چون خودت زور داري پس عقاب را دوست داري.
پدر رو به دره ساکت ماند.رفتم و در کنارش ايستادم.خورشيد از پس ابرها درآمده بود و حالا ميان درخت هاي دره روشن تر بود.صداي شر شر آب از جايي ناپيدا به گوش مي رسيد.
گفتم:ديدي فهميدم عقاب را دوست داري؛ چون عقاب يک پرنده قهرمان است.
پدر به سمت دره گوش تيز کرد: گوش کن!
مثل پدر سرم را جلوتر بردم ويک دستم را گذاشتم کنار گوش.
گفت:مي شنوي؟
گفتم:چي؟
گفت:حواست را جمع کن!
گفتم:صداي آب؟
گفت:بيشتر دقت کن.
گفتم:آنجا هيچي نيست.فقط قارقار کلاغ هاست.
پدر زد به شانه ام:آفرين!
من با حيرت گفتم: کلاغ!
پدر گفت:براي اينکه هيچ وقت نمي شود دستشان راخواند.آدم نمي داند چه توسرشان مي گذرد.چينه دانشان هميشه پر از راز است.
من سکوت ميان دره و آن حالت خاص پدر را دوست نداشتم
باخنده گفتم:آن کلاغه يادت مي آيد که داشت توي ظرف يک بار مصرف آشغال مي خورد.
پدر، پوست صورتش پريد اما جوابي نداد.به نقطه نامعلوم خيره مانده بود.
داد زدم:من کلاغ ها را دوست ندارم.صدايشان گوش آدم را کر مي مي کند.بخواهي با جوجه هايشان بازي کني، مي زنند چشمت را کور مي کنند.
پدر گفت:خيلي عمر مي کنند.
اما بعد از مدتي سکوت، انگار که از حرفش پشيمان شده باشد، گفت: اما بالاخره روزي مي ميرند.
من گفتم:مرگ رادوست ندارم. آدم مي رود ديگر برنمي گردد.
پدر گفت:بعضي وقت ها مرگ بهتر از آن است که آدم هر روز صبح خودش را توي آينه ببيند.
شايد اين حرف ها دقيقا حرف هاي پدر نباشد و شايد ذهنيت امروز من از پهلوان بازنشسته اي باشد که آن روز سعي مي کرد پيش فرزند کوچکش اعتراف به گناهي بکند که يک عمر به خاطر آن خودش را شماتت کرده بود.اما هر چه، پدر با آن قصه پرنده اي که چوپان ها را گول مي زد و مسابقه پيدا کردن نام پرنده اي که دوست مي داشت، مي خواست خودش را پيش چشم من بشکند و حس آن روز من هم به تمام بچگي ها همين بود.
گفتم:من چراغ را که خاموش مي کنم توي آينه خودم را دوست ندارم.
گفت:پاي آبشار کوله هايمان را باز مي کنيم ببينيم مامانت چي برايمان گذاشته.
من توي تله حرف هاي پدر افتادم و گفتم:نان و پنير وخرما.
اما شستم خبردار شد که پدر باز مي خواهد حرف راعوض کند.
گفتم:چطور آدم توي آينه خودش را دوست ندارد؟
گفت:بزرگ شدن همين چيزهايش بد است.
به سراشيبي افتاده بوديم و پا به پاي هم مي رفتيم .حس مي کردم پدر سعي کرده چيزي را به من حالي کند، اما من توانايي درکش را نداشته ام.
ايستادم .احساسات کودکانه ام جريحه دار شده بود.پدر حق نداشت چنين کاري با من بکند.
گفتم:تو دروغ مي گويي.هر روز توي آينه با خنده دندان هايت را مسواک مي زني ، موهايت را شانه مي کني ، ريشت را مي تراشي .کلاغ ها چي دارند که آدم دوستشان داشته باشد؟
پدر هم ايستاده بود.همين طور پشت به من، چهار شانه، شق وروق، با گردن سرخ و کوتاه وفشرده وگوش هاي شکسته.
گفت:کلاغ ها نه کسي را گول مي زنند، نه به دام کسي مي افتند. به نظرت همين بس نيست.
گفتم:زشت اند.
با عصبانيت گفت:زشتي و زيبايي فقط به صورت نيست.
با لجبارزي گفتم:پس به چيه؟
گفت:شرط مي بندم توالان من را زشت مي بيني ...راستش را بگو!
باگريه گفتم:تو همه اش دروغ مي گويي.آدم را اذيت مي کني.توزشت نيستي.اما راست مي گفت.من آن لحظه صورت پدر را جور ديگري تصور مي کردم؛ سياه به رنگ پر کلاغ.با حرف هايش داشت خانه روياهايم راخراب مي کرد.
گفت:روزي روزگاري پهلواني بود...
من از حرف هاي پدر اسم سه پرنده هنوز يادم است.اما هيچ وقت نفهميدم که چرا از ميان آن همه پرنده کلاغ را دوست مي داشت.
گفت:که مثل کبک مي خراميد، مثل طاووس پر مي آراست ومثل عقاب شکار مي کرد...
ميان حرف هايش به تلخي گفت: چرا آدم بايد يک جوان آينده دار را خام کند.من حرفي براي گفتن نداشتم و سرما زير پوستم دويده بود.
داد زد:فکر مي کني اين کار چه فرقي با کار آن پرنده حقه باز دارد؟
هوايي که نفس مي کشيم، مثل اسفنج خيس پر از صداهاست. آدم ها مي آيند و مي روند؛ اما سال ها طول مي کشد تا کودکي نه ساله از جواني بگذرد و برسد به جايي که جايش از زخم درون يک پهلوان باز نشسته به گز گز بيفتد.
گفتم:من سردم است!
و نزديکش شدم که دستش را توي دست بگيرم.
دستش را پس کشيد.
منبع:داستان (خردنامه همشهري)- ش47