درخت درخشان


 





 
دخترک ، عاشق ابرها بود ، آنها گاهي خرگوش مي شدند ، گاهي اسب ، گاهي هم مثل پرنده در هوا مي چرخيدند . روزهاي باراني را دوست داشت .دوست کوچکش را در يک روز باراني پيدا کرده بود. اين دوست يک گنجشک زخمي بود .
همه مي گفتند گنجشک مي ميرد ؛ اما دخترک زخم هاي گنجشک را پاک کرد و برايش لانه اي کنار پنجره ساخت . دخترک آرزوهاي زيادي داشت، بازهم آرزويي کرد. سيب هم آرزوهاي زيادي داشت ، او هم آرزويي کرد . آرزوي دخترک ، روي ابر خاکستري نشست ، آرزوي سيب ، روي ابر سفيد .
دو ابر خاکستري و سفيد زياد با هم خوب نبودند. آنها چشم ديدن هم ديگر را نداشتند. هر کدام آرزو کردند که آن يکي نباشد.
ابر خاکستري گفت: «چه مي شد يک روز صبح چشم باز مي کردم و ابر سفيد را نمي ديدم . آن وقت آزاد مي شدم » .
آسمان غمگين شد و با خودش گفت: «از کجا آزاد مي شدي؟ مگر من زندان هستم ؟ »
ابر خاکستري گفت: «بله زندان هستي ! يعني ديگر آسماني جز تو پيدا نمي شود که بتوانيم تويش يک نفس راحت بکشم ؟ هان ؟»
ابر سفيد که به شکل يک اسب سفيد درآمده بود گفت : « اي کاش يک اسب حقيقي بودم از اينجا فرار مي کردم . غرغرهاي اين ابر خاکستري ، خواب راحت را از من گرفته است ؛ يعني چه ؟! اين هم شد زندگي ؟»
آسمان گفت: «مگر چه عيبي دارد؟»
ابر سفيد گفت: «چه عيبي ندارد؟ دلم مي خواهد اسب باشم يک اسب بالدار » .

آسمان گفت: «هستي که ! »
دخترک دوست داشت، براي خودش و تمام بچه هاي کوچه، خانه اي بسازد. خانه اي که مال خود خودشان باشد. آرزو کرد درخت آنقدر رشد کند که دست هيچ کس به آن نرسد. مي خواست باغي پر از سيب داشته باشد .
دخترک خوابيد و در خواب، فرشته ي آرزوهايش را ديد. فرشته، لباس آبي به تن داشت. کمي شبيه مادرش بود . اما نه با دست هاي پينه بسته. فرشته بوي سيب مي داد . دخترک به ياد دانه هاي سيبي افتاد که در باغچه کاشته بود. باغ فرشته ، پر از شکوفه هاي سيب بود . فرشته ي آبي پوش ، دست دخترک را گرفت و روي شکوفه ها کشيد و گفت: «روي هر شکوفه اي که دست مي کشي آرزويي کن» .
دخترک آزرو کرد: « درد دست هاي مادرم خوب بشود . پدر از سفر بيايد . خانه اي داشته باشيم که مال خودمان باشد. من و همه ي بچه هاي کوچه باغ پر از سيب داشته باشيم . گنجشک کوچک، حالش بهتر بشود. دلم مي خواهد توي خوابم باران ببارد! »
فرشته گفت: «باران ؟»
دخترک گفت: «من باران را خيلي دوست دارم. شکوفه هاي آرزو ، آب مي خواهند! »
فرشته خنديد و چيزي نگفت.
سيب هم آرزويي داشت . با خودش گفت : « اي کاش بال داشتم و پرواز مي کردم تا از دست باغبان و مردم و سر و صداي بچه ها خلاص مي شدم . از آويزان بودن زير درخت بدم مي آيد . از ديوارهاي بلند اطراف بدم مي آيد . دلم مي خواهد يک ماه درخشان باشم » .
ابر خاکستري که مثل يک پرنده شده بود گفت : « چه سيب خودخواهي ! چه آرزوها و روياهاي عجيب و غريبي!ً آرزوي کودک قشنگ است. »
ابر سفيد که مثل يک خرگوش شده بود گفت : « مگر چه عيبي دارد؟ آرزوي سيب هم خيلي آرزوي قشنگي است ! »
ابر خاکستري گفت : « کجايش قشنگ است ؟»
ابر سفيد گفت : « پرش قشنگ است !»
ابر خاکستري گفت : « نه نه گوشش قشنگ است ! »
دعواي آنها شروع شد .
آسمان دست به کار شد. ستاره ها را جمع کرد. آنها را در دستانش ريخت و مثل شعبده بازها به هوا پرتاب کرد . ستاره ها چرخي زدند و به شکل درخت بزرگي درآمدند. آسمان گفت : « نه خرگوش ، نه پرنده ، درخت من قشنگه!»
دو ابر غرق تماشاي درخت درخشان شدند . صورت هاي شان نوراني شده بود . خيلي به هم نزديک شده بودند ؛ اما خودشان خبر نداشتند . صاعقه تا ديد که ابرها حواس شان به درخت است ؛ آنقدر خودش را کشيد ، تا اينکه آنها را به هم رساند ، از درد دستهايش ، فرياد بلندي کشيد، يک هوآسمان برقي زد . درخت بزرگ وسط آسمان شروع به درخشيدن کرد .
دخترک از صداي رعد و برق بيدار شد . مادرش ناله مي کرد. رفت تا قرص هاي مادرش را بياورد. نگاهي به آسمان کرد . درخت درخشان را که ديد لبخندي زد .
سيب گفت: « اگر من بال دربياورم ؛ بشوم يک ماه ، روي يک درخت آسماني ! واي که چقدر خوب است!»
آسمان گفت: « شکوفه هاي تو در خواب هاي آن دخترک بود!»
سيب گفت: « من که باور نمي کنم!»

باران شروع به باريدن کرد . باريد و باريد و باريد . پس از باران ، ماه روي درخت درخشان نشسته بود .
دخترک ، صبح گنجشک را آزد کرد. گنجشک پريد و رفت و ناپديد شد. لحظاتي بعد با يک شکوفه ي سيب در منقار، جلوي پنجره ي او نشست. از همان ها که دخترک در خواب ديده بود.
منبع:نشریه ملیکا شماره53