سيماي سياهان در ادب فارسي (1)


 

نويسنده: دكتر احمد فرشبافيان ـ تبريز




 

سياهان مردماني تيره بخت بوده اند كه به دليل رنگ پوست از همان آغاز زندگي مورد ظلم و ستم سفيدپوستان قرار گرفته اند تا آنجا كه حتي امروز هم نتوانسته اند خود را از وبال و پي آمدهاي رنگ پوست خود برهانند.
آثار اين ذلت كشي و حقارت پذيري نژاد سياه جا به جا در تاريخ ثبت است و نگارنده ي تحقيق درباره ي علت اين ستم كشي را بر عهده ي متخصصين جامعه شناسي و روانشناسي اجتماعي مي گذارد و يادآور مي شود كه سفيدپوستان چه از شرق باشند و چه از غرب در مورد سياهان ابتدا ـ و بيشتر ـ از راه چشم قضاوت كرده اند تا از طريق عقل و عشق انساني.
جاي شگفتي است كه دنياي به اصطلاح متمدن كنوني همين امروز نيز سياهان را با همين نظر مي نگرد. (1)
و جاي بسي تأسف است كه به مرور زمان بعضي از سياهان نيز به جاي دفاع از حريم عصمت و پاكيشان و به جاي اتحاد و انديشيدن در خصوص سرنوشت شوم خويش بيشتر به راهي كه استعمار دوست دارد كشيده مي شوند و مي خواهند از طريق شرارت و يا موسيقي پرسر و صدا عقده اي را كه «ظاهراً» طبيعت بدانان تحميل نموده از دل بگشايند. (2)
در هر حال قصد اينجانب از نوشتن اين مقاله نشان دادن قضاوتهايي است كه در طول قرون و اعصار در كشور ما درباره سياهان اعمال شده است. البته ي اثر تَبَعي اين بررسي بيانگر اين واقعيت نيز خواهد بود كه هر واژه اي از جنبه ي ادبي تا چه اندازه اي از بارهاي عاطفي برخوردار است. چرا كه ادبيات ايران ادبياتي رمزآلود است. هر كلمه اي كه در شعر يا نثر ادبي مطرح مي شود انبوهي از معاني گوناگون را به ذهن خواننده منتقل مي سازد. براي نماياندن اين همه بار عاطفي كلمات در زبان فارسي كتابي لازم است بسيار بسيار فراگير از تلميحات،به طوري كه تمام ابعاد كلمه در آن، مورد تحقيق و بررسي قرار گيرد تا بتواند دانشجوي پژوهشگر را در راه تحقيق ياريگر باشد. چنانكه مثلاً «لاله» در ادب فارسي تنها نام گلي نيست بلكه يادآور شهادت و فداكاري و بيانگر عشق و دلدادگي و نيز مرگ زودرس و سرخ رويي و شرافت و دغداري و داغديدگي و خيلي از مفاهيم عالي بشري است. همچنين كلمه ي (مسيح) در ديوان خاقاني تنها اسم خاص نيست بلكه ابزار شگفت انگيزي است در دست شاعر ساحر كه با آن روح بخشي و جانفزايي و زهد و عزلت و گذشتن از دنيا و ماديات و عروج و مهارت در سخنوري و خطابت و طبابت و قدرت بي نظير الهي را در آوردن خوارق عادات و بسياري از مضامين ديگر به تصوير كشيده است.
خلاصه اينكه در ادبيات فارسي هر سنگ و گياهي به ظاهر ناچيز، روح و شخصيتي خاصّ خود دارد كه با نفوذ به اعماق ناپيدا كرانه ي زبان فارسي بايد آن روح و شخصيت را شناخت. اگر اساتيد گرانقدر زبان فارسي براي تأليف چنين دائرة المعارفي همّت گمارند به يقين حق بزرگي بر گردن ادبيات ايران خواهند داشت. اينجانب فقط به بررسي هويّت سه كلمه ي هندو - زنگي - حبشي در بخشي از آثار ادبي ايران به عنوان مشتي از خروار مي پردازد و اميدوار است كه آغازي باشد بر آن كار عظيم. اين عمل نقبي است به ضمير ناخودآگاه شاعر، يا يك ملّت كه تأثير خودآگاه آن به وجود آمدن كنايات و استعاراتي است كه در اين زمينه در صحنه ي ادب فارسي خودنمايي مي كنند. بايد اضافه كنم شاعراني كه از اين كلمات استفاده مي كنند قطعاً نيّت بدي نسبت به هندو يا زنگي و حبشي نداشته و ندارند اما وجود چنين نظرياتي در زبان فارسي ما را به يك جريان پنهاني راهنمايي مي كند كه بر طبق آن جريان اين عقايد و افكار در مورد يك قوم و يك ملّت به تدريج وارد زبان شده و به مرور ايّام براي خودش جا باز كرده و حالا به صورت كاملاً طبيعي جلوه مي كنند.
در هر حال كساني كه امروز اين كلمات را به صورت كنايه و استعاره به كار مي گيرند از عمق موضوع كاملاً بي خبرند و به همين جهت نيز به هيچ وجه قصد بدگوئي از كسي را ندارند. اين مطلب مرا به ياد ماجرايي انداخت كه نقل آن خالي از فايده نيست:
روزي ضمن تدريس در يكي از كلاسها يك مرتبه از دهانم در رفت و گفتم: «فلاني از بيخ عرب بود.» درس كه پايان يافت و من از كلاس بيرون آمدم صدايي از پشت سر مرا متوجه خود ساخت: جناب استاد! برگشتم. ديدم دانشجوي بلند بالايي است كه با صداي خشني مي پرسد «منظور شما از اينكه گفتيد فلاني از بيخ عرب بود، چه بود؟» بلافاصله شَستم خبردار شد كه او عرب است. جوابي بدو دادم و قانعش كردم، ولي همين پرسش مرا به فكر فرو برد. متوجه شدم موضوع ريشه دارتر از آن است كه من فكر مي كرده ام. خيلي از اقوام و قشرها را در طول تاريخ اين چنين كوبيده اند و وارثان آن اقوام نيز بي خبر از همه جا خود عامل اجراي مقاصد آنان شده اند. شايد بعضي از به اصطلاح جوكهايي كه ساخته مي شوند نيز از همين نوع تحقيرها باشند. بنابراين شواهد موجود در اين مقاله (يا در كلّ ادب فارسي) به ظاهر از قلم شاعران و نويسندگان جاري مي شود و ما به نام آنان ثبت مي كنيم ولي مجريان و كارگردانان اصلي همان عده اي بوده اند كه بار اول اين كاروان را راه انداخته اند. البتّه تحقيق درباره ي نيّات اصلي آنان از حوصله ي اين مقاله بيرون است. در اينجا كار ما شباهت به كار روانشناسي دارد كه تحقيق درباره ي خود روح را كنار نهاده و تنها به بررسي آثار و علائم آن اكتفا نموده است. اما پيش از اينكه به بيان ويژگيهاي هر يك از سه گروه بپردازيم لازم است ابتدا به وجوه مشترك آنان اشاره اي داشته باشيم.
سياهان از هر گروه و دسته اي باشند در «غلام بودن» مشتركند. اصولاً گويي هر سياهپوستي براي غلام شدن آفريده شده است! سياهان به دليل رنگ پوستشان حق احراز مشاغل بلندپايه را نداشتند. گويي سياهي، نوعي مارك و نشان بندگي و بردگي بوده كه بر وجود اين تيره بختان زده شده است. اين موضوع بسيار جالب است كه بدانيم يك نسبت دو جانبه ميان «سياهي» و «غلامي» وجود داشته است، يعني همچنان كه لازمه ي سياه بودن غلامي بوده، لازمه ي غلام بودن هم (مخصوصاً غلامي از نوع پست) سياهي بوده است. چنان كه خاقاني در بيت زير صراحتاً بدين موضوع اعتراف دارد:

هر سال مه سياه شود بر اميد آنك
روزيش نام خادم و لالا برافكند

حافظ با همه ي وسعت مشرب و سعه ي صدري كه دارد و جنگ هفتاد و دو ملّت را عذر مي نهد سياه پوست را به علّت رنگ پوستش سزاوار مقامات بزرگ و حساس نمي داند و به يك تعبير اجازه نمي دهد كه خزينه ي دلش را به دست زلف و خال سياه بسپارند:

خزينه ي دل حافظ به زلف و خال مده
كه كارهاي چنين حدّ هر سياهي نيست!

به طور كلّي نظر عمومي شعراي متقدم نسب به ارزيابي سياهان در بيت زير از حافظ متجلي است:

ز بنفشه تاب دارم كه ز زلف او زند دم
تو سياهِ كم بهابين كه چه در دماغ دارد

اين موضوع شايان توجه است كه به نظر اكثر شعراي كلاسيك ايران اين رنگ خاص و مكروه با هيچ تدبيري زدودني و پاك شدني نيست و در ادب فارسي سفيد شدن يك فرد سياه كنايه است از امري تغييرناپذير و مبيّن ناتواني بشر در تغيير دادن مشيّت و مقدرات الهي. چنان كه در بوستان سعدي آمده:

به كوشش نرويد گُل از شاخ بيد
نه زنگي به گرمابه گردد سپيد

(ص568 ـ شرح خطيب رهبر)
در مثنوي معنوي مي خوانيم:

نقش ماهي را چه دريا و چه خاك
رنگ «هندو» را چه صابون و چه زاك

نيز در آثار ديگر شعرا و ادبا:

شود شسته ز جانت اين تباهي
گر از زنگي شود شسته سياهي

(ويس ورامين ـ 330)

ملامت كن مرا چندان كه خواهي
كه نتوان شستن از زنگي سياهي

(گلستان خ ـ 396)
در معارف سلطان ولد چنين آمده:
«طفلي كه از مادر سياه و يا سپيد زائيده شد، با شير دادن و پروردن و در گهواره خوابانيدن و از تمام آفتها او را نگاه داشتن با اين عمل هاي آن طفل به حد بلوغيت و كمال رسد ليكن طفلِ سياه هرگز سپيد و سپيد، سياه نگردد.» (مايل هروي ـ 111)
وقتي شاعري مثل مولوي مي گويد انسان سياه پوستي سفيد شد، يعني امر غيرممكني، ممكن گشت:

شد سپيد آن زنگي و زاده ي حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش

(دفتر سوم ـ 467 ـ نيك)
سياهان از اينكه سياهند سخت ناخشنود و ناراضي اند. هيچ نمي خواهند سياهي خود را ببينند و از اين رو از هر چيزي كه اين رنگ را به رخ آنان بكشد بدشان مي آيد و از جمله ي اينان، يكي «آينه» است.
سياهان با آينه ميانه ي خوشي ندارند. اين موضوع در ادبيات فارسي مكرراً مطرح شده است.
سنائي در يكي از حكايتهاي كتاب حديقه نقل مي كند كه سياهي آينه اي يافت، روي خود را در آن سياه ديد آينه ي را بر زمين انداخت و گفت اين چنين سياه بودي كه كسي تو را برنداشته است! (مدرس ـ 290).
مولوي گويد:

سوخت هندو آينه از درد را
كاين سيه رو مي نمايد مرد را

(دفتر دوم ـ 102 ـ اس)

گفت: من آئينه ام مصقول دست
تُرك و هندو در من آن بيند كه هست

(دفتر اول ـ 46 ـ 1 نيك)
و:

همچو آن زنگي كه در آئينه ديد
روي خود را زشت و بر آئينه ديد

(دفتر4 ـ 363)
و:

پيش ترك آئينه را خوش رنگي است
پيش زنگي آئينه هم زنگي است

(دفتر3 ـ 479 ـ نيك)
در هر حال رابطه ي سياهان با آينه در ادبيات ايران از بيان صريح عيوب و زشتيها حكايت دارد، و البته سياه و سفيد در رحم مادر مشخص نمي شود وقتي طفل به دنيا آمد سياهپوستي و سفيدپوستيش معلوم مي گردد:

در رحم پيدا نباشد هند و ترك
چونك زايد بيندش زار و سترك

(دفتر اول ـ 217 ـ نيك)
يكي ديگر از مواردي كه سياهان را متوجه سياهي خودشان مي سازد برهنه شدن آنان است، براي اينكه در معرض خريد و فروش قرار مي گيرند. اين احساس شرم و حقارت هندوان را از سياهي پوستشان در بيت زير از مولوي به خوبي مي بينيم:

هر كه چون هندوي بد سودائي است
روز عرضش نوبت رسوائي است

(دفتر اول ـ 140 ـ اس)
اينك به بيان ويژگيهاي هر يك از سه گروه مي پردازيم:
ويژگيهاي اخلاقي و جسماني هندو در ادب فارسي
هندوستان سرزمين عجايب است. ايرانيان قديم هر چيز شگفت آور را غالباً به هندوستان نسبت مي دادند، به همين دليل است كه محل وقوع اغلب قصص و افسانه هاي باورنكردني و رمزآلود متون فارسي (مثلاً مثنوي معنوي) هندوستان بوده است. بي جهت نيست آن مردي كه مي خواهد از دست عزرائيل بگريزد به حضرت سليمان پيشنهاد مي كند كه او را سوار باد كند و روانه هندوستان سازد تا عزرائيل نتواند او را بيابد.

تا مرا ز اينجا به هندوستان برد
بوك بنده كان طرف شد جان برد

(دفتر اول ـ 6 ـ نيك)
يا اينكه سراغ آن درختي را كه هر كس از ميوه ي آن خورد و برد براي هميشه زنده مي ماند، از هندوستان بايد گرفت! از جمله ي صادرات هندوستان در ايام قديم علاوه از عود و عنبر و شكر و شمشير و طوطي و طاووس و فيل و فلفل، «غلام» بود. هندوستان يكي از مراكز مهم تهيه و توزيع غلام و برده در آن زمان بوده است.
غلامان هندو دو گونه بودند. بعضي آنچنان درستكار و وفادار بودند كه پاسباني و نگهباني در پشت بام كاخها را بدانان مي سپردند و شواهد متعددي در اين زمينه هست، از آن جمله:

شب به بام تو هندويي است سياه
بسته برگرد خود جلاجل ماه

(هفت پيكر ـ 29)

زحل گر نيستي هندوي اين بام

بدين پيري در افتادي ازين بام

(خسرو ـ 270)

نه ترك اين سرا هندوي اين بام
شهنشه را چنين داده است پيغام

(خسرو ـ 204)

جهانداران كه تركان عام دارند
به خدمت هندويي بر بام دارند

(خسرو ـ 307)

هندوي سياه پاسبان است
مجنون به بَرِ تو همچنان است

(ليلي ـ 217)

به نوبتگه شه دو هندوي بام
يكي مقبل و ديگر اقبال نام

(شرفنامه)

شنيدم كه طغرل شبي در خزان
گذر كرد بر هندوي پاسبان

(بوستان يوسفي ـ 175)
بعضي ديگر از هندوان دزد و غيرقابل اعتماد به شمار مي آمدند. نظامي گويد:

دو هندو بزايد ز هندوستان
يكي دزد باشد يكي پاسبان

(شرفنامه)
همو در قسمت قصايد مي گويد:

اصل هندو در سياهي يكي نسب دارد و ليك
هندويي را دزد يابي، هندويي را پاسبان

(گنجينه ـ 188)
نسبت دزدي و طرّاري و راهزني به هندو از مضامين مشهور ادب فارسي است و دزديدن از هندو كنايه اي است از استادتر از استاد شدن و روي دست استاد خود بلند شدن در كارهاي نكوهيده.
ابيات زير حاكي از دزد بودن هندو و مهارت او در اين فن ـ از چشم شاعر ـ است:

زاغ جز هندوي لبت نبود
دزدي از هندوان عجب نبود

(هفت ـ 136)

سر زلف تو چون هندوي ناپاك
به روز پاك رختم را برد پاك

(خسرو ـ 149)

به دزدي هندويت را گر نگيرم
چو هندو دزد فرمان ناپذيرم

(خسرو ـ 149)

جهان هندوست تا رختت نگيرد
مگيرش سست تا سختت نگيرد

(خسرو ـ 109)

نه هندو كه ترك ختائي به نام
به دزديدن دل چو هندو تمام

(شرفنامه ـ 362)

دل بردن زلف تو نه دور است
او هندو و روزگار كور است

(ليلي ـ 76)

هندوي چشم تو را ترك فلك شاگردي
كرد گوئي كه چنين رهزن و استاد شده اس

(ابن يمين ـ 206)

زلف هندوي تو گفتم كه دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سيرت و سان است كه بود

(حافظ خانلري ـ 207)

خود پديد است تا به مكّاري
چه دهد هندويي و طرّاري

(حديقه ـ 303)

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواخواهان رهرو حيلت هندو ببين

(حافظ ـ خانلري ـ 394)
«ما در اين حالت كه دو هندو از پس سنگي سر برآوردند» (گلستان خ ـ 469).
اما هندو با همه ي دزد و غيرقابل اعتماد بودنش جوانمرد هم هست. او ضمن دزدي گاه گاهي آثاري از رحم و شفقت از خود بروز مي دهد، آن چنان كه وجود اين دو بعد متضاد در يك انسان باعث شگفتي مي گردد. سالها پيش در كتابي چنين خواندم كه دزدي وارد خانه اي مي شود، خانم خانه چون تنها بوده مي ترسد و به ايوان پناه مي برد. آنجا ناگهان با مار سياهي روبرو مي گردد. زن از ترس جيغ مي كشد و بيهوش مي افتد. دزد چون اين وضع را مي بيند، دزدي را از ياد برده زن را به بيمارستان مي رساند و نجاتش مي دهد. خانم وقتي بهبود مي يابد، به دزد سفارش مي كند كه برو هر وقت بي پول شدي بيا در بزن و بگو كه مارگير آمده است! مدتها بعد روانشناسي در همين خانه، مهمان بود و درباره ي خصوصيات يك خدمتكار خوب كه براي اين خانه مي خواستند پيدا كنند، سخن مي رفت كه ناگهان كسي در مي زند و مي گويد به خانم بگوئيد مارگير است. روانشناس از اين نام شگفت زده مي شود و جريان را مي پرسد. وقتي تمام مي شنود، پيشنهاد مي كند همين دزد مارگير را به عنوان خدمتكار صديق استخدام نمايند و چنين استدلال مي كند كه وقتي فوّاره اي چند متر بالا رفت و بعد نتوانست بدان ارتفاع برسد اين ناتواني ناشي از اشكالاتي است كه سر راهش پديد آمده، سرشت اين شخص نيز پاك بوده ولي موانعي در راه اظهار پاكيش وجود داشته است. ما راه را برايش هموار مي كنيم تا فطرت حقيقي خود را نمايان سازد.
اين موضوع شايد در مورد علّت واقعي دزدي و ديگر شرارت هاي سياهان هم صادق باشد.
نظامي گويد:

نَبُرد دزد هندو را كسيِ دست
كه با دزدي جوانمرديش هم هست

(خسرو ـ 364)
از جمله ي مضامين بارز ديگر كه در ادبيات ما در خصوص هندوان انعكاس وسيعي دارد، اعتقاد آنان است به انواع نيروهاي فوق طبيعت و اين اعتقاد به صور گوناگوني تجلّي مي كند كه از جمله ي آنها يكي مسأله «همّت» است. همّت در آثار نظامي علاوه بر معاني معمول و متداول آن به معني تحت تأثير قرار دادن كسي از راه دور به وسيله ي تمركز قوا، چه در راه خير چه در راه شرّ به كار مي رود. آن چنان كه از آثار نظامي برمي آيد لازمه ي دستيابي به چنين نيرويي برخورداري از تقوي و عبادت و نفس پاك نيست، چه بسا بت پرستان هم از آن بهره مند مي باشند. چنان كه نظامي در مقالت چهارم مخزن الاسرار تأثير همت هندوان بت پرست را روي سلطان محمود مطرح و يادآور مي شود كه وقتي يك عده هندوي كافر از چنين قدرتي برخوردار باشند، پس كساني كه اهل ايمان و عبادتند و نفس پاكي دارند، به نحو احسن مي توانند از راه دور تو را منقلب و مضطرب سازند. مرحوم وحيد دستگردي در شرح همان مقاله اين قدرت هندوان را «مانيتيسم» ناميده و در خسرو و شيرين در بيان علّت مرگ مريم، مي نويسد خود نظامي مرتاض بوده و از همت و قوه ي مانيتيسم بهره مند بوده است. (3)
نظامي علاوه بر مورد ياد شده جاي ديگر نيز همت هندوان را مطرح ساخته و گفته است:

به همت هندوان چون بر ستيزند
ز شاخ خشك برگ تر بريزند

(خسرو ـ 267)
البتّه همّت به اين معني در باب چهارم بوستان هم آمده:

گرت نهي منكر برآيد ز دست
نشايد چو بي دست و پايان نشست

وگر دست قدرت نداري بگوي
كه پاكيزه گردد به اندرز خوي

چو دست و زبان را نماند مجال
به همّت (4) نمايند مردي رجال

نوع ديگر از اعتقادات هندوان به نيروهاي فوق طبيعت در دو موضوع جوزني و دودافكني به چشم مي خورد. مؤلف برهان قاطع مي نويسد: «در هندوستان دانه ي گندم و جو را به زعفران زرد كنند و افسوني بر آن بخوانند و كسي را كه خواهند مسخر خود سازند! از آن دانه بر وي زنند.»
گويند طايفه اي باشند از برهمنان كه آتش مي افروزند و روغن ستور در آن مي ريزند و چيزهاي ديگر هم مي افكنند و آتش را با دسته هاي جو، كه در خوشه است مي زنند و چيزها مي خوانند و اين را عبادتي دانند.»
مسأله ي جوزني هندوان در ادبيات ما به عنوان نوعي سحر و جادوگري مطرح شده و شواهد زيادي در اين زمينه موجود است:

ز هندوستان آمده جوزني
به هر جو كه زد سوخته خرمني

(نظامي)
و:

مگر نشنيدي از هندوي جوزن
كه داند دود هر كس راه روزن

(نظامي)
و:

ز سوداي او شب چو هندو زني
شده جوزنان گرد هر برزني

(نظامي)
خاقاني مي گويد:

هر زن هندو كه او را دانه بر دست افكنم
دانه زن بي دانه بيند خرمن سوداي من

(سجادي ـ 53)
 

منبع: مجله ي ادبستان، شماره ي 55
پايگاه نور ش 38