حکاياتي در باب تلاش و کوشش


 





 
يکي از فرزندان عبدالله طاهر را پرسيدند که سبب چه بود که ملک از خاندان شما برفت؟ گفت: شبها شراب خورديم و به روز خفتيم از اول، وکارها به نااهلان باز گذاشتيم وبه نفس خود در امور ملک نظر نکرديم. لاجرم دولت ما روي به زوال نهاد.(1)
بلبلي از جلوه گل بي قرار
گشت طربناک به فصل بهار
درچمن آمد غزلي نغزخواند
رقص کنان بال وپري برفشاند
پهلوي جانان چو بيفکند رخت
مورچه اي ديد به پاي درخت
باهمه هيچي، همه تدبير وکار
با همه خردي، قدمش استوار
خنده کنان گفت که اي بي خبر
مور نديدم چو توکوته نظر
روز نشاط است، گه کار نيست
وقت غم وتوشه انبار نيست
مور بدو گفت بدين سان جواب
غافلي اي عاشق بي صبر وتاب
نعمه مرغ سحري هفته اي است
قهقهه کبک دري هفته اي است
روز تويک روز به پايان رسد
نوبت سرماي زمستان رسد
همچو من اي دوست، سرايي بساز
جايگه توش ونوايي بساز
ساخته ام بام ودر و خانه اي
تا نروم بر در بيگانه اي
توبه سخن تکيه کني، من به کار
ما هنر اندوخته ايم وتوعار
کارگر خاکم ومزدورباد
مزد مرا هر چه فلک داده، داد
لانه بسي تنگ ودلم تنگ نيست
بس هنرم هست، ولي ننگ نيست
کار خود اي دوست نکو مي کنم
پارگي وقت رفو مي کنم
شبچره داريم شب و روز چاشت
روزي ما کرد سپهر آنچه داشت
سرننهاديم به بالين کس
بالش ما همت ما بود وبس
رنجه کن امروز چو ما پاي خويش
گِرد کن آذوقه فرداي خويش
خيزو بينداي به گل، بام را (2)
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دل افروز تر است از چمن
کار ، گران سنگ تر است از سخن
گر نروي راست دراين راه راست
چرخ بلند از توکند بازخواست
گرنشوي پخته دراين کارها
دهر به دوش تونهد بارها(3)
حکيمي يکي را پرسيد: « تودنيا را چگونه مي طلبي؟
گفت: «به جهد تمام.» گفت: «آنچه مطلوب است مي يابي؟»
گفت: « ني».
حکيم گفت: «دنياي فاني رابا چندين جهد مي طلبي؛ نمي يابي.عقباي باقي(4) را که در طلب اوهرگز جهد نکرده اي چگونه خواهي يافت!»(5)
مگر پرسيد آن درويش حالي
به صدق از جعفر صادق سؤالي
که از چيست اين همه کارت شب وروز
جوابش داد آن شمع دل افروز
که چون کارم يکي ديگر نمي کرد
کسي روزي من چون من نمي خورد
چو کار من مرا بايست کردن
فکندم کاهلي کردن زگردن
چو رزق من مرا افتاد زآغاز
مرانه حرص باقي ماند ونه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
براي مرگ خود برداشتم گام
چو درمردم وفايي مي نديدم
به جان ودل وفاي حق گزيدم
جز اين چيزي که مي پنداشتم من
چون مي پنداشتم بگذاشتم من
نمي دانم که تو با خود بس آيي
زچندين تفرقه کي واپس آيي
سه پهلو است آرزوهاي من وتو
تو مي خواهي که گردد چارپهلو
چو کعبه يک جهت شو گرزمايي
بسان کعبتين آخر چرايي
تو را نه بهر بازي آفريدند
زبهر سرفرازي آفريده اند
مده ازدست عمر خويش زنهار
مخور برعمر خود زين بيش زنهار
نمي داني که هر شب صبح بشتافت
تورادرخواب ، جيب عمر بشکافت
از آن ترسم که چون بيدارگردي
نبيني هيچ نقد وخوار گردي
همه کار توبازي مي نمايد
نمازت نانمازي مي نمايد
نمازي کان به غفلت کرده اي تو
بهاي آن نيابي گِرده اي تو(6)
عيسي(ع) مردي را ديد
گفت: «توچه کارکني؟»
گفت: «عبادت کنم».
گفت: قوت «از کجا خوردي؟»
گفت:«مرا برادري است. وي قوت من راست مي دارد.»
گفت:«پس برادر تواز توعابدتر است.»(7)

پي نوشت ها :
 

1- جوامع الحکايات ولوامع الروايات، ص 441.
2- يعني بام خانه را با گل، اندود کن وبپوشان؛ کنايه از اينکه چاره مشکلات فردا کن.
3- ديوان اشعار پروين اعتصامي، حکايت بلبل ومور.
4- عقباي باقي: آخرت که باقي مي ماند.
5- سلک سلوک، ص 61.
6- الهي نامه عطار، بخش پنجم، سؤال مرد درويش از جعفر صادق(ع)
7- کيمياي سعادت، ج1، ص 325.
 

منبع:نشريه گنجينه شماره 84