جوينده (1)
جوينده (1)
چکيده
اما ازآن جا که :
دوست دارد يار اين آشفتگي
کوشش بيهوده به از خفتگي
فروغ جستجو مي تواند او را به حق رهنمون کند؛بدين ترتيب مولوي يک آشتي بين نحله هاي فکري مختلف برقرار مي کند، اما اگرسرانجام انسان گمشده ي خود را نيابد، نمي تواند ره به مقصد بردو البته مولوي درحين داستان،پيام هاي ديگري را هم براي جويندگان حق و حقيقت بيان مي کند، از اين قرار:
عشق الهي،گمشده ،مسافر،شتر؛وطن اصلي، نور بصيرت مذاهب، فلاسفه و متکلمين، اضداد، تقوي.
اشتري گم کرده و جستيش چست
چون بيايي،چون نداني آن توست...
(دفتر دوم مثنوي،ابيات 2911 به بعد)
خلاصه داستان
کوچه و خيابان هاي شهر را اين دو گشتند و براي جستجو سربه صحرا گذاشتند. دو نفري که يکي واقعاً گمشده اي داشت و در جستجوي خويش صادق بود و ديگري که نقش او را بازي مي کرد، اما به تدريج در نقش بازي کردن و تقليد خويش صادق گشته بود، وقتي که اين فرد با تمام وجود در اين نقش فرو رفت و فراموش کرده بود که دارد نقش بازي مي کند و با تمام وجود در صحرا فرياد مي کشيد وشترخويش را صدا مي زد، ناگهان از دور چشمش به شتري افتاد. به شتر نزديک و نزديک تر شد و ناگهان ايستاد، شتر برايش آشنا مي نمود. به گذشته خويش برگشت، به خاطرات سال ها قبل، يادش آمد که او هم براي خودش کسي بوده و شتري داشته،اين شتر روزي گم شده و او مدتي در جستجوي گمشده خويش بوده اما به تدريج غوغاي زندگي و سرگرمي هاي دنيا او را از هدف اصلي خويش دور ساخته و بعد از مدتي گذشته خويش را به کلي فراموش کرده و به اين روز افتاده است.
اما هم اکنون به سبب معاشرت با انساني جستجوگر به خويشتن برگشته و مي بيند که اين همان شتر خودش است. اين بود که فريادي کشيد و به سوي شتر خويش دويد. آن شترجوينده اصلي وقتي که مي بيند اين فرد مي خواهد از او جدا شود مي گويد: برادرچرا راهت را از من جدا کردي؟ تو که تا به حال سايه به سايه ي من حرکت مي کردي آن فرد مي گويد: من تا به حال از تو کور کورانه تقليد مي کردم و صرفاً نقش تو را بازي مي کردم و خودم را فرد بي مايه و بي ارزش و بي اصل ونسب مي دانستم که فقط بايد نقش بزرگان را بازي کنم،اما حالا فهميدم خودهم هم بزرگ و گرانمايه و صاحب شتر هستم، اين است که ديگر نيازي به تقليد از تو ندارم اما از تو صميمانه تشکر مي کنم، جستجو و تلاش صادقانه و پر جوش تو مرا هم به جستجويي هر چند در ابتدا عبث واداشت، اما همين تلاش هاي بيهوده عاقبت مرا به حقيقت رساند:
مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا و طلب صدقي گشود
صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقي مرا
پيام اصلي داستان
اما در اين ميان انسان هاي خداآگاه و خودآگاهي هستند که دچار افسون نشده اند. به اصل خويش پي برده و به شدت در تلاش بازگشت به وطن اصلي خويش و يافتن گمشده عزيز خود هستند.
اگر با يکي از آن افراد مسخ شده و وطن و گمشده ي حقيقي خود را از ياد برده، بخت يار شود و درجريان مصاحبت با يکي از اين بيداران و سالکان و حقيقت جويان قرار گيرد شدت اشتياق و شور و حرارت و شکوه و سرزندگي آن فرد عارف، اين انسان بي خبر و خواب زده را نيز اندکي متوجه و با خبر ساخته و ابتدا شوق تقليد از او در خويش خواهد يافت و اگر به همين تقليد «و خوبي را به طور تصنعي به خود بستن» ادامه دهد،همين تلاش هاي ظاهراً بي هدف و بي ثمر،به تدريج او را به ساحت حقيقت خواهد کشاند.همين است که فرد طلب و تمناي شديد بزرگ ترين سرمايه ي انسان براي رسيدن به بزرگي است هم چنان که فرد در اين داستان،آن هنگام که راهي راه طلب شد و با فرياد،شتري را که نداشت سراغ مي گرفت، سرانجام سرمايه اش به او داده شد و او واقعاً به شتري حقيقي رسيد.
مولوي در جاي جاي مثنوي، اين رمز بزرگ رسيدن به هر نوع کمال و بزرگي يعني حالت طلب و تمنا پيدا کردن را گوشزد مي نمايد.
از جمله در دفتر سوم:
منگر آن که تو حقيري يا ضعيف
بنگر اندرهمت خود اي شريف
تو بهرحالي که باشي مي طلب
آب مي جو دائما اي خشک لب
کان لب خشکت گواهي مي دهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خسکي لب هست پيغامي ز آب
که به مات آرد يقين اين اضطراب
کين طلب کاري مبارک جنبشي ست
اين طلب در راه حق مانع کشي ست
اين طلب مفتاح مطولب توست
اين سپاه نصرت رايات توست
اين طلب هم چون مبشر در صياح
مي زند نعره که مي آيد صباح
گر چه آلت نيستت تو مي طلب
نيست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بيني طلب کار اي پسر
يار او شو پيش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوي
وز ظلال غالبان غالب شوي
گر يکي موري سليماني بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هر چه داري تو زمال و پيشه اي
نه طلب بود اول و انديشه ي (2)
علاوه براين پيام اصلي داستان، نکات عرفاني،اخلاقي، تربيتي و اجتماعي، تفسيري و ديگر مضامين با ارزشي را در ضمن ابيات مطرح نموده،بدين جهت ما با طرح منظم تمامي ابيات اين داستان در جاي خود به موارد فوق هم اشاراتي خواهيم داشت:
اشتري گم کردي و جستيش چست
چون بيابي چون نداني کآن توست
ضاله چه بود ناقه ي گم کرده اي
از کفت بگريخته درپرده اي
کاروان در بار کردن آمده
اشتر تو از ميانه گم شده
مي دوي اين سو و آن سو خشک لب
کاروان شد دور و نزديکست شب
رخت مانده در زمين در راه خوف
تو پي اشتر دوان گشته به طوف
کاي مسلمانان که ديدست اشتري
جسته بيرون بامداد از آخري
ديگر پيام هاي داستان جوينده
پيام اول: ابيات بالا اشاره به فلسفه زندگي انسان در دنيا دارد.
هر که بر گويد نشان از اشترم
مژدگاني مي دهم چندين درم
باز مي جويي نشان از هر کسي
ريش خندت مي کند زين هر خسي
که اشتري ديديم مي رفت اين طرف
اشتري سرخي به سوي آن علف
آن يکي گويد بريده گوش بود
و آن دگر گويد ز گر بي پشم بود
از براي مژدگاني صد نشان
از گزافه هر خسي کرده بيان
مولوي در اين ابيات و ابيات بعد از اين، اشاره به اين واقعيت دارد که در طول تاريخ جنايتکاراني بوده اند که از اشتياق انسان به حقيقت و نياز او سوء استفاده کرده اند و با نشاني هاي اشتباه دادن از گمشده انسان ها آنها را ره زده اند و امر را بر آنها مشتبه ساخته اند. هر کسي مرام و مسلک خود را همان حقيقتي وانمود کرده که فطرت بشر در جستجوي آن است و بدين وسيله به استثمار انسان ها موفق شده اند .کافي است به خاطر آوريم بهشت فروختن کشيش ها را درطول تاريخ که يک نمونه از اين سوء استفاده کردن ها از خداجويي و حقيقت طلبي انسان هاست.در اين ابيات مي بينيم اين مدعيان دروغين ديدن شتر، هر يک نشانه متفاوتي مي دادند در حالي که يک شتر بيشتر در بين نبوده است اين ابيات انسان را به ياد خواجه شيراز مي اندازد که :
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
هم چنانکه هر کسي در معرفت
مي کند موصوف غيبي را صفت
فلسفي از نوع ديگر کرده شرح
باحثي مر گفت او را کرده جرح
و آن دگر در هر دو طعنه مي زند
و آن دگر از زرق و جاني مي کند
هر يک از ره اين نشان ها ز آن دهند
تا گمان آيد که ايشان زان ده اند
اين حقيقت دان نه حق اند اين همه
ني به کلي گمرهانند اين رمه
زانک بر حق باطلي نايد پديد
قلب را ابله به بوي زر خريد
گر نبودي در جهان نقدي روان
قلبها را خرج کردن کي توان
تا نباشد راست کي باشد دروغ
آن دروغ از راست مي گيرد فروغ
براميد راست کژ را مي خرند
زهر در قندي رود آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوب نوش
چه برد گندم نماي جو فروش
پس مگو اين جمله دين ها باطلند
باطلان بر بوي حق دام دلند
پس مگو اين جمله خيال است و ضلال
بي حقيقت نيست در عالم خيال
حق شب قدراست در شبها نهان
تا کند جان هر شبي را امتحان
نه همه شبها بود قدر اين جوان
نه همه شب ها بود خالي از آن
در ميان دلق پوشان يک فقير
امتحان کن و آنک حق ست آن بگير
مومن کيس مميز کو که تا
باز دارند حيزکان را از فتي
گر نه معيوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالاشناسي سخت سهل
چونک عيبي نيست تا اهل و اهل
ور همه عيب ست دانه سود نيست
چون همه چوب است اينجا عود نيست
آن که گويد جمله حقند احمقي است
و آنک گويد جمله باطل،او شقي ست
تاجران انبيا کردند سود
تاجران رنگ و بو، کور و کبود
مي نمايد مار اندر چشم مال
هر دو چشم خويش را نيکو به مال
منگر اندر غبطه اين بيع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
مولوي اين تمثيلات را در خدمت بيان اين حقيقت هم قرار مي دهد که حالا که هر باطلي تا خود را اندکي با حق نيارايد نمي تواند رونقي داشته باشد و کسي را به خود جلب کند،بنابراين هر مکتب باطلي يکسره باطل نخواهد بود و رگه هايي از حقيقت خواهد داشت و نبايد آنهارا يکسره رد کرد
اين حقيقت دان نه حقند اين همه
ني به کلي گمرهانند اين رمه
آن که گويد جمله حقند احمقيست
و آنک گويد جمله باطل او شقي ست
و بدين ترتيب يک آشتي بين نحله هاي فکري مختلف بين فلاسفه،متکلمين، فقها و بين صاحبان مذاهب مختلف برقرار مي کند.
فلسفي از نوع ديگر کرده شرح
باحثي مر گفت او را کرده جرح
اشاره است به نزاع فلاسفه و متکلمين (باحثي) و ممکن است به مورد خاصي از نزاع اين دو گروه اشاره داشته باشد و آن اين که :بوعلي سينا کتابي نوشته به نام «اشارات و تنبيهات» که يک دوره مختصر فلسفه اسلامي است و به خاطر ايجاز و اختصاري که اين کتاب دارد مورد شرح و تفسير علماي بعد از ابن سينا قرار گرفته از جمله فخر رازي که يک متکلم و بدبين به فلاسفه است نيز شرحي بر اين کتاب نوشته که البته بيشترانتقاد کرده و نظرات ابن سينا را رد کرده تا شرح و تفسير،و لذا در طول تاريخ مشهور شده است به جرح فخر رازي بر اشارات و تنبيهات و ممکن است مولوي به اين موضوع نظر داشته است.
حق شب قدرست درشبها نهان
تا کند جان هر شبي را امتحان
نه همه شبها بود قدر اي جوان
نه همه شبها بود خالي از آن
در راستاي همان پيامي است که مولوي قصد بيان آن را دارد که حق و باطل معمولاً توام با هم اند اشاره مي کند به حديثي به اين مضمون:خداوند بدين جهت شب قدر را بين شبهاي سال مخفي نگه داشته است تا مردم شبها را قدر بدانند و به عبادت مشغول شوند و بدين جهت اولياي خودش را در ميان مردم ناشناخته قرار داده که ما به هيچ انساني به ديده حقارت ننگريم.
در ميان دلق پوشان يک فقير
امتحان کن و آنک حق ست آن بگير
ازهرصد انساني که خرقه پوشيده و عارف مي نمايد يک نفر عارف راستين بيشتر پيدا نمي شود و بقيه دروغگو و حيله بازند. مومن ژرف انديش و شه شناس مي خواهد که سره را از ناسره باز شناسد.
گر نه معيوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
اگر افراد حيله گري نبودند که جنس قلابي خويش را خوب و ارزشمند بيارايند کالاشناسي کار هرانسان ساده لوح و ابلهي بود.اما چون اين چنين است تاجري و کلاشناسي خاص افراد زيرک و باهوش است.
تاجران انبيا کردند سود
تاجران رنگ و بو کور و کبود
هر چند کالاشناسي و تشخيص جنس تقلبي از کالاي حقيقي،هنرمندي و زيرکي مي خواهد و کار هرکس نيست اما اين ها به اشياء پست و ناچيز مادي بر مي گردد که همان شيء حقيقي آن هم بي ارزش و ناچيز است.تاجر حقيقي کسي است که حق و باطل از هم باز شناسد و قوه تشخيص او در مسائل بالاتر از ماده باشد. درباره مسائل معنوي چه بسا افرادي هم چون فرعون و قوم ثمود که قوه تشخيص مسائل مادي را داشتند و از اين بابت زياني به آنها نمي رسيد اما در خسران و ورشکستگي هولناکي فرو رفته بودند و اين سوده هاي مادي نفعي به حالشان نداشت.
بنابراين ديدگان خود را خوب باز کن، نکند با ديدگان نيمه باز و خواب آلود خود منافع مادي را که در حقيقت مارند و عامل هلاکت تو،آنها را مال بيني و به آنها متمايل شود.
مي نمايد مار اندر چشم مال
هر دو چشم خويش را نيکو بمال
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
منگر اندر غبطه اين بيع و سود
پی نوشت ها :
*استاديار دانشگاه آزاد اسلامي واحد گناباد
منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 20.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}