عقل سرخ و حق سبز انسان شناسي اشراقي و حق انساني (2)


 

نويسنده :عباس منوچهري *




 

انسان و حق در انديشه مدرن متاخر و معاصر
 

تعابير مدرن اما، در عين اثر گذاري آشکار، مورد نقد جدي نيز واقع شدند.(4)نقد روسو به «فرد تملک گرا »از جمله اولين چالش هايئي بوده است که در مقابل تعبيرِ اصالت فرد قرار گرفت.اگر چه اين نقد در مسير خاصي به نقد مارکسيستي از فردگرائي و نظريه حق مبتني بر آن منتهي شد .روسو بين «حق مالکيت»، که از محورهاي نظريه فردگرايانه «حق»بود، از يکسو، و حق حيات و آزادي، از سوي ديگر، تمايز جدي مي گذارد:
حق مالکيت صرفاً مولود، توافق و وضع بشري است و به همين دليل هر کسي مي تواند با مايملک خود هر چه مي خواهد انجام دهد.اما در مورد موهبت هاي اصلي طبيعت، يعني حيات و ازادي موضوع فرق مي کند (Roussaue, 1964:141--142)
هگل نيز در عين حفظ ميراث فکري کانت در دستگاه نظري -فلسفي خود، معتقد بود که جامعه مدني و دولت محدود شدن ازادي طبيعي ما را ايجاب مي کنند.وي از «طبيعي »در مقابل «معنوي»و «اجتماعي »استفاده مي کند. هگل با اين تعبير که «حق طبيعي »(يا قانون طبيعي )به «وضع طبيعي »مربوط مي شود(Naturzustand)، وضع حق طبيعي و ضع خطا است (Unrechts)و حق و حقوق در جامعه محقق مي شود، اما حق طبيعي نه به معني بالا، بلکه به معني اجتماعي ، بر شخصيت ازاد مبتني است
برخلاف لاک و کانت، هگل وظيفه دولت را حمايت از حق(به مالکيت )نمي دانست.اما، حق دولت در نقض حق صوري يا نفي انها محدود است.در قلمرو حق صوري، دارا برودن حق هيچ تکليفي ايجاد نمي کند مگر اينکه احترام به حقوق ديگران را .در حاليکه در زندگي اخلاقي ، هر کس فقط تا جائيکه تکليفي دارد حقوق دارد (Inwood, 1993:89)
هگل تأکيد مي کند که عقلانيت ماهيتا ً بين الاذهاني و اجتماعي است .وي در آخرين پاراگرف بخش مربوط به اراده ي ازاد استدلال مي کند که افراد از تونايي هاي خلاقه ي خود براي تعيين اعمال خويش آگاه مي شوند.افراد بر خواست ها و انگيزه هاي متنوع خود اعمال سلطه مي کنند و آنها را در درون غايات و اهداف خاصي سازماني مي دهند.هگل بر آن است که اگر فرد صرفاً به دنبال غايات کاملاً فردي خود مي بود، جهان اجتماعي در نتيجه ي غلبه هوي و هوس از هم پاشيده مي شد.وي در اينجا نه از همرنگي و تطابق کامل با غايات از پيش تعيين شده و نه از ضرورت ترک اهداف خصوصي بي زبان دفاع مي کند با اين حال استدلال مي کند که بايد غايات ارزشي مورد توافقي وجود داشته باشند که زندگي اجتماعي بر اساس آنها استوار شود .براي مثال مي توان از اصل احترام به اشخاص و حقوق ايشان در خصوص رشد نفساني ياد کرد.ازادي انضمامي وقتي وجود دارد که افراد از طريق هنجارهاي اجتماعي و عامي بر اميال و انگيزه هاي خود نظارت کنند.افراد بايد حقوق ديگران نسبت به رشد و تعالي خود خواسته ي ايشان را تصديق کنند تا حقوق مشابه خود آنها نيز شناسايي شود.اين استدلال متضمن حرکتي به سوي مفهوم مثبت ازادي است که مي توان آن را به عنوان حق فرد نسبت به تعيين اعمال خويش در درون چارچوب هنجارهاي اجتماعي تعريف کرد.علائق ومنافع فردي نابود نمي شوند،بلکه در دورن چارچوب جهان اجتماعي که تابع قواعد و هنجارهاست، قرار مي گيرند .خصلت دلبخواهانه اراده فردي تحت انضباط چيزي قرار مي گيرد که هگل آن را مقوله ي کلي انضمامي قواعد اجتماعي مي نامد.اين قواعد اجتماعي متضمن عقلانيت اند.عقلانيت چيزي نيست که فرد آن را ايجاد کند، بلکه به عنوان عملکرد يا هنجار عقلاني از جهان اجتماعي استنتاج مي شود.
هگل بدينسان نظرگاه «آزادي مثبت»را مي پذيرد و استدلال مي کند که اراده ي ازاد مبتني بر امر اراده شده است.بايد ميان «موضوعات اراده »يعني علائق و منافع فردي و «موضوعات عقل »يعني قواعد و هنجارهاي اجتماعي سازشي حاصل شود ؟(وينسنت:1371).
وي با وجه تمليکي دادن به حق، وجه مدرن و فردي را حفظ کرد.او حق را چونان تجسم بلاواسطه ازادي ، در تملک يافت، و مقولات ازادي، هويت فردي، قدرت و تملک را با آن پيوند زد :
چونان يک اراده ازاد من در آنچه مالکم موضوع خويشم و لذا ، براي نخستين بار ، يک اراده واقعي ام .اين همان وجهي است که مشتمل بر مقوله دارايي است (Hegel,Para,45)در امتداد سنت فکري روسو و هگل، هابر ماس به سوژه محوري مدرن به عنوان خطاي نظري بنيادين اشاره مي کند. از نظر وي، مفهوم فرديت که از مفهوم atonomيوناني شکل گرفت داراي دو وجه هستي شناسانه و منطقي است، اما دچار پارادوکس بنيادين نيز هست. به نظر هابر ماس، اراي فيخته به خوبي بيانگر اين نکته است، به اين معنا که egoيا سوژه هميشه به «ديگري »نيازمند است.از نظر هابرماس، سوژه محوري کانت نيز داراي مشکل مشابهي است.کانت مي ديد که حق انسان منفرد(single)بايد به نظام حقوق متحول و متمايز شود تا از طريق آن هم ازادي هر عضو جامعه به عنوان يک انسان، و هم برابري هر عضو با ديگري، به عنوان يک سوژه شکلي عيني به خود بگيرد(Habermas:103)اما:
هسته اصلي نظام حقوقي مدرن را حقوق فرد مي سازد .گشوده شدن فضاي قضائي براي دنبال کردن ترجيحات شخصي باعث مي شود که حقوق فردي به شيوه اي کاملاً خط کشي شده شخص صاحب حق را از الزامات احکام اخلاقي يا احکام ديگر ازاد سازد .هابرماس، جهاني شدن و اينده دموکراسي، ص165.اما ...فقط به دو شرط سوژه هاي وضع طبيعي هابز به انتقال از وضع جنگ دائم به همکاري در لواي قانوني که از آنها مي خواهد بخشي از آزادي خود را کنار بگذارند حاضر و ترغيب مي شوند
1.از يکسو طرفين قادر به فهم اينکه رابطه اجتماعي مبتني بر اصل تعامل به چه معناست باشند (Ibid:91)
2.شرکت کنندگان در قرار داد اجتماعي بايد قادر باشند به شکل ديگري هم از آزادي طبيعي خود بگذرند، آنها بايد قادر به پذيرفتن نگرش اجتماعي «اول شخص جمع»(که هابز در نظريه خود دارد اما از آنها سلب کرده است، باشند).اما، ايراد هابز اين است که يک نظام سامان يافته خود گرا را براساس صِرف منافع آگاه هر فرد مي گذارد (Ibid:92)

تغيير پارادايمي در نظريه حق
 

مفهوم مدرن حق در سير تاريخي خود از «حقوق بشر»به «حقوق مدني»و سپس به «حقوق اجتماعي»رسيده است .«حقوق بشر»، به همراه تحولات سياسي -اجتماعي در اروپاي مدرن وارد عرصه نظر و عمل شد.اما، در حال حاضر در هر دو عرصه دچار چالش هاي جدي نظري و عمل شده است.از طرف ديگر ، در چارچوب جامعه مدني مدرن، قدرت طبقات داراي مالکيت حفظ و تعميق شده است و به آنها امکان استيلا بر مردم و زندگي روزمره انها بخشيده است .بين برابري در عرصه سياسي و عرصه مدني رابطه يک به يک وجود ندارد و افراد عملاً نابرابراند.در نهايت امر، حقوق مدني زمينه تأمين خواسته هاي طبقات مسلط بوده است (چاندوک،196:1377).
حقوق اجتماعي نيز ، هر چند با مطيع ساختن ساختکار بازار با اصل عدالت اجتماعي منطق قرار دارد وارونه شده است و گروه هاي به حاشيه رانده اجازه يافته اند براي برخورداري از منافع منزلت و امتيازات شهروندي مبارزه کنند، در نهايت اين حقوق در تصاحب و دخالت دولت قرار گرفته است (همان :198).
با توجه به نقصان هاي عمل اين رهيافت ها، اکنون حقوق انساني (يا حقوق مردم يا حقوق رهايي بخش)مطرح شده است .اکنون سخن از «حقوق انساني»و «حقوقِ اخلاقي »به ميان آمده است .بحث نظري درباره حقوق بشر در بنيادي ترين وجه خود مستلزم توجه به «سرشت انسان »بوده است و اکنون نيز پرسش اين است که مبناي انسان شناسانه «حقوق انساني »چيست.
در پاسخ به چالش هاي نظري و عملي مطرح شده در باره حقوق بشر، ژاک دانلي مقوله «انسان اخلاقي »را مطرح کرد است (Freeman:50)به تعبير وي، منبع حقوق بشر«طبيعت اخلاقي »انسان است.حقوق انساني نه فقط براي زندگي و حيات بشر، بلکه براي حيات با عزت و شرف لازم اند...حقوق بشر از شرافت ذاتي فرد انساني نشئت مي گيرد.طبيعت انساني که مبناي حقوق بشر قرار گرفته است، يک فرض اخلاقي است.يعني، يک شرح و وصف اخلاقي از توان و استعداد بشري است.(5)طبيعت اخلاقي که زمينه ساز حقوق انسان است، يک انتخاب اجتماعي از اين ممکنات و توان هاي انساني است و حداقلي را که ما به خود اجازه نمي دهيم به پايين تر از آن تنزل کنيم، تصريح مي کند.دانلي مي افزايد، بستر و زمينه حقوق بشر مفهومي از طبيعت انساني است که بر کرامت و ارزش ذاتي شخص انساني مبتني است .اين فرض يک امکان اجتماعي بوده است و يک محاسبه و تبيين ذاتي خاص از حداقل نيازمندي هاي يک حيات شرافتمندانه است.بدين سان، دانلي در عين اينکه مفهوم حقوق بشر را بر يک موضع اخلاقي از کرامت ذاتي شخص انسان بنا مي کند، از عرضه و تبيين هر گونه وصف از طبيعت انساني خودداري مي ورزد

انسان شناسي اشراقي و حق سبز
 

به تعبير ژاک دانلي، «حقوق انساني نه فقط براي زندگي و حيات بشر، بلکه براي حيات با عزت و شرف لازم اند.حقوق بشر از شرافت ذاتي فرد انساني سرچشمه مي گيرد»و طبيعت انساني که مبناي حقوق بشر قرار گرفته است، يک فرض اخلاقي است.يعني، «يک شرح و وصف اخلاقي از توان و استعداد بشري است.»دانلي مي افزايد، بستر و زمينه حقوق بشر مفهومي از طبيعت انساني است که بر کرامت و ارزش ذاتي شخص انساني مبتني است.اين فرض يک امكان اجتماعي بوده است و يک محاسبه و تبيين ذاتي خاص از حداقل نيازمندي هاي يك حيات شرافتمندانه است (فريمن ،50).
فريد من نيز حقوق بشر را بيانگر «يک انتخاب اجتماعي »از يک تصوير و پندار اخلاقي ويژه از توانائي هاي انسان «مي داند.به تعبير وي، چنين انتخابي مبتني »بر تعبيري از حداقل هاي ضروري يک زندگي شرافتمندانه است (فريمن :51)
مفهوم انسان اخلاقي و حق انساني نسبتي متفاوت از رابطه اسنادي و تمليکي بين انسان و حق برقرار مي کنند.چنين رابطه اي مي تواند مبتني بر انسان شناسي اشراقي برقرار شود .انسان شناسي اشراقي تعبير مدرن از انساني را تعبيري تقليلي مي داند و با تعبير متفاوتي از انسان مي تواند تمهيد گر «حق انساني »با مشخصه هائي متفاوت از تعبير مدرن «حق»مي شود
فرديت ، اراده ورزي، غلبه بر چيزها، ميل به تملک ..هر يک به گونه اي انسان را به وجوه خاصي از وي، که ضرورتاً شاخص وجودي او نيستند، تقليل داده است.لذا، نظريه هاي حقِ مبتني بر چنين نگرشي نمي توانند فارغ از همين تقليل گرائي باشند .در نتيجه ، حقوق متصوره براي انسان مدرن ، در عين ضروري(طبيعي ، عقلاني ، مطلوب )بودن، حداقل حقوق انساني است

پي نوشت ها :
 

*دانشيار دانشگاه تربيت مدرس
 

منبع :پژوهش علوم سياسي شماره سوم ، پاييز و زمستان 1385،صص73،96