يک خاک ريز تا بهشت


 

نويسنده:محسن صالحي حاجي آبادي




 

 

خاکريز
 

بچه ها تشنه اند. دارند يکي يکي از دست مي روند. اين را شيخ حبيب گفت و بعد دستش را گذاشت بالاي چشمانش. نگاهي به خورشيد که مثل گلوله آتش وسط آسمان مي سوخت کرد و گفت: «بايد کاري کرد! حضرت عباس(ع) توي اين همه دشمن چه کار کرد؟ دست روي دست گذاشت؟ ترسيد؟».
و بعد از جايش برخاست و رفت آن طرف تر به سينه خاک ريز لميد. نگاهي داخل دوربين انداخت و زير لب چيزي گفت. دوباره نگاهي داخل دوربين کرد و بلند گفت: «سوختند! سوختند!».
رفتم کنارش. به سينه خاک ريز چسبيدم و نگاهش کردم. اشک توي چشمانش حلقه زده بود. زل زد توي چشمانم و گفت: «همه شان دارند هلاک مي شوند؛ اما...».
گفتم: «اما چي؟».
گفت: «اما يک قطره آب به لب هايشان برسانيم، هم محاصره شکسته مي شود و هم...».
با اضطراب گفتم: «چه طوري؟ زير اين همه آتش و گلوله، با کدام آب؟».
ابروهايش را در هم گره کرد. تيز نگاهم کرد و گفت: «پس کو اون همه شجاعت! پس هي نگو کاشکي روز عاشورا بودم! کاشکي از ياران امام حسين(ع) بودم! آن وقت هم مثل حالا. امام حسين که هزار بار قربانش شوم، با مثل تو چه کار مي کرد؟».
شرمنده سرم را زير انداختم و گفتم: «حالا بخواهيم برويم کو آب؟ آب هم که داشته باشيم، زير اين آتش سنگين چطور برويم جلو؟ توي اين بيابان بر هوت لم يزرع، که بدتر از کوير لوت است!».
تند نگاهم کرد و گفت: «تو هم کمتر از قوم بني اسرائيل نيستي! اگر چنين شد چي! و اگر... ها! ترس برت داشته است.»
گفتم: «اين حرف ها نيست».
گفت: «پس حرف چيه؟ ها! دوباره بهانه؟».
گفتم:«نه! حالا به فرض که آب پيدا کرديم. مگر مي شود تو اين بلبشو، راست راست رفت جلو؟ تازه! مگر يکي دو نفرند؟ هر جا را نگاه مي کني يک بسيجي لب تشنه، غبار به تن، به سينه خاک ريز خوابيده است.» و بعد دستم را بردم بالا. مشت کردم و به زمين کوبيدم و گفتم: «خورشيد هم انگار همه داغي اش را امروز به ارمغان آورده است!صد رحمت به شمشير و نيزه هاي ظهر عاشورا!».
شيخ حبيب خنده اي کرد و گفت: «ها مي ترسي، يا مي خواهي بگويي امروز از ظهر عاشورا جان فزاتر است؟».
بعد اسلحه اش را روي شانه اش انداخت و گفت: «کاشکي هي دم نمي زديم از حماسه و شجاعت! اين هم جنگ! اين هم ظهر عاشورا! يک جو غيرت و مردانگي! خوب نگاه کن. در صد متري است. پشت همين خاک ريز، يک گردان بچه شير چهارده پانزده ساله، با يک فرمانده ده بيست ساله! براي ما،براي اسلام؛ امّا من و تو! آنها دارند لحظه لحظه جان مي دهند. آن وقت تو شکايت خورشيد را مي کني؟».
و بعد دولّا دولّا رفت، من هم پشت سرش راه افتادم. هر از گاه، گلوله اي کنارمان به زمين مي خورد، زمين را مي شکافت و چتري از گرد و خاک و ترکش درست مي کرد و بعد مي ماند غباري کم رنگ از دود و باروت. شيخ حبيب، تند و تيز مي رفت و زيرلب زمزمه مي کرد. عرق پيشاني ام را با چفيه گرفتم و آهسته گفتم: «حالا هي زيرلب غُرغُر نکن! حرفت را بلندتر بگو».
لحظه اي ايستاد. نگاه تندي به صورتم انداخت و گفت: «ها؟ آدم نمي تواند لحظه اي توي خودش باشد، با خداي خودش درد دل کند! ديگر حق يا زهرا، يا زهرا گفتن هم ندارم».
و بعد بيشتر نگاهم کرد و گفت: «کوهي از غم روي کولم سوار است، تو هم آمده اي خون به جگرم کني!» و راه افتاد.
دوست داشتم زمين، دهن باز مي کرد و مرا مي بلعيد! از خودم بدم آمد. لجم گرفت. توي دلم گفتم: «خاک بر سرت کنند! بي عرضه! اين چه حرفي بود زدي! نمي تواني مثل يک آدم حرف بزني، زخم زبان زدنت چه بود!».
مي خواستيم از خم خاک ريز رد شويم که يکدفعه شيخ حبيب ايستاد و بلند گفت: «خدايا شکرت!» خودم را کشاندم جلو که يکدفعه خنده روي لبم سبز شد. شيخ حبيب سر برگرداند و گفت: «مهدي، مهدي! آب، آب!».
سرم را تکان دادم و آهسته گفتم: «ديدم! خودم ديدم!».
هم مي خواستم گريه کنم، هم مي خواستم بخندم! از دور، تانکر آبي را ديده بوديم. همان طور که رفتيم به طرف تانکر، شيخ حبيب گفت: «مهدي دعا کن! دعا کن تانکر، آب داشته باشد.» و پا تند کرد به طرف تانکر.
توي يک چشم به هم زدن، خودمان را رسانديم به تانکر آب. توي دلم و لوله اي به پا بود. دلم شور مي زد. خدا خدا مي کردم تانکر آب داشته باشد. شيخ حبيب دستش را برد به طرف شير. بدنم لرزيد. شير باز شد. دهانم خشک شده بود. زل زدم به لب شير، که آب از دهانه شير آويزان شد به طرف پايين. آب را که ديد، شير را بست و گفت: «مهدي، مهدي! دبّه، دبّه مي خواهيم! دبّه بيست ليتري. بگرد. ياعلي!».
شيخ حبيب، مثل پروانه ها، سنگر به سنگر را دور مي زد و اين شعر را مي خواند:

 

در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست

شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع
بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع!

دلم مي خواست مثل شيخ حبيب باشم؛ اما نمي شد. با خودم گفتم: «اي والله بابا! توکجا، شيخ حبيب کجا! اصلاً خدا، شيخ حبيب خلقش کرده!».
با خودم حرف مي زدم و دور سنگرها تاب مي خوردم که يکدفعه نزديک بود خشکم بزند. ايستادم. چشم هايم را ماليدم و درست نگاه کردم. درست ديده بودم. رو برگرداندم و گفتم: «شيخ حبيب! بيا، پيدا کردم!» صدايم را نشنيد. انگار توي خودش بود. دوباره صدايش کردم. اين دفعه شنيد. برگشت و گفت: «چه مي گويي؟» گفتم: «پيدا کردم!» و با دست به طرف چند دبّه اشاره کردم. توي يک چشم به هم زدن، خودش را رساند به من، و گفت: «کجاست؟ کو؟ کجاست؟» با دست اشاره کردم و گفتم: «آنجاست. نگاهش کن!» نگاهش که به دبّه ها افتاد، برق شادي از چشمانش موج مي زد.
دبّه ها را گذاشتيم زير شيرآب. انگار آب، بيشتر از ما دل شوره داشت! با سرعت مي ريخت توي دبّه ها. شيخ حبيب، شير را باز کرد و بعد دور تانکر و دبّه ها مي دويد، به سينه اش مي زد و مي گفت: «حسين، حسين! جانم حسين! جانم جانم جانم حسين!».
من هم يک چشمم به دبّه ها بود و يک چشمم به شيخ حبيب. با خودم گفتم: «نکند ديوانه شده! آفتاب زيادي به سرش خورده و قاتي کرده!» انگار فکر مرا خواند. گفت: «نه آقا مهدي! نه، ديوانه نشدم! شيدا شدم! يعني بودم. حالِ عاشق را پيدا کردم. عاشقي که مي خواهد معشوقش را از مرگ نجات بدهد».
با دست اشاره کرد و گفت: «آنهايي که آن طرف خاک ريز، دارند از دست مي روند معشوق هاي من هستند! حسين جان، يا زهرا!» و دوباره دويد دور تانکر.
دبّه ها سنگين بود و راه، طولاني. با زحمت، خودمان را رسانديم پشت خاک ريز اصلي. عرق از تمام سر و بدنمان مي ريخت. به نفس نفس افتاده بوديم. شيخ حبيب نگاهم کرد و گفت: «دلاور، طناب مي خواهيم.» بعد نگاهي به چفيه اش انداخت و گفت: «اين هم طناب».
او هميشه يک چفيه به گردنش بود و يکي به کمرش. چفيه گردنش را باز کرد. خنده بانمکي کرد و گفت: «اين هم طناب! اصلاً بگو کليد بهشت!».
گفتم: «خب، فرض کن طناب است! حالا مي خواهي چه کار کني؟ حالا اين دبّه ها را چطوري ببريم جلو؟».
من که داشتم حرف مي زدم، چفيه گردنش را باز کرد. يک سرش را بست به دسته يکي از دبّه ها و يک سرش را به مچ پايش. خيره نگاهش مي کردم. کارش که تمام شد، زل زد توي چشمانم و گفت: «ها! چرا نشسته اي؟» گفتم: «چه کار کنم؟» گفت: «دبّه را ببند به پايت. يا علي! زودباش!».
تازه فهميدم مي خواهد چه کار کند. گفتم: «نکند مي خواهي اين همه راه را سينه خيز برويم!».
همين طورکه سرش پايين بود، گفت: «اشکالي دارد؟» از کوره در رفتم و گفتم: «اين همه راه را؟ مگر زده به سرت؟ ما خودمان را هم نمي توانيم بکشيم! تازه!...» گفت: «ها! عزيزدلم، همين جاست که غيرت و شعور انسان فوران مي کند. بي غيرتي خودش را نشان مي دهد! ببين دلاور! در ره دلبر قدم برداشتن/ عشق مجنون مي خواهد و فکري بلند».
دوباره شرمنده شدم. سرم را پايين انداختم و با خجالت، خودم را آماده کردم. کارم که تمام شد گفت: «البته من به شما زور نمي گويم. هيچ اجباري هم نيست. ميل، ميل خودته! وقتي که خوب تمامش کردي شيريني اش را مي فهمي!».
شيخ حبيب از جلو مي رفت و من به دنبالش. مچ پايم داشت کنده مي شد. تا اينجا راه زيادي آمده بوديم. نفسم ديگر بالا و پايين نمي آمد. تمام بدنم از خستگي مي لرزيد. اشعه هاي خورشيد، مثل نيزه مي ريختند روي بدنم؛ اما جيکم در نمي آمد. مي دانستم اگر حرفي يا شکايتي داشته باشم يا کلمه اي از دهانم بيرون بپرد، شيخ حبيب توي يک چشم به هم زدن مي گيردش و مثل گرزي مي کوبدش توي سرم.
با هر زحمتي که بود خودمان را کشانديم طرف بچه ها. ديگر فاصله اي با بچه ها نداشتيم. مانع ما و بچه ها فقط يک خاک ريز بود؛ اما اگر حتّي خاکشيري روي خاک ريز ديده مي شد، عراقي ها سر تمام خاک ريز را مي بستند به گلوله.
چاره اي نبود. بايد آب را مي رسانديم به بچه ها. خودم را با زور کشاندم کنار شيخ حبيب. شيخ حبيب گفت: «مهدي جان! ديگر چيزي نمانده. بچه ها دارند هلاک مي شوند! بايد آب را رساند به بچه ها!» نفس زنان گفتم: «مارا گرفته اي! آخر چطوري مي شود از اين خاک ريز گذشت. خاک ريزي که مثل ديوار چنين بلند است!».
شيخ حبيب چشم هاي عسلي و زلالش را دوخت توي چشمانم.
- گر مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده، سرنگون بايد رفت
و بعد رو به عراقي ها کرد و گفت: «مرگ اگر مرد است گو نزد من آي/ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ. اول من مي رم بعد تو بيا!». قوسي به کمرش داد و چفيه را باز کرد. دبّه را به دست گرفت. بسم الله گفت و آرام مثل ماري خزيد به سينه خاک ريز. يک دفعه ديدم خاک ريز سوراخ سوراخ شد. جيغ زدم. شيخ حبيب، خودش را از سينه خاک ريز انداخت پايين. نگاهش کردم. خنده هاي قشنگش را که ديدم دلم آرام گرفت. خواستم حرفي بزنم که يک آرپيجي چند متري ما منفجر شد. رو کردم به شيخ حبيب الله و گفتم: «ديدي! ديدي نمي شود! حالا چه کار مي کني؟» لبخندي زد و گفت: «ماهي را از داخل آب گل آلود مي گيرند. حالا وقتشه آقا مهدي!» و بعد با دست اشاره کرد و گفت: «برو آن طرف تر. بيست-سي متري از من فاصله بگير. من اينجا سرشان را گرم مي کنم، تو خودت را از خاک ريز مي اندازي آن طرف».
کمي پا به پا کردم. ترس برم داشته بود. نگاهم کرد و گفت: «مرد باش، آقا مهدي! اينجا پل صراط است. فاصله ما با بهشت يک خاک ريز است؛ اما مرد مي خواهد!».
سينه خيز حرکت کردم و از شيخ حبيب فاصله گرفتم. دبّه را از مچم باز کردم و با خودم گفتم: بلند مي شوم و يکدفعه مثل خرگوش مي پرم روي خاک ريز و خودم و دبّه را پرت مي کنم آن طرف. آماده شدم. يک يا علي گفتم. بلند شدم و دبّه را سر دست گرفتم و خودم را کشاندم وسط خاک ريز. دبّه روي دو دستم بود که يکدفعه پايم ليز خورد. مثل گهواره اي داشتم عقب و جلو مي شدم که شيخ حبيب داد زد: «برو! برو. دِ برو!».
حس کردم حالاست که تمام گلوله هاي عراقي بدنم را آبکش کنند. نمي دانم چطوري با دبّه پرت شدم آن طرف خاک ريز و با سر افتادم روي زمين. همه اينها در يک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. کمرم درد گرفت. کش و قوسي به کمرم دادم و نشستم. ديدم که ده ها رزمنده، خاک آلو و تشنه لب زل زده اند به من و هاج و واج نگاهم مي کنند.
باورشان نمي شد که من خودم را انداخته باشم آن طرف خاک ريز. بچه ها را نگاه مي کردم که ديدم شيخ حبيب خودش را مچاله شده انداخت اين طرف خاک ريز. صداي الله اکبر بچه ها پيچيد در آسمان. حاجي خودش را رساند کنارم. وقتي لب هاي تشنه و ترک خورده حاجي را ديدم مي خواستم داد بزنم،گريه کنم و بال در بياورم. احساس کردم خدمت کوچکي را انجام داده ام. از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. حاجي که داد زد: «بچه ها، آب! آب!» نگاهي به سينه خاک ريز کردم و ديدم چند نفر از بچه ها را رو به قبله کرده اند. دلم برايشان کباب شد. اشکم درآمد. آهي کشيدم و گفتم: «خدايا، شکرت که لياقت دادي براي بچه هاي اسلام سقّايي کنم!».
 

منبع:نشريه باران- ش176.