روايت


 

نويسنده: محمد کاظم کاظمي




 
يا محمد ! نفسي سوخته در دل داريم
آتشي سرخ و برافروخته در دل داريم
يا محمد! شرر آلوده ي عصيان ماييم
تشنه تر، خشک تر از ريگ بيابان ماييم
يا محمد! همه جز پوچي تکرار نبود
چارده قرن، علم بود و علم دار نبود
يا محمد! شب طوريم، بر آي از پس ابر
چشم راهان ظهوريم، بر آي از پس ابر
و کسي گفت، چنين گفت؛«کسي مي آيد»
«مژده اي دل! که مسيحا نفسي مي آيد»
ما يقين داريم آن سوي افق مردي هست
مرد اگر هست، بدانيد که ناوردي هست
ما نه مرداب، که جوييم، بيا برگرديم
و نمک خورده ي اوييم، بيا برگرديم
نه در اين کوه، صداي همگان خواهد ماند
آنچه در حنجره ي ماست، همان خواهد ماند
خسته منشين که حديبيّه حنيني دارد
عاقبت صلح حسن جنگ حسيني دارد
دشنه بردار که بر فرق کسان بايد کوفت
و قفس بر سر صاحب قفسان بايد کوفت
هرزه هر بُتّه که روييد، به داسش بنديم
گرد خود هر که بچرخد، به خراسش بنديم
سفر دشت غريبي است، نفس تازه کنيم
آخرين جنگ صليبي است، نفس تازه کنيم
زخم وامانده ي خصم است و نمکدان شما
«اي جوانان عجم! جان من و جان شما»
کوه از هيبت ما ريگ روان خواهد شد
و کسي گفت، چنين گفت:«چنان خواهد شد»
شمع اين مرقد اگر هست، همين ما را بس
مذهب احمد اگر هست،همين ما را بس
منبع:نشريه ي پيام زن، شماره216.