کوتاه وگويا در باب همت مضاعف
کوتاه وگويا در باب همت مضاعف
عين القضات همداني
بُزرُجمهر را پرسيدند که: «خسيس همتان را به چه ادب بايد کردن؟» گفت: «به خواري داشتن تا قدر خويش بدانند».(2)
ابوحامد غزالي
هر که را همت عالي بود وفکر بلند
دان که آن همت عالي اثر همت توست(3)
مولوي
حکيمي را پرسيدند که: «حالِ که بدتر؟» گفت: حال آن که همت او بلندتر ودانش او بيشتر ودست اوتنگ تر».(4)
ابوحامد غزالي
چيست اي عطار کفر راه عشق
سست دين از همت دون آمدن(5)
عطار نيشابوري
اندازه ومقدار ومرتبت مردم را در عادت ها وهمت هاشان بين.(6)
يوسف بن علي مستوفي
منگر اندر نقش زشت وخوب خويش
بنگر اندر عشق ودر مطلوب خويش
منگر آنکه توحقيري يا ضعيف
بنگر اندر همت خود اي شريف(7)
مولوي
ذره را تا نبود همت عالي حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود(8)
حافظ شيرازي
همت بلند را شعار خود سازيد! که همت، منشأ ِجدّ (9) است، وهرکجا جدّ وجهد سراپرده زد،(10) دولت واقبال درسايه آن اقامت گزيد.(11)
رضي الدين نيشابوري
داني که از چه خندم از همت بلندم
زيرا به شهر عشقت بر عاشقان اميرم(12)
مولوي
قناعت نمودن به منزلت پست، دليل خساست همت وپستي نفس مردباشد.(13)
رضي الدين نيشابوري
چشم همت برگشاي وره بين
پس قدم در ره نه ودرگه ببين
چون رسانيدي بدان درگاه جان
خودنگنجي توزعزت درجهان(14)
عطار نيشابوري
اي دوست! هرگز اين کلمه نشنيده اي که: «قيمةُ المَرءِ علي قَدرِ همتهِ؟»(15) آنجا که همت توست، خود، قيمت توست.(16)
عين القضات همداني
هرکسي زير همت خويش پنهان است، وقيمت هر کسي همت اوست.(17)
ابوابراهيم مستملي بخاري
بنگر تا خسيس همت نباشي که من چيزي نديدم مرد را از پاي افکنده تر از دون همتي.(18)
چنان بايد که همت تا بغداد بود ونفقه تا دو فرسنگي.(19)
مرد خويشتن را آنجا يابد که نهد. اگر خود را عزيز دارد، بلند شود، واگر خوار دارد، خوار شود.(20)
ابوحامد محمد غزالي
هرکه روي به آباداني دارد، بدان جاي که آباداني است مي رسد.(21)
هر که را سودا نيست، جماد است.(22)
تمّناي هر چيزي مژدگاني است از حق به حصول آن چيز.(23)
بهاء ولد
قدم نهِ برسر هستي که هست اين پايه ادني(24)
وراي اين مکان جايي ست عالي، جاي توست آنجا
اساس عالم بالا براي توست وتوغافل
توقدر خود نمي داني که داري منصب والا
سلمان ساوجي
دون همت کسي باشد که بنده همچون خودي باشد.(25)
مستملي بخاري
سفر عارفان به همت است.
آنچه دنيا جويان به گام روند، ايشان به همت روند.(26)
مستملي بخاري
نه بس کاري بود که بنجشکي (27) مختصر صيد کني واز اولقمه اي سازي وبه کار بري. کار، آن داردکه بازي صيد کني وچون گرفتي بر دست عزتش نشاني وبه لطفش نواخته داري، وبه رفقش در کار آري، تا با تو آموخته شودودل برمحبت تو يکتا وراست گرداند. پس بند از پايش برداري ودر صحرا بگذاري تا به بال ادب مي پرد، وبه منقار حرمت مي گيرد، وبه کشش وفا به دست باز مي آيد.(28)
سمعاني
همت مرغي است که جز از بالا صيد نکند.(29)
سمعاني
حيف است به دريا رسيدن، واز دريا به آبي يا به سبويي قانع شدن! آخر از دريا گوهر ها وصدهزار چيزها برند. آب بردن چه قدر دارد؟!(30)
مولوي
نظر هر کسي به هر کجا افتد، به پايان آنجا رسد؛ از آنکه قدم آنجا رود که نظر افتد.(31)
بهاء ولد
چون درخدمت عطار آمدي، شکر بسيار است؛ اما مي بيند که سيم چند آوردي؛ به قدر آن دهد. سيم اينجا همت است.(32)
مولوي
غواص بلند همت که با دريا به جان ستد وداد کندتا گوهر شب افروز به دست آورد، کي به شبه (33) سياه رنگ تن در دهد!(34)
رشيد الدين ميبدي
نه هر مرغي تواند پريدن، ونه هر مرغي که پرد صيد تواندکردن، ونه هر مرغي که صيد تواند کرد، او را همت بود.(35)
ابوالرّجاء العمرکي
اگر هزار سال بازي گرسنه بود، هرگز او را آرزوي قوت مورچه وپشه نباشد.(36)
عين القضات همداني
اگرچند کرکس از باز قوي تر وبزرگ تر است، وبيش بيند وبلندتر بر شود، چون قصد مردار داشت، خسيس وپست همت آمد.(37)
شيخ احمد جام
هرکه مي خواهد دورتر بيابد، از نزديک تر جدا شود.(38)
مستملي بخاري
اگر اين گدايان را نعمت نيست، همت هست.(39)
سمعاني
همت ورهايي
مرغي که از زمين بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما اين قدر باشد که از دام دورتر باشد.(40)
عبدالرحمن جامي
باطن تو کي کند برمرکب شاهان سفر
تا نگردد راي تو بر مرکب همت سوار(41)
سنايي غزنوي
با همت باز باش وبا کبر پلنگ
زيبا به گه شکار وپيروز به جنگ
کم کن برعندليب وطاووس درنگ
کانجا همه بانگ آمد اينجا همه رنگ(42)
مسعود سعد سلمان
سيمرغ حکمت را در قاف همت وقربت بطلب!(43)
بيد آبادي
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضايع مشوديک نفس ازعمر زمانيش
وزخلق تواضع نکند بدگهري را
هرچند که بسيار بود گوهر کانيش
ناصر خسروقبادياني
هر دلي کو همت عالي بيافت
مُلکت بي منتها، حالي بيافت
چشم همت چون شود خورشيد بين
کي شود با ذره هرگز هم نشين
عطار نيشابوري
تو وطوبي وما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
حافظ شيرازي
عشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هرکه را در طلبت همت او قاصر نيست(44)
حافظ شيرازي
مزدور خفته را ندهد مزد هيچ کس
ميدان همت است جهان، خوابگاه نيست
تقويم عمر ماست جهان، هر چه مي کنيم
بيرون زدفتر کهن سال وماه نيست(45)
پروين اعتصامي
چند کني دعوي مرد افکني
کم زن وکم زن که کم از يک زني
داد کن از همت مردم بترس
نيم شب از تير تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند(46)
نظامي گنجوي
به تيغ وطعنه گرفتند جنگجويان ملک
تو بر وبحر گرفتي به عدل وهمت وراي
چو همت ست چه حاجت به گرز مِغفر کوب(47)
چو دولت است چه حاجت به تير جوشن خاي(48)
سعدي شيرازي
پي نوشت ها :
1- نامه هاي عين القضات همداني، ج1، ص212.
2- نصيحة الملوک ، ص 223.
3- ديوان شمس ، غزليات، غزل شماره 418.
4- نصيحة الملوک، ص 203.
5- ديوان اشعار عطار، غزليات، غزل شماره 649.
6- خردنامه ، ص91
7- مثنوي معنوي، دفتر سوم، بخش 53، داستان مشغول شدن عاشقي به عشق نامه، خواندن ومطالعه کردن عشق نامه درحضور معشوق خويش ومعشوق آن را ناپسند داشتن.
8- غزليات حافظ، غزل شماره 227.
9- جدّ: تلاش، سعي، کوشش.
10- سراپرده زدن: خيمه وخرگاه برپاکردن، خيمه برپاکردن.
11- مکارم اخلاق، ص 49 [بازنويسي]
12- ديوان شمس، غزليات، غزل شماره 1695.
13- مکارم اخلاق، ص 47[ بازنويسي]
14- منطق الطير عطار، عذر آوردن مرغان، حکايت عنکبوت وخانه او.
15- ارزش شخص به اندازه همت اوست.
16- تمهيدات، ص 307.
17- شرح التعرف، ج1، ص 184.
18- نصيحة الملوک، ص 197.
19- همان.
20- همان.
21- معارف، ج1،ص 219.
22- همان، ج2، ص 44.
23- همان.
24- ادني: پست ترين.
25- شرح التعرف، ص 136.
26-همان، ص192.
27- بنجشک: گنجشک.
28-روح الارواح،ص194.
29- همان، ص609.
30- فيه ما فيه، ص9.
31- معارف بهاء ولد، ج1، ص 300.
32- فيه ما فيه، ص 30.
33- شبه: سنگ سياه و کم بها.
34- کشف الاسرار، ج6، ص233.
35- روضة الفريقين، ص 144.
36- نامه هاي عين القضات، ج1، ص 76.
37- انس التائبين، ص142.
38- شرح التعرف، ص 595.
39- روح الارواح، ص 605.
40- نفحات الانس، ص 462.
41- ديوان اشعار سنايي، قصايد، قصيده شماره 81.
42- گزيده اشعار مسعود سعد سلمان، رباعيات، رباعي شماره 4.
43- حسن دل، ص 95.
44- غزليات حافظ، غزل شماره 70.
45- ديوان اشعار پروين اعتصامي ، مثنويات، تمثيلات ومقطعات، شکايت پيرزن.
46- نظامي، خمسه، مخزن الاسرار، بخش 26، مقالت چهارم در رعايت از رعيت.
47- مغفر: کلاه؛ مغفر کوب: درهم شکننده کلاه خود
48- جوش خاي: خرد ونرم کننده سپر؛ سعدي، قصايد، قصيده شماره 52، پند واندرز.
/ع
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}