حديث بچه هاي بهشت


 

نويسنده : محسن صالحي حاجي آبادي




 
از خانه مي زنم بيرون. در خانه را که باز مي کنم، چشمم مي خورد به شل و لَنگ هاي جانباز محله. زودتر از همه معين را مي بينم. او هم مرا مي بيند. عصايش را بالا مي آورد . نوري داد مي زند: سلام. مي خندم. بال در مي آورم، انگار گم شده ام را پيدا کرده ام. لنگان لنگان مي دوم طرفشان. اکبر هم از خانه اش مي زند بيرون. معين را بغل مي گيرم و بويش مي کنم. سرم را مي گيرد تو بغلش. مي گويم:آقايون کور و شَل و لَنگ و موجي کجا؟
حسن مي گويد: تازه مي خواستم بيايم در خانه ات
ـ براي چه کاري؟
ـ مي خواهيم برويم پيش صالح و اسماعيل و محمد.
ـ دوباره مي خواهيد گريه و زاري راه بيندازيد؟ نه، من نيستم!
معين گوشم را مي کشد و مي گويد:نه، امروز فرق مي کند! به بچه ها گفتم تو حوصله گريه و زاري نداري.
مجيد خنده کنان مي گويد: فقط صفا!فقط صفا.
بشيري خنده کنان مي گويد:به خاطر روي گل تو امروز با روزهاي ديگر فرق مي کند و بعد به سرفه مي افتد.
اين قدر سرفه مي کند که مي نشيند و شکمش را محکم فشار مي دهد. نوري که يک چشم مصنوعي دارد، يک وري نگاهم مي کند و مي گويد: ببين، من همه شما را به يک چشم مي بينم.
معين موتور سه چرخ جانبازي دارد. هر وقت مي آيد سراغم، يک وري سوار موتورش مي شوم. لم مي دهم روي شانه اش . آن وقت مي گويد: آقا خونه خاله ات نيست. شانه يک قطع نخايي است، و بعد هر دو با هم مي خنديم.
اکبر سرش را مي گيرد . پلک هايش را روي هم مي گذارد و بهم فشار مي دهد و مي گويد: من همه چيز آوردم . نان، پنير، خيار.

مرتضي از خانه مي زند بيرون. فلاکس چايي را بالا مي گيرد و مي دود طرف مان. انگار پرچم عمليات را بلند کرده.
معين مي گويد: برويم، مي گويم: برويم!صداي کسي مي آيد: آقايان مفت خورها کجا؟
سر برمي گردانم. قاسمي است. مي خندد و مي آيد طرف مان و مي گويد: همه که مي گويند شما مفت خوريد، من هم روش.
او هم آن طرف سه چرخ معين سوار مي شود. هر دو معين را مي گيريم تو بغل و راه مي افتيم. قاسمي مي گويد: حالا چي داريد؟ معين اشاره مي کند به نون و پنير و خيار و چايي که داخل زنبيلي عقب موتور است. قاسمي مي زند روي کمرم و مي گويد:از دست شما گداها!مي مرديد يک کيلو گوشت مي خريديد؟
چند موتور قراضه با صداي در هم مي پيچد طرف گلزار شهدا. صداها در هم مي شود. صداي لودرها و بلدوزرها در يک رديف. جاده فاطمه زهرا. حاجي مي دود جلو بلدوزرها. تويوتا را نگه مي دارد. هوا هنوز تاريک نشده. از تويوتا پياده مي شود و دست تکان مي دهد. همه بلدوزرها و لودرها مي ايستند. راننده ها مثل گنجشک مي پرند پايين و دور حاجي حلقه مي زنند.حاجي مي گويد: خيلي خطرناک است. دشمن کاملاً روي جاده ديد دارد. ديشب چهار نفر شهيد و سه نفر مجروح داشتيم . دعا کنيد امشب. صالح مي خندد و مي گويد: من که بادمجانم . نوري برايش چشمک مي زند. اکبر کاراته ، از پشت حاجي زبانش را يک متر بيرون مي آورد.
مي رسيم به پيچ گلزار شهدا. از دور پرچم ها تکان مي خورند. نوري سوار موتور مجيد است. با آن چشم کورش، چشمک مي زند . مجيد موتورش را مي کشاند طرف قاسمي. بشيري هنوز روي موتور سرفه هاي بدي مي کند. قيصري داد مي زند: بيا اين طرف. صالح بلدوزر را مي کشد طرف خاکريز. نوري از لودر پياده مي شود . خمپاره اي وسط صالح و نوري و نصرالله منفجر مي شود. يک دنيا ترکش و آتش و دود فواره مي شود به آسمان. نوري خم مي شود. صورتش را مي گيرد و مي دود طرف خاکريز. يک لحظه احساس مي کنم نصرالله نيست. مي دوم طرف بلدوزر . نمي بينمش. چند گلوله کاتيوشا دل جاده را سوراخ سوراخ مي کند. نيم خيز دور و برم را نگاه مي کنم. دلم شور مي زند. حاجي داد مي زند: امداد گر.
رجي از گلوله از بالا سر لودر اسماعيل رد مي شود. حاجي مي دود و نوري را بغل مي گيرد. نوري به خودش مي پيچد. هنوز هم دنبال نصرالله هستم. قبرش را پيدا مي کنم و مي نشينم سر قبرش . فاتحه اي مي خوانم نوري مي گويد: من هم حالا بايد پيش نصرالله باشم.
معين صدايمان مي کند. نشسته و پاهايش را دراز کرده. مثل بچه ها مي ريزيم دورش . مجيد خيارها را مي گذارد وسط سفره . سفره روي قبر صالح و اسماعيل پهن است. صالح مي خندد و مي گويد: خيار را بده. نمي دهم. بلند مي شود. من هم بلند مي شوم. من مي دوم و او مي دود. توي سنگر ولوله است . از سنگر مي زنم بيرون. صالح دَم سنگر مي ايستد و مي گويد: باشد ، برو پسر بد.
خيار را مي اندازم روي قبرش و مي گويم:بيا بخور. کم توي بهشت مي خوري. صداي خنده بچه ها گلزار شهدا را پر مي کند.
معين مي گويد: امروز فقط مي خواهيم بخنديم. گريه و عزاداري براي روزي ديگر. هنوز حرفش تمام نشده که علي با آن پايش، لنگان لنگان مي آيد طرفمان. مي خندد و مي آيد. مجيد مي گويد: بيا که امروز آمديم پاي صفا و خنده . علي مي نشيند روي قبر برادرش اکبر. مي خندد. فاتحه مي خواند و خيره خيره نگاه مان مي کند. معين مي گويد: مزاحم تو کجا بودي؟ علي بلند مي شود. پايش را در مي آورد. يک پايي مي دود طرف معين و مي افتد رويش. من هم مي افتم روي علي. بشيري مي افتد روي من و بقيه روي بشيري. همه مي گوييم:هورا و مي خنديم که يک دفعه بشيري به سرفه مي افتد. نگاهش مي کنيم. مثل هر روز کمي سرفه مي کند و بعد مي نشيند . دلش را مي گيرد. باز هم سرفه مي کند . حالش بد مي شود. مي افتد روي زمين . غلت مي خورد. نفس نفس مي زند. همه مي ريزيم دورش. معين هم حالش بد مي شود . علي يک پايي مي دود طرف موتورش . دارويش را مي آورد. مي برد لب دهانش . فايده اي ندارد. داد مي زند مي گويد: موتور معين را بياوريد. مجيد، بشيري را بغل مي کند. پايش مي گيرد به سفره . سفره کشيده و بعد وارونه مي شود. همه پنيرها و خيارها مي ريزد. قاسمي پاهاي بشيري را مي گيرد. مرتضي داد مي زند: کمک! اکبر مي دود. پايش مي خورد به فلاکس چايي. فلاکس مي رود بالا و بعد با سر مي خورد زمين. بشيري از سرفه مي افتد. بي حس مي شود. چايي از زير فلاکس شکسته ، جويي کوچک مي شود و مي رود پاي درخت کاج بالا سرِ صالح. بشيري را مي گذاريم روي موتور سه چرخ. سر برمي گردانم. باد گوشه سفره واژگون را تکان تکان مي دهد. صالح هنوز دارد مي خندد توي عکس . اين عکس را مجيد گرفت توي شلمچه . انگار خوشحال است که کاسه کوزه ما به هم ريخته. يک لحظه احساس مي کنم سرم مي خواهد منفجر شود. دو دستي سرم را مي گيرم و مي نشينم کنار معين. موتور سه چرخ راه مي افتد به طرف بيمارستان. همه به رديف نشسته ايم در اتاق انتظار. دکتر مي آيد بيرون. مي ريزيم دورش. سرش را تکان مي دهد و مي گويد: خدا رحمتش کند. همه مثل يخ وا مي رويم.
منبع:نشريه ي انتظار نوجوان، شماره ي 58.