همه سرباز امام زمان هستيم.


 

نويسنده: علي هاشمي




 

امير سرلشکر شهيد حسن اقارب پرست
 

«اين بنده حقير مسکين مستکين متذکر و يادآور مي شوم که هر چه آقايي و عزت است در خدمتگزاري درگاه اين اوليا و برگزيدگان الهي است و بدون شناخت و محبت اينها هيچ عملي قبول نشده و ارائه کننده و تصويب کننده اعمال و تقديم به باري تعالي به دست اين خانواده عزيز مي باشد...
اللهم اجعلني من جندک فان جندک هم الغالبون واجعلني من حزبک فان حزبک هم المفلحون»

عده اي از رفقاي ما يعني آنهايي که در ارتش بودند مي گفتند خوب است اين بچه شما بيايد در ارتش، براي اينکه اخلاق و تدينش را ديده بودند. اگر اين بيايد خلاء موجود را پر مي کند.
سال 1344 وارد دانشکده افسري شد، نامجو استاد او بود. با کلاهدوز هم آشنا شد.آنها و چند نفر ديگر جزو گروه مخفي سياسي - مذهبي ارتش بودند.
خيلي ها قبل از انقلاب که به مأموريت مي رفتند دنبال خوشگذارني بودند اما او تمام تلاش خود را صرف تحصيل علم مي کرد. ضمن اينکه هيچ وقت مباني اعتقادي خود را فراموش نکرد. چندين سفر آموزشي به کشورهاي آمريکا و اروپا داشت.
سال 52 که از مأموريت آمريکا برگشت بلافاصله به زيارت خانه خدا و مدينه منوره مشرف شد.
سال 53 هم که به مأموريت اروپا رفته بود. از طريق ترکيه و راه زميني به نجف اشرف رفت تا پير و مراد خود را ملاقات کند. ديدار با امام خميني (ره) در آن روزها بسيار دشوار وخطرناک بود.
دوستي من با شهيد اقارب پرست به دليل اينکه ايشان يک مذهبي ريشه دارد و متعهد بود هر روز بيشتر مي شد. من از کلام وحرکات او مي فهميدم که فردي است که خود را براي انقلاب ساخته و پرداخته مي کند.
با پيروزي انقلاب به همراه شهيد کلاهدوز، شهيد نامجو و شهيد منتظري پايه هاي ارتش مذهبي مردمي را بنا کردند.
چند روز از شروع جنگ نگذشته بود، مردم به شدت در مقابل تهاجم عراق به خرمشهر مقاومت مي کردند. يکي از برادرها که قامتي بلند و ريش و سبيلي کوتاه و چهره اي معصوم داشت وبچه ها را هدايت و رهبري مي کرد. فکر کردم يکي از نيروهاي مردمي است که تجربيات دوران سربازي اش را به کار گرفته. بعد فهميدم او يک افسر ارشد ارتشي است.
آن روز در خرمشهر در يکي از کوچه هاي خيابان 40 متري دو نفر از برادرها شهيد شدند. فشار آتش و گلوله دشمن زياد بود. معمولا در چنين مواقعي بايستي شهدا را رها مي کرديم و مي رفتيم. اما او با خلوص نيت و صفايي خاص و آرامشي کامل بچه ها را بر بالين آن 2 شهيد جمع کرد. به امامت او براي آنان نماز مي خوانديم و بعد هم شهدا را در همان جا به خاک سپرديم.
وقتي فرماندهي نيروي زميني ارتش بودم به من اطلاع داد که مي خواهد مجدداً در جبهه فعاليت کند و من بنا به درخواست اين بزرگوار ايشان را به جانشيني لشکر 92زرهي منصوب کردم.

موقعي که صحبت از پيشنهاد وزارت دفاع را شنيد، خواست که در همان لشکر 92 زرهي بماند، او حضور در جبهه را اولويت نخست خدمت به انقلاب اسلامي مي دانست.
من مسئول تبليغات و جنگ رواني بودم يک روز براي بازديد از فعاليت بچه ها به خط مقدم و محل ماموريت ما آمد. پس از اعلام رضايت از نحوه کار بچه ها در مورد مشکلات ما سوال کرد و من در جواب از نداشتن خودرو گله کردم. ايشان سوئيچ خودرو جيپ خودش را به ما داد و پياده به مقر فرماندهي برگشت.
روزهاي تعطيل که خانه بود مرتب مي گفت "حقوقي که امروز گرفتم در قبالش براي مردم چه کردم"؟
به دنياي مادي بي تفاوت بود. يکبار ماشين و يکبار هم تمام اثاثيه منزلمان را به سرقت بردند، او اصلاً ناراحت نشد. به شوخي مي گفت "حتما دزد احتياج داشته که برده!!"
عقيده داشت در مهمانيها بعد از پذيرايي بايد پذيرايي فکري هم باشد. او هر نشست و برخاستي را بدون ذکر سخنان گهربار پيامبر و ائمه اطهار بيهوده مي دانست.
در آن روزها وقتي از پدرم مي پرسيدم درجه ات چيست مي گفت "همه ما سرباز امام زمان هستيم." بعد از مدتي ما را به جبهه جنوب در خوزستان برد. در داخل سنگر روي يک تابلوي فلزي نوشته شده بود "معاونت لشکر" من آن موقع متوجه مسئوليت پدرم شدم.
هميشه مي گفت "مقام دنيا هيچ مقامي نيست. بلکه مقام روز قيامت مقام با ارزشي است که خداوند آن را به هر کسي نمي دهد؟"
يک شب براي بازديد به يگان ما آمد. من از نحوه برخورد يک افسر عالي رتبه که مثل بسيجي ها با ما برخورد مي کرد لذت بردم او بسيار با صفا بود و من هرگز لحظه ديدار با آن بزرگوار را فراموش نمي کنم. صبح روز بعد خبر شهادت ايشان را شنيدم.
وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم براي فيلمبرداري به سنگر ايشان رفتيم، سجاده نماز او پهن بود و از آن بوي نماز مي آمد.
به اسارت دشمن که درآمدم چند روز بعد مرا به استخبارات بردند. در آنجا روزنامه اي عراقي ديدم که با شرح و تفصيل زياد خبر شهادت او را نوشته بودند.
در مهر ماه 63 در جزاير مجنون به آرزوي ديرينه خودش يعني شهادت رسيد.
«زماني بهتر از اين براي خدمتگزاري به دين اسلام و اهل بيت نخواهد بود. و چه فرصتي از اين زيباتر که خون همه شهداي اسلام از صدر تاکنون ضمانت اجرايي خدمت همه مسلمانان جهان است. در راه اسلام تلاش کنيد که خدمت شما بدون هيچ ريا و تزويري مورد رضاي خداوند قرار گيرد. ... خدمت به مسلمين و علماي اعلام بالاخص "رهبر عزيز" فراموش نشود.»
برگرفته از وصيت نامه وخاطرات خانواده شهيد و
-اميران شهيد صياد شيرازي، ترکان، مدارايي ، رضائيان
- افسران سلحشور و ارجمند

تو شهيد مي شوي
 

نزديک غروب بودگردان ها آماده عمليات خيبر مي شدند شهيد اصغر مهر عليان مثل هميشه به شوخي و مزاح فضاي گردان را عوض مي کرد. اصغر بعضي وقتها قبل از عمليات سر به سر بچه ها مي گذاشت با آن ها شوخي مي کرد و به بچه ها مي گفت فلاني تو در اين عمليات رفتني هستي، تو بايد بماني، تو مجروح مي شوي خلاصه به هر کسي يه حرفي مي زد بعد از عمليات، بعضي از بچه ها که حواسشان خيلي به موضوع بود وقتي بررسي مي کردند، مي ديدند، حرف هاي اصغر به واقعيت پيوسته. آن روز هم مثل هميشه در مورد رفتن و ماندن بچه ها گفت؛ بعضي ها حرف هاي اصغر را جدي نمي گرفتند. اما يکي از ميان جمع بلند شد و گفت از خودت بگو، رفتني هستي يا ماندي؟ گفت: من زخمي مي شوم و چند ساعتي زجر مي کشم و بعد به شهادت مي رسم. روز دوم عمليات خيبر بود. هنوز به صحبت هاي مهر عليان فکر مي کردم. گردان را جمع وجور کردم خيلي ها آسماني شدند و اصغر هم در وسط ميدان مين مجروح شد و ماند و بعد از چند ساعت خونريزي که هيچ کس نتوانست نجاتش بدهد به شهادت رسيد.
راوي: محمد فلاحت

...خلصنامن النار يا رب
 

چند روزي مانده بود به ماه مبارک رمضان من و دوستانم رفتيم پيشواز. اگر عراقيها مي فهميدند ما روزه داريم به هر طريقي بود سعي مي کردند آن را باطل کنند. سهميه خيلي کم ناهار را، که تقريبا يک ليوان برنج بود نگه مي داشتيم براي افطار. البته آن را پنهان مي کرديم که بهانه اي به دست عراقي ها ندهيم. روزهاي اول نمي خواستند قبول کنند که اسرا روزه مي گيرند اما با مقاومت بچه هاي اردوگاه، سرشان به سنگ خورد و بچه ها با تمام مشکلاتي که بود روزه مي گرفتند. سحرها براي اينکه خوابمان نبرد، مجبور بوديم تا نيمه شب تا سحر بيدار بمانيم تا دعا بخوانيم و اگر سحري هم پيدا مي شد، سحري بخوريم.
هوشنگ جديديان.

مسافرت...
 

روزي علي رو کرد به من و گفت: مادر، يک موضوع را از تو مي پرسم. جان امام، به من راست بگو. «چرا اينقدر به من احترام مي گذاري در حالي که من بايد به تو احترام بگذارم. چرا در حق من اينقدر فداکاري مي کني و هر چه من مي گويم همان حرف را قبول مي کني؟» گفتم: «علي جان تو جزو شهدا هستي، من تو را به عنوان يک شهيد مي بينم». مدتي گذشت تا اينکه يکروز به من گفت: مادر از تو چند سوال مي کنم، ببينم جواب مرا چه ميدهي؟ گفتم چه سوال هايي؟ گفت: وقتي روح رفت جسم ديگر به درد مي خورد؟! گفتم: نه يعني مفقودالاثر، خدا فردي را که دوست دارد روح و جسمش را با هم مي برد تا دست افراد گناه کار به تابوت او نخورد... علي به جبهه رفت و بعد از مدتي تلقن کرد: مي خواهم به مسافرت بروم، اگر دير آمدم منتظرم نباشيد، او رفت براي هميشه مفقودالاثر ماند.
نقل از مادر شهيد قوچاني، با کمي تلخيص
منبع:نشريه يارا-1389