آرزوي شهادت


 





 
مقام معظم رهبري برايش نوشت: «اين فرمانده شجاع و متدين و غيور از يادگارهاي ارزشمند دفاع مقدس در شمار برجستگان آن حماسه بي نظير بود. تدبير و قدرت فرماندهي او در طول جنگ هشت ساله کارهاي بزرگي انجام داده. او بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود. آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي کشيد و او با اين شوق و تمنا در کارهاي بزرگ، پيش قدم مي گشت. اکنون او به آروزي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.»
گفته بود چند نفر بلدچي محلي را صدايشان بزنيد، کارشان دارم. فقط خودش مي دانست. با آنها رفته بود يک مسير مخفي پيدا کرده توي تنگه ذليجان - حدود 20 کيلومتر- بعد که ما را خبر کرد که برويم ديديم مسير را مثل کف دستش مي شناسد، معلوم بود خيلي اين راه را رفته بوده و برگشته بود. دستور داده بود توي مسير چراغ بادي بگذارند دورش را هم سنگ چين کرده بودند فقط يک کورسويي به سمت نيروهاي خودي پيدا بود. شب عمليات که شد، دشمني که روي ارتفاعات بود و نمي گذاشت کسي کاري بکند، ناگهان ديد از پشت سر محاصره شد. احمد هم توانسته بود با يک واحد زرهي يک تيپ اسير بگيرد. اما خودش گفت: (البته دستور هم داده بود اين جمله را روي تابلويي بنويسند و نصب کنند): «وخدا، تنکه ذليجان را شکافت». فرمانده تيپ عراقي ها هنوز هم مي گويد: احمد با هلي کوپتر پشت يگان من نيرو پياده کرد! تعجب نکنيد آن زمان احمد فقط 22 سالش بود.
از دستگيري احمد در روز عاشوراي 56 اگر شروع کني و بيايي، رد پاي او را در دي ماه 58 توي پادگان حموريه دمشق پيدا ميکني که دوره چريکي مي گذارند اما چون مي بيند فلسطيني ها مبارزاتشان اعتقادي نيست، دل سرد مي شود و برمي گردد ايران. خرداد 59 است که احمد، سپاهي مي شود و راهي کردستان. سوغات کردستان براي او دو گلوله است که به پايش اصابت مي کند. اما جنگ را با فرماندهي جبهه فياضيه شروع مي کند. آذر 60 که مي شود، تيپ نجف اشرف متولد مي گردد و فرمانده در فتح خرمشهر، نقش کليدي دارد. در عمليات رمضان، او تنها فرمانده اي است که در شرق بصره تا نهر کتيبان جلو مي رود. و بعد از آن، نوبت آن است که، تيپ نجف اشرف بشود تنها لشکر شهرستاني. والفجر مقدماتي و والفجر 1، عمليات هايي هستند که در آنها، احمد فرمانده سپاه 7 حديد است. يعني فرمانده، چند لشکر و تيپ سازماني سپاه. از رشادت هاي احمد و مجروحيت او - که جانباز 50 درصدي بود- که بگذريم، پس از جنگ فرمانده قرارگاه حمزه است تا در آذر 76 با حفظ سمت فرمانده لشکر 14 امام حسين (ع) مي شود. از آبان 79 تا مرداد 84 طول مدت خدمت احمد به عنوان فرمانده نيروي هوايي سپاه است و از آن هنگام تا عروجش يعني 19 دي 84 کاظمي، فرمانده نيروي زميني سپاه است.
تولد لشکر 8 نجف اشرف هم داستاني دارد. لشکري که بايد از صفر شروع کرد. هم نيرو مي خواهد، هم تجهيزات، امکانات هم که نيست. پس چه بايد کرد؟ راه چاره غنيمت است و به عنوان نمونه احمد توانسته بود 300 قبضه توپ غنيمت بگيرد و چه قدر اوضاع لشکر رو به راه بود. که خيلي ها گفتند: در لشکر 8 نجف کافي بود به سه مکان سرکشي کني، آشپزخانه که بسيار مرتب و تميز و بهداشتي بود، اسحله خانه و حمام. حمام لشکر به قول بسيجي ها معرکه بود، احمد در همه جا حمام احداث مي کرد، در جاهايي که کسي باور نمي کرد. در جزيره مجنون شمالي در روي ضلع غربي که به دجله نزديک تر بود و در وسط هور، حمام بسيار تميز و مستحکمي درست کرد، با ده ها دوش و آب گرم در زمستان.
جالب آن که احمد، فرمانده اولين تيپي بود که از غنائم دشمن ، يگان زرهي درست کرده بود.
عمليات رمضان بود. بچه ها مشغول شده بودند به زدن خاکريز. آفتاب که زد از چند کيلومتر خاکريز، فقط صد متر مانده بود، بين دو تا خاکريز. منفذي بود براي عراقي ها. هر کس مي آمد جلو مي زدنش. اينجا کسي مثل احمد را مي خواست که يا علي بگويد. خودش آمد با يک نفربر. يک نفربر ديگر را هم راه انداخت پست سرش. مدام توي اين مسير مي رفت و مي آمد تا گرد و خاک کند و بچه ها بتوانند خاکريز بزنند. صداي دلنشين احمد که از بلندگوي نفربر پخش مي شد، بچه ها را دل گرم مي کرد. کار خاکريز چيزي حدود 4 ساعت طول کشيده بود.
البته که احمد، شجاعتش را توي جنگ نگذاشت که بيايد عقب. جنگ هم که تمام شد. وقتي بقيه آمدند سر خانه و زندگي شان ، قبول کرد برود کردستان. قرارگاه حمزه. قبول کرد تا دوباره مرد جنگي شود.تا دوباره با تفنگ و فشنگ اما با تدبيري قوي تر و درخور کاظمي، به جايي برود تا ارمغان ارزنده امنيت را به همراه بياورد. نه يک روز و دو روز، 7 سال. سال 74 هم که شد ديد اين ضد انقلاب آرام نمي گيرد. دنبالش که بکني فوري مي رود توي خاک عراق. احمد هم يارانش را برداشت دوهزار نيروي مسلح. رفت توي خاک عراق. 160 کيلومتر. اما وقتي محاصره شان کرد برايشان نوشت: ما اينجا آمده ايم تا شما اسلحه و مهمات خود را کنار بگذاريد و اگر به مبارزه سياسي اعتقاد داريد، تنها در اين مسير گام برداريد و به مبارزه سياسي اقدام کنيد. اگر هم قصد جنگيدن داريد، ما اکنون آماده ايم که با شما مردانه مبارزه کنيم.
و اين طور شد که احمد بازگشت. هيچ درگيري هم رخ نداد اما امنيت کردستان، تضمين شد.
يک شب قبل از والفجر 10، قرار بود بالامبو را بگيريم و برويم براي حلبچه. احمد فرستاده بود. دنبال من. وقتي رسيديم ديدم بچه هاي تدارکات را جمع کرده و خيلي رک و صريح به آنها مي گفت: ببين براي فرمانده گرداني که مي خواهد بجنگد، اين غذا را آماده کرده اند! (گلايه مند بود که چرا کيفيت پايين است) و رو کرد به من و گفت: امشب اين مسئول تدارکات را مي بري پياده روي بالامبو، تا بفهمد غذايي که بايد نيروها بخورند چيست و متوجه شود بچه ها چه مقدار کالري انرژي بايد مصرف کنند. و اين حاج احمد همان حاج احمدي است که وقتي به عنوان فرمانده نيروي هوايي سپاه است توي يکي از بازديدهايش، فرمانده پايگاه برايش از بيرون غذا مي آورد، فرمانده را که توبيخ مي کند هيچ، براي توبيخ خودش، آن روز از خير غذا خوردن مي گذرد.
وقتي کارنامه نيروي هوايي سپاه را در مدت فرماندهي احمد نگاهي کنيد، خيلي درخشان است. يکي از آنها اصرار او به تجهيز نيروست و اگراين اصرار نبود معلوم نبود که سرنوشت موشک شهاب 3 چه خواهد شد همين کارهاست که احمد را لايق دريافت 3 مدال فتح مي کند. همان موقع ها بود که بم لرزيد. احمد هم خودش - يعني فرمانده نيرو- رفت بم. تا در متن حادثه باشد هر 13 دقيقه يک هواپيما مي آمد، با اين ها 30 هزار مجروح را فقط طي مدت يک هفته به تهران منتقل کردند. احمد دقيقا 100 ساعت بود که نخوابيده بود. با اين حال بعدها وقتي قرار شد، گزارش کار آماده شود، گفت: هيچ گزارشي در مورد بم ندهيد زيرا ما فقط براي رضاي خدا کار کرديم.
محمد مهدي را آن روز اتفاقي آورده بود لشکر. خودش رفته بود جلسه. محمد مهدي هم پيش ما بود. پيش خودم خواستم از محمد مهدي پذيرايي کنم. از موزهاي اضافي جلسه يکي را هم به او دادم. حاجي صدايم زد، تا رفتم تو، محمد مهدي هم آمد دنبالم. تا حاجي موز را دست پسرش ديد، برافروخته شد. خيلي عصباني بود. با صداي بلند گفت: کي به شما گفت به او موز بدين؟! گفتم: حاجي اين بچه صبح تا حالا هيچي نخورده تازه اينم از سهم خودمه. ولي مقاومت فايده اي نداشت دست کرد توي جيبش يک هزاري داد به من و گفت همين حالا مي ري موز مي خري مي ذاري سرجاش. نه يکي، يک کيلو بخر.
اين هم به دل نوشته - سندي تاريخي از شهيد احمد کاظمي: اي خداي کريم، رحيم و بخشنده! تو کرمي کن.
با تمام وجود درک کرده ام که عشق واقعي تويي و عشق به شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق است.
نمي دانم چه بايد کرد. فقط مي دانم زندگي در اين دنيا برايم بسيار سخت است.
سينه ام از دوري دوستان سفر کرده از درد ديگر تحمل ندارد.
اي خدا تو رحم کن و کمک کن. بدي مرا مي بيني، دوست دارم بنده باشم، بند گي ام را ببين.
از درد سختي که تمام وجودم را مي گيرد ديگر تحمل ديدن را ندارم. واي چه روزهاي خوشي بود دوران لطف بي منتهاي حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسيدن آسان به حضرت حق...
«بابا خيلي روي زيارت عاشورا و قرآن تأکيد داشت. هميشه به من و سعيد مي گفت: قبل از خوابيدن و قبل از بيرون رفتن از خانه، هر قدر که مي توانيم، قرآن بخوانيم. مي گفت تأثيرش را در زندگي تان مي بينيد. قرآن خواندن و زيارت عاشوراي خودش که ترک نمي شد. هر روز صبح در راه محل کارش، داشت زيارت عاشورا مي خواند. صبح هاي جمعه هم چهار تايي دور هم مي نشستيم در همين اتاق و سوره جمعه را مي خوانديم».
و براي فرماندهان هم اين نسخه را تجويز مي کرد: «شما طوري با نيروها عمل کنيد که وقتي مي خواهند بيايند پيش شما و مشکلي دارند، احساس کنند پيش يک شهيد مي خواهند بروند، با يک شهيد مي خواهند صحبت کنند.
اين اواخر خيلي دلش بر اي دوستان پر کشيده بود. در روزگاري به ديدار آنها رفت که خودش مي خواست: «خداوندا! زماني شهادت مي خواهم که از همه چيز خبري هست الا شهادت.» و چه زيبا! در سرزمين باکري - رفيق هميشگي اش - عروج کرد و در کنار خرازي - جايي که معتقد بود دري از درهاي بهشت است- آرميده و در سالروز شروع عمليات کربلاي 5 - همان عملياتي که حسين را از دست داده بود- آسماني شد. مزدش را هم گرفت وقتي مقام معظم رهبري برايش نوشت: «اين فرمانده شجاع و متدين و غيور از يادگارهاي ارزشمند دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه بي نظير بود. تدبير و قدرت فرماندهي او در طول جنگ هشت ساله کارهاي بزرگي انجام داده. او بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود. آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي کشيد و او با اين شوق و تمنا در کارهاي بزرگ، پيش قدم مي گشت. اکنون او به آرزوي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.»
الله اکبر
اشهدان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان عليا ولي الله
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم صدق الله العلي العظيم السلام عليکم و رحمه الله وبرکاته
خداوندا فقط مي خواهم شهيد شوم. شهيد در راه تو، خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزي شهادت مي خواهم که از همه چيز خبري هست الا شهادت، ولي خداوند تو صاحب همه چيز و همه کس هستي و قادر و توانايي، اي خداوند کريم و رحيم و بخشنده تو کرمي کن، لطفي بفرما، مرا شهيد راه خودت قرار بده. با تمام وجود درک کردم، عشق واقعي تويي و شهادت، بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق است.
نمي دانم چه بايد کرد. فقط مي دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي باشد. واقعا جايي براي خودم نمي يابم.
هر موقع آماده مي شوم چند کلمه اي بنويسم آنقدر حرف دارم که نمي دانم کدام را بنويسم، از درد دنيا، از دوري شهدا ، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا، هزاران هزار حرف ديگر؟ در يک کلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعا چه بايد مي کرديم؟ اگر سخت است خدا را داريم، اگر در سپاه هستيم، خدا را داريم. اگر درد دوري از شهداي عزيز را داريم، خدا را داريم. اي خداي شهدا، اي خداي حسين، اي خداي فاطمه زهرا، بندگي خود را عطا بفرما و در راه خودت شهيدم کن، اي خدا، يا رب العالمين.
راستي! چه بگويم، سينه ام از دوري دوستان سفر کرده، از درد ديگر تحمل ندارد. خداوندا! تو کمکم کن، چه کنم؟ فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم.
خداوندا، خود مي دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهيدم عقب مانده ام و اين دوران سخت را تحمل کنم. اي خداي کريم، اي خداي عزيز و اي رحيم! تو کمکم کن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم.
چه بدم، واي خدا تو رحم کن و کمک کن. بدي مرا مي بيني، دوست دارم بنده باشم، بندگي ام را ببين. اي خداي بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا مي کنم. از روي سرکشي نيست بلکه از روي ناداني مي باشد. خداوندا من بسيار در سختي هستم، چون هر چه فکر مي کنم، ميبينم چه چيز خوب و چه رحمت بزرگي را از دست دادم. ولي خداي کريم، باز اميد به لطف و بزرگي تو دارم، خداوندا تو توانايي، اي حضرت حق خودت دستم را بگير، نجاتم بده از دوري شهدا، کار خوب نکردن، بنده خوب نبودن...ديگر...
اي حضرت حق! اميد تو اگر نبود پس چه؟ آيا من هم در آن صف بودم. واي چه روزهاي خوشي بود. وقتي به عکس نگاه مي کنم، از درد سختي که تمام وجودم را مي گيرد ديگر تحمل ديدن ندارم. دوران لطف بي منتهاي حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسيدن آسان به حضرت حق! واي من بودم؟ نفهميدم، واي من هستم که بايد سختي دوران را طي کنم؟ الله اکبر! خداوندا! خودت کمک کن، خداوندا! تو را به خون شهداي عزيز و همه بندگان خوبت قسم مي دهم، شهادت را در همين دوران نصيبم بفرما و توفيقم بده هر چه زودتر به دوستان شهيدم برسم، انشاء الله تعالي.
«منزل، ظهر جمعه، 82/4/6»
منبع: طراوت ويژه نامه سالروز شهادت سردار شهيد احمد کاظمي