دوران اسفبار ایران پس از صفویه

بعد از شکست در برابر روس‌ها و پس از دوران بزرگی که در دورۀ صفویه داشتیم، در ایران ذهنیت‌هایی شکل گرفت که چگونه می‌توانیم عظمتمان را بازیابی کنیم. به عبارت دیگر، چگونه می‌توانیم مشکلاتی که پس از آن به وجود آمده‌اند را حل کرده و به عظمت گذشته بازگردیم. بعد از دورۀ صفویه، ایران هفتاد سال درگیر جنگ و خونریزی بود. به‌جز دورۀ زندیه که به ایران رونقی را بخشید، در هیچ دوره‌ای بعد از صفویه، ایران روی خوش ندید. یعنی مرتب جنگ‌های وحشتناک گسترده و ناامنی گسترده در ایران حاکم بود، به‌طوری که هیچ‌کس امنیت جانی و مالی نداشت. همۀ علما پس از صفویه به عراق مهاجرت کردند و حوزه‌های علمیه نیز از ایران جمع شد و به هم ریخت. ایران در این هفتاد سال وضعیتی بسیار وحشتناکی داشت و به جز چهارده سال حکومت کریم‌خان، هیچ دوره‌ای بعد از صفویه، از زمان حملۀ افغان‌ها تا استقرار قاجاریان، آن‌هم بعد از آغامحمدخان قاجار،‌ ایران امنیت نداشت.
 

شکل‌گیری سه نگرش در ایران پس از شکست در برابر روس‌ها

پس از این دوره، سه نگرش در ایران شکل گرفت. نگرش اول اشراف بود که به خود حکومت‌گرها (اشراف درباریان سنتی قاجار) ارتباط داشت. نگرش دوم، نگرش روشنفکران یا غرب‌گرایان بود و نگرش سوم، نگرش علمای دین بود. از ابتدا، این سه نگرش به‌طور آهسته آغاز شدند. اولین نگرشی که در واقع پس از جنگ ایران و روسیه مطرح شد، نگرش اشراف بود و عباس‌میرزا، پسر فتحعلی‌شاه و فرماندۀ جنگ، نمونه‌ای از این نگرش بود. در یک جلسه با ژنرال گاردن فرانسوی، عباس‌میرزا به او می‌گوید: "ای فرانسوی، بگو به من چه کار باید بکنم تا عظمتی که از دست رفته است برگردد؟" این نگرش را به‌طور صریح به ژنرال گاردن بیان می‌کند.
 

نگرش اول: نگرش اشراف‌زادگان قاجار و خصوصیات آن‌ها

ویژگی گروه اول این است که آن‌ها دنبال آن هستند که از غرب، چیزهایی که در ایران کم دارند، به دست آورند. آن‌ها با نگاهی خوش‌بینانه به غرب نگاه می‌کنند و این خوش‌بینی به غرب در همۀ آن‌ها مشترک است. آن‌ها به طور دائم در میان جنگ ایران و روس، به فرانسه روی می‌آورند و سپس به انگلستان متوسل می‌شوند. وقتی انگلستان به آن‌ها خیانت می‌کند، دوباره به فرانسه متوسل می‌شوند.

آن‌ها به طور مستمر بین فرانسه و انگلستان در نوسان هستند و می‌بینید که آن‌ها دائماً دنبال گرفتن چیزی از غربی‌ها هستند و حتی عباس‌میرزا دست آن‌ها را در دست سر جان ملکوم سفیر انگلستان در ایران گذاشت تا به دانشمندانی که قرار بود برای ما صنعت بیاورند، کارخانه بیاورند و اسلحه‌های مدرن بیاورند تبدیل کند. او هم که هیچ‌گاه دلش برای ایران نمی‌سوزد!
 

یک نکته که آن‌ها غافل بودند، بحث جنگ‌های صلیبی است. به‌طور کلی، آن‌ها جنگ‌های صلیبی را فراموش کرده و کینه‌های غرب نسبت به اسلام را فراموش کرده‌اند و نگاهی بسیار خوش‌بینانه به غرب دارند. این نگاه در میان اشراف‌زادگان و این جرگه‌ها رایج است و تنها استثناء آن امیرکبیر است. به‌طور کلی، تمام شاهزادگان از عباس‌میرزا و قائم‌مقام و حتی همۀ آن‌هایی که در جرگۀ شاهزادگان به دنبال این هستند که به ایران چیزی برسد، فراموش کرده‌اند که اسلام با غرب سابقۀ جنگ‌های صلیبی داشته است.

آن‌ها زخم‌خورده از جهان اسلام هستند. آن‌ها تفاوتی بین شیعه و سنی قائل نیستند. آن‌ها از عثمانی‌ها شکست خوردند و عثمانی‌ها تا دروازه‌های وین کشورهایی مثل لهستان، چک و اسلواکی، آلبانی و کل کشورهای اروپای شرقی، یونان، قبرس و... را از چنگشان درآورده و کل امپراتوری روم شرقی را نابود کرده و به‌جای روم شرقی نشسته است.

می‌دانید که پایتخت روم شرقی، استانبول امروزی است. در ابتدا، این شهر با نام قسطنطنیه شناخته می‌شد که نام بیزانسی آن بود، پس از آنکه مسلمانان آن را تصرف کردند، نامش را به اسلامبول تغییر دادند؛ به ترکی یعنی اسلام آن را آباد کرده، محل استقرار اسلام. وقتی آتاتورک به قدرت رسید، نام اسلام را برداشت و آن را استانبول نامید، به‌گونه‌ای که اسلام در ذهن عموم نباشد؛ چون نمی‌خواست اسلام برجسته شود.

می‌خواهم این را عرض کنم که غربی ها، در کینه‌هایی که از اسلام داشتند، فرقی بین شیعه و سنی نمی‌گذاشتند؛ اما دولتمردان قاجار اصلاً متوجه این کینه‌ها نبودند. به همین دلیل آن‌ها به غربی‌ها التماس می‌کردند تا ما را در صنعت، اسلحه‌سازی و پیشرفت‌هایی که آن‌ها دست یافته‌اند، یاری کنند. تصور می‌کردند غربی‌ها هم دلشان به حال این‌ها سوخته است. متأسفانه این ویژگی اشراف بود.

خصوصیات طبقۀ اشراف زیاد است. در این نوشتار به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنیم: یکی همین خوش‌بینی فوق‌العاده‌ای است که این‌ها به کشورهای اروپایی داشتند؛ روحیۀ استبدادی، ترجیح منافع شخصی و قبیله‌ای از دیگر ویژگی‌های آن‌ها بود. در جنگ دوم ایران و روس، تقریباً جنگ بُرده را واگذار کردیم. علتش هم این بود که عباس‌میرزا احساس می‌کرد که اگر دراین جنگ برنده شویم، این علما هستند که برنده شده‌اند؛ چون جنگ دوم را علما شروع کردند و اساساً قاجارها و فتحعلی‌شاه با جنگ دوم به‌هیچ‌وجه موافق نبودند. چون این‌ها بعد از جنگ اول، بسیار ناامید بودند و امیدی به پیروزی نداشتند.

نقش برجستۀ علما در جنگ دوم و عقب‌نشینی استراتژیک عباس‌میرزا

در جنگ دوم، علما مردم را به بسیج کردند و جمعیت فوق‌العاده‌ای شکل گرفت. این جمعیت به حدی بزرگ بود که عباس‌میرزا گفت: "من نمی‌توانم این‌همه جمعیت را تجهیز کنم." بنابراین، بخشی از جمعیت مرخص شد. بعد از اینکه جنگ شروع شد، آنان تا تفلیس پیشروی کردند. اما بعداً احساس کردند که جنگ به نفعشان نیست، زیرا پیروزی در این جنگ، پیروزی علما تلقی می‌شد. در نهایت، آن‌ها تصمیم گرفتند جنگ را واگذار کنند.

رضاقلی‌خان هدایت در کتاب تاریخ ناصری این موضوع را این‌گونه ذکر کرده است: "نوکر عباس‌میرزا پشت سواره‌نظام رفت و فریاد زد که عباس‌میرزا، محمدمیرزا را صدا کرده تا عقب‌نشینی کند. محمدمیرزا فرماندۀ سواره‌نظام بود که در قلب نیروها می‌جنگید. عباس‌میرزا فریاد زد که محمدمیرزا بیا و عقب‌نشینی کن. زمانی که محمدمیرزا قصد عقب‌نشینی را داشت، آن‌ها حمله کردند. در اوج شدت جنگ، آن‌ها با تمام قوا عقب‌نشینی کردند، به‌گونه‌ای که چندین کیلومتر فرار کردند و تا کناره‌های ارس بدون توقف، یکسره آمدند.

از آن‌طرف هم چون دستور عقب‌نشینی توسط عباس‌میرزا صادر شده بود، پیاده‌نظام متحیر ماندند، چون نمی‌توانستند فرار کنند، پیاده‌نظام‌های بختیاری و مازندرانی اسیر شدند و تمام اسلحه‌ها و آذوقۀ ما به دست روس‌ها افتاد. سپس نزدیک چندین توپ و تفنگ‌های ما به دست روس‌ها افتاد. چون آن موقع با تفنگ‌های سرپر جنگ می‌کردند و از شمشیر، نیزه، اسب و موارد مشابه استفاده می‌کردند. یعنی برای شلیک دوباره با تفنگ، باید آن را دوباره پر می‌کردید ، نمی‌شد با یک تیر دوبار شلیک کرد. پیاده‌نظام‌ها تقریباً اسیر شدند و بعد از آن جنگ تمام شد و کار به صلح کشید.


بعد از صلح هم، یک فضای ضد آخوندی راه انداختند که آخوندها باعث شکست ما شدند، آن‌ها در سیاست دخالت کردند و ما شکست خوردیم. آن‌قدر فضا را بر علیه روحانیت، تیره‌وتار جلوه دادند که باعث شد رهبر این جنبش، یعنی پسر آیت‌الله بهبهانی (علامه مجدد) که به او سیدمحمد مجاهد می‌گفتند که در آن زمان مرجع تقلید بود، یک سال بعد دق کرد و مُرد؛ یعنی اصلاً صلح ترکمانچای را ندید.

چون قرارداد صلح ترکمانچای یکی دو سال بعد، منعقد شد. ایشان کسی بود که وقتی داشت به جبهه می‌رفت، وقتی که در حوض را می‌گرفت، مردم کل آب حوض را می‌بردند و موقع برگشتن، روی سرش خاک می‌ریختند؛ این‌قدر فضای تبلیغاتی بر علیه علما صورت داده بودند که مردم روی سر آن‌ها خاک می‌ریختند که شما چرا جنگ را شروع کردید؟ شما که عرضه نداشتید، چرا شروع کردید؟ این فضا باعث شد که تقریباً علما صدسال در لاکشان فرو بروند؛ یعنی یک سرخوردگی عجیبی برای علما ایجاد شد که تا واقعۀ تنباکو، علما می‌ترسیدند در کارهای سیاسی دخالت کنند.
 

ویژگی‌های امیرکبیر

قبل از شروع نظریۀ دوم، برای اینکه حق امیرکبیر ضایع نشود، اجازه دهید یک‌مقدار دربارۀ او صحبت کنیم: امیرکبیر، به‌دلیل اینکه شاهد خیانت‌های این افراد بود، بدبینی خاصی نسبت به غرب داشت. به‌عنوان مثال، زمانی که روس‌ها یک سماور به امیرکبیر هدیه دادند، او قبل از آنکه به سماور دست بزند، به خادمش گفت: «این را همین‌الان برمی‌داری و به اصفهان می‌بری، به فلان استادکار می‌گویی از روی آن بسازد!» یعنی هیچ‌وقت از او دیده نشد که از روسیه، فرانسه و انگلیس خواسته باشد که برای ما کاری کنند؛ حتی زمانی که می‌خواست بچه‌ها را برای تدریس به اروپا بفرستد، به کشور اتریش فرستاد و به کشورهایی که با ایران خیلی متخاصم بودند، نفرستاد. هرچند اتریشی‌ها هم در حقیقت دلشان به حال ما نسوخته و آنجا هم از دسترس روس و انگلیس خارج نبود و این بچه‌ها در حقیقت در آنجا هم به جرگۀ فراماسونری درآمدند.

به‌هرحال، یک ویژگی خاصی که امیرکبیر داشت، این بود که از یک طرف نسبت به اسلام و علما بسیار معتقد بود و از طرف دیگر نسبت به غرب بدبینی خاصی داشت و به کشور خود، علاقه‌مند و دلسوز بود و می‌خواست خودش کاری انجام دهد؛ نه اینکه از آن‌ها بخواهد که به ما چیزی بدهند. برای همین دنبال این بود که خودش همواره در کشور، حتی از صفر هم که شده، کارهای خوبی را پایه‌گذاری کند. امیرکبیر یک استثنا در میان اشراف بود؛ وگرنه ویژگی‌های اشراف همانی بود که ذکر شد.
 

نگرش دوم: نگرش روشنفکران

اما نگرش دومی که مطرح شد، نگرش روشنفکران بود. این نگرش بحث اصلی ما می‌باشد؛ چراکه در واقع آن‌ها بودند که رضاخان را عَلَم کردند. آقای یحیی دولت‌آبادی در کتاب دولت یحیی می‌نویسد: رضاخان، آرزوهای ما را جامۀ عمل پوشاند. در سال 1285 در دوران مشروطه، یحیی دولت‌آبادی می‌گوید: محمدعلی فروغی به من گفت که باید تلاش کنیم این چادر را از سر زنان برداریم! یعنی سال 1285 کجا و سال 1314 کجا! این‌ها از خیلی قبل دنبال این برنامه بودند و این برنامه‌ها را از قبل طراحی کرده بودند؛ منتها رضاخان توانست برای این‌ها فضایی ایجاد کند که برنامه‌هایشان را اجرایی کنند.
 
 

خودباختگی و گرایش به تقلید از غرب

حرف این‌ها چه بود؟ بحث پیشرفت ایران بود و موضوع هم، موضوع خوبی بود. همه به دنبال پیشرفت ایران هستند، چون به‌هرحال علما می‌گویند: اینجا مرکز اسلام است و مرکز تشیع، نباید ضعیف بماند. قاجارها می‌گویند: اگر این کشور ضعیف بماند، ما نیز از بین خواهیم رفت؛ پس باید قوی باشیم تا کشورمان باقی بماند. روشنفکرها هم می‌گویند: ما باید به اروپا برسیم. نسل اول روشنفکرها تقریباً در زمان ناصرالدین‌شاه از اروپا برگشتند؛ عباس‌میرزا اواخر دورۀ محمدشاه آن‌ها را روانۀ اروپا کرد و تقریباً در اوایل دورۀ ناصرالدین‌شاه به ایران بازگشتند.

این‌ها شروع کردند به مطرح کردن این بحث که روش شما برای توسعۀ ایران اشتباه است، الان هم همین حرف را می‌زنند و حرف جدیدی نیست. با آن‌ها وقتی وارد بحث و گفتگو شوید، خصوصاً اگر دانشگاهی باشند، این‌طوری می‌گویند: غرب یک دورۀ دویست‌ساله را رفته است، ما هرچقدر هم پیشرفت کنیم، دویست سال از آن‌ها عقب‌تر هستیم و نمی‌توانیم به‌پای آن‌ها برسیم؛ چراکه آن‌ها یک دورۀ طولانی را رفتند تا به اینجا رسیدند.

ما باید از آن‌ها تقلید کنیم و محصولات آن‌ها را استفاده کنیم؛ کاری که مثلاً دبی، شارجه و برخی کشورهای حوزۀ خلیج فارس می‌کنند؛ پول می‌دهند و خوب زندگی می‌کنند. برای همین آرزویشان این است که ما مثل دبی یا کویت شویم، یعنی خیابان‌های شیک داشته باشیم. یکی می‌گفت که در دبی پیست اسکی وجود دارد که در فصل تابستان نیز برپاست؛ به این صورت که یک مکان سرپوشیده درست کرده‌اند و افراد برای اسکی می‌روند؛ این‌قدر سرما و برف درست کرده‌اند که اسکی‌بازی کنند.

در حقیقت، آیا این به‌عنوان یک نماد ترقی و پیشرفت است یا فقط استفاده از محصولات غرب است؟ تفاوت‌های این افراد ممکن است که خیلی ظریف باشد. این‌ها می‌گفتند: ما نمی‌توانیم به‌پای غربی‌ها برسیم و باید از آن‌ها استفاده کنیم؛ این یک حرفشان بود. حرف دیگری که می‌زدند این بود که باید ببینیم آن‌ها چه کار کردند و ما هم دقیقاً همان کار را انجام دهیم تا مثل آن‌ها شویم.

صنعت چاپ در ایران و دلایل عدم استقبال از آن

جالب است بدانید 90 درصد این افرادی که به اروپا رفتند از لحاظ صنعتی چیزی بارشان نبود به جز میرزا صالح شیرازی که صنعت چاپ را به ایران آورد؛ البته لازم به ذکر است که صنعت چاپ از چین به اروپا رفت و قبل از اینکه به اروپا برود، در زمان شاه‌عباس به ایران آمد و این‌ها به دربار شاه‌عباس رفتند و از او خواستند که کمک کند صنعت چاپ در ایران راه‌اندازی شود اما شاه‌عباس به آن‌ها گفت اگر ما صنعت چاپ را در ایران راه بیندازیم، این ملابنویس‌های[1] ما بی­رزق و بیکار می‌شوند!

این‌ها از شاه‌عباس که ناامید شدند، صنعت چاپ را پیش ارمنی‌ها بردند، چون ارمنی‌های اصفهان دارای قدرت بودند؛ به‌دلیل اینکه صنعت ابریشم آن‌موقع، مثل صنعت نفت الان بود؛ یعنی درآمد هنگفتی برای دولت صفوی داشت و عمدۀ درآمد دولت صفوی از ابریشم بود و شاه‌عباس هم مصلحت دیده بود که کل صادرات ابریشم ایران را به دست ارمنی‌های جلفا بسپارد؛ تا هم مسلمان‌ها به اروپا که بلاد کفر بود، نروند و فاسد نشوند، هم به‌دلیل اینکه ارمنی‌ها با اروپایی‌ها چون هم‌کیش هستند، در مراوده با آن‌ها بهتر می‌توانستند منافعشان را جذب کنند.

از طرفی هم چون فضای اروپا، هنوز فضای ضد غیرمسیحی بود، به‌خصوص بعد از جنگ‌های صلیبی و حتی بعد از تفتیش عقایدی که این‌ها در اروپا داشتند که هنوز هم هست - درست است که پاپ‌ها رسماً مسلط نیستند، ولی هنوز هم این فضا حاکم است - یعنی غیرمسیحی‌ها را اصلاً قبول ندارند و با آن‌ها جبهه می‌گیرند و اگر در معامله با آن‌ها باشند، سعی می‌کنند سرشان را کلاه بگذارند و به ثمن بخس بخرند.

ارمنی‌های جلفا هم از این وضعیت، سود سرشاری نصیبشان شده بود؛ به‌طوری که می‌گویند این‌قدر از این تجارتی که انحصاری در دستشان بود، ثروتمند شده بودند که حتی ظروف غذاخوری‌شان هم از طلا و نقره بود.
 

این‌ها پیش ارمنی‌ها رفتند و از آن‌ها خواستند که صنعت چاپ را قبول کنند و رواج دهند، اما ارمنی‌ها گفتند که فرزندان ما انجیل را به‌قصد ثواب می‌نویسند، آن‌وقت شما می‌خواهید ما را از این ثواب محروم کنید و بچه‌های ما دیگر انجیل ننویسند؛ چون عمدۀ نوشتن‌های ارمنی‌ها انجیل و چاپ آن بود. ارمنی‌ها هم قبول نکردند و به همین دلیل، در دوران صفویه، صنعت چاپ در ایران رشد نکرد و به اروپا انتقال و توسعه یافت.

وقتی صنعت چاپ کم‌کم در اروپا رونق یافت و رواج پیدا کرد، روزنامه‌ها خیلی راحت چاپ می‌شد و ارزان در دست همگان قرار می‌گرفت، این افراد در زمان محمدشاه به به ایران برگشتند و اولین روزنامه را میرزا صالح شیرازی با وارد کردن صنعت چاپ به ایران، راه انداخت که به آن کاغذ اخبار می‌گفتند که اولین روزنامه در زمان محمدشاه بود. بعدها در زمان امیرکبیر، وقایع الاتفاقیه دومین روزنامه ایران بود.
 

سفر به اروپا و حیرت‌نامۀ آقای ابوالحسن‌خان

این‌ها وقتی از اروپا برگشتند چیزی در چنته نداشتند، جز میرزا صالح شیرازی که به‌خاطر سن بالایش مستثنی بود. بالاخره وقتی که آدم به یک جای جدیدی می‌رود، آن هم فضایی پرزرق‌وبرق، ‌دخترها... چه اتفاقی می‌افتد؟ مثلاً کتاب حیرت‌نامۀ ابوالحسن‌خان ایلچی وزیر خارجۀ ایران در زمان فتحعلی شاه را ببینید! ایشان کسی است که تمام اعضای خانواده و خاندانش را آغامحمدخان قاجار به قتل رسانده است.

داستانش به این صورت است که ابراهیم‌خان کلانتر، عموی ابوالحسن‌خان که یک یهودی است، صدراعظم لطفعلی‌خان زند بود که به او خیانت می‌کند و با آغامحمدخان قاجار پیمان می‌بندد؛ لطفعلی‌خان زند را به شیراز راه نمی‌دهد، لطفعلی‌خان به شیراز می‌رود و در آنجا کشته می‌شود. آغامحمدخان قاجار، وقتی‌که مسلط می‌شود به‌خاطر خوش‌خدمتی ابراهیم­خان کلانتر، او را به‌عنوان صدراعظم خودش انتخاب می‌کند.

ابراهیم­خان کلانتر هم تمام یهودی‌های تازه‌مسلمان شده که فک‌وفامیل‌های خودش هستند را در تمام پست‌های مهم کشور قرار می‌دهد. آغامحمدخان قاجار، یک‌دفعه احساس خطر می‌کند، در یک فرصت مناسب تمام این‌ها را از دم تیغ گذرانده و قتل‌عام می‌کند. در این شرایط ابوالحسن‌خان فرار می‌کند و به هند می‌رود و از آنجا به انگلستان می‌رود؛ در آنجا یک دوره‌ای را سپری می‌کند که خودش در کتاب حیرت‌نامه آن را می‌آورد.

اسم آن را حیرت‌نامه می‌گذارد چون حیرت می‌کند از وضعیتی که در اروپا بوده و اصلاً در عمدۀ کتاب از این وضعیت، از رقص دخترها و زنان، مشروب‌خواری و وضعیت عیاشی آنجا تعریف می‌کند و اسم همۀ این‌ها را حیرت‌نامه می‌گذارد. مثلاً در یک‌جا می‌گوید: «فردی از چک‌اسلواکی آمده بود، دخترها رفتند دور او را گرفتند، من ناراحت شدم که این چه کسی است که شما می‌روید دور او را می‌گیرید!» خیال می‌کرد که مثلاً عاشقش هستند که دور او را گرفتند؛ فکر نمی‌کرد که این دخترها همه مأمورند کسانی که می‌آیند را به این طریق، سرشان را گرم کنند.

به‌هرحال ابوالحسن‌خان ایلچی وزیر خارجۀ ایران در زمان فتحعلی‌شاه است! دو عهدنامۀ گلستان و ترکمانچای را این شخص می‌بندد. فتحعلی‌شاه، اصرار داشت که قائم‌مقام فراهانی عاقد قرارداد باشد که انگلستان فشار آورد و گفت ما این شخص را قبول نداریم؛ بنابراین قائم‌مقام فراهانی را عزل کردند و ابوالحسن‌خان ایلچی را به وزارت خارجۀ ایران منصوب کردند.

ابوالحسن‌خان ایلچی عاقد چند قرارداد در زمان فتحعلی‌شاه است که مهمترین آن‌ها گلستان و ترکمانچای می‌باشد. دلیل بیان این مطالب این است که شما بتوانید یک درک عمیق‌تر از فضایی که در آن زمان برای اعزام این افراد به اروپا شکل گرفته بود، پیدا کنید. افرادی که به اروپا رفتند و بعد از بازگشت عامل توسعه و پیشرفت را چنین مطرح کردند که باید عیناً آن چیزی که در اروپا وجود دارد را ما هم داشته باشیم.
 

خاطره‌ای از تحصن در سفارت انگلیس

به‌عنوان نمونه عرض می‌شود:‌ زمانی با برخی از مورخان معاصر، به خانۀ آقای صافی گلپایگانی رفتیم. آقای صافی یک داستان از پدرش نقل کرد. پدرش زمانی که تحصن در سفارت انگلیس آغاز شد، با دوستش تصمیم گرفتند آن‌ها هم بروند. وارد سفارت انگلیس شدند و یک خانم که همسر کاردار سفیر بود را دیدند. او پرسید کجا می‌روید؟ آن‌ها گفتند می‌خواهیم به عدالت‌خانه برویم. خانم پرسید عدالت‌خانه چیست؟ آیا شما می‌خواهید مشروطه را برقرار کنید؟ آن‌ها گفتند بله، همین را می‌خواهیم! خانم گفت که ما در اروپا مشروطه شدیم و با آخوندهای خود جنگیدیم و آن‌ها را از صحنه خارج کردیم.

آیا شما هم می‌توانید با آخوندهای خود بجنگید؟ اگر می‌توانید با آخوندهای خود بجنگید، بیایید وگرنه اینجا نیایید. پدرم گفت که دوستش گفت اگر پایش بیفتد، ما با امام زمان (عج) هم می‌جنگیم! من گفتم این‌ها می‌خواهند داخل آنجا شوند و با امام زمان (عج) بجنگند، من از همان‌جا برگشتم و دیگر وارد سفارتخانه نشدم.

به‌هرحال آن‌ها به افرادی که رفته بودند، القا می‌کردند که اگر شما توسعه می‌خواهید، مسیری خاصی را باید طی کنید. این مسیر چه بود؟ اولین چیزی که شما باید آن را دست‌کاری کنید، مذهبتان است. با این مذهب، شما نمی‌توانید به قافلۀ تمدن غرب بپیوندید. اما چه باید کرد؟ شما باید اقداماتی را به عمل بیاورید که با تمدن ما هم‌راستا باشد، برای مثال، از اینکه زنان در خانه باشند، شما پیشرفت نخواهید کرد. زنان باید در جامعه حضور داشته باشند. همچنین، اعتقادی مبنی بر حرمت ربا نمی‌تواند به شما پیشرفت بدهد، بلکه بایستی از ربا کسب‌وکاری کنید. کارهایی را که ما انجام می‌دهیم، شما باید در دینتان وارد کنید؛ به عبارت دیگر، دینتان را دست‌کاری کنید.
 
[1]. ملابنویس‌ها افرادی بودند که کارشان استنساخ و نسخه‌برداری بود، خط خوشی داشتند و کارشان فقط نوشتن بود؛ یعنی از صبح تا شب روزی 8 الی 9 ساعت می‌نوشتند و با نوشتن گذران زندگی می‌کردند. اگر کسی چند نسخه از یک کتاب را لازم داشت پیش آن‌ها می‌برد؛ ‌معمولاً کتاب‌فروشی‌ها 10 الی 100 نسخه سفارش می‌دادند و آن‌ها می‌نوشتند. طاهر خوشنویس که همۀ شما با کتاب جامع المقدمات او آشنا هستید یکی از این‌ها بود.