در ميان اشک و سرود و نجوا


 

نويسنده: لادن طباطبايي




 
آخرين بار 6 سال قبل آبادان و خرمشهر بودم. دلتنگ بودم و مدت ها به دنبال فرصتي مي گشتم که به خرمشهر برگردم؛ دست نمي داد، بخت ياري نمي کرد و شايد هم، آنها که بايد، نمي طلبيدند. هنگامي که خانم وافر ي از خانه سينما با من تماس گرفت و طرح سفر را عنوان کرد، ذوق زده شدم! در خبرها خوانده بودم که تني چند از بزرگواران قصد دارند کارواني از اهالي سينما را به مناسبت سالروز آزادسازي خرمشهر، به آن خطه راهي کنند. خواندم و گفتم خوش به حالشان. اما به فاصله دو ـ سه روز، فکر کردم خوش به حال من!
واقعاً سفر به مناطق جنگي چه ويژگي دارد؟ براي مني که آن زمان سير بچگي به نوجواني را طي مي کردم. مني که از جنگ آژير قرمز و سفيد، ضدهوايي و ايام موشک باران را درک کردم. دوره اي که به خاطر موشک باران در آپارتمان يکي از آشنايان جمع مي شديم (که همه معتقد بودند ضد موشک است!) يا به خارج از شهر مي رفتيم، يا با تعطيلي هاي گاه و بيگاه مدرسه مواجه بوديم... اخبار جنگ را دنبال مي کردم، اين درست. حتي يادم هست که به شدت مي خواستم آنجا باشم (که البته براي مني که تا سر کوچه هم اجازه نداشتم تنها بروم، جوکي بيش نبود)، ولي واقعاً امثال من تا چه حد جنگ را درک کردند؟ جوان تر ها چطور...؟
بار اول که 9 سال پيش به آبادان و خرمشهر رفتم، منگ و گيج و مبهوت برگشتم. انگار موجي من را برداشت و با خود برد. صرف حضور در آن هوا، اروندکنار، جزيره مينو، شلمچه، نخلهاي سوخته، مسجد جامع و سنگرها... آن گوني هاي خاک چيده شده روي هم، تانکهاي سوخته، سوراخهاي کوچک و بزرگ روي ديوارها، همه جا... همه جا موجي مي آمد، ناپيدا، گنگ. ساعتها اندوه قلبم را چنگ مي زد و عظمت ارواح درخشان مرا در بر مي گرفت، مي کوبيد، مي چرخاند و مي برد، به آن دورها، صداها، آواها، اشکها، سرودها، نجواها ... مي شنيدم و گوش هايم اشباع مي شد، لمس مي کردم و پوستم مي سوخت... مي ديدم، بي مجال اشکها، تارتارتار... زائريم، زائر زيارتکده عشق، زائري که چيزي براي خود نمي خواهد.
رسيدم، کمي ديرتر از برخي دوستان، کمي زودتر از برخي ديگر. بازار سلام و عليک و احوال پرسي داغ است. ديدارها تازه مي شود و آشنايي ها نو. ديدار ستاره اسکندري برايم حال و هواي ديگري دارد. با توجه به سريال فاکتور هشت که روي آنتن است، با هم بودن ما براي مردم هم تازگي دارد. سخت ترين کار، جمع و جورکردن و هماهنگي يک گروه سينمايي است. اگر به 100 نفر برسند که ديگر هيچ!
سفر با هواپيمايي که همه مسافرانش سينمايي هستند، با توجه به زيادبودن تعداد نفرات، اجتناب ناپذيراست. دست همت گران درد نکند.
50 درجه سانتي گراد. هوا واقعا گرم است. خدا را شکرمي کنيم که در ساک اهدايي خانه سينما، کلاه هم هست. دوستان فکر همه چيز را کرده اند. اما جالب ترين هديه، کتاب قطور و نفيسي است به نام: «جنگ تحميلي، دفاع در برابر تجاوز (خرمشهر)» مجموعه اي از عکسهاي بي بديل خرمشهر، قبل از جنگ و در طول 8 سال دفاع. در محوطه فرودگاه همگي سوار سه اتوبوس مي شويم و به راه مي افتيم. راوي برايمان شرح ميدهد؛ منطقه به منطقه. جاده به سمت چپ و سمت راست تقسيم شده و نگاه متعجب و توريستي ما به دو سو در نوسان. در بين توضيحاتش گاهي خاطره اي نقل مي کند. چه صدا و بيان گرم و دلنشيني دارد اين سرهنگ اسماعيل زاده. افسوس مي خورم که چرا دوربين نياوردم و درآخرراه هم فکرکردم چرا صدايش را ضبط نکردم. امان از اين اعتماد به نفس! فکر مي کردم با شنيدن و ديدن همه را حفظ مي شوم.
سمت چپ، دشمن ريلهاي راه آهن را جمع کرده تا امکان استفاده رزمندگان ما را از آن بگيرد. سمت راست، رزمندگان در مرحله اول عمليات بيت المقدس در ارديبهشت 61، پيشروي مي کنند و جاده را که از 5 روز اول جنگ در اشغال دشمن بوده، آزاد مي کنند. باز در تيرماه 67 اين جاده مورد هجوم همه جانبه دشمن قرار مي گيرد و پس از سه روز نبرد سخت، دشمن به عقب رانده مي شود. از مهم ترين جاده ترانزيتي کشور قبل از جنگ و اصلي ترين جاده ارتباطي خرمشهر با مرکز لرستان.
هرچه پلک بزني و سر به اطراف بگرداني، دشت و صحراست. همين است با نماهايي از کارون که لب برآن مي سايد. مي شود فکرنکني، تصويرنکني و حس نکني که چه هنگامه اي برپا بود اين جا؟
واقعا نمي دانم آدمي احساساتي هستم يا نه! تعريفي که از احساساتي بودن هنرمندان دارم مشخص است. يک هنرمند، به واسطه هنر و آفرينشي که در او به فعل ميرسد، تمامي احساساتش دردسترس هستند. به قولي، فايل احساسي بايگاني شده ندارد! مطلب اينجاست که هنوز نمي دانم هنرمند هستم يا نه. شايد صرفا يک کارمند هنري باشم. اما گاهي نمي توانم جلوي طغيان احساساتم را بگيرم. در اين زمان در جبهه جنگ عليه اشک قرار مي گيرم که اغلب بازنده ام و اين خيلي بداست. مي گويند اشک ريختن دل را شفاف مي کند. تا چه دلي؟ دل سوخته، دل پرحسرت، دل پرنياز يادل رياکار ؟
اما گمان نمي کنم هيچ انساني ببيند و به باور نرسد. سهم ذهن ما و دل ما از اين خطه، در برابر عظمت وجودش، ناچيز است. سيده زهرا مي گفت: «اين مردم خيلي سختي کشيده اند، اگرايستادگي نمي کردند، در آن ايامي که هنوز دولت، حضور دشمن را در خرمشهر باور نداشت، چه بر سر کشورمان مي آمد؟» سيده زهرا مي گويد: «آرزو داريم همان طور که روزي گفتند خرمشهر آزاد شد، روزي هم بگويند خرمشهر آبادشد».
درجاده اهواز-خرمشهر، اتوبوسهاي ميهمانان در منطقه اي به نام «دب مردان» توقف کردند. درپاي بناي يادبود، راوي (سرهنگ اسماعيل زاده) از روي نقشه به شرح شرايط و موقعيت منطقه و اهميت آن پرداخت. جايي که دشمن متوقف شد... در چند کيلومتري اهواز...در خيال خام فتح تهران...
شب شده بود که به پل خرمشهر رسيديم. اتوبوسها توقف کردند و همه پياده شديم تا آتش بازي را که به مناسبت سالگرد آزادسازي خرمشهر انجام مي شد، ببينيم. شهر، زنده و پرنور بود. حاشيه زير پل، رستوران ها و دکه ها داير و خيابانها تميز و مرتب. در طول مسير به سمت آبادان و محل اسکانمان، با وجود تاريکي هوا، خيابانها و ميدان ها باطراوت به چشم مي آمد. سيده زهرا حسيني را شبي که به خرمشهر رسيديم، ديدم. هيجان زده از جا پريدم، بغلش کردم و بوسيدمش. خيلي جوانتر و چالاکتر از آنچه فکر مي کردم بود. هر چند که جانباز است و ترکش ها در نقاط خطرناکي از بدنش قرار دارند، اما اين همه سختي و رنج و درد، اثري برچهره اش نگذاشته است، بدون نياز به ژل و بوتاکس! خيلي صميمي، خيلي روان و دلنشين. در طي دو روز بعد، برايم تعريف کرد از تلاشهايي که او و همرزمانش هنوز هم انجام مي دهند. شبي که به ديدار دو تن از خانمهاي جانباز و رزمنده رفتم، خانم حورسي و خانم عارف زاده، واقعا حيرت کردم. جنگ تمام شده است، 20 سال قبل، اما جبهه وجود دارد، بسيج هست و مردم پرانرژي و با نشاط در تکاپو هستند؛ تکاپوي رسيدن به حفظ آنچه برايشان به يادگار مانده... اهواز، آبادان و خرمشهر، هنوز آب آشاميدني سالم ندارد. آبي که در لوله کشي هاي شهر جاري ست، بدبو، بدرنگ و آلوده است. در ديدار از خانواده خانم عارف زاده و همسرشان، او از فعاليت هاي بسيج مي گفت، که چطور سعي مي کنند با حداقل امکانات، از نظر فرهنگي در سطح کشور مطرح باشند و نگذارند استعداد و شور جوانان منطقه از دست برود. در آبادان و خرمشهر اغلب از خيابان اصلي به فرعي که بپيچي، باز يادت مي آيد که اينجا جنگ بوده است. نشانه هاي ويراني چشمت را مي گيرد؛ يک در ميان خانه هايي را مي يابي که کامل بازسازي شده اند، مابقي نه...
خانم حورسي هم به همراه خانواده مهربانش، پذيراي من و گروه کوچک همراهم شد؛ در خانه اي در نهايت سادگي و پاکيزگي و دستاني گرم و نگاهي پرمهر داشت. نگاهم خيره لوح هاي تقديرش بود؛ لوح هايي که يادبود شجاعت و استقامتش بود و گوش به کلامش داشتم. گريزي به خاطراتش زد؛ باز هم خاطراتي ناب. پرسيدم: چرا اينها را نمي نويسيد؟ گفت: نمي توانم، يا شايد بشود گفت نمي شود... بالاخره گفت و خيلي هايش را يادم نمي آيد. گفتم بنويسيد! اينها که شما مي گوييد کم کم افسانه مي شودها...! واقعا بعضي وقتها فکر مي کنم اگر دورتر شويم چه؟ تکليف اين دشت ها، آن خون ها و اين يادگارها چه مي شود...؟
از بار قبل که آنجا بودم، خيلي تغييرکرده است. نمي توانم بگويم بهترشده؛ خب مرتب تر و تميزتر شده است... نسبت به آخرين باري که آنجا بودم، 20 سال از پايان جنگ و 28 سال از اولين روزهاي جنگ شکيل ترشده است، قبرها از هم فاصله گرفته اند و ما نيز از آنها... قبرها را شست و شو داديم، گل گذاشتيم و فاتحه خوانديم. سيده زهراحسيني، نويسنده کتاب «دا»آنجا سر مزار پدر و برادرش، غرق در بغض برايمان صحبت کرد. دلش گرفته بود و من مي ديدمش؛ دختري 17 ساله با دست خويش پدر و برادرش را به خاک مي سپارد و چقدر قبر شهيد گمنام... گمنام يعني عزيز کسي که نمي داند او کجاست...گمنام يعني همه... همه.. يعني ما... در مرزهايي که هويت معنا ندارد...
از اتوبوس پياده شديم هوا گرم گرم بود؛ يکي از آقايان مقابل اولين تپه خاکي بر زمين افتاد و از ته دل گريه مي کرد... خواستم بگويم خوش به حالت... چقدر اينجا آشنا داري... مثل من غريبه نيستي...
دوربين دارها دوان دوان آمدند. به مسير ادامه داديم، 300-400 متر جلوتر مزار مقدس شهداي گمنام شلمچه بود. ازآنجا مرز عراق چندصدمتري بيشتر فاصله نداشت. طاق نماي مربعي شکلي بود با يک گنبد کوچک بر هر راس و پرچم عراق بر سردر آن... چه نزديک... داخل آرامگاه صحن وسيع و دايره اي شکلي بود. در مرکز فرورفتگي دايره اي به شعاع سه متر و عمق يک متر، که دور تا دور به ارتفاع يک متر سنگربندي شده بود، که از فراز آن مي توانستي داخل را ببيني، يک مکعب مستطيل شيشه اي، داخل آن لباس رزم چند تن از شهدا و وسايلشان... زيارتگاه... زيارت کرديم و نشستيم و راوي برايمان از شلمچه گفت و از کربلاي 5... از اينکه دشمن با چه سرسختي اين ناحيه را درتصاحب خود نگاه داشت و جوانان ما چطور آن را پس گرفتند.
بعد بيژن نوباوه آمد. ميکروفون به دست گرفت و به شيوه آن روزها پيام خواند و ما را غرق کرد در خلسه باور و ديدار.
دوست عارفي که همراهمان بود به من گفت: «هرحاجتي داري اينجا بخواه...» سعي کردم فکرکنم...يادم آمد که حاجتمندم... ولي به يادم نيامد... آنجا نمي تواني به خودت فکر کني؛ نمي تواني به عزيزانت فکر کني؛ نمي تواني خواسته اي داشته باشي... به همين سادگي. به قول امروزي ها، راه نمي دهد. براي من که اين طور بود. مغزم قفل شده بود. زائري که حاجتي ندارد، فقط همين.
دو اتوبوس داوطلب تيراندازي در ميدان تير، آمده ايم اينجا برنامه عوض شده است. قرار بود برويم موزه جنگ و مسجد جامع اما موزه جنگ به دليل يک اتفاق دردناک فعلا بسته است. مي گويند يک گلوله خمپاره قديمي قرار بوده روي پايه اي نصب شود، چاشني فرسوده بوده، اما برخلاف انتظار بر اثر حرارت عمل کرده است... هنوز هم... دلم گرفته است، تا خرمشهر آمده ام ولي نمي توانم باز به ديدن موزه جنگ بروم. حال و هواي خاصي دارد آنجا. يک سنگر جمعي بزرگ، تا حد امکان واقعي، آنقدر هست که يک سرسوزن فکر کني واقعا آنجايي. عکس ها، يادگاري ها، قصه هاي واقعي... افسانه ها... شايد دفعه بعد... حالا ما بوديم و ميدان تير. يک ساعت آموزش ديديم کار با کلاشينکف و پياده و سوار کردنش را ياد گرفتيم. فشنگ گذاري، خشاب گذاري، فرمان ها و مقررات خط. بعد از تيراندازي آقايان، نوبت خانم ها شد. من در دانشکده افسري با کلت کار کرده بودم، اما اين اسلحه و اين ميدان چيز ديگري بود. کلاه آهني به سرگذاشتيم و شروع کرديم، با هر فرمان در هر مرحله، فشنگ گذاري، مسلح کردن اسلحه، نشانه گيري و آتش: با نام و ياد خدا، نشانه بگير و شليک کن... اولين شليک و صداي گلوله... از صداي تير، بغض گلويم را گرفت، ضربه سلاح سنگين بود... ديگران به شليک ادامه دادند و من داشتم فکر مي کردم؛ بيست سال پيش... ده تير و خلاص... حالا ما اينجاييم و تير درمي کنيم. خانم حسيني کنارم بود، نگاهش کردم و فکر کردم، چقدر خوب که او هم با ماست.

منبع: منبع:زندگي ايده آل,شماره 43