بررسي تطبيقي منزلت انسان در انديشه مهدويت و مكتب اومانيسم
بررسي تطبيقي منزلت انسان در انديشه مهدويت و مكتب اومانيسم
چكيده
واژگان كليدي
اومانيسم، مهدويت، اراده، اختيار، دكترين مهدويت.
مقدمه
در نيمه قرن پنجم پيش از ميلاد، پروتاگوراس سوفسطايي (481 ـ 411 قبل از ميلاد) اصل مهم خود را درباره انسان در فلسفه غرب بنا نهاد كه «انسان معيار همه اشياست». مدت زماني بعد، سقراط (470 ـ 399 قبل از ميلاد) اصلي را كه به قول خودش در «معبد دلفي» به او القا كردند، مقدمه تعليمات خود قرار داد: «خودت را بشناس!» در عرصه شناخت تجربي انسان، در نمونههاي متعددي از تمدن يونان قديم مانند نوشتههاي طبي بقراط و آثار زيستشناختي و سياسي ارسطو يا مورخان يوناني همچون هرودوت و توسيديدس ميتوان به نكاتي در اين باب دست يافت. از زمان ظهور دين اسلام نيز ميتوان توجه و نگرش خاص اين دين را به انسان در آيات و روايات مشاهده كرد.
در مقاله حاضر به اين بحث خواهيم پرداخت كه آيا در اين سير طولاني، انسان به درستي، موضوعي براي شناخت قرار گرفته يا اينكه بيشتر، دستآويزي براي رسيدن به اهدافي غيرانساني شده است. بحث درباره انسان و جايگاه او را از دو ديدگاه ميتوان بررسي كرد. نگرش اول در چارچوب انديشه بشري و ديدگاه دوم با توجه به تعاليم ديني است.
جايگاه انسانشناسي در نظامهاي فكري بشري
جايگاه انسانشناسي در نظام معرفت ديني
با وجود ضرورت پرداختن به جايگاه انسان، بايد دانست انسان به عنوان موضوع شناخت، در عصر حاضر همچنان موجود معمايي بوده و مورد اختلاف نظر انديشهورزان است. گروهي، «من انساني» را به منزله «خاستگاه شناخت» تلقيكردهاند ـ همانگونه كه در معرفتشناسي اومانيستي ذكر شده است ـ به اين معني كه او را اصل وجود و هستي برشمردهاند. گروهي ديگر، «من» را «جايگاه شناخت» و معرفت تلقي ميكنند كه اينگونه شناخت در معرفتشناسي ديني مطرح است. در اين نگرش، محوريت خداوند منافي محوريت انسان نيست، بلكه انسان ديني با گردش عابدانه به گرد كمال مطلق الهي، خود، مركز گردش دايره امكان خواهد بود. در نظر گرفتن چنين برداشتي از انسان به ظهور انسان كاملي خواهد انجاميد كه نقطه اتصال آدميان و خداوند است.
جنبش اومانيسم
در سالهاي اخير، اصطلاح اومانيسم بيشتر به معناي نظامي ارزشي به كار ميرود كه بر شخصيت انسان و افراد انساني تأكيد ميورزد و سلب و ايجاب ايمان به خداوند در آن در نظر گرفته نميشود. با اين حال، آموزههاي مبتني بر بيخدايي، آشكارا در آن به چشم ميخورد. جالب اينكه انديشهورزان اين مكتب براي ترويج ارزشهاي انسانمحورانه خود نيز از اشكال مختلف مذهبي بهره ميبرند، چنانكه آگوست كنت (Auguste conte)، پوزيتويست فرانسوي، به منظور اصلاح اجتماعي، مذهبي بشري و مبتني بر بيخدايي بنيان نهاد. كارل بارت (Carl Barth)، متكلم پروتستان مسيحي در قرن بيستم نيز معتقد است اومانيسم بدون انجيل وجود ندارد. همچنين متكلمين كاتوليك معتقدند كاتوليسم، مذهبي انسانگراست؛ چراكه بر بيمانند بودن انسان به عنوان يك مخلوق در برابر خدا تأكيد دارد.
الف) جايگاه محوري انسان در مكتب اومانيسم
آن هنگام كه پروتاگوراس جمله معروف خود را بيان كرد كه «انسان معيار همه چيز است»، تفكر وي تفكري انسانگرايانه در حيطه معرفتشناسانه بود. با اين حال، وي به درستي روشن نكرد كه مراد او از انسان، ماهيت و مفهوم انسان است يا وجود او؟
به نظر ميرسد مقصود اصلي وي، همان وجود آدمي است، نه ماهيت؛ زيرا مفهوم به تنهايي نميتواند ملاك و معيار تشخيص باشد. برخي نيز نه تنها تفكر شخص پروتاگوراس، بلكه كل نظام فكري حاكم بر يونان باستان را نظامي مبتني بر عقل نظري ميدانند، نه وجود و هستي. چنين برداشتي شايد به اين دليل باشد كه در آن زمان، اصل نزاع اصالت وجود و ماهيت در بين نبود و تفاوت بين آنها قابل درك نبود و هستي و وجود در تفكر آن ديار، مساوي با ساحت و شأن نظري عقل به شمار ميرفت.
به هر حال، با در نظر گرفتن چنين نگرشي، در تفكر يونان باستان، جنبه عقلي و نظري آدمي در مقابل جنبه مادي او شايسته و درخور توجه و احترام بود. پس تنها طبقات پست عوام يا بردگان بايد به كارهاي جسماني و مادي ميپرداختند؛ چون بيش از آن شايستگي نداشتند. در تفكر اين متفكران، بردهداري، پديدهاي كاملاً معقول و عادي بود؛ زيرا عقل نظري در برابر وجود و هستي اصالت تام و تمام داشته كه طبقات پست از آن بيبهره بودند.
با ظهور دكارت و اصل كوجيتوي او، وجود و تفكر آگاهانه همشأن گرديد. دكارت، آدمي را اساس هستي و وجود ميدانست. اين تفكر او برخلاف تفكر وابسته به مبدأ و خدا بود؛ چراكه در تفكر وابسته به مبدأ، «هستي»، اصل در موجوديت انسان است و در باب معرفتشناسي، انسان، «جايگاه شناخت» است. در تفكر بشرانگارانه يا به بياني ديگر، «خود بنيادانگارانه»، «انسان»، اصل در هستي است و از نظر معرفتشناسي، «خاستگاه شناخت» تلقي ميشود. بنابراين، اصل دكارتي، نقطه آغازي براي محوريت انسان در غرب بود.
ب) «اصالت» يا «انانيت» انسان در مكتب اومانيسم
نمونه ديگري از منزلت انسان اومانيستي كه بر اساس تعاليم اسلام، از مظاهر انانيت به شمار ميرود، ماندن در تعيّنات و رسيدن به خودبنيادي است؛ مناظر متعيّن و محدودي كه با غفلت از متعين و محدود بودنشان همواره انسان را به انديشه و عمل و درافكندن طرح تازه و ساختن عالم بر اساس آن انديشهها كشانده است. شايد پيشرفت سريع علم اجتماعي در سده نوزدهم نيز از جمله دلايلي باشد كه باعث شد متخصصان در اين علوم در جهانبيني خود محدود و تخصصيتر گشتند. در نهايت، زندان تخصصهاي بشري مانع از اين شد كه انسان را در كليت او يا به صورت جامع او ببينند. دينشناس غربي همهجا تنها سلوك عبادي انسان را در نظر داشت. متخصص در اقتصاد هم حيات فردي يا اجتماعي را به اشتغالات مربوط به نفع شخصي و مادي محدود ميساخت. فرويد، انسان را تنها بر پايه عقدهها، عيبجويي و طرد اميال تحليل كرد و ماركس، توليد اقتصادي را تنها كليد و وسيله عام براي فهم انسان دانست. به اين ترتيب، اومانيسم نه تنها منزلتي قابل قبول و در شأن انسان ارائه نداد، بلكه نوعي هرج و مرج در معرفت انسان به خود نيز پديد آورد.
ج) انسان كامل در مكتب اومانيسم
در كنار ارائه هر مكتب فكري، ارائه ايدهآلهاي آن نظريه نيز در قالب مصداق عيني و قابل تحقق وجود داشته است. در مكتب اومانيسم، نيچه از جمله نظريهپردازاني است كه كوشيده انسانِ كاملِ متصور خود را توصيف كند. براي نيچه، بهترين نوع انسان، اَبَر انساني بود كه مديون هيچكس نيست. او مفهوم «فرد مقتدر، كسي را كه تنها به خويشتن شبيه است، كسي كه از اخلاق مربوط به سنت آزاد شده و متكي به خويش و فرااخلاق است»، تحسين ميكند. نيچه، مفاهيم اخلاقي و خودمختاري را مانعةالجمع ميداند. شايد اينگونه سخن گفتن ناشي از اين باشد كه هيچكس به اندازه نيچه، مجدّانه تبعات انكار اعتقاد به خدا را تفصيل نداده است. وي معتقد بود اين عالم كه مسلّم و بديهي فرض شده، صرفاً نتيجه يك تفسير از ميان تفاسير است و تفسير، خود، نوعي ابداع ذهن مفسر است. مفهوم قدرتخواهي براي نيچه مفهومي بنيادي است و بيدليل نيست كه هيتلر در تبليغ مقام و منزلت نيچه سعي فراواني ميكرد و چه بسا خود را مصداق «ابر انسان» نيچه ميدانست. شايد دستورالعملهاي ضداخلاقي نيچه، پشتگرمي قساوتهاي نازيها در زمان خود بود. ابر انسان نيچه هيچگونه كمال معنوي ندارد و صرفاً در قدرت و كمال مادي خلاصه ميشود. او حتي زحمت اوج گرفتن از زمين را به خود نميدهد. ابر انسان نيچه هيچگونه تقيّدي به معنويت و ايمان متعالي ندارد و با عالم غيب و معنا در تضاد است. نيچه با نفي الهيات وحياني و عقلاني و لاادريگري كانتي و عبور از لاادريگري پوزيتويستي آگوست كنت، مرگ خدا را اظهار كرد و چون فوئر باخر و ماركس بر نفي وجود خدا پاي فشرد. انسان در نگاه تجربهگراياني چون هابز موجودي شد داراي طبيعتي كاملاً منفي همچون گرگ كه فقط در جهت منافع خود حركت ميكند و از سوي رمانتيسيستهايي چون ژان ژاك روسو داراي طبيعتي ذاتاً نيك شد كه هر عمل بدي هم كه انجام دهد، ناشي از شرايط اجتماعي مخرّب است، نه ناشي از چيزي در ذات او. اگزيستانسياليستي چون سارتر نيز معتقد است كه انسان طبيعت ثابت ندارد. پس اگر تمام آدميان خوب باشند، سرشت انسان نيز خوب است و برعكس.
به اين ترتيب، هنگامي كه معيار و ميزان همهچيز، انسان خودمحور باشد، نتيجه، چيزي جز گرايش به نيستي در صحنه روح و ذهن و عملكرد نخواهد بود. در اين صورت، نيستي به جاي هستي و عدم به جاي وجود خواهد نشست. در خردگرايي انساني، سرانجام كليات به جزئيات تبديل شد و در كشاكش افراد انساني، ملاك خوبي و بدي نيز به تعداد افراد انساني متعدد شد. بدين ترتيب، خير و شر، حق و باطل، عدالت و ظلم، معناي خود را از دست دادند و عملاً مفهوم عملي و قابل قبول از انسان كامل باقي نماند.
د) رهآورد مكتب اومانيسم
به نظر ميرسد در اين هنگام بود كه نوعي انسانشناسي فرهنگي با مشاهده گروههاي انساني جديد شكل گرفت كه انسان اروپايي و غربي را برتر از نوع وحشي انسان جوامع ديگر ميدانست. طبق اين عقيده، سرخپوستان برهنه و آدمخواران، ديگر از نژاد انسان نبودند.
در نظر انسان غربي، تنها حقوق انسانهاي آن ديار اهميت اساسي داشت و تنها او شايستگي استفاده از مواهب جهان طبيعت را دارا بود. هنوز هم اين تكبر حتي در گسترهاي وسيعتر به چشم ميخورد كه سردمداران جهان غرب با چنين انديشهاي ميكوشند بر منابع انساني و طبيعي ممالك جهان سوم سلطه يابند و بردهداري را در سطح وسيعتري به اسم آزادي به انسانها تحميل كنند و خود را شايستهترين نژاد براي در اختيار داشتن سرمايهها و كليدهاي قدرت اقتصادي و انساني ميدانند.
علاوه بر اين موارد، به رهآوردهاي ديگر اين مكتب نيز ميتوان اشاره كرد كه انانيّت هرچه بيشتر انسان غربي را موجب شده است. اين نكات عبارتند از:
1. علم زدگي
2. مسخ آزادي
3. خلأ ايدئولوژي معنوي
منزلت انسان در انديشه مهدويت
در انديشه مهدويت همچون تعاليم تمامي انبيا، سعادت انساني، زاييده تطابق كامل جهان درون و بيرون در وجود آدمي است يا به عبارت ديگر، زاييده تطابق وجود فرد با جامعه و جهان است. نتيجه مستقيم اين تطابق، ظهور اعتدال در رفتار آدمي و پرهيز او از هرگونه افراط و تفريط است. در غير اين صورت، غلبه جهان درون بر وجود آدمي به درونگرايي و در صورت مبالغه، به انزوا و گوشهگيري ميانجامد. برعكس، غلبه توجه به جهان خارج بر وجود آدمي، انسان را ماجراجو، جسور و نسبت به حقوق ديگران، متجاوز و بيتوجه ميسازد. انديشه مهدويت، شخصيت انسان را به اعتدال و تناسب رفتار فردي و اجتماعي، دنيوي و اخروي رهنمون ميسازد.
شيخ صدوق در كتاب كمال الدين، از امام سجاد(ع) نقل ميكند كه آن حضرت درباره منتظران و پيروان حضرت مهدي(عج) چنين فرموده است:
همانا مردم زمان غيبت آن حضرت كه به امامت او معتقد و منتظر ظهور اويند، از مردم تمام زمانها برترند؛ زيرا خداوند متعال، عقل و انديشهاي به آنان داده است كه غيبت در نظر آنها همچون مشاهده و ظهور ميباشد و آنان را در چنين شرايطي همچون مجاهدان پيكارگر در حضور رسول خدا (ص) قرار داده است. آنان مخلصاني راستينند و همانها هستند كه در پنهاني و آشكار، مردم را به دين خدا دعوت ميكنند.
ابياسحاق نيز ميگويد: موثقين از اصحاب اميرالمؤمنين علي(ع) برايم نقل كردند كه شنيدند آن حضرت در يكي از خطبههاي خود ميفرمود:
الّلهّم و إنّي لأعلم... أنّك لا تخلي أرضك من حجّة لك علي خلقك ظاهر ليس بالمطاع أو خائف مغمور، كيلا تبطل حججك و لا يضلّ أولياؤك بعد إذ هديتهم بل أين هم؟ و كم اُولئك الأقلّون عدداً و الأعظمون عند الله جلّ ذكره قدراً المتّبعون لقادة الدين، الأئمة الهادين، الذين يتأدّبون بآدابهم و ينهجون نهجهم فعند ذلك يهجم بهم العلم علي حقيقة الإيمان فتستجيب أرواحهم لقادة العلم... ها! طوبي لهم علي صبرهم علي دينهم في حال هدنتهم و يا شوقاه إلي رؤيتهم؛
بار خدايا، ميدانم كه تو زمين را از حجت بر خلق خود خالي نميسازي كه آن حجت يا ظاهر است و فرمانش نبرند يا بيمناك و نهان از خلق است تا حجت تو باطل نگردد و اوليايت پس از آنكه راه را به آنها نمودي، گمراه نشوند. اكنون بايد گفت آنان كيانند و چه تعدادند؟ آنان داراي كمترين شماره و بزرگترين مقام نزد خداي متعال هستند. آنان پيروان پيشوايان و ائمه دين هستند و به آداب آنها پرورش مييابند و به راه آنها ميروند. دانش، آنها را به حقيقت ايمان ميكشاند و جانشان را پذيراي پيشواي دانش ميسازد...، خوشا به حالشان كه در حال آرامش بر دينداري خود صبر كنند. چه اشتياقي به ديدارشان دارم.
انسان كامل در انديشه جهانشمول مهدويت
(وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي الأَرْضِ...)؛
خدا به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند، وعده داده است كه حتماً آنان را در اين سرزمين جانشين [خود] قرار دهد؛
بر اساس آنچه در روايات آمده است، مصداق كامل اين وعده، در زمان ظهور وليعصر(عج) تحقق خواهد يافت. در كمالالدين، شيخ صدوق به سند خود از جابر انصاري از نبي اكرم (ص) نقل ميكند كه حضرت فرمود:
المهديّ من ولدي اسمه اسمي و كنيته كنيتي، أشبه الناس بي خَلقاً و خُلقاً تكون له غيبة و حيرة تضلّ فيها الاُمم يقبل كالشهاب الثاقب فيملأها عدلاً و قسطاً كما ملئت ظلماً و جوراً؛
مهدي از فرزندان من است. نامش، نام من و كنيهاش، كنيه من است. در خلقت و خلق و خوي، شبيهترين خلق به من است. غيبت و حيرتي دارد كه در آن، مردمان به گمراهي ره ميسپارند. آنگاه چون شهابي فروزنده فرا رسد و زمين را از عدل و داد آكنده سازد، همانگونه كه از ظلم و جور پر شده باشد.
استاد حسنزاده آملي در تصوير اين انسان كامل چنين ميگويد:
بدان كه مجد و عظمت هر چيزي به حسب كمال اوست و كمالي فوق كمال واجبالوجود بالذات متصور نيست و انسان كه از جمادات و نباتات و حيوانات اشرف است، هرچه در اتصاف به كمالات واجبالوجود قويتر باشد، در كمال، از ديگر افراد انسان پيشتر و به مبدأ، اعني واجب تعالي نزديكتر و آثار وجودي او بيشتر است و چون انسان كامل، مجمع اسما و صفات واجب تعالي است، امجد و اعظم از ديگر افراد است... انسان در ميان جانداران داراي شأنيتي است كه ميتواند از قوت به فعليتي رسد كه صاحب عقل مستفاد گردد و اين طريق استكمال نفس ناطقه است و صاحب ولايت كليه اعني انسان كامل، همه اين مقامات و مراحل را معالاضافه واجد است.
چنين انسان كاملي برخلاف تفكر اومانيستي غرب كه يگانگي عقل و وجود و نبود ارتباط ميان نفسالامر جهان خارج و مبدأ هستي را ياد ميآورد، با تجرد كامل و روحاني خود از جهان ماده، در متن و عمق هستي محو و فاني ميشود. به اين وسيله از خود و همه محدوديتها و در نتيجه، توهمهاي نفساني و وجودي، تجرد كامل ميجويد و با فناي خويش در متن و نفس هستي، با نفسالامر موجودات خارجي، اتحاد كامل وجودي مييابد. به تعبير عارفان، اين موجود كامل همان هستي و كون جامع يا فراگير است. مصداق عظيمالشأن آن نيز در عصر ما، حضرت وليّ عصر، حجة بن الحسن العسكري(عج)، سلاله پاك و ادامه دامنه طيبه معصومين پيش از خود است كه حجت خدا بر روي زمين و مكمل عقول خلق و هدايتگر نسل بشر خواهدبود.
منزلت انسان در فرهنگ انتظار
الّلهّم إنّا نرغب إليك في دولة كريمة تعّز بها الإسلام و أهله و تذلّ بها النفاق و أهله و تجعلنا فيها من الدعاة إلي طاعتك و القادة إلي سبيلك و ترزقنا بها كرامة الدنيا و الآخرة؛
بار الها! قطعاً مشتاق دولت كريمهات هستيم كه اسلام و اهل اسلام را به وسيله آن عزيز گرداني و نفاق و اهل نفاق را به سبب آن خوار كني و ما را در آن دولت، از دعوتكنندگان به اطاعت و فرمان برداريت قرار دهي و از پيشوايان به راه هدايتت گرداني و كرامت دنيا و آخرتت را به وسيله آن دولت، روزي ما فرما.
هرچند انتظار ظهور انسان برتر حتي در تفكر امثال نيچه نيز ظاهر شد، محدوديت تفكر در آن به قبول انسانبرتري منجر شد كه نه تنها هيچگونه كاركرد مثبت براي منتظران آن نداشت، بلكه زمينه قدرتطلبيها و استكبار فراواني را فراهم كرد. در انديشه مهدويت، مسلمان شيعه ميداند امام و پيشوايش همزمان با اوست و رفتارش در معرض ديد حضرت است. پس هر لحظه ممكن است به او بنگرد و كارهاي ناپسند او باعث ناراحتي و تأسف حضرت ميشود. چنين فردي علاوه بر آنكه خودش را آماده روز ظهور ميكند، در تمام دوران زندگي مراقب است يك لحظه هم از فرمان آن حضرت سرپيچي نكند. اين احساس، موجب ميشود كه يك انسان زودتر به آن درجه مطلوب برسد كه پيروزي در امتحان و آزمايش الهي و آمادگي براي روز موعود است.
در انديشه مهدويت، شخص منتظر خيرات و نيكيهاي بيشماري را از جمله در زمينههاي زير به دست ميآورد:
زمينه اول: دستيابي به خير دنيا و آخرت خويش؛ در آخرت به اعتبار خشنودي خداوند متعال و در دنيا به دو جهت: اول، رفتاري عادلانه كه فرد در رابطه با خود و ديگران خواهد داشت و دوم، ايجاد آمادگي روحي براي پذيرش مسئوليت در مقابل رهبري براي روز ظهور.
زمينه دوم: به دست آوردن خير و نيكي براي همكيشان و همدينان خود؛ زيرا وقتي فرد، خويشتن را به طور شايسته آماده سازد، كمكي در حد خود براي ايجاد شرايط ظهور كرده و از اين راه، باب نيكيها را به روي امت گشوده است.
زمينه سوم: دستيابي به خيرات، نه تنها براي خود و امت خود، بلكه براي عموم انسانها؛ زيرا بهره و سودي كه از ايجاد شرايط ظهور حاصل ميشود، به تمامي انسانها ميرسد و به يك گروه و طايفه اختصاص ندارد.
زمينه چهارم: سهيم بودن در ايجاد شرايط ظهور كه موجب جلب خشنودي و رضايت خاطر شريف حضرت بقيةالله(عج) ميشود؛ زيرا هرچه از تعداد گنهكاران، كم و بر جمعيت مؤمنان افزوده شود، باعث خشنودي آن حضرت ميگردد و در حقيقت، نوعي همكاري در راه تحقق اهداف عالي آن بزرگوار است.
مقايسه اراده و اختيار انسان در انديشه مهدويت و مكتب اومانيسم
بنابر آنچه بيان شد، در طول تاريخ، اومانيسم آنقدر رضايت از خود را پرورش داد كه به صورت هيولا درآمد؛ هيولايي كه فقط براي خويش دوستداشتني بود.
با وجود اينكه در تفكر اومانيستي، انسان، محور و ملاك همهچيز قرار گرفت و به نوعي ظاهرگرايانه، از آزادي مطلق خبر داد، نوعي جبر بيروح، لايههاي زيرين اين تفكر را دربرگرفته است. در اين تفكر انسانمدار، مرگ، پايان توانايي جسمي و روحي و اعلام قهر و غضب جبارانه طبيعت تلقي ميشود و نتيجه زندگي با تمام تعاليطلبي روح انسان چيزي جز پريشاني در طول زندگي و فنا و نيستي در پايان آن نيست.
در انديشه مهدويت، شخص معتقد اگر بخواهد نمونه يك منتظر راستين روز موعود باشد، بايد پيوسته خود را پايبند احكام الهي بداند و دستورهاي خداوند را بر ديگر علاقههاي فردي و كارها و گفتارهاي شخصي ترجيح دهد و پيرو راستين حق و هدايت الهي باشد. در اين صورت، دستآورد او، ارادهاي نيرومند و اخلاصي راستين خواهد بود كه او را آماده تشرف به حضور حضرت و پذيرش برخي مسئوليتهاي روز موعود ميسازد. در واقع، تزاحم بين خواستههاي گوناگون به ظهور ارزش انساني او ميانجامد و موجب ميشود شخص براي رسيدن به فضايل اخلاقي و كمالات روحي و ابدي و قرب و رضوان الهي از وابستگيهاي پست و حيواني خودش بگذرد و با اختيار و انتخاب آگاهانه خود، در تكامل يا تنزل روحي و معنوي تأثير بيشتري بگذارد.
انسان اومانيستي آزادي و اختيار خود را در گسستن از خدا ميداند و در نهايت، هم در سارتر و نيچه به پوچي و نامعقوليت ميرسد. در مقابل، انسان معتقد در انديشه مهدوي، قطرهاي مرتبط با اقيانوس هستي است كه در نتيجه اين ارتباط، به جمال و كمال همه هستي آراسته ميشود و در سايه عبوديت كمال مطلق به آزادي و اختياري فوق تصور و سرپرستي تكويني ماسويالله و سرانجام قطبيت عالم وجود دست مييابد؛ چرا كه «العبوديّة كنهها الربوبيّة».
بر اساس آموزههاي انديشه مهدويت، انسان اومانيستي كه زمام اختيار خود را به دست تمايلات افراطي سپرده و به تعبير قرآن، معبود خود را هواي خود قرار داده است، نمي تواند آزادانه در حقايق امور و واقعيات زندگي بيانديشد و از نعمت آزاد فكري برخوردار شود. او برده تمايلات عاطفي خويش است و به هر سوي كه غرايز و تمايلات سركش او متوجه باشد، او نيز متوجه است. در نتيجه، از درك واقعيات زندگي محروم خواهد بود.
تناقضهاي مكتب اومانيسم
الف) تقابل عقل و تجربه عملي
علاوه بر اين، فرويد در نوشتههاي خود، از سه ضربه بر محوريت انسان معاصر ياد ميكند كه از جانب پژوهشهاي علمي و در ساحت عملگرايانه به آن وارد شده است. نخستينبار زماني بود كه اولين جوانههاي كنجكاوي انسان درباره محل سكونت او يعني زمين در وي ظاهر شد. انسان، سادهلوحانه از ادراكات حسي خود تبعيت كرد و چون جنبشي در زمين نميديد، خود را مركز عالم خواند. موقعيت مركزي زمين، نشانهاي از حاكميت و سروري او در عالم بود كه با آثار كوپرنيك در سده شانزدهم، اين توهم از بين رفت و اولين ضربه كيهانشناسانه بر انسانيت وارد شد.
دومين ضربه وقتي بود كه انسان خود را بر مخلوقات شبيه خود مسلط ميدانست و براي خود، روحي جاودان قائل بود و خويشتن را از تبار خدايان ميشمرد تا رشته ارتباط خود را با همه جانداران بگسلد. با پژوهش داروين و اعلام شباهت انسان با حيوانات، ضربه زيستشناسانهاي بر محوريت انسان وارد شد.
سومين ضربه بر محوريت انسان كه ماهيت روانشناسانه داشت و احتمالاً كاريترين ضربه به شمار ميرفت، زماني رخ داد كه انسان همچنان گمان ميكرد جايي در مركز نفس خويش دارد كه بر اعمال و انگيزههاي او نظارت دارد. اين در حالي است كه با طرح نظريه «غريزه جنسي در انسان وجود دارد و نميتوان آن را كاملاً مهار كرد»، انسان دريافت كه خود در درون خانه خود نيز پيروز نيست.
به اين ترتيب، عقل و خردي كه به واسطه آن انسان، محور هستي قلمداد ميشد، نتوانست در ساحت تجربه عملي، كارآمد و موفق واقع شود.
ب) تقابل عقل و فطرت
اين خردگرايي صرف با محوريت انسان، به تقابل با شناخت فطري آدمي منجر شد و يكي از شناختي فطري انسان كه طلب خير، حقيقتجويي، عشق، پرستش و زيباپسندي بود، يا به كلي از ميان رفت يا به انحراف كشيده شد.
نظرهاي متفاوتي درباره شناخت فطري ارائه شده است كه با نظر قرآن در اين باره تفاوت فاحشي دارد، نمونه آن، قول افلاطون، دكارت و كانت است كه شناخت فطري را مقدم بر تجربه ميدانند و معتقدند انسان داراي تصوراتي بالفطره است كه حس و تجربه در اينباره هيچ كمكي به انسان نكرده است. تجربهگراياني همچون لاك و هيوم نيز ريشه همه معلومات انسان را در تجربه ميدانند. انسان در ابتداي خلقت همچون لوح نانوشتهاي است كه هيچ چيزي بر آن حك نشده است. نظر صحيح و جامع كه همان ديدگاه قرآن باشد، بيان ميكند معلومات فطري از راه حس و تجربه ظهور ميكند و در انسان متبلور ميشود. براي مثال، كودك قبل از داشتن تصوري از جزء و كل نميتواند حكم كند كه كل از جزء بزرگتر است، ولي همين كه تصوري از كل و جزء پيدا كرد، به طور فطري حكم ميكند كه كل از جزء بزرگتر است. چنين تجربهگراياني كه فطرت را نفي يا براي هدايت آن، راههاي گوناگوني تجويز ميكنند، در واقع، ميكوشند ملاكهايي متضاد براي انسان و انسانيت از بيرون وجود آدمي بر او القا كنند كه نميتواند ديرزماني بپايد و همواره با مخالفتها يا تناقضگوييهايي رو به رو خواهد گشت. شهيد مطهري در اينباره ميگويد:
... بحث سر اين است كه آيا آنچه به نام انسانيت ناميده ميشود، در چيزهايي كه ملاكهاي انساني شناخته ميشود، آيا آن ملاكها اكتسابي است يا غيراكتسابي؟ آيا اينها از خارج بر انسان تحميل ميشود يا از ذات انسان ميجوشد؟ اينكه وقتي ميگوييم اين ملاكها، فطري است؛ يعني از ذات ميجوشد.
ج) تقابل عقل و غايت
مقايسه كاركردهاي انديشه مهدويت با اومانيسم
الف) خودسازي فردي
ب) خودياريهاي اجتماعي
در روايتي از حضرت موسي بن جعفر(ع) نقل شده است:
هركس برادر مؤمن او براي حاجتي كه دارد، نزدش بيايد، به درستي كه اين رحمتي است كه خداوند تبارك و تعالي به سوي او كشانده است. پس اگر برآوردن آن را قبول كرد، خود را به ولايت ما وصل كرده و آن، وصل شدن به ولايت خداوند است.
در نسخه انسانشناسي مكتب اومانيستي همچون نيچه، اخلاق، مردود است و انسان بايد به فكر دنيا باشد و به خود اعتماد كند. از نظر نيچه، عدالت اجتماعي عبارت است از «برابري براي برابران و نابرابري براي نابرابران» و شعار او چنين است: «هرگز نابرابران را برابر نسازيم». ماركس نيز معتقد است تنها زماني ميتوان وجهه جمعي بشر را محقق ساخت كه انسان، خود را از حاكميت و مالكيت خدا رها سازد تا جامعه انساني، مالك و حاكم حقيقي تاريخ شود.
ج) حل نشدن در فساد محيط
در تفكر اومانيستي، شناخت كاملي از انسان وجود ندارد؛ چرا كه با محور دانستن انسان در عالم هستي، ابعاد ديگر وجود انسان همچون بُعد روحاني و ميل به خداپرستي او ناديده انگاشته ميشود. به طور كلي، در اين مكتب حتي نميتوان مفهوم درستي از انسان كامل يافت.
د) رابطه عاشقانه با پروردگار
(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ مَن يرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يحِبُّهُمْ وَيحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ)؛
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، هر كس از شما از دين خود برگردد، به زودى خدا گروهى ]ديگر[ را مىآورد كه آنان را دوست مىدارد و آنان ]نيز[ او را دوست دارند. ]اينان[ با مؤمنان، فروتن، ]و[ بر كافران سرفرازند.
اين آيه مباركه دربردارنده بشارتي شورانگيز به پيامبر اعظم (ص) و مؤمنان راستين است كه هرگز نپنداريد قوام دين خدا فقط به عدهاي تازه مسلمان ضعيف است كه اگر به كفر و شرك بازگردند، اسلام و افتخارهاي آن از بين ميرود. اگر عدهاي از اسلام روي گردانيدند و به كفر بازگشتند، هرگز اندوهي به خويش راه ندهيد؛ چرا كه خداوند، در آينده، مؤمناني را برخواهد انگيخت كه نخستين صفت افتخارآميزشان اين است كه محبوب خداوندگار و محب اويند: «يحبّهم و يحبّونه»؛ خداوند، دوستدار ايشان است و ايشان نيز دوستدار خداوندند. پس عشقي مقدس و طرفيني بين ايشان و پروردگارشان برقرار شده و اين فضيلتي بس ارزشمند است كه مقامي بالاتر از آن تصور شدني نيست.
در تفكر اومانيستي، ماركس حتي انسان را مجاز نميداند كه با قوه تخيل خود هم به خدا بيانديشد. او ريشه از خودبيگانگي را در اعتقاد به خدا ميداند و از بين بردن دين را كه نشانه شادي كاذب انسان است، براي شادي واقعي او ضروري ميشمرد. آگوست كنت، بنيانگذار اومانيستيترين شكل دين، معتقد است چون اعتقاد به خداي اديان الهي از دسترس مشاهده و تجربه خارج است، دوره اقتدار خدايي گذشته و عصر حاكميت انسان فرا رسيده است. از نظر نيچه نيز خدا وجود ندارد، چنانكه ميگويد: «تنها بهانه خدا اين است كه وجود ندارد. من خود در جايي گفتهام چه چيز تا امروز بزرگترين مخالفت با هستي بوده است؟ خدا...».
هـ) فروتني در برابر مؤمنان و گردنفرازي در مقابل كافران
در آيهاي كه گذشت، بعد از ذكر عشق پاك طرفيني ميان خدا و انسان، علامت آن را دو صفت همراه با هم بيان ميكند: (أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ)؛ «]اينان[ با مومنان، فروتن، ]و[ بر كافران سرفرازند.» در مقابل اهل ايمان چنان تواضع دارند كه گويا بنده ايشانند. در برابر مؤمنان هرگز انانيت و خودبيني ندارند، گويا خود ايشانند. اينان كه در برابر مؤمنان چنين خاكي و متواضعند، در مقابل كافران و گردنكشان چنان سرسخت و عزتمندند كه گويا آنان را هرگز به شمار نميآورند. اين در حالي است كه اساس و ريشه تفكر اومانيستي، صبغهاي خود بنيانانگارانه و سرشار از غرور و تكبر بوده و دستورهاي آن زمينهساز استكبار و تبعيض است.
نتيجه
منبع: آينده روشن
ارسال توسط کاربر محترم سایت : amirpetrucci0261
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}