اشعار عاشورايي
اشعار عاشورايي
روي نيزه ها
قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها
ديگر اميد نيست به اين استخاره ها!
برنيزه ها اذان خداحافظي نگو
درگوش هاي زخمي بي گوشواره ها
آه اي يقين بي سر و بي دست درسماع
ابروي آفريده براي اشاره ها!
طاقت نمانده ديدن لبخند نيزه را
با کاروان زخمي لبخند پاره ها
بادي که بوي خون تو را در ميان نهاد
يک باره با مشام غمين سواره ها،
لالايي وداع شبانگاه خوانده در
آغوش ساکت و تهي گاهواره ها ...
پشت مسير رفته جا مانده روي خاک
يغماي پيرهن به تن خوش قواره ها
اين نعش هاي سوخته، ققنوس هاي مست
آيا دوباره مي رويند از شراره ها؟
درآسمان ظلمت گم کرده آفتاب
خورشيد را چگونه ببينيم دوباره؟ها؟
اما سرک کشيد زگودال قتلگاه
خورشيد رو به سوسوي تلخ ستاره ها ...
خورشيد در گودال
آنگاه از قوم شقاوت آبرو رفت
خون خدا با نيزه هاي در گلو،رفت
وقتي که دريا در پي نهري جفاکار
خونين جگر بي قطره آبي در سبو،رفت
وقتي در آن آشوب،کفر تيغ درکف
سروقت قرآن با دو دست بي وضو رفت
غارت گر خونخوار ماند وآه تاريخ
دودي شد و در چشم هاي تنگ او رفت
سجده سرخ(تقديم به شهداي نماز ظهرعاشورا)
گرد خورشيد روي در قبله، سجده هايي طواف مي کردند
احتمال هجوم حادثه را بي امان سينه صاف مي کردند
رکعت تشنه لب فراهم بود... قامت سوره ها چه محکم بود...
ايل توحيد پابه پاي نماز،کافران را مصاف مي کردند
انحناي رکوع صف شدگان،رو به سر نيزه ها هدف شدگان
تب شمشير تا شهادت را نزد قبله غلاف مي کردند
تيرهاي پليد سم خورده، کينه عشق را قسم خورده
در دل«حمد»ها که مي رفتند«سوره»ها راشکاف مي کردند
آه!آن کوه سربه«مُهر» که بود؟ آن که «سي مرغ »اقتداي قنوت
پيش پايش زمين که مي خوردند ذکر تسبيح قاف مي کردند...
آفتاب از نماز خود برخاست، اختراني به خاک افتادند.
[سر«خون خدا»سلامت باد!]...زير لب اعتراف مي کردند...
عزاي آفتاب
روي ني ها نيست جاي آفتاب
عاشقم،دارم هواي آفتاب
خون تمام دشت را پرکرده است
مانده اينجا رد پاي آفتاب
ابرهاي تيره جولان مي دهند
آسمان دارد عزاي آفتاب
نيزه ها راپس بزن با دست خود
تاببيني ماجراي آفتاب
در غروبي سرخ، آتش پاگرفت
سوخت يک يک خيمه هاي آفتاب
بعد از آن در غربتي بي سابقه
سوخت ني درنينواي آفتاب
کار غارت آن قدر بالا گرفت
برده اند ازتن، رداي آفتاب
زخم ها برپيکرش گل کرده اند
مثل باغي هرکجاي آفتاب
برده دستي روي ني، خورشيد را
مي برد با خود لواي آفتاب
بوي خون،بوي جنون،بوي قيام
مي وزد از کربلاي آفتاب
تاکربلا يک گام ديگر مانده
امشب قلم گويا سرياري ندارد
جزسوختن،آتش زدن،کاري ندارد
امشب دل ودست و قلم،هم ناله با هم
با سرنوشتي مثل من ،لبريز از غم
امشب قلم،جنون را پيشه کرده است
ديوانگي انگار در من ريشه کرده است
مثل کبوتر مي پرد اين سو وآن سو
اين دل اگر ديوانه شد، از اوست،از او
بگذار تا برکام ما دنيا بگردد
دنيا شبي را هم به کام ما بگردد
اين چرخ بازيگر عجب نيرنگ باز است
ما را به آتش مي برد،مهمان نواز است
درخواب بوديم وسري برنيزه ها رفت
آن قدر عاشق بود،برسرنيزه ها رفت
خورشيد را بر نيزه ها آيا نديديد
جان مرا،جان مرا، آيا نديديد؟!
ازکربلا تا کوفه خورشيدم سفر کرد
اين راه را خورشيدمن برنيزه سرکرد
آمد به رسوايي کشد نامردها را
آشفته سازد خواب اين بي دردها را
هر گوشه اين کوفه صد نامرد خفته
درسينه ام صحرا به صحرا دردخفته
اين کوفه از آغاز با ما سرگران بود
با ما از آن آغاز هم نامهربان بود
اين خواب مرگ است ،آي مردم!خواب ننگ است
برخيز از خواب گران ،هنگام جنگ است
برخيز !آمد بر در دروازه دشمن
آشفته کن يک باره خواب ناز دشمن
ماييم اسيران بلا،آزادمان کن
بشکن سکوت قرن را،فريادمان کن
قرآن به خاک افتاد و ما کاري نکرديم
زينب اسيري رفت و غمخواري نکرديم
گل ها زفرط تشنگي بي تاب بودند
آبي به سمت غنچه ها جاري نکرديم
ديديم در گودالي ازخون غوطه مي خورد
درغربتش،خورشيد را ياري نکرديم
خاموش مانديم و سري برنيزه ها رفت
کرديم حق را دفن و انگاري نکرديم
اين ننگ بر پيشاني تاريخ حک شد
خون حسين بن علي، سنگ محک شد
ما جز به رفتن چاره اي ديگر نداريم
سرمايه اي ديگر به غير از سرنداريم
برمرکب ني مي توان با او سفرکرد
گاهي به راه دوست بايد ترک سرکرد
ما را حسين از کربلايش خوانده ،ياران!
تاکربلا يک گام ديگر مانده ياران!
آن گام آخر را ميان خون نهادند
اين شد اگر نام مرا مجنون نهادند
خورشيد فروشان
دنيا چو وفا نمي کند دين مفروش
يعني که شرف به مزد ننگين مفروش
شرمت بادا!سر حسين بن علي است
خورشيد به سکه سفالين مفروش
مشق کربلا
راستي آيا
کودکان کربلا،تکليفشان تنها
دائما تکرار مشق آب!آب!
مشق باباآب بود؟
سيراب عطش
خورشيد فريادت
شب غليظ را مچاله کرد
در زمانه دينار و بيعت
آواز متلاطم تو
به تپش درآمد
وسياهي يک دست را چلچراغ بست
درجاده ها بوي گام تو مي آمد
آن دم که طوفان وار
به زيارت مرگ مي رفتي
وبادهاي صحرايي
هنوز هم از هرم تکبير تو سوزانند
درآن ظهر ارغواني
که سيراب ازعطش
دريايي از تيغ را به مجادله مي خواندي
وآبي ترين رود تاريخ
در چشم هايت موج مي زد
حنجره ات
شکوه فه اي بود که درباران شمشيرها
به گل نشست
وسرودت شمشيري
که هنوز گُل مي دهد
بي زوال خزاني
آخرين سرباز
دريايي برسردست
خلاصه درقنداقه اي خونين
چشم در چشم کوير دوختي
آنک
آخرين فرياد روشنت
درهجوم سه گانه شب
به سکوت نشست...
بي شمشير وسنان
حتي
بي ناخن و دندان
زخمي به خصم زد اين آخرين سربازت
که مرهمي اش نخواهد بود
تا قيام قيامت ...
/س
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}