نيت اراده و عزم(2)


 





 

شوق حرکت
 

شوق، يافتن لذّت محبتي باشد که نتيجه زيادت ارادت بود، آميخته به آلام مفارقت. درحالت سلوک. بعد از تشديد ارادت، شوق ضروري باشد ، وباشد که پيش از سلوک چون شعور به کمال مطلوب حاصل شود وقدرت سير به آن موجود نباشد وصبر برمفارقت نقصان پذيرد، شوق حاصل شود.
وسالک چندان که در سلوک ترقي بيشتر کند، شوق اوبيشتر وصبر کمتر شودتا آنکه به مطلوب رسد وبعد از آن ، لذّت نيل کمال، خالص شود از شائبه الم وشوق منتفي گردد.(1)

اراده تغيير
 

پارسي ارادت، خواستن است، وآن مشروط به سه چيز باشد:
شعور به مراد؛
وشعور به کمالي که مراو را حاصل باشد؛
وغيبت مراد.
پس اگر مراد ازقبيل اموري باشد که شخص اراده کننده را تحصيل آن ممکن باشد، چون ارادت با قدرت منضم شود، هردو موجب حصول مراد شوند.
واگر از قبيل اموري است که حاصل وموجود باشد، امّا حاضر نباشد، هر دو مقتضي وصول به مراد شوند.
پس اگر در وصول توقفّي افتد، ارادت سبب حالتي شود که در مريد که آن را شوق خواننده، وشوق پيش از وصل باشد.
واگر وصول به تدريج باشد، چون از وصول اثري حاصل شود، آن را محبت خوانند، ومحبت را مراتب بود، ومرتبه آخر به وقت تمامي وصول وانتهاي سلوک باشد.
گفته اند که بعضي مردم رابر طاعتي که در دنيا کنند ثواب درآخرت بدهند وبعضي را عين عمل ايشان ثواب ايشان باشد.
واين سخن مؤکّد آن است که بعضي را ارادت عين مراد باشد؛ چه کسي که در سلوک به مرتبه رضا رسد او را ارادت منتفي شود.(2)

درفضيلت عزيمت(3) وثبات
 

هيچ خصليتي مر اصحاب دولت وخداوندان فرمان را برتر از ثبات وحزم وفکرت درعواقب امور نيست وپستي رأي وترديد درامور ومجانبت عزيمت وتلون طبع از همه نکوهيده است.
گرت بايد منازل ودرجات
اي برادر به حزم کوش وثبات
مصداق اين معني حکايتي درين باب آورده مي شود تا ناظران را فايده باشد:(4)

سکاکي
 

حکايت- آورده اند که امام مفسرين قفّال (5) که يگانه جهان واستاد عصر بود ودر علم آهنگري خرده کاري بي نظير، از فولاد صندوقچه اي ساخته بود وقفلي برآن نهاده وکليدي به جهت آن قفل مرتب کرد که وزن آن جمله، نيم قيراط بيش نبود وآن را به تحفه پيش پادشاه آورد وجمله خاصگيان پادشاه در آن تعجب مي نمودند واحسان وتحسين ارزاني مي داشتند ودر اثناي آن، يکي از علماي وقت به خدمت پادشاه آمد.چون پادشاه را نظر بروي افتاد از جاي برخاست وآن عالم را تعظيم نمود واورا بنشاند ودرپيش اوبه ادب بنشست.قفل ساز چون آن حال مشاهده کرد، گفت:«شرف اين مرد به علم است ومن روزگار خود به تعليم قفّالي به باد داده ام که مرا دراين دنيا فايده زيادت نمي دهد.به صواب آن نزديک تر بودکه علم شريعت آموزم وباقي عمر در تحصيل علم به سر برم.» پس از سراي سلطان بيرون آمد و به خدمت عالمي رفت که از علماي عهد بود ودر آن وقت سي ساله بود.
چون حال خود با آن امام بگفت، امام [را] از همت او عجب آمدوگفت: « تو مردي بزرگ شده اي وذهنت ياراي فراگيري ندارد. با اين همه يک کلمه تعليم گير تا جدّ تودر آن مشاهده کنم.» پس او را بر مذهب شافعي درسي بگفت وآن يک کلمه بيش نبود که گفت: « قال الشيخ: جلدُ الکلب لا يُطَهَّر الّا بالدَّباغ.»(6) پس امام قفّال در پس ستوني رفت وهزار بار آن کلمه تکرار کرد وچون بامداد در پيش استاد آمد، استاد گفت: «درس ديروز بازخوان.» گفت: « قال الکلبُ. جلدُ الشيخِ لا يُطهرُ الّا بالدَّباغ.»(7) حاضران جمله بخنديدند: اما استاد ايشان را منع کرد واورا درسي ديگر بگفت واو يک دوسال ديگر محنت مي کشيد تا به غايتي که از حصول مقصود نوميد شد وخواست که سر درجهان نهد وساحتي پيشه سازد.پس از شهر بيرون آمد وروي به کوه نهاد وچون هوا گرم بود، به دامن کوهي رسيد. چشمه اي ديد که از بالاي کوه، کوه را شکافته بود وقطره قطره آب چون زلال به سنگي مي چکيدوبرا ثر افتادن آن قطرات، آن سنگ متأثر شده بود وگودي در آن پديد آمده.پس با خود گفت: « دانم که علم از اين آب نرم تر نيست ودل من از اين سنگ سخت تر نه. به سبب اين دوام، اشک نرم در دل سخت سنگ مؤثر آمده. اگر من برتحصيل علم مواظبت نمايم، باشد که تأثير آن در دل من ظاهر شود!» پس برگشت وبرسر تحصيل، مداومت ومواظبت نمود وآفريدگار عالم جل جلاله درهاي علم بر وي بگشاد واز ذُل شاگردي به فر استادي رسيد وگوينده که سي ساله بودکه به تحصيل علم مشغول شد وسي سال تعليم کردوسي سال فتوا داد وآن همه گشايش [به] سبب ثبات ومداومت روي نمود.(8)

جوينده يابنده
 

حکايت- آورده اند که وقتي يکي از سالکان راه وطالبان درگاه، درمقام طلب سواري چَست (9) بود ودر ارادت درست. ازمشايخ خود از اسرار طلب سؤالي کرد. پيري او را گفت که بزرگان گفته اند که: «من طلب شيئاً وجَدَّ وجَد.» (10) در راه طلب دين ودنيا ثبات معتبر است وجد ّوجهد را اثري تمام است . قدم اول درراه، جد ّاست وقدم دوم ثبات . سالک چون اين اشارات بشيند، گفت: « ما را اين معني امتحان بايدکرد تاصدق قول بزرگان به تحقيق انجامد!» پس قدم در راه بنهاد وبه بغداد آمد وبه خدمت وزير خليفه آن عهد شدوگفت: «من مردي ام سالک وعورتر(11) از الف کوفي ومدتي است که درتمام وحدت وتنهايي بوده ام. اما در طاعت وعبادت درکام طلب عذوبت نمي دهد.(12) مي خواهم که کريمه اي درنکاح خود آورم وجز دختر خليفه را کفو خويش نمي شناسم. آمده ام که او را خطبه کنم. اگر تو اين لطف بکني و پيغام من به حضرت خلافت برساني تو را ثواب بسيار به حاصل آيد.» وزير خليفه گفت که اين بيچاره را حيه (13) عزوبت (14) گزيده است وعلت (15) ماليخوليا دردماغ او متمکن شده.رنجانيدن مجانين بدانچه گويند، با معاملت عقلا نسبتي ندارد. پس او را گفت که: «شيخ! توباز گرد که من به وقت فرصت اين معني به خدمت خليفه عرضه دارم تا چه جواب فرمايد.» آن سالک را باز گردانيد وسالک بردر وزير ملازمت نمود والبته ازطلب باز نمي ايستاد. تا روزي وزير درخدمت خليفه وقت نشسته بودواو را از سالک ياد آمد وبخنديد . خليفه از او پرسيد که موجب خنده چيست؟ وزير حال آن سالک به تمام وکمال تقرير کرد. خليفه ساعتي تأمل فرمود؛ پس گفت: «بيچاره آن سودايي را به مجرد آنکه بي ادبي کند سياست فرمودن (16) لايق مرحمت کامل ما نباشد .پس او را به کاري مشغول بايد کرد تا بعد ازين بدين سخن نپردازد.» وزير گفت: « تا رأي اعلي برچه قرار گيرد!» خليفه گفت: «او را بگوي که در شريعت ماکفاءت(17) معتبر است واز راه دين کفو ما شوي. اما دختر را بي مهريه به کسي نتوان داد و زر بسيار از تو طلب کردن بي فايده بود.اما زماني خاتمي که نگين اوخراج ولايت روم بود از دست يکي از خلفا که آبا واجداد ما بوده اند در دجله افتاده است وچندان که آن را طلبيده اند باز نيافته اند.تواگر شرف مصاهرت (18) ما مي طلبي، آن خاتم از دجله برآر وبه خزانه ما بازرسان تا ما دختر، تو را دهيم.» چون وزير اين معني با سالک باز گفت، سالک گفت: «مرا برين سخن عهدي بايد که چون آن خاتم به شما رسانم بعد از آن بهانه اي ديگر نياريد!» خليفه اورا برين معني دست راست داد.
پس سالک مشکي ورسني بخريد وبر لب دجله کوخي بساخت وسجّاده بگسترد وهر روز بيامدي واز دجله مشکي دوسه بربختي پس به عبادت مشغول شدي، وچون دو گانه اي بگزاردي وخستگي او کم شدي، باز دو سه مشک ديگر بريختي، تا مدتي گذشت. ماهيان دجله انديشمند شدند وبه نزديک مهتر خويش رفتند وگفتند: «مردي آمده است ومي خواهد که دجله را از آب خالي کند وفرزند آدم به حيله وچاره سنگ خاره را پاره پاره مي کند ومرغ را از هوا فرو مي آورد وماهي را از دريا برمي آورد چنان که حکما گفته اند:
اگر صد کوه بايد کند فولاد
زبون باشد به دست آدمي زاد
چه چاره کان بني آدم نداند
به جز مردن کز آن بيچاره ماند
مبادا که مقصود او تمام شود وآب دجله تمام برود وما بر خشکي بمانيم!» رئيس ماهيان گفت: «اين مرد دراين کار که پيش گرفته تعجيل مي کند يا نه؟» ماهيان گفتند : « چه جاي تعجيل است! ريسمان دراز ودلوي پيش نهاده وهر روز مشکي چند بر مي آرد و به عبادت مشغول مي شود.» رئيس ماهيان گفت: «چون ثبات درکار دارد، هر آينه مقصود اوبه حاصل آيد. اگر غرضش در دست شماست، به وي رسانيد.»ماهيان گفتند: « همانا خاتمي مي طلبد که از سال ها پيش درين دجله افتاده بوده است.هر بامداد که برکنار دجله مي آيد، مي گويد تا آن خاتم [را] به دست نيارم، پاي از طلب باز نکشم! دجله را خشک کنم تا مطلوب به دست آرم والا عمر را درين طلب به آخر آرم!» رئيس ماهيان گفت: «صواب آن است که آن خاتم را بطلبيد و در دلو اواندازيد تا ازين محنت بازرهيد.» ماهيان خاتم را بطلبيدند و بيافتند ودر دلواوانداختند . صوفي چون ياقوت را بديد، خداي را حمد وثنا گفت وبه طاعت وعبادت اشتغال نمود.
روز ديگر به خدمت وزير آمد وگفت: «وفاي عهد شرط کبار وکرام است.من از عهده عهد خود بيرون آمدم واگر شما آن را خلاف کنيد، جزاي آن به شما رسد.» پس آن انگشترين را بنمود. خليفه چون انگشترين را بديد، سر در پيش افکند. آنگاه گفت: « اي وزير؛ چاره نيست از آنکه يکي از محترمات مخدرات خود به وي بايد داد، که اين مرد صاحب کرامت است ورنجانيدن دل اوليا سبب ندامت وغرامت بود.» پس سالک را بخواندند وگفتند: « غرض توبه حصول موصول شد وخليفه شرف اجازت ارزاني داشت وبراين مصاهرت راضي شد، به مظاهرت تمام درکار بايد آمد که همين ساعت فرمان شده است تا عاقدان بيايند عقد بندند.» سالک چون اين بشنيد، گفت: « اي وزير! من دامادي خليفه را نخواهم وغرض من دراين پيوند نبود؛ ولکن مي خواستم تا معلوم کنم که خلعت رضاي خداي را به چه چيز حاصل توان کرد ومرا معلوم شد ومتيقن گشتم که هر چيزي که به جد طلبند ودر راه طلب ثبات نمايند واز تردد وريا دور باشند، هر آينه مقصود را در کنار گيرند واز مطلوب خود برخورداري ببينند.»(19)

پي نوشت ها :
 

1- اوصاف الاشراف، ص 67.
2- همان، صص 65و 66.
3- عزيمت: تصميم گرفتن براي انجام کاري، آهنگ کاري کردن.
4- جوامع الحکايات، جزء دوم از قسم دوم، صص 649و650.
5- قفّال: سازنده قفل وکليد: نام يکي از علماي شافعيه (محمد بن احمد بن حسين قفال شاشي).
6- استاد گفت: پوست سگ پاک نمي شود مگر با دباغي کردن!
7-سکاکي گفت: پوست استاد پاک نمي شود مگر با دباغي کردن!
8- همان، صص 651- 654.
9- چَست: چابک.
10- هرکس چيزي را با تلاش طلب کند، آن را مي يابد.
11- عورتر: لخت تر ، بي چيز تر.
12- عزويت نمي دهد: شيريني وخوشي نمي بخشد.
13- حيّه: مار، افعي.
14- عزوبت: بي زني.
15- علت: بيماري.
16- سياست فرمودن: فرمان تنبيه دادن.
17- کفاء ت: کفو بودن، همتا وهم شأن بودن.
18- مصاهرت: داماد شدن.
19- جوامع الحکايات، جزء دوم از قسم دوم، صص 657- 663.
 

منبع:نشريه گنيجينه شماره 84