حکايت هاي اخلاقي از شهيد محمد علي رجايي و دکتر محمد جواد باهنر
حکايت هاي اخلاقي از شهيد محمد علي رجايي و دکتر محمد جواد باهنر
حکايت هاي اخلاقي از شهيد محمد علي رجايي و دکتر محمد جواد باهنر
کوچه هاي خاکي روستا مثل روزهاي قبل خلوت نبود. زن و مرد، کوچک و بزرگ خبري را که شنيده بودند، مدام تکرار مي کردند. انگار باورشان نمي شد که نخست وزير به آنجا آمده باشد؛ آقاي رجايي.
بچه ها دور چند ماشيني که در سايه ي ديوار کاه گلي بودند، جمع شده بودند. در ماشين ها باز شد. مردها يکي يکي پايين آمدند. مردم زل زدند تا از بين آنها نخست وزير را بشناسند. پيرزني گفت: «آنکه رخت و لباسش از همه گران تر است بايد نخست وزير باشد».
همه چشم چرخاندند ؛ ساده پوشيده بودند. چند محافظ دور مرد لاغر و قد بلندي را گرفتند. پسر بچه اي با انگشت او را نشان داد: «نخست وزير است؛ اما لباس هايش معمولي است».
صداي صلام و صلوات بلند شد. رجايي لبخند زد و براي مردم دست تکان داد. با حوصله جواب سلام ها را مي داد و به حرف هاي مرد و زن روستا گوش مي کرد. از صحبت هاي آنها چيزهايي را در تکه کاغذي که دستش بود، مي نوشت. پيرمردي جلو آمد. چشم در چشم نخست وزير انداخت و گفت: «تو راستي راستي نخست وزيري!؟»
رجايي لبخندي زد و گفت: «پدر! چرا تعجب کردي؟»
پيرمرد از جواني اش گفت. از سال ها رنج و زحمتش و ظلم ارباب ها . نخست وزير همچنان با صبر و حوصله گوش مي داد.
پيرمرد دستش را زير چانه ي نخست وزير گذاشت. فلاش دوربيني نورش را روي صورت آنها پهن کرد. پيرمرد گفت: «اميدوارم به درد ما فقير و فقرا برسيد، اما...»
نخست وزير منتظر بقيه ي حرف پيرمرد بود. برايش مهم بود. پرسيد: «اما چي؟»
پيرمرد نم اشکي را که گوشه چشم هايش جمع شده بود، با دست هاي پينه بسته اش گرفت.
ـ اما مي ترسم، کم کم بعضي ها عوض بشوند... خدا نکند آن روز بيايد.
نخست وزير به آسمان نگاه کرد. پرنده ها در سينه آبي آسمان پرواز مي کردند، نخست وزير گفت: «پدر! ديدارت برايم درس بود».
جمعيت هجوم آوردند. هر کسي مي خواست، مي توانست حرف و درد دلش را به نخست وزير بگويد و او با حوصله به حرف ها گوش مي داد. چند روز بعد، از روابط عمومي نخست وزيري عکس ديدار آن روز را روي ميز گذاشت. رجايي با ديدن عکس پيرمرد لبخند زد. در دلش آرزو کرد: «خدا نکند روزي بيايد که من مردم را فراموش کنم».
چشم هايش را باز کرد. صداي سرفه اش که بلند شد، پسر به اتاق آمد. ليوان آب را به طرف پدر گرفت، قرص ها را در دهان او گذاشت. آب را که خورد، خواست از جايش بلند شود. در رختخواب تکاني خورد. بدنش در تب مي سوخت و صورتش سرخ شده بود. پسر، دستش را گرفت و گفت: «بهتر است استراحت کنيد. خوب نخوابيده ايد!»
دست بر پيشاني پدر گذاشت و ادامه داد: «تب تان هم هنوز پايين نيامده!»
ساعت را نگاه کرد. لبخندي زد و گفت: «با وجود اين مشکلات و بار سنگين وظايف، چگونه مي توانم استراحت کنم؟ اسلام نيرو و تلاش مي خواهد و ما وظيفه داريم که در حد توان خود بکوشيم».
آرام آرام از جا بلند شد و به سمت در قدم برداشت.
خواهرزاده اش گفت: «در تمام مدتي که با دايي بودم، هيچ وقت نديدم که او از چيزي عصباني شود».
دوست صميمي دکتر، لبخندي زد و در پاسخ گفت: «مصطفي جان! تو اگر در اين سن کم، عصبانيت دايي ات را نديده اي، من با 34 سال سابقه ي رفاقت، عصبانيتش را نديده ام. فقط در چند مورد خاص ديدم که صورتش سرخ مي شد و با کنترل خود، سعي مي کرد صدايش به فرياد تبديل نشود. اصلا فرياد زدن در قاموس او معنايي نداشت».
بچه ها دور چند ماشيني که در سايه ي ديوار کاه گلي بودند، جمع شده بودند. در ماشين ها باز شد. مردها يکي يکي پايين آمدند. مردم زل زدند تا از بين آنها نخست وزير را بشناسند. پيرزني گفت: «آنکه رخت و لباسش از همه گران تر است بايد نخست وزير باشد».
همه چشم چرخاندند ؛ ساده پوشيده بودند. چند محافظ دور مرد لاغر و قد بلندي را گرفتند. پسر بچه اي با انگشت او را نشان داد: «نخست وزير است؛ اما لباس هايش معمولي است».
صداي صلام و صلوات بلند شد. رجايي لبخند زد و براي مردم دست تکان داد. با حوصله جواب سلام ها را مي داد و به حرف هاي مرد و زن روستا گوش مي کرد. از صحبت هاي آنها چيزهايي را در تکه کاغذي که دستش بود، مي نوشت. پيرمردي جلو آمد. چشم در چشم نخست وزير انداخت و گفت: «تو راستي راستي نخست وزيري!؟»
رجايي لبخندي زد و گفت: «پدر! چرا تعجب کردي؟»
پيرمرد از جواني اش گفت. از سال ها رنج و زحمتش و ظلم ارباب ها . نخست وزير همچنان با صبر و حوصله گوش مي داد.
پيرمرد دستش را زير چانه ي نخست وزير گذاشت. فلاش دوربيني نورش را روي صورت آنها پهن کرد. پيرمرد گفت: «اميدوارم به درد ما فقير و فقرا برسيد، اما...»
نخست وزير منتظر بقيه ي حرف پيرمرد بود. برايش مهم بود. پرسيد: «اما چي؟»
پيرمرد نم اشکي را که گوشه چشم هايش جمع شده بود، با دست هاي پينه بسته اش گرفت.
ـ اما مي ترسم، کم کم بعضي ها عوض بشوند... خدا نکند آن روز بيايد.
نخست وزير به آسمان نگاه کرد. پرنده ها در سينه آبي آسمان پرواز مي کردند، نخست وزير گفت: «پدر! ديدارت برايم درس بود».
جمعيت هجوم آوردند. هر کسي مي خواست، مي توانست حرف و درد دلش را به نخست وزير بگويد و او با حوصله به حرف ها گوش مي داد. چند روز بعد، از روابط عمومي نخست وزيري عکس ديدار آن روز را روي ميز گذاشت. رجايي با ديدن عکس پيرمرد لبخند زد. در دلش آرزو کرد: «خدا نکند روزي بيايد که من مردم را فراموش کنم».
چشم هايش را باز کرد. صداي سرفه اش که بلند شد، پسر به اتاق آمد. ليوان آب را به طرف پدر گرفت، قرص ها را در دهان او گذاشت. آب را که خورد، خواست از جايش بلند شود. در رختخواب تکاني خورد. بدنش در تب مي سوخت و صورتش سرخ شده بود. پسر، دستش را گرفت و گفت: «بهتر است استراحت کنيد. خوب نخوابيده ايد!»
دست بر پيشاني پدر گذاشت و ادامه داد: «تب تان هم هنوز پايين نيامده!»
ساعت را نگاه کرد. لبخندي زد و گفت: «با وجود اين مشکلات و بار سنگين وظايف، چگونه مي توانم استراحت کنم؟ اسلام نيرو و تلاش مي خواهد و ما وظيفه داريم که در حد توان خود بکوشيم».
آرام آرام از جا بلند شد و به سمت در قدم برداشت.
خواهرزاده اش گفت: «در تمام مدتي که با دايي بودم، هيچ وقت نديدم که او از چيزي عصباني شود».
دوست صميمي دکتر، لبخندي زد و در پاسخ گفت: «مصطفي جان! تو اگر در اين سن کم، عصبانيت دايي ات را نديده اي، من با 34 سال سابقه ي رفاقت، عصبانيتش را نديده ام. فقط در چند مورد خاص ديدم که صورتش سرخ مي شد و با کنترل خود، سعي مي کرد صدايش به فرياد تبديل نشود. اصلا فرياد زدن در قاموس او معنايي نداشت».
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}