يک روز برفي


 

نويسنده: محدثه رضايي




 
پرده را کنار زدم و از شيشه ي قدي اتاق، حياط را نگاه کردم که پوشيده ازبرف بود. برفِ سفيدِ يک دست. از همان برف هاي دست نخورده که آدم هوس مي کند مشت کند و بگذارد توي دهانش. فقط برف هاي مسير اتاق به طرف در حياط لگد خورده بودند. دلم گرفته بود. دوست داشتم بروم بيرون، ولي در اين روز برفي کجا مي توانستم بروم؟ بيرون خلوت بود. خلوت خلوت، پراز برف. آدم دلش مي گرفت، اما خانه هم دلگير بود. غير از من که هميشه مي خزيدم در اتاقم همه در هال جمع شده بودند دور بخاري. چه حرفي با آن ها داشت. چه قدر از زمستان بدم مي آمد. روزهاي برفي چه قدر بد بود. نه، نمي توانستم در خانه بمانم. دلم گرفته بود. بايد جايي مي رفتم. از خانه زدم بيرون. چشم نداشتم. برفها کرت کرت زير پايم صدا مي کرد. در کوچه تک و توک آدم بود و صدايي که گاهي در فضا مي پيچيد: برفي! برفي!
نمي دانستم کجا مي روم. کوچه پس کوچه ها را پشت سر مي گذاشتم تا به خيابان برسم. آن جا حتماً شلوغ بود. سر کوچه اي که به خيابان مي رسيد، لبوفروشي با گاري اش ايستاده بود. از لبوها بخار بلند مي شد.آن قدرکه فکر مي کردم خيابان شلوغ نبود. آدم ها تند تند در پياده رو راه مي رفتند و چترهاي سياه داشتند. احساس کردم چون چتر ندارم، همه نگاه ها به من است. معلوم بود همه ي آن ها که تند تند در پياده رو راه مي رفتند کارهاي مهمي دارند. آرزو کردم جاي آن ها باشم. بي هدف در پياده رو راه افتادم. در پياده رو خياباني که دفتر مجله آن جا بود. همان مجله اي که برايش داستان درباره ي انتظار مي نوشتم. دوست داشتم به آن جا بروم، اما خجالت مي کشيدم. حتماً مي گفتند: توي اين روز برفي پا شده آمده مجله. کار مهمي هم نداشتم. اگر داستاني نو نوشته بودم يک چيزي! از جلوي دفتر مجله رد شدم. درش باز بود. نگاه کردم. يک گوني خيس انداخته بودند جلو درش تا گِل کفش ها را بگيرد. کاش مي توانستم بروم داخل، اما خجالت مي کشيدم. آدم ها تند تند از کنارم مي گذشتند. همه عجله داشتند. همه به من تنه مي زدند، اما من آرام راه مي رفتم. انگشت هاي پاهايم از سرما مي سوخت. کجا بروم؟ کيوسک تلفن بر خلاف روزهاي گذشته خلوتِ خلوت بود. چه طور بود يک زنگ مي زدم و به سيمين و مي گفتم بيايد بيرون و در برف قدم بزنيم. سکه را انداختم و زنگ زدم. گفت: مگر ديوانه شده اي؟ توي اين سرما يخ مي زنم. الان نشسته ام کنار بخاري و دارم داستانم را پاک نويس مي کنم.
- عصر چي؟ کلاس داستان داريم مي آيي؟
- توي اين برف هيچ کس نمي آيد کلاس داستان. اگر مي خواهي آبرويت برود برو!
- خيلي دلم گرفته!
- بنشين کتاب بخوان! داستان بنويس!
- نمي توانم دلم خيلي گرفته، بيايم خانه تان؟
- نه، الان حوصله ات را ندارنم. دارم داستانم را پاک نويس مي کنم.
- من آمدم!
- نه!

گوشي را گذاشتم. رفتم تو ايستگاه اتوبوس. اتوبوس زود آمد. سوار شدم. تک و توکي مسافر در اتوبوس بود. نشستم و دستم را کشيدم روي شيشه ي بخار گرفته. به اندازه ي کف دستم پاک شد.خيره شدم به پشت بام ها و درخت هاي برف گرفته. اگر او در اين روز برفي مي آمد، حتماً همه ي برف ها آب مي شد و خورشيد گرم تر از هميشه مي تابيد.
سيمين کنار بخاري داشت داستانش را پاک نويس مي کرد. من هم جوراب هايم را که خيس شده بود، درآوردم و آويزان کردم روي دسته ي شير گاز و پاهايم را که از سرما صورتي شده بود، به شيشه ي بخاري نزديک کردم. به سيمين گفتم: مامانت نمي گويد اين دوستت ديوانه است روز برفي زده از خانه بيرون؟
سيمين همان طور که داستانش را پاک نويس مي کرد، گفت: چه کار کنم؟ ديوانه اي ديگر!
- دلم گرفته بود!
- خُب گرفته باشد!
- مگر نگفتي عصر کلاس داستان نويسي تشکيل نمي شود، پس چرا داري داستانت را پاک نويس مي کني؟
- همين طوري. بعداً ديگر وقت ندارم.
مامانِ سيمين برايم چاي آورد. همان طور که سرم از خجالت پايين بود، چاي را برداشتم. هنوز چند قُلپ سر نکشيده بودم که تلفن شان زنگ زد. مادر بزرگش آن طرف خط بود. مي گفت: بخاري اش يک دفعه خاموش شده و نمي تواند روشن کند.
سيمين گفت: همين الآن مي آيم!
بعد به من گفت: من مي خواهم بروم خانه ي مادربزرگم. تو چه کار مي کني؟
گفتم: خُب مجبورم بروم ديگر!
صبر کردم لباس پوشيد با هم از خانه بيرون آمديم. بعد از کمي راه رفتن، او رسيد خانه ي مادربزرگش و من راه را ادامه دادم. برف ها کرت کرت زير پاهايم صدا مي کردند. تنها دل خوشي ام کلاس بعدازظهر داستان نويسي بود که آن هم بر باد رفته بود. سواراتوبوس شدم و نزديک خانه پياده شدم. کنار مسجد بچه اي داشت گريه مي کرد دمپايي پوشيده و در دستش يک بستني قيفي زمستاني بود. پرسيدم: چه شده؟
گريه اش بلندتر شد: دست هايم يخ زده. دست هايش را در دست گرفتم. سردتر از دستان خودم بود. گفتم: خانه تان کجاست؟
با دست کوچه ي روبه رويي مسجد را نشان داد. بغلش کردم و دمپايي هايش را که پر از برف بود، ازپايش درآوردم. چه قدر شبيه دمپايي هاي داداش خودم بود. چادرم را گرفتم دورش. پاهايش مي خورد به مانتويم و من احساس مي کردم پاهايش دارد گرم مي شود. يک دستش زير چادرم بود و دست ديگرش با بستني قيفي بيرون بود. دستش را که بيرون بود در دستانم گرفتم. سرم را جلو بردم. دستش را رها کردم و بعد لپش را بوسيدم که از لاي کلاه که صورتش را نشان نمي داد، بيرون زده بود. ديگر گريه نمي کرد. دوباره پرسيدم خانه تان کجاست؟ با بستني قيفي اش به آخر کوچه اشاره کرد. نفهميدم کدام خانه رامي گويد. دوباره دست کوچکش را گرفتم که با بستني زمستاني بيرون بود ودوباره همان صداي خشک از نان بستني بلند شد.
گفتم: الآن مي روي خانه، کنار بخاري مي نشيني و گرم مي شوي.
ديگر به آخر کوچه رسيده بودم. گفتم: خانه تان کدام است؟
برگشت و درِ خانه اي را نشان داد که مدتي بود از کنارش رد شده بودم. برگشتم طرف خانه شان. همان طور که بغلش کرده بودم زنگ در خانه شان را زدم. مادرش در را باز کرد. سلام کردم و بچه راگذاشتم تو راهروي خانه. بچه تا مادرش را ديد، دوباره گريه اش بلند شد. مادرش گفت: به خدا يک دقيقه رفتم آشپزخانه يک کوفتي براي ظهرشان بپزم، از خانه زده بيرون. دستت درد نکند دخترم!
خداحافظي کردم وبه طرف خانه مان راه افتادم. در سمت راست آغوشم، حجم بچه و گرمايش را هنوز احساس مي کردم. خورشيد در آسمان پيدا شده بود. تا بعدازظهر همه ي برف ها آب مي شد. اصلاً شايد تا بعدازظهر او مي آمد. وقتي من در جلسه ي داستان داشتم داستاني درباره ي انتظار او مي خواندم.
منبع:نشريه انتظار نوجوان، شماره 51.