از غربت غريب سهراب (2)


 

نويسنده:حسين قربانيون




 
«مايا» يکي ديگر از اصول هندوئيسم است که بر شعر سپهري تاثير مستقيم و غير مستقيم نهاده است. مايا يعني وهم يا زندگي اين جهاني، جان. بي. ناس درباره ي آن چنين توضيح مي دهد: مکتب شنکره از مکاتب شش گانه ي هندوئيسم مي گويد:«جهان و برهما در حقيقت از يکديگر منفصل نيستند و همان وجود برهماست که به طور اطلاق و کليت غير قابل توصيف وجود دارد. باقي همه انديشه ي باطل و خيال تهي يا «مايا» است. عالم جسمانيت و روح فردي و تولد پياپي و تناسخ، همه اوهام فريبنده اي بيش نيست. اين ها همه مانند خيالات يا وهم هستند که در عالم رويا و خواب در ذهن ظاهر مي شوند». سپهري خود در اتاق آبي به اين اصل اشاره اي آشکار دارد.هم چنين آن را گاه به صورت کنايي و گاه صريح در شعر بيان کرده است به نخستين جمله ها از آغاز کتاب دقت کنيد: «خوب شد در آن مار پيدا شد و از آنجا رفتيم و گرنه همان جا مي مانديم و زندگي ما يايي ما فضايش را مي آلود».
در شعر «بي پاسخ» چنين آمده است:
در تاريکي بي آغاز و پايان
فکري در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم
حس کردم جايي به بيداري مي رسم
همه ي وجودم را در روشني اين بيداري تماشا کردم
آيا من سايه ي خطايي نبودم؟
آيا او در نشئه ي خوابي که از اين عالم وهم و پندار جدايش مي کند،به بيداري واقعي نرسيده است؟ اين مفهوم را در شعر «وهم»پر رنگتر مي يابيم. بعلاوه عنوان شعر نيز خود دلالتي صريح بر «مايا» داد.سهراب بيداري اين دنيا را وهم تصور مي کند و طبق اين اصل زندگي را فريبي بيش نمي داند:
جهان آلوده ي خواب است و من در وهم خود بيدار
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست؟
در اين خلوت که حيرت نقش ديواري است.
در شعر «خواب» نيز چنين مي گويد:
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر که زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
در شعر «پرچين راز» نيز خطاب به مادر مي گويد:
فريب را خنديده اي نه لخند را
ناشناسي را زيسته اي نه زيست را
آن روز و آن لحظه از خود گريختي
سر به بيابان يک درخت نهادي
به بالش يک وهم.
هم چنان که ملاحظه مي شود در تمامي اين شعرها زندگي خواب،وهم و فريبي بييش نيست و «مايا» چيزي نيست جز اين تعبير خاص از زندگي (16)
اگر سهراب با ديدي وحدت بين، تمام اديان راهم ريشه دانسته و آنهارا جزيي از يک کل قلمداد مي کند،ولي آشکار است که عرفان بودايي در جهان بيني او تأثير بيشتري داشته است چرا که چهره بودا شاخص ترين شخصيت عرفاني شرق دور به ويژه از مجموعه ي شرق اندوه فراوانتر نمايانده شده است. که اين تجلي گاهي مستقيم است:
من رفته
او رفته
ما بي ما شده بود
زيبايي تنها شده بود
هر رودي دريا
هر بودي بودا شده بود
و گاه غير مستقيم هم چنان که به قول دکتر شميسا در شعر «مسافر» آفتاب به بودا ايهام دارد:
«سفر مرا به زمين هاي استوايي برد
وزير سايه آن «بانيان» سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي که به ييلاق ذهن وارد شد
وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت
من از مصاحب آفتاب مي آيم
کجاست سايه؟.»
و در نهايت يکي شدن با انديشه ي بودا در شعرا و تا آنجاست که گاه گويي خود شاعر «بودايي» مي شود وبراي رفع تيرگي ها هم چون آفتاب درصدد زدودن سايه ها بر مي آيد:
و من مفسر گنجشک دره گنگم
و گوشواره ي عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران نبارس
کنار جاده ي سرنات شرح داده ام.
نيلوفر که در هشت کتاب سهراب جايگاه ويژه اي دارد نيز از مفاهيم بنيادين هندوئيسم است. سپهري اين واژه ي رازناک رابيست و دوباره درتمام اشعارش به کار برده است. اهميت اين گل در شعر او از آن جهت است که آن «در لجن زاري مي رويد ولي هيچ گاه به گل و لاي آن آغشته نمي شود و به راحتي از آن جدا مي شود وبه اين دليل در آيين بودا مورد توجه قرار مي گيرد. در نظر بودا،انسان بايد مانند نيلوفر باشد. چرا که لجن زار،دنياي خاکي است و نيلوفرانسان که هيچ گاه نبايد به لاي و لجن آن آغشته شود و هنگام مرگ بايد به راحتي از آن دل بکند.»
اين واژه در اشعار «شورم را»، «گل آيينه»، «مسافر» «گزار»، «چه تنها» و از همه بيشتر در «نيلوفر» به کار رفته است که اين شعر تاثير پذيري کامل سهراب را از انديشه و افکار بودا نشان مي دهد.
از مرز خوابم مي گذشتم
سايه ي تاريک يک نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
کدامين باد بي پروا
دانه ي اين نيلوفر را به سرزمين خراب من آورد
در پس درهاي شيشه اي روياها
در مرداب بي ته آيينه ها
هر کجا که من گوشه اي از خود را مرده بودم
يک نيلوفر روييده بود
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شکفتن او
لحظه لحظه خود را مي مردم
با ايوان فرو مي ريزد
و ساقه ي نيلوفر بر گرد همه ستونها مي پيچيد
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد
نيلوفر روييد
ساقه اش ار ته خواب شفافم سر کشيد
من به رويا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگ هايش من بودم که مي دويدم
هستي اش در من ريشه داشت
همه من بود
کدامين باد بي پروا
دانه ي اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد
هم چنان که ملاحظه مي شود روي کردي غريب از مبحث عرفاني شرق در ادبيات فارسي معاصر ما علاوه بر مساله ي تاثير پذيري از تفکر عرفان اسلامي در شعر فوق پديدار گشته است که به همين دليل تازگي انديشه نوعي ابهام فکري مي تواند براي خواننده اي که هنوز با اين گونه نگاه تازه آشنا نبوده است، به وجود آيد که همين مطلب اولين گام پيچيدگي را در اشعار او باعث شده است. به موارد ديگري از اين رابطه [بودا و نيلوفر و يا انديشه هندوئيسم و نيلوفر] توجه کنيد:
«... مي بينم خواب
بودايي در نيلوفر آب
هر جا گل هاي نيايش رست
من چيدم
دسته گلي دارم
محراب تو دور از دست
او بالا، من پشت.
سپهري هر گاه از بودا ياد مي کند گل نيلوفر نيز به نوعي درشعر او حضور دارد. بودا نيز خود را نيلوفري مي دانست که در مرداب جهان روييده بود، سپهري در شعري ديگر مي گويد:
بر لب مردابي، پاره اي لبخند تو بر روي لجن ديدم
رفتم به نماز
در بن خاري، ياد تو پنهان بود
بر چيدم، پاشيدم به جهان
نه تاريکي
تکه خورشيدي ديدم
خوردم و ز خود رفتم و رها بودم
« در لحظه ي تولد بود، گل نيلوفري از زمين مي رويد و بودا به درون آن گام مي نهد تا به ده جهت فضا خيره شود. پس از تولد،او به هر جا گام مي نهد از رد پاي او گل نيلوفري سر بر مي آورد. «خدايان و انسان ها را ديد که او را به بزرگي پذيرفتند. هفت گام به جانب شمال بر داشت و از پس هر گامش نيلوفري سر بر آورد.» در اساطير هند «سرسوتي» خدا بانوي شعر و موسيقي و آب را بر نيلوفري آبي نشسته مي بينيم «مي گويند برهما از درون گل نيلوفري هستي يافت که از ناف ويشنو سر برآورد.ويشنو چهار دست دارد که در چهارمين دست او گل نيلوفري آبي است در تصاوير ويشنو غالبا همراه لکشمي [همسر ويشنو] بر گل نيلوفري نشسته يا سوار بر مرکب خويش «گاروداي» نيمه انسان و نيمه پرنده است. بهشت آسماني ويسنو به نام «وايکونتا» در کوه مرو پنج تالاب دارد که در آن گلهاي نيلوفري آبي سرخ و سفيد مي رويد و جايگاه ويشنو و لکشمي در ميان نيلوفرهاي سفيد و جايي است که در آن او چون خورشيد مي درخشد» بودا در نخستين تجسم خود به هيات برهمني جوان به نام «مگه »پديدار مي شود که در ديدار از شهر «سه وتي » با دختري جوان که هفت گل نيلوفر آبي در دست دارد سخن مي گويد.»(17)
حال مي توان بيشتر به اهميت نيلوفر که همان بوداست که چون سايه اي بر لحظه هاي زندگي سپهري فرو مي افتد و برگرد ستون هستي اش مي پيچد و او را از خود پر مي کند پي برد. بيهوده نيست که مي گويد:
نيلوفر روييد
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشيد
من به رويا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه ي خوابم گشود
نيلوفر به همه ي زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم که مي دويدم
هستي اش در من ريشه داشت
همه من بود...

پی نوشت ها :
 

* گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد

منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 20.