جغله هاي جهاد


 

نويسنده: ملک محمودي




 

چه روزهاي باصفايي و چه شب هاي قشنگي بود، سرزميني در يه قدمي بهشت. چه بچه هاي باحالي، نه روستايي بودند و نه شهري، از سرزمين ملائک بودند و چند روزي مهمون اين کره خاکي. بيش ترشون چهارده ساله بودند و راننده لودر و بلدوزر. بهشون مي گفتند: سنگرسازان بي سنگر، معروف به جغله هاي جهاد.
مهر، هميشه براي من ماه پرکاري است، آن قدر که فکر مي کنم هر روزش، شنبه است و من هستم و کلي کار و برنامه. فکر نمي کردم بين اين همه درس و مشغله، بتونم کتاب غير درسي بخونم. مجموعه خاطراتي که به صورت کارت هايي کوچک درآمده بود، به دستم رسيد، به نام « جغله هاي جهاد».
چند روز بود گوشه کيفم جا خوش کرده بود. تو سرويس نشسته بودم که يادش افتادم. بغل دستي ام، کتاب درسي اش رو دست گرفته بود و تند تند مرور مي کرد. جعبه اي کوچک و سبز بود. عکس چند نوجوان که مشغول ساخت و ساز بودند، به عنوان طرح روي جلد آن خودنمايي مي کرد. بلند خواندم:« مجموعه خاطرات طنز دفاع مقدس(1)؛ نويسنده و راوي: محسن صالحي حاجي آبادي.»
بغل دستي ام چپ چپ نگاهم کرد، يعني آهسته تر. سرم را به علامت پوزش کج کردم. جعبه را باز کردم و اولين کارت را برداشتم. عکس يه گروه بيست نفره روي کارت بود. سادگي و صفاي خاصي تو نگاه شون موج مي زد. کارت را برگرداندم:« سنگرسازان بي سنگر»، شروع کردم به خواندن: کارت اول، کارت دوم و ... . گاه گاهي، بي اختيار صداي خنده ام بالا مي رفت. بغل دستي ام زد به شانه ام و گفت:« چي مي خوني؟»
يکي از کارت ها را به او دادم و گفتم:« بخون!»
با تعجب و بلند خواند:
آبروي ما رو بردين! بعد از عمليات کربلاي پنج، جغله هاي جهاد رو بردن براي آموزش نظامي. گفتند: لازمه! چهارمين شب آموزشي بود. گفته بودند که امشب، شب سختي داريم. شام مونو خورديم. کفشامونو گذاشتيم زير پتو و خوابيديم.
 

ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با يه سر و صداي عجيب و غريبي ريختند تو سالن. هرچه گاز اشک آور داشتند، زدند و هرچه تير مشقي بود، شليک کردند، اما کسي ککش هم نگزيد. اين قدر گلوله خمپاره و کاتيوشا دورمون خورده بود که چشم و دل مون پر بود. ديدن فايده نداره، شروع کردن به زدن بچه ها و از تخت انداختن شون پايين و هل شون دادن بيرون. منصور داد زد:« چرا مي زنيد؟ چرا هل مي ديد؟»
يکي شون داد زد:« خب، بريد بيرون! آبرمونو برديد، شما اومدين آموزش نظامي!»
هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ريسه رفتند و ولو شدند وسط سالن. يکي از پاسدارا خنديد و گفت:« فايده اي نداره، بريم. اينا آدم بشو نيستند.» آن ها رفتند و ما تا صبح خنديديم.
اين بار با هم بلند خنديديم و دقايقي بعد، صداي خنده کل مسافرا بلند شد. راننده چند بار از تو آيينه، هاج و واج ما را تماشا کرد، اما متوجه نشد ما چرا مي خنديم.
آن روز، جغله هاي جهاد، مهمان اتوبوس و شب هاي بعد، مهمان خانه هايمان شدند. حالا من و خيلي از دوست هايم، هم صداي جغله ها، عراقي ها را با « صداي خروس، سگ، الاغ و ...» سرگرم کرديم. سوار « آمبولانس شيخ مهدي»، روي خاکريز الاکلنگ سواري کرديم. « نارنجک انداختن» را ياد گرفتيم و افتخار کرديم به فرمانده اي که آن قدر کوچک است که همه جلويش را مي گيرند.
ظهرها، وقتي گرسنه و تشنه از مدرسه برمي گشتيم، هم کاسه« آب گوشت شيشه اي» شديم که قسمت هيچ کدام از جغله ها نشد. از ديدن« ديو و اجنه» در خرمشهر لذت برديم. فرمانده مقر را زير پتو کشانديم و برايش « جشن پتو» گرفتيم.
خوش به حال شان، چه روزگاري داشتند. انگار جبهه خونه خاله شون بود. نه از ترکش مي ترسيدند، نه از تير. اجر حماسه شون با خدا و لبخند بازي هاي ساده و طنزشون، مال شما.»

راستي شما هم اگر خواستيد کنار يک آدم بي شر و شور بخوابيد و با مشت و لگد از خواب نپريد، اگر دلتان مي خواهد سوار آمبولانس لودري شويد و يک جوري بهشت را از نزديک ببينيد، يا اگر دوست داريد وضوي خاکشير را تجربه کنيد و با دوستانتان در عمليات گرازگيري شرکت کنيد، هم سفر« جغله هاي جهاد» شويد.
در کنار فلاش کارت جغله هاي جهاد، فلاش کارت ديگري دارم. روي آن با خط سفيد نوشته: چفيه. گزيده اي از مثنوي بلند و شش صد بيتي چفيه است. اين کار را هم مؤسسه روايت سيره شهدا کار کرده است. اين دو فلاش کارت در کنار هم که قرار مي گيرند، آدم را به تعجب وا مي دارند.
از يک نويسنده است. يکي طنز و ديگر شعري عارفانه و عاشقانه در وصف مردان مجاهد و قهرمان ديروز، همان هايي که حماسه شان زبانزد عام و خاص شده. شعر چفيه هم خواندني است و آدم را به حال و هواي ديروزهاي سنگر و خاکريز مي برد. شايد بد نباشد شما هم اين دو فلاش کارت را تجربه کنيد. هم قاه قاه بخنديد و هم آرام و بي صدا گريه کنيد.

 

چفيه يعني آب بابا نان عشق
دست بابا رفته در دوران عشق

چفيه يعني باز گمنامي شهيد
از شهيدستان، گمنامي رسيد

گرچه نامش از زبان ها دور بود
استخوان پيکرش پر نور بود

منبع:نشريه انتظار نوجوان، شماره 53.