تفسير سوره بقره(2)
تفسير سوره بقره(2)
چكيده
كليد واژهها
تفسير سورة بقره، نفاق و منافقان، خدعه با خدا، بيماردلي، افساد، خودْمصلحپنداري منافقان.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ (بقره: 8)
آيات اول تا پنجم سورة بقره بيان حال كساني است كه داراي تقواي فطري و آثار نشئت گرفته از آن هستند و در نتيجه مشمول هدايت قرآن ميشوند. در مقابل آنان كساني قرار دارند كه از مسير فطرت منحرف شدهاند و در نتيجه از قرآن بهرهاي نميبرند و هدايت نميشوند. آيات ششم و هفتم دربارة چنين افرادي است.
افزون بر اين دو دسته، گروه سومي وجود دارند كه قرآن آنها را منافقين ميشمرَد.1 منافقين خطر بزرگي براي جامعة اسلامي هستند؛ لذا پس از پنج آيه در مورد متقين و دو آيه دربارة كفار، سيزده آيه از اين سوره دربارة منافقان است. به علاوه، در آيات فراواني از قرآن منافقان نكوهش شدهاند2 ونيز يك سورة كامل با نام «منافقون» در مورد آنان نازل شده است.
نكات آيه
1. منشأ و ريشة اين حالت كه كسي با آنكه چيزي را ندارد ميگويد دارم (يقول آمنا... و ما هم بمؤمنين) و درمان آن چيست؟
در پاسخ ميتوان گفت: منشأ اين حالت ـ كه قرآن آن را نفاق مينامد ـ ضعف نفس، ضعف شخصيت و ترس است.3 اين اشخاص از سويي فطرتشان منحرف شده است ـ در نتيجه ايمان واقعي نميآورند ـ و از سوي ديگر جرئت ندارند با اسلام و مسلمانان مخالفت كنند. به ناچار در ظاهر ايمان ميآورند و ادعا ميكنند مؤمناند، ولي در نهان بر ضد مسلمانان اقدام ميكنند و در هر جرياني به اقتضاي اوضاع، حالت خاصي به خود ميگيرند و در حقيقت ايمان ندارند؛ در نتيجه پناهگاهي ندارند. قرآن در توصيف اين حالت منافقان ميگويد: كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ؛ (منافقون: 4) گويي چوبهايياند به ديوار تكيه داده شده. هر بانگي را بر زيان خود ميپندارند. لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغاراتٍ أَوْ مُدَّخَلاً لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ؛ (توبه: 57) اگر پناهگاهي يا نهانگاهي يا جايي براي درون شدن بيابند، هرآينه شتابان به آن روي ميآورند. ضعف نفس، ضعف شخصيت و ترس از درون و فقدان پناهگاه در بيرون به دليل ايمان واقعي نداشتن به خداوند، منافقان را از هر گونه نيروي دروني و بيروني محروم ساخته است؛ در نتيجه ظاهر و باطنشان متفاوت است. در مقابل، مؤمنان همانند كوهي استوار و بزرگ در برابر حوادث استقامت ميكنند. چون ميدانند تمام هستي از خداست و به قدرت و عنايت او تكيه ميكنند. البته گاهي در مؤمنان نيز چنين حالت نفاقي به صورت پنهان يافت ميشود. شخص در عين اينكه مؤمن و معتقد به خداست، در اينكه خداوند روزيرسان است، ترديد دارد؛ در جنگ ميترسد و ميگريزد و با خود ميگويد خدا كه به فكر ما نيست، ما بايد به فكر خودمان باشيم. اينگونه امور از وجود درجهاي از نفاق در دل حكايت ميكند.
يگانه راه براي زدودن اين صفات ناپسند از انسان و پرهيز از نفاقِ دروني، تقويت ايمان به خداوند و رسيدن به درجات كامل ايمان است؛ چنانكه روانشناسان هم ميگويند: تنها عامل جبرانكنندة ضعف شخصيت، ايمان به خداوند است. اين مطلب از نظر مباني ديني مسلّم است.
2. خداوند در مورد منافقان از تعبير «و من الناس» بهره گرفته است؛ شايد به اين علت كه اين تعبير تحقيرآميز است و ميخواهد بگويد كه گويا در بين مردم چنين افرادي هم يافت ميشوند.
3. خداوند دربارة دو گروه قبلي، يعني متقين و كفار، اوصاف كاملاً مشخصي را بيان كرده، ولي در مورد منافقان گاه به كارهاي ناشي از نفاق آنها اشاره كرده و گاهي نيز به اوصاف آنان پرداخته است؛ مانند دو گروه قبل به اوصاف كاملاً مشخص و معيني اشاره نكرده است. شايد اين نحوه تعبير دربارة آنان اين مطلب را برساند كه منافقان در نفس خود حالت ثابت و مشخص ندارند، چون مباني صحيحي ندارند، نميتوان واقعيت و حقيقت آنها را نشان داد. آنان در هر وضعي به اقتضاي آن عمل ميكنند: مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ
ذلِكَ لا إِلي هؤُلاءِ وَ لا إِلي هؤُلاءِ (نساء: 143) پرهيزكاران به دليل اعتقاد واقعي در ظاهر و باطن، صفات و رفتاري ثابت و متناسب با ايمان خود دارند و كافران نيز به سبب كفرِ رسوخ يافته در دلهايشان ـ كه در ظاهر و باطن يكسان است ـ رفتار و صفات ثابتي متناسب با كفر دارند؛ ولي منافقان كه در ظاهر ايمان و در باطن اعتقادي ندارند، رفتار و صفاتي ثابت كه همواره متناسب با ايمان يا كفر باشد، ندارند، بلكه به اقتضاي اوضاع، رفتار و حالات متفاوتي دارند و هيچيك از آنها داراي ثبات و دوام نيست. بر همين اساس قرآن بيشتر به كارهايي كه ناشي از نفاق آنها هست اشاره ميكند كه اولين آنها اين است كه زبان آنها با دلشان مطابق نيست و آنچه را در دل ندارند، اظهار ميكنند: يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ.
4. در آية كريمة آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ، حرف جرّ باء در «و باليوم الاخر» تكرار شده است. علت اين تكرار تأكيد بر ايمان به روز قيامت است. چون بتپرستان به خداوند ايمان داشتند و در مورد بتپرستيي خود ميگفتند ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي؛ (زمر: 3) «ما آنها را نميپرستيم مگر براي اينكه ما را به خدا نزديك سازند». در نتيجه منافقان اگر ميگفتند كه ما به خدا ايمان آوردهايم و ايمان به آخرت را نميگفتند، با مشركان و كافران شريك بودند ولي منافقين ميخواستند خود را از صف مشركين و كفار جدا كنند؛ لذا با تأكيد بر ايمان به روز قيامت ميخواستند ايمان ظاهري خود به روز قيامت را برجسته سازند.
يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ (بقره: 9)
منافقان كساني هستند كه اظهار ايمان ميكنند تا از منافع ظاهري ايمان استفاده كنند، ولي مؤمن نيستند؛ بلكه ميخواهند با اظهار ايمان، خدا و مسلمانان را فريب دهند، اما فقط به خود نيرنگ ميزنند و اين را درك نميكنند.
لغات آيه
ما يشعرون: شعور به معناي ادارك جزئي و دقيق و ريزبيني است.5 تفاوت بين شعور، ادراك و عقل در اين است كه ادراك اعم از جزئي و كلي است. عقل، تنها ادراك كلي است ولي شعور، ادراك جزئي است. البته شايد بتوان گفت: منظور از شعور، مطلق ادراك دقيق است، اعم از اينكه جزئي يا كلي باشد؛ همانگونه كه «شَعْر» ريشة اين كلمه به معناي «مو» آمده كه گويا از دقت و ريزبيني حكايت دارد.6
نكات آيه
باب مفاعله مانند باب تفاعل براي مشاركت است؛ يعني دو نفر در اجراي كاري دخالت دارند. در باب تفاعل نسبت فعل به طرفينِ مشاركت، مساوي است، ولي در باب مفاعله فعل به شروعكننده نسبت داده ميشود. البته گاهي باب مفاعله در مواردي به كار ميرود كه مشاركت در آنها معنا ندارد؛7 مانند مواردي كه فعل يك طرفي است، مثل «عافاه الله» و «عاقبه الله» كه عافيت و عقوبت يك طرفي است. يا به طور كلي صلاحيت طرفيني وجود ندارد، مانند مواردي كه يك طرف غير ذيشعور باشد؛ مثل «أحاول ان اكتب». حال با توجه به آنچه گذشت در آية شريفه آيا با تكلف معناي مشاركت را در مورد يخادعون قائل شويم يا اينكه امكان دارد معناي ديگري نيز در اينجا صحيح باشد؟
با دقت روشن ميشود كه در باب مفاعله معناي ديگري غير از مشاركت نيز هست و آن، «درصدد برآمدن» و «تصميم به كاري گرفتن» است. چنانكه «قاتَلَ» نيز غالباً در همين معنا به كار ميرود. اگر دو نفر با هم بجنگند و كسي هم كشته نشود، باز لفظ قاتَلَ بر كارآنها اطلاق ميشود. پس معناي درصدد برآمدن و تصميم گرفتن مناسبتر است. بر اين اساس، معناي آيه چنين ميشود كه منافقان درصدد خدعه و نيرنگ با خدا و مؤمنان برآمدند و چنين تصميم گرفتند. با توجه به اين معنا سرّ تغيير سياق از «يخادعون» به «يخدعون» در ادامة آيه نيز روشن ميشود كه منافقان درصدد خدعه و نيرنگ با خدا و مؤمنان برآمدند، ولي خود نيرنگ خوردند. پس چون در باب مفاعله در اين گونه موارد معناي مشاركت وجود ندارد بلكه معناي درصدد برآمدن مدنظر است، سرّ تغيير سياق از باب مفاعله (يخادعون) به ثلاثي مجرد (يخدعون) اين است كه منافقان ابتدا درصد خدعه و نيرنگ با خدا و مؤمنان برآمدند، كه اين معناي باب مفاعله (يخادعون) است؛ ولي سرانجام خود نيرنگ و فريب خوردند، كه اين معناي ثلاثي مجرد (يخدعون) ميباشد.
نكتة دوم: معناي خدعه با خدا چيست؟ بر اساس معناي لغوي خداع، منافقان در ظاهر عملي انجام ميدهند كه باعث پنهان كردن قصد باطني آنها شود. آنان درصدد مكر و فريب با خدا و مؤمنان بر ميآيند. فريفتن مؤمنان روشن است ولي فريفتن خداوند روشن نيست، چون آنان اگر خدا را باور دارند، بايد بدانند كه خدا را نميتوان فريفت و اگر باور ندارند، در اين صورت چه كسي را ميخواهند بفريبند؟ مفسران به اين پرسش دو پاسخ دادهاند:
1. به كار بردن واژة: خداع در مورد خداوند مجاز است؛ آن هم مجاز لغوي. يعني كار منافق مانند كار كسي است كه گويا ميتواند خدا را فريب دهد، هرچند خداوند را در حقيقت نميتوان فريفت. مثل اينكه ميگويد: ميخواهي مرا مسخره كني؛ يعني عمل تو مانند عمل كسي است كه به واقع ميتواند مرا مسخره كند، ولي من در حقيقت مسخره نميشوم؛ فقط در ظاهر، عمل تو مانند عمل اوست.
2.در اينجا مجاز عقلي و مجاز در اسناد به كار رفته است و مراد از «يخادعون الله»، «يخادعون الرسول» است؛ چون رسول شخصي عادي نيست و مبارزه با او مبارزه با خداست. مانند آية إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ و اين بيان در واقع تهديد آنها از سوي خداست كه فريفتن رسول، فريفتن خداوند است.
اما وجه ديگري نيز ميتوان بيان كرد كه به بيان مقدمهاي نياز دارد:
اگر در كارهاي خودمان دقت كنيم ميبينيم با اينكه به برخي امور اعتقاد داريم ولي در مقام عمل كوتاهي ميكنيم و يا بر خلاف آن عمل ميكنيم. ما به خدا و احاطه او بر همة عالم، و قدرت و حكمروايي او اعتقاد داريم، اما در عمل به ديگران تكيه ميكنيم و قدرت خدا را فراموش ميكنيم و گاهي نيز مانند منافقان خدعه و نيرنگ ميكنيم. عملي را به ظاهر ميگوييم براي خدا انجام ميدهيم ولي موقعي كه به درون خود رجوع ميكنيم، عوامل زيادي غيرخدا مانند شهرتطلبي، جاهطلبي و امثال آن را مييابيم. گاهي نيز اين عوامل آنقدر قوي است كه بر خود شخص هم مشتبه ميشود و نميفهمد و درصدد رفع آن بر نميآيد. سرّ مطلب در اين است كه در نفس انساني تمايلاتي وجود دارد كه بر اثر توجه به آنها، به تدريج قوي ميشوند، و به هر مقدار كه اين تمايلات نفساني شديد شوند، مانند پرده و حجابي در مقابل نور عقل قرار ميگيرند. شهوت، غضب و ديگر تمايلات و از همه مهمتر رياستطلبي انسان را محكوم خود ميكند. در حقيقت انسان محكومِ يك سلسله ملكات رذيله ميشود و عقل در پسِ اين پرده و حجاب قرار ميگيرد. به نام خدا شروع ميكند، بسم الله ميگويد، ولي طراح اصلي جز هوا و هوس نيست.
از اين مقدمه چنين نتيجه گرفته ميشود كه بر اثر شدت تمايلات نفساني گاهي نفس و شيطان چنان فعاليت ميكنند كه انسان را به خدعه با خدا وا ميدارند، هرچند شخص به خدا ايمان دارد. همواره به فكر فريب است و نميانديشد كه آيا با خدا هم ميتوان خدعه كرد يا خير؛ مانند كساني كه به دروغگويي عادت كردهاند و روز قيامت هم در مقابل خدا دروغ ميگويند. منافقان نيز از ابتدا به خدعه عادت كردهاند و اين رذيلة اخلاقي در آنها رسوخ كرده و به صورت ملكه درآمده است، به شكلي كه ديگر فرصت فكر و تشخيص ندارند و ميخواهند خداوند را نيز بفريبند. در ظاهر ادعا ميكنند به خدا و قيامت ايمان دارند، ولي به اقتضاي ملكة نفساني با خدا نيرنگ ميكنند. شايد ما نيز با اين همه ملكات رذيله اگر در آن زمان بوديم، از آنان ميبوديم و نفاق ميورزيديم، البته شايد نفاق آنها شديدتر بوده و شايد برخي از ما از آنان در نفاق شديدتر باشيم.
نكتة سوم: معناي اينكه منافقان خود را فريب ميدهند چيست (وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ)؟ در جواب ميتوان گفت: همة افراد طالب سعادت خود هستند، ولي اگر كسي بر اثر شدت تمايلات نفساني راهي را كه راه سعادت و خوشبختي نيست بر خود، راه سعادت و خوشبختي بنماياند، در واقع حق را از خود پنهان كرده و خويش را فريب داده است. البته در آيه ديگري آمده كه إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ؛( نساء: 142) «منافقين خدا را فريب ميدهند، در حاليكه خداوند آنان را ميفريبد. انتساب خداع به خداوند از آن جهت است كه تمام افعال به خدا منتهي ميشود و بر اساس نظامي است كه خداوند بر قرار ساخته است. بر اين اساس، ميتوان گفت خدا آنان را فريب داده و اشكالي هم وارد نيست.
نكتة چهارم: چرا منافقان درك نميكنند (و ما يشعرون)؟ در توضيح معناي لغات آيه بيان شد كه شعور نوعي ادراك دقيق و ريزبيني همراه با دقت است و در اموري كه به آساني درك و احساس شوند، به كار نميرود. براي مثال نميگويند: «شعرت حرّ النار»، ولي گفته ميشود: «شعرت حرّما في بدني»، چون حرارتي لطيف و دقيق است.
در مورد منافقان فهم و درك اين مطلب كه آنها درصدد خدعه و نيرنگ با خدا و مؤمناناند ولي در حقيقت مشغول فريب خود هستند، به آساني بر ايشان حاصل نميشود، بلكه به دقت و ريزبيني نياز دارد كه منافقان به علت تمايلات نفساني شديد و غلبة هواهاي نفساني و رسوخ رذائل، از آن محروم شدهاند؛ لذا قرآن ميفرمايد كه منافقان شعور و توان درك اين مطلب را ندارند كه حقيقت خدعه و نيزنگ با خدا و مؤمنان، فريب خود است و فريفتن خويش يعني اينكه آدمي راه شقاوت و هلاكت را براي خود راه سعادت و خوشبختي بپندارد.
فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ (بقره: 10)
از جمله وصفهايي كه خداوند براي منافقان بيان ميكند اين استكه قلبهاي آنان بيمار است و خداوند بر بيماري آنها ميافزايد. در اين آيه دو مطلب به توضيح نياز دارد:
اول اينكه قلب در قرآن به چه معنايي به كار رفته است و چه ارتباطي با قلب مادّي دارد؟ و دوم اينكه چرا خداوند بر مرض قلبيِ منافقان ميافزايد؟
قلب در قرآن و رابطة آن با قلب مادي
در بيشتر موارد قلب در قرآن به معناي قوة دراكة انسان يعني عقل به كار رفته، ولي افعال قلب نسبت به افعال عقل وسيعتر است؛ چون عقل مدرك كليات است، ولي قلب علاوه بر آن، مدرك جزئيات نيز هست. يعني انواع ادراك، اعم از حصولي و حضوري و كلي و جزئي، كار قلب است، و نيز در قرآن كريم نوع ديگري از ادراك به نام وحي ـ كه ماهيت آن براي ما شناخته شده نيست ـ به قلب نسبت داده شده است. افزون بر اين، قلب مركز عواطف و احساسات، محل ايمان و عشق و محبت است و نيز اموري مانند ترس، اضطراب، حسرت، غيظ، قساوت و غلظت، غفلت، گناه، زيع، كذب، نفاق، انكار، ذكر، توجه، انابه، اطمينان و آرامش، خشوع، رحمت، رأفت و لينت، انس و الفت و صفات و كارهاي متعدد ديگري به قلب نسبت داده ميشود كه بهخوبي ميتوان نتيجه گرفت كه اصطلاح قلب در قرآن با قلب مادي كاملاً متفاوت است و شايد بتوان گفت: قلب در هيچ جاي قرآن به معني جسماني آن به كار نرفته است؛ چون اصولاً هيچيك از اين كارها را نميتوان به اندامي از اندامهاي بدن نسبت داد و حتي در بعضي از صفات نادر مثل سلامت و بيماري كه ميتوانند صفات قلب مادي باشند، قرائن بخوبي نشان ميدهد كه منظور از سلامت و مرض، مفهوم مادي و جسماني آن دو نيست؛ بلكه جنبههاي رواني و اخلاقي و معنوي آنها مورد نظر است. در نتيجه ميتوان ادعا كرد كه منظور از قلب همان روح يا مرحلهاي از روح انسان است كه منشأ ويژگيها و خصلتهاي انساني ميباشد.
البته كلمة قلب در مفهوم قلب فيزيكي و مادي با اصطلاح قرآني آن مشترك لفظي است و در هر يك از دو معنا بدون توجه به معناي ديگرش و بدون آنكه رابطه ميان آن دو در نظر گرفته شود، به كار ميرود. در خصوص رابطه بين اين دو استعمال وجوهي بيان كردهاند كه چندان پذيرفتني نيست، از جمله:
1. لغتشناسان در بيان تناسب اين دو مفهوم گفتهاند: كلمة «قلب» با تقلب و قلب و انقلاب كه به معني تغيير و تحول و زير و روشدن است، همخانواده است و وجه مشترك بين معناي لغوي و اصطلاح قرآني آن نيز همين است؛ زيرا در قلب به معناي اندام بدني خون همواره در حال زير و روشدن است و قلب به معناي قرآني هم حالات متغير و دگرگون شونده دارد.8
2. علامه طباطبايي ـ رضوان الله تعالي عليه ـ در تفسير شريف الميزان فرمودهاند كه حيات و زندگي در نخستين مرحلهاش به قلب تعلق ميگيرد و در آخرين مرحله نيز از قلب جدا ميشود. بنابراين به كار بردن واژة قلب در روح و صفات روحي به اين مناسبت است كه قلب اندامي از بدن است كه تجليگاه روح و نخستين عضوي است كه روح به آن تعلق ميگيرد و به يك معنا، واسطة ارتباط روح با بدن است.9
البته مطلب پيشگفته موضوعي تجربي است و اثبات صحت آن بر عهدة علماي طبيعي خواهد بود. در مورد اين نظريه اين ابهام وجود دارد كه آيا واقعاً چنين است؟ و قلب نخستين عضوي است كه زنده ميشود و آخرين عضوي است كه ميميرد و همين باعث شده تا كلمة قلب را به معناي قوة مدركه و مركز عواطف بهكارگيرند؟ شايد مناسبتر بود كه كلمة روح به اين معنا به كار ميرفت. واژة روح است كه معناي حيات را تداعي ميكند. به هر حال به نظر ما اين ديدگاه دور از ذهن است.
ميتوان گفت كه چون حالات روحي منسوب به قلب و روح، مانند شادي، اضطراب، تشويق، بيشتر و پيشتر از هر عضو ديگر در قلب و ناحية قلب احساس ميشوند و انسان در بدن خويش قلب را عضو مرتبط با اين حالات ميشناسد، اگر قرار باشد وجهي در بيان رابطة ميان قلب به معناي اندام خاص با قلب به معناي قوة مدركه و مركز عواطف ارائه دهيم، اين وجه وجيهتر و جالبتر به نظر ميرسد، گرچه هيچيك از اين گونه مباحث براي ما كارگشا نيست و در چيستي مفهوم قلب در قرآن نميتواند به ما كمك كند.
چرا خداوند بر بيماردليِ منافقان ميافزايد؟
وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لكِنْ لا يَشْعُرُونَ (بقره: 11 و 12)
يكي از مظاهر نفاق، اظهار ايمان و اخفاء كفر و خدعه با خدا و مؤمنان است كه در آية قبل گذشت. در اين آيه به يكي ديگر از مظاهر نفاق اشاره ميكند و آن اينكه وقتي به منافقان گفته ميشود در زمين افساد نكنيد، ميگويند ما اصلاحگريم و در آية بعدي منطق پوچ و نادرست آنها را ميكوبد و ميگويد آگاه باشيد كه اينان مفسدند، ولي درك نميكنند.
نكات آيه
2. منظور از «لاتفسدوا في الارض» چيست؟ «فسادِ» هر چيزي به اين است كه منافع مورد نظر آن از دست برود. ميوه اگر تلخ و غير قابل خوردن شود، فاسد شده است. روح انسان نيز چنين است؛ اگر استفادههايي كه بايد از آن برد از دست برود، فاسد شده است. اجتماع نيز همينگونه است. اجتماع تشكيل شده براي اينكه افراد با تعاون و همكاري به تكامل مورد نظر برسند؛ چه، افراد به تنهايي نميتوانند همة منافعي را كه انسان بايد به آن برسد، كسب كنند؛ اگر جامعه اينگونه بود، صالح و گرنه فاسد است. علت اينكه از فساد اجتماعي به «فساد فيالارض» تعبير شده اين است كه زمين براي زندگي اجتماعي تعيين شده است و اين حيات ارضي منافعي دارد، و چون حيات در اين جا تكاملي است، بر خلاف نشة آخرت كه تكاملي نيست، اين حيات ارضي اگر زمينه را براي تكامل فراهم كرد، جامعه صالح است و اگر بر عكس، مانع پيشرفت شد، جامعه فاسد است.
پيام قرآن و پيامبران الهي اين است كه «لاتفسدوا في الارض»، «لا تعثوا في الارض مفسدين» (بقره: 60) و در مقابل از حضرت شعيب نقل ميكند كه ميفرمايد: ان اريد الا الاصلاح ما استطعت (هود: 88) از اهداف انبيا اصلاح زمين و جلوگيري از فساد بود.
صلاح و فساد جامعه صورتهاي گوناگوني دارد و تنها به امور اقتصادي، فرهنگي، كشاورزي و امثال آن نيست. جامعه موقعي صالح است كه از همة جوانب به پيشرفت انسان در راه رسيدن به اهداف عالي او كمك كند. اقوام مختلف فسادهاي گوناگوني داشتند. در صدر اسلام هم، يهوديان، منافقان و مشركان در جامعه افساد ميكردند. اين آيه افساد منافقين را بيان ميكند. اما افساد آنها چگونه بوده است؟
بعضي از مفسران گفتهاند: منظور از افساد، كفر باطني منافقين است؛ چون براي اصلاح جامعه هيچ چيز مهمتر از ايمان و براي افساد آن هيچ چيزي بدتر از كفر و شرك نيست.
شماري ديگر گفتهاند: منظور از افساد، دورويي و نفاق است؛ چون روح صفا و صميميت را از جامعه ميبرد و جامعه موقعي ميتواند صالح باشد كه افراد آن با صفا و صميميت با هم زندگي كنند.
احتمال سوم اينكه منافقان در ظاهر با مؤمنان و در مجامع آنها بودند، ولي در باطن تمايل به كفار داشتند و اخبار مؤمنان را پنهاني به كافران ميرساندند و جاسوسي ميكردند. اين امر باعث ميشد كه كفار، هم نسبت به مؤمنين جري شوند و هم اجتماع مسلمين را سست بدانند. لذا موقعي كه مورد اعتراض واقع ميشدند ميگفتند: ان اردنا الا احساناً و توفيقاً (نساء: 62) منظورمان اصلاح و ايجاد وفاق بين دو دسته است. اين آيه هم مناسب با آيه سوره بقره است؛ موقعي كه گفته ميشد لاتفسدوا في الارض، در جواب ميگفتند: انما نحن مصلحون. با تأكيد و حصر خود را مصلح و اهل اصلاح معرفي ميكردند. قرآن ميگويد اينان شما را نفريبند، بلكه: أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لكِنْ لا يَشْعُرُونَ. پس مقصود از «لاتفسدوا» تضعيف جامعة اسلامي با جاسوسي است.
3. اينكه منافقين خود را مصلح ميخوانند، آيا دروغ ديگري است كه ميگويند؟
بعيد نيست چنين باشد، چون اينها به دروغگويي عادت دارند؛ ولي اين وجه با جملة لايشعرون تناسب ندارد. وجه بهتر اين است كه منافقان به سبب عادت به دروغگويي نحوة ادراكشان تغيير كرده است و همانگونه كه گفته شد، فطرت آنان انحراف يافته و دگرگون شده و به دروغگويي عادت كردهاند، به گونهاي كه ديگر فرق اصلاح و افساد را درنمييابند. حتي اعضاي ظاهري بدن نيز اينگونهاند. مثلاً اگر چشم به نوع خاصي از ديدن عادت كند، ديگر ديد صحيح نخواهد داشت. ادراكات قلبي هم اگر مدتي بر خلاف فطرت و واقع دنبال شوند، فطرت به تدريج منحرف ميگردد و همه چيز را به صورت غير واقعي و عوضي درك ميكند و در نتيجه افساد را اصلاح ميپندارد. البته كاملاً روشن است كه اينگونه افراد خود مسئول چنين حالتي هستند؛ چون علت انحراف را خودشان فراهم كردهاند و اين آيه درس عبرتي است به ويژه براي كساني كه بخواهند به نوعي در جامعه رهبري كنند. اينان بايد فطرتشان كاملاً سالم و از هر گونه نفاقي پاك باشد؛ زيرا اگر ذرهاي نفاق در آنان باشد، سرانجام اثر خود را ظاهر ميكند. در خانواده نيز پدر بايد سالم باشد تا مصالح و مفاسد را به صورت واقعي و صحيح درك كند كه بتواند به فرزندان انتقال دهد.
نتيجهگيري
1. ريشة نفاق در وجود انسان به ضعف نفس و بيشخصيتي و ترس بازميگردد و درمان آن، تقويت ايمان به خداوند است.
2. تعبير «من الناس» در آيه و «من الناس من يقول آمنا...» براي تحقير است.
3. چون منافقان حالت ثابتي ندارند، در اين آيات بيشتر به كارهاي ناشي از نفاق آنها اشاره شده است.
4. تكرار حرف جرّ در «باليوم الاخر» براي تأكيد بر اعتقاد به روز قيامت است.
5. خداع به معناي اخفاء به قصد فريفتن ديگران و شعور به معناي دقت و ريزبيني است. باب مفاعله به معناي درصدد برآمدن ميباشد؛ در نتيجه «يخادعون» يعني درصدد خدعه و نيرنگ بر ميآيند. سرّ تغيير سياق از «يخادعون» به «يخدعون» اين است كه منافقان در پي نيرنگ برآمدند ولي خود نيرنگ خوردند.
6. دربارة معناي فريب خدا از سوي منافقين، برخي گفتهاند مجاز لغوي است، شماري نيز گفتهاند مجاز عقلي است؛ اما وجه بهتر اين است كه تمايلات نفساني اگر شديد شوند، حجاب عقل ميشوند و شخص را به خدعه با خدا وا ميدارند، در نتيجه او ميپندارد با خدا هم ميتوان خدعه كرد.
7. معناي اينكه شخص خودش را فريب بدهد اين است كه بر اثر شدت تمايلات نفساني شخص راهي را كه در حقيقت راه سعادت و خوشبختي نيست، بر خود راه سعادت و خوشبختي مينماياند. اينكه منافقين درك نميكنند، چون غلبه هواهاي نفساني در رسوخ رذائل آنها را از دقت و ريزبيني محروم كرده است.
8. قلب در اصطلاح قرآن با قلب مادي كاملاً متفاوت است و منظور از آن، همان روح يا مرحلهاي از روح انسان است كه منشأ حالات و ويژگيهاي رواني انساني است. در بيان رابطة قلب مادي و اصطلاح قرآني آن گفتهاند: 1. معناي لغوي قلب زير روشدن است. قلب مادي خون را زير و رو ميكند و قلب در اصطلاح قرآني، حالات متغير دارد. 2. قلب نخستين عضوي است كه حيات و روح به آن تعلق ميگيرد و آخرين عضوي است كه روح از آن جدا ميگردد و گويا تجليگاه روح است. البته اين مطلب دور از ذهن است. 3. وجه بهتر اين است كه حالات روحي بيشتر از همه در ناحية قلب احساس ميشود.
9. اينكه خداوند بر بيماردليِ منافقان ميافزايد بدان علت است كه اين نظام الهي در عالم هستي بدين گونه است كه هر كس هر راهي را دنبال كند، در آن به تكامل و اوج ميرسد.
10. مقصود از فسادِ هر چيزي اين است كه منافع مورد نظر آن از دست برود. افساد منافقان، يا كفر باطني يا درويي و نفاق آنهاست يا اينكه منظور از افساد تضعيف جامعة اسلامي به سبب جاسوسي آنهاست. منافقان به اين علت خود را مصلح ميدانند كه ديگر بر اثر نفاق و تداوم آن، فرق اصلاح و افساد را درنمييابند.
پي نوشت ها :
* دانشپژوه دكتري تفسير و علوم قرآن.
1. تقسيم مردم به متقين، كفار و منافقين تقسيم و حصر عقلي نيست، چون مستضعفين را دربر نميگيرد؛ زيرا «مستضعف»، متقي، كافر يا منافق نيست. البته آيه هم درصدد بيان حصر نيست و به تقسيم نظر ندارد.
2. إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ، (نساء: 145)؛ إِنَّ الْمُنافِقِينَ هُمُ الْفاسِقُونَ (توبه: 67). همچنين در سورههاي بقره، آلعمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنكبوت، احزاب، فتح، حديد، حشر، منافقون، تحريم، منافقان نكوهش شدهاند.
3. وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ؛ «به خداي سوگند ميخورند كه از شمايند و حال آنكه از شما نيستند و ليكن گروهي هستند كه ميترسند» (توبه: 56).
4. خدع، الاخداع، اخفاء الشيّ و به سميّت الخزانة مُخذعا... (خليل بن احمد، العين، ذيل ماده)؛ خدعت الرجل اخدعه خدْعاً: اذا اظهرت له خلاف ما تخفي و كل شيء كتمته فقد خدعته (ابوبكر محمد بن الحسن بن دريد الازدي، جمهرة اللغة، ذيل ماده)؛ الفرق بين الخدع و الكيد: ان الخدع هو اظهار ما ينطق خلافه اراد اجلاب نفع او دفع ضرر (ابوهلال العسكري، الفروق اللغوية، ص 213).
5. شعرت كذا اي علمت علماً في الدقة كاصابة الشعر، (ابوالقاسم حسين راغب اصفهاني، المفردات في غريب الفاظ القرآن، ذيل ماده).
6. الفرق بين العلم و الشعور: ان العلم هو ما ذكرناه «اعتقاد الشيء علي ما هو به علي سبيل الثقة» و الشعور علم يوصل اليه من وجه دقيق كدقة الشعر (ابوهلال العسكري، همان، ص 64).
7. و قد يكون بمعني فعّل اي للتكثير نحو ضاعَفته اي ضعفته و بمعني افعل نحو عافاك الله اي اعفاك الله و بمعني فعل نحو واقع بمعني وقع و دافع بمعني دفع و سافر بمعني سفر (سعدالدين تفتازاني، «شرح تصريف»، در مجموعة جامع المقدمات، ص 209). البته آنچه در متن آمده، تحليل خود استاد از اينگونه مثالهاست.
8. و قال بعضهم: سُمّي القلب قلباً لتقلبه، و انشد: ما سُمّي القلب الا مِنْ تقلّبه و الرأي يصرف بالانسان اطواراً و روي عن النبي(ص) انه قال: سبحان مقلِّب القلوب. و قال الله تعالي: و نقلب افئدتهم و ابصارهم (محمد ابنمنظور، لسان العرب، ذيل ماده قلب).
9. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن، ج 2، ص 224.
10. فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ (صف: 5).
11. مصباح يزدي، محمدتفي، «تفسير قرآن كريم (1)، سوره بقره، آيات 1 ـ 7»، مجلة قرآن شناخت 1 (بهار و تابستان 1387)، ص 28 ـ 29.
ـ قرآن كريم.
ـ ابن منظور، محمد، لسان العرب، بيروت، دارصادر، بيتا.
ـ ابو بكر محمد بن الحسن، جهرةاللغة، مشهد، مجمع البحوث الاسلاميه، 1428 ق ـ 1386 ش.
ـ الراغب اصفهاني، ابوالقاسم حسين، المفردات في غريب الفاظ القرآن، الطبعة الثالثة، قم، انتشارات ذوي القربي، 1423.
ـ الطباطبايي، محمدحسين، الميزان في تفسيرالقرآن، قم، جماعة المدرسين بقم، مؤسسة النشر الاسلامي، بيتا.
ـ العسكري، ابوهلال، الفروق اللغوية، قم، مكتبة بصيرتي، 1353.
ـ مصباح يزدي، محمدتفي، «تفسير قرآن كريم (1)، سورة بقره آيات 1 ـ 7» ، مجلة قرآن شناخت 1 بهار و تابستان 1387، ص 11 ـ 36.
ـ الفراهيدي، خليل بن احمد، ترتيب كتاب العين، قم، انتشارات اسوه، 1414 ق.
ـ تفتازاني، سعدالدين، «شرح التصريف»، در مجموعة جامع المقدمات به تصحيح محمدمهدي قائني، چاپ ششم، قم: دارالفكر، بيتا.
دوفصلنامه قرآن شناخت، ش2
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}