بازهم درباره «دا»
بازهم درباره «دا»
بازهم درباره «دا»
نويسنده:معصومه يزدي
15:14 روز سي ويکم شهريور ماه 1359 فرودگاه هاي نظامي وبين المللي تبريز ، شيراز،تهران،همدان،دزفول واصفهان توسط عراقي ها بمبارن شد.روز اول مهرماه دشمن با 12 لشکر ،2500 تانک و نفر بر وتعداد زيادي خودرو ،قصرشيرين را محاصره کرد.سومار،نفتشهر،مهران وچندشهر ديگر مرزي را نيز اشغال کرد.درهمين روزها، اولين پيام امام رسيد:«...پس شما بايد در مقابل جمعيتي که بر ضد اسلام است قيام کرده است ،برضد اسلام ،بايد دفاع از اسلام بکنيد.دفاع از اسلام يک چيز واجبي است، چيز لازمي است ؛به علاوه اين دفاع از حيثيت خودتان هست...»همه مردم بسيج شدند؛ زن ومرد ،پير و جوان ،کوچک و بزرگ هرچقدر که در توانشان بود قدم برداشتند .خيلي هايمان آن دوران نبوده ايم ؛اما اينها را شنيده ايم.شنيده هايي که هنوز ناگفته هايي را در خود دارد.ناگفته هايي از زبان زني که آن زمان، تنها هفده سال داشته وهمه چيز را ديده او براي کمک درتمام خرمشهر مي گردد تا در غسال خانه جنت آباد خرمشهر مشغول غسل وکفن کردن شهدا مي شود.روحش به شدت آزار مي بيند، اما با تمام توانش سعي مي کند برخورد تسلط يابد.اين دختر،حتي پدر وبرادرش را خود به خاک مي سپارد.عراقي هاتاگمرک خرمشهر به تجاوز خود ادامه مي دهند ،اما زهرا خسته نمي شود و آنقدر اصرار مي کند تا همراه اکيپ امداد به آنجا مي رود.«دا»خاطرات سيده زهرا حسيني است.رهبر عزيز وفرزانه ما تأکيد کرده اند که اين کتاب بايد به زبان هاي زنده دنيا ترجمه شود .نويسندگان ومنتقدان ادبيات داستاني هم «دا»را به عنوان بهترين اثر ادبي سال 1387 انتخاب کرده اند.
قسمتي از کتاب:
گفت:«خواهر بايد به حرف من گوش بديد.يعني چي سرخود بلند مي شيد مي آييد.»گفتم:«ما سرخود نيومديم .ما امدادگريم.به ما گفتند بياييد ما هم اومديم.هيچ کس هم نمي تونه ما رو برگردونه.»وسط اين جروبحث ما ،يک خبرنگار که نمي دانم ،سروکله اش از کجا پيدا شدبه من وصباح گفت:«صبر کنيد من از شما عکس بگيرم.»من که از ناراحتي خون خونم را مي خورد، گفتم:«برو بابا!وقت گير آوردي؟ عکس به چه دردي مي خوره؟ الان بايد تفنگ دست بگيري.»ستوان باز اصرار کرد من وصباح همراه گروه نرويم.آنقدر جلوي همه احساس بدي بهم دست داد که گفتم:هيچ کس حق نداره اين فرصت رو از من بگيره.هرکس بخواد مانعم بشه ،با همين اسلحه مي زنمش.»بنده خدا يک نگاه به من و يک نگاه به بقيه کرد و گفت:«بريد اسير مي شيد.عراقي ها همه جا هستن.»گفتم:«باشه اسير بشيم.من هم بايد يه کاري بکنم.»گفت :«کشته مي شيد.»من ودکتر سعادت همزمان به حرف آمديم، من گفتم:«الان هرجاي اين شهر باشي همين احتمال وجود داره.فرقش اينه که اينجا ما هم درمقابل دشمن يه حرکتي مي کنيم يه مقابله اي مي کنيم ولي غير از اينجا بدون اين که فرصتي براي دفاع از خودت رو داشته باشي، کشته مي شي.»دکتر سعادت هم گفت:«آقا پيه همه چي رو به تن مون ماليديم اين خواهرها رو هم از چيزي نترسونيد .اينا همه چي رو مي دونند وآگاهانه جلو اومدن.»صباح هم حرف هاي دکتر را تاييد کرد .من گفتم:«ما مطمئنيم که شهادت ،اسارت يا مجروحيت در انتظار ماست .»دست روي نارنجک هاي توي جيبم گذاشتم و گفتم:«اين نارنجکهايي که توي جيبم گذاشتم مال زمانيه که دشمن بخواد اسيرم کنه»ستوان ديگر کوتاه آمد وگفت:«خود دانيد.من ديگه نمي دونم به شما چي بگم. ولي حداقل صبر کنيد ،همين طوري راه نيفتيد بريد.شما که نمي دونين عراقي ها کجا هستن.صبر کنيد يه گروه الان به طرف سنتاب حرکت مي کنه، با اون گروه همراه بشيد.»
منبع:مجله باران شماره 172
قسمتي از کتاب:
گفت:«خواهر بايد به حرف من گوش بديد.يعني چي سرخود بلند مي شيد مي آييد.»گفتم:«ما سرخود نيومديم .ما امدادگريم.به ما گفتند بياييد ما هم اومديم.هيچ کس هم نمي تونه ما رو برگردونه.»وسط اين جروبحث ما ،يک خبرنگار که نمي دانم ،سروکله اش از کجا پيدا شدبه من وصباح گفت:«صبر کنيد من از شما عکس بگيرم.»من که از ناراحتي خون خونم را مي خورد، گفتم:«برو بابا!وقت گير آوردي؟ عکس به چه دردي مي خوره؟ الان بايد تفنگ دست بگيري.»ستوان باز اصرار کرد من وصباح همراه گروه نرويم.آنقدر جلوي همه احساس بدي بهم دست داد که گفتم:هيچ کس حق نداره اين فرصت رو از من بگيره.هرکس بخواد مانعم بشه ،با همين اسلحه مي زنمش.»بنده خدا يک نگاه به من و يک نگاه به بقيه کرد و گفت:«بريد اسير مي شيد.عراقي ها همه جا هستن.»گفتم:«باشه اسير بشيم.من هم بايد يه کاري بکنم.»گفت :«کشته مي شيد.»من ودکتر سعادت همزمان به حرف آمديم، من گفتم:«الان هرجاي اين شهر باشي همين احتمال وجود داره.فرقش اينه که اينجا ما هم درمقابل دشمن يه حرکتي مي کنيم يه مقابله اي مي کنيم ولي غير از اينجا بدون اين که فرصتي براي دفاع از خودت رو داشته باشي، کشته مي شي.»دکتر سعادت هم گفت:«آقا پيه همه چي رو به تن مون ماليديم اين خواهرها رو هم از چيزي نترسونيد .اينا همه چي رو مي دونند وآگاهانه جلو اومدن.»صباح هم حرف هاي دکتر را تاييد کرد .من گفتم:«ما مطمئنيم که شهادت ،اسارت يا مجروحيت در انتظار ماست .»دست روي نارنجک هاي توي جيبم گذاشتم و گفتم:«اين نارنجکهايي که توي جيبم گذاشتم مال زمانيه که دشمن بخواد اسيرم کنه»ستوان ديگر کوتاه آمد وگفت:«خود دانيد.من ديگه نمي دونم به شما چي بگم. ولي حداقل صبر کنيد ،همين طوري راه نيفتيد بريد.شما که نمي دونين عراقي ها کجا هستن.صبر کنيد يه گروه الان به طرف سنتاب حرکت مي کنه، با اون گروه همراه بشيد.»
منبع:مجله باران شماره 172
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}