اشعاري در اغتنام فرصت
اشعاري در اغتنام فرصت
اشعاري در اغتنام فرصت
قدر عمر
برجست وبر دويد برو بر به روز بيست
پرسيد از چنار که توچند روزه اي
گفتا چنار عمر من افزون تر از دويست
گفتا به بيست روز من از تو فزون شدم
اين کاهلي بگوي که آخر زبهر چيست
گفتا چنار نيست مرا با تو هيچ جنگ
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوريست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پديد که نامرد ومرد کيست(1)
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم نقد را غنيمت شمريم
فردا که از اين دير کهن درگذريم
با هفت هزار سالگان سربسريم(2)
ياد ايام رفته
داني که چرا همي کند نوحه گري
يعني که نمودند در آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت وتو بي خبري(3)
افسوس که نامه جواني طي شد
وآن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
فرياد! ندانم که کي آمد، کي شد(4)
لحظه را دريافتن
تا نمُردست اين چراغ باگُهرهين فتيلش ساز وروغن زودتر
هين مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکُلي نگذرد اياّم کَشت
پند من بشنو که تن بند قوي است
کهنه بيرون کُن گرت ميل نوي است
لب ببند وکفِّ پُر زر برگشا
بخل تن بگذار، پيش آور سخا(5)
چون آب به جويبار وچون باد به دشت
روزي دگر از عمر من وتو بگذشت
هرگز غم دو روز نبايد خوردن
روزي که نيامده است وروزي که گذشت(6)
بيهوده کاري ، سبب رنج
عمر ضايع همي کني درکار
همچو خر پيش سبزه بي افسار
گرد هر شهر هرزه مي گردي
خر در آن ره طلب که گم کردي
خر اگر د رعراق دزديدند
پس تو را چون به يزد و ري ديدند؟(8)
ضايع نکردن عمر
هرگز برحق نباشدت هيچ قبول
انگار که امروز قيامت برخاست
گويند چه کرده اي ؟ چه گويي توفضول
ازعمر عزيز خود دريغا که بسي
ضايع کردي به هرزه درهر هوسي
يک يک نفس از تو مي شود بي حاصل
آنگه شوي اگه که نماند نفسي
گيرم که دل از بدي نمي پالايي
باري دل را به بد چه مي آلايي
عمر تو نفس نفس همي کاهد وتو
درهر چه زيان تست مي افزايي
بستردني است هر چه بنگاشته ام
وافکندني است هر چه برداشته ام
سودا بوده است هرچه پنداشته ام
دردا که به عشوه عمر بگذاشته ام
هر لحظه دلم درطلب دلداري
هر دم بودم بادگري بازاري
شد عمر زدست وبرنيامد کاري
آري چه کنم چنين نهادند آري
يک چند دويديم نه بر راه صواب
برداشته از روي خرد پاک نقاب
اکنون که همي باز کنم چشم زخواب
هم نامه سيه بينم وهم عمر خراب
درعمر درنگ نيست ممکن، بشتاب
آن قدر که ممکن است از وي درياب
ترسم که چو خواجه سربرآرد از خواب
عمري يابد گذشته وخانه خراب
چون رفت رقيب عمر درياب اي دل
زين بيش مکن به لهو اشتاب اي دل
از دست برفت عمر درياب اي دل
ورمُرده نِه اي در آي از خواب اي دل
دردا که به هرزه زندگاني بگذشت
واندر شب غم روز جواني بگذشت
افسوس که عمرم که از او هر نفسي
صد جان ارزد به رايگاني بگذشت
ماهي ّاميد عمرم از شست برفت
بي فايده عمرم چو شب مست برفت
عمري که ازو دمي جهاني ارزيد
افسوس که رايگانم از دست برفت
جان گر به تن آباد بود هيچ بود
دل گر به جهان شاد بود هيچ بود
باد است يقين کاساس عمر توبدوست
بنياد که برباد بود هيچ بود
در ديده زسوداي تودودي دارم
حاصل زغمت گفت شنودي دارم
سرمايه عمر جمله از دست برفت
بي آنه اميد هيچ سودي دارم
قومي شده تازنده به اسرار جهان
قومي شده بازنده به اسباب زمان
ماييم دراين ميان نه زين قوم نه زان
درحسرت هر دو برده عمري به زيان
عمري که به ياد اين وآن مي گذرد
گويي باد است درخزان مي گذرد
برمي گذري تو از جهان چون شب وروز
مي پنداري که اين جهان مي گذرد.
بي قدر دلا چو خاک کو خواهي شد
در آتش حرص وآرزو خواهي شد
اينجا چون تمام داده اي عمر به باد
آنجا به کدام آبرو خواهي شد
چون جمله خطا کني صوابت چه بود
مقصود تو زين عمر خرابت چه بود
انصاف بده چون توبخواهي رفتن
گويند چه کرده اي جوابت چه بود(9)
پي نوشت ها :
1- ديوان اشعار انوري، مقطعات شماره 102- مناظره بوته کدو با درخت چنار.
2- طربخانه، ص 38.
3- همان، ص 41.
4- همان، ص 43.
5- مثنوي معنوي، دفتر دوم، ابيات 316- 319.
6- طربخانه، ص 40.
7- پند پدر(بازنويسي قابوس نامه)، ص 52.
8- خلاصه حديقه (برگزيده حديقة الحقيقة)، ص 72.
9- ديوان رباعيات اوحدالدين کرماني، صص 296- 298.
/ع
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}