داخل زمين، پشت خط


 

نويسنده: حسين بيدار معز




 
(1) چند روزي مي‌شد كه خط ساكت و آرام بود. ظاهراً عراقي‌ها از اين كه ما عمليات تازه‌اي انجام نداده بوديم راضي و خوشحال بودند و نمي‌خواستند با كوچك‌ترين شليكي آرامش خط را به هم بزنند. بچه‌هاي گردان ما هم كه بعد از مدت‌ها توانسته بودند استراحت خوبي كنند، به فكر فوتبال بازى كردن افتاده بودند. آن زمان در سايت پنج مستقر بوديم و زمين نسبتاً صافى در محوطه‌ى پشت سنگرهايمان وجود داشت. موقع ياركشي همه سعي مي‌كردند «نوالله» را به عنوان يار با خودشان داشته باشند، چون همه از سابقه‌ي ورزشي او با خبر بودند؛ ضمن اين كه اخلاق خوبي هم داشت و برد و باخت در بازي برايش تفاوت چنداني نداشت.
نيم ساعتي گذشت و همه خيس عرق شده بوديم. ناگهان صداي انفجاري، همه را بهت زده كرد. از گوشه‌ي زمين گرد و خاك به هوا بلند شد. پاي يكي از بچه‌ها رفته بود روي يك مين قديمى. همه خشكشان زد. ديگر كسي جرأت قدم برداشتن نداشت. نوراله اولين كسي بود كه خودش را بالاي سر اسماعيل رساند. نوراله سريع روي زخم او را پوشاند و با فرياد همه را به كمك خواست...
(2) زمين خاكي محل، مثل همه جمعه‌هاي ديگر پر بود از بچه‌هايي كه عاشق فوتبال بودند. اما اين جمعه فرق داشت. از بقيه‌ي جمعه‌هاي فوتبالي مهم‌تر بود، چون ما و رقيب هميشگي‌مان به فينال رسيده بوديم. همه مشتاقانه منتظر شروع بازي بودند. بچه‌ها سعي مي‌كردند آماده‌ي مبارزه‌ي حيثيتي باشند. چيزي به شروع بازي نمانده بود كه متوجه شدم نوراله غيبش زده است! از بچه‌ها سراغش را گرفتم. مي‌گفتند تا همين چند دقيقه پيش كنار زميني بوده. صداي اذان از بلندگوي مسجد محل پخش مي‌شد. يكباره حدس زدم او كجا باشد. ديگر حوصله‌ي همه سر رفته بود.
به ناچار گفتم بازي را شروع كنند تا من نورالله را پيدا كنم و بياورم. حدسم درست بود، در گوشه‌اي از محوطه‌ي، تكه‌اي كارتن روي زمين انداخته بود و مشغول نماز بود. بار اولش نبود. برايش فرقي نمي‌كرد كه كجا باشيم يا چه مسابقه‌اي را در پيش داشته باشيم، اگر صداي اذان را مي‌شنيد،بايد نمازش را مي‌خواند. اوايل، بچه‌ها به او اعتراض مي‌كردند اما اين اواخر وقتي به نماز مي‌ايستاد همه از جمله خود من، با نگاه او را تحسين مي‌كردند. حتي بچه‌هاي شرور محل هم به خاطر همين ثبات عقيده به او احترام مي‌گذاشتند و با وجود سن كمش از او حرف‌شنوي داشتند. مي‌دانستم بايد صبر كنم تا نمازش را با حوصله بخواند، اما دلم مثل سير و سركه مي‌جوشيد. خوش انصاف، با وقف كامل هم نمازش را مي‌خواند. با اين كه نفر زياد داشتيم اما نوراله چيز ديگري بود. حضورش در زمين به تيم روحيه و انسجام مي‌داد، به همين خاطر هم نمي‌توانستم از او بگذرم. پيش خودم مي‌گفتم بگذار نمازش تمام شود حالش را مي‌گيرم! هر چه بتوانم به او مي‌گويم. اما مي‌دانستم كه يك نگاه و لبخند هميشگي‌اش كافيست تا همه حرص و جوشم را فراموش كنم...
(3) توي محل ولوله‌اي به پا شده بود. خبر به سرعت در محل پيچيد. همه مشتاق بودند بچه محلي را كه به تيم ملي راه پيدا كرده بود، ببينيد. همه به او افتخار مي‌كردند. ابراهيم در كنار در ورودي مسجد ايستاده بود، به محض ديدن من سريع خودش را به من رساند. بلافاصله پرسيد: «نوراله را ديده‌اي؟»
گفتم: «هنوز نه. چطور مگر؟»
ـ بابا مگر نمي‌داني، به تيم ملي دعوت شده!
خودم را به گيجي زدم و گفتم: «تيم ملي چي؟ فوتبال يا واليبال؟»
ـ اي بابا، پيرمردهاي محل هم مي‌دانند كه نوراله عضو تيم ملي هاكي شده. قرار است كه در بازي‌هاي آسيايي شركت كند.
گفتم: «خيلي خوب، خودت كه مي‌داني هر جا كه باشد براي نماز پيدايش مي‌شود.»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه نوراله با همان لبخند هميشگي سر و كله‌اش پيدا شد. ابراهيم امانش نداد و رگبار سوالاتش را شروع كرد. نوراله هم در حالي كه سعي مي‌كرد او را آرام كند تا توجه كسي را جلب نكند، او را به داخل مسجد هدايت كرد. عادت نوراله همين بود. اصلاً اهل ظاهرسازي نبود، به نظرش هر كاري را مي‌بايست براي خدمت كرد، دليلي ندارد كه همه خبردار شوند.
ابراهيم اما مي‌خواست از همه‌ى جزئيات خبردار شود. اردوي تيم ملي چه شكلي است، افراد چطور رفتار مي‌كنند و ... ما هم مي‌توانيم براي تماشاي مسابقات بياييم؟ اين آخرين سؤال ابراهيم بود كه با صداي اذاني كه در مسجد پيچيد، به گوش رسيد. بلافاصله بعد از نماز، ابراهيم سؤالاتش را پي گرفت و نوراله به اجبار برايمان گفت كه به دليل نتايج خوبي كه با تيم هاكي منتخب خودمان در سطح كشور كسب كرده بود به تيم ملي دعوت شده و قرار است كه در مسابقات آسيايي سال 54 به ميدان بروند. ابراهيم مي‌خواست باز هم به حرف‌هايش ادامه بدهد كه نوراله موضوع بحث را عوض كرد: «راستي سخنران امشب مي‌دانيد كي هست؟»
من گفتم: «آقاي خامنه‌اي، چه طور مگر؟»
او در حالي كه به يك نقطه خيره شده گفت: «هيچي، چند نفري را دعوت كرده‌ام كه براي شنيدن حرف‌هاي آقا
بيايند. مي‌خواستم مطمئن باشم كه امشب نوبت سخنراني ايشان است.» مدت‌ها بود كه ما در مسجد امام حسن عسگري (ع) در جلسات مذهبي آقاي خامنه‌اي شركت مي‌كرديم.
* اين حكايات، از زندگي نوراله كاظميان از سرداران سرافراز و شهيد استان خراسان، بازآفريني شده است.
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56.