ع مثل عنكبوت


 





 
آن روز عصر‏،سعيد شروع كرد به نقّاشي كشيدن.دفترش را باز كرد و يك عنكبوت كشيد.عنكبوت روي شاخه ي درخت بود.با تارهايش يك خانه ي عجيب روي درخت درست كرد.عنكبوت به سعيد گفت:«سعيد عزيز! برايم يك دوست بكش.‎»
سعيد يك زنبور عسل براي عنكبوت كشيد.عنكبوت به زنبور عسل گفت:«بيا تاب بازي كن.»زنبور عسل گفت:«بيا تاب بازي كن.»زنبور عسل روي يكي از تارهاي عنكبوت رفت.خواست بالا و پايين بپرد؛ امّا پاهايش به تار چسبيده بود. زنبور عسل تعجب كرد و گفت:«چرا نمي توانم بپرم؟»عنكبوت‏، عينكش را از چشم هايش برداشت و گفت:«توچه قدر بي عقلي. اين تارها دام من هستند.مي خواهم تو را بخورم.» عنكبوت به زنبور عسل نزديك شد. زنبور عسل خودش را عقب مي كشيد؛ امّا فايده نداشت.داد زد: «كمك! عجله كنيد! عنكبوت مي خواهد مرا بخورد.» سعيد تا عنكبوت بد را ديد، با پاك كن، عنكبوت را پاك كرد؛اما زنبور عسل نمي توانست پرواز كند.سعيد تارهاي عنكبوت را هم پاك كرد.بعد براي زنبور عسل،سبزه،علف و گل هاي خوش عطر كشيد.زنبور عسل پرواز كرد و دور گل ها چرخيد.رفت و يك كاسه عسل براي سعيد آورد. سعيد هم بالاي دفترش عكس يك خورشيد كشيد و با خودش گفت:«واي چه عالي شد!».

منبع:سنجاقك 58