سنندج


 

نويسنده:سيد سعيد هاشمي




 

قاصدك توي بغل نسيم خواب بود.نسيم با خنده داد زد:«آهاي قاصدك! بس است ديگر.چه قدر مي خوابي؟پاشو ببين به چه سرزمين زيبايي رسيده ايم.»
قاصدك از خواب بيدار شد.پايين را نگاه كرد.پر ازباغ ميوه بود.كوه ها پر از برف بودند.قاصدك گفت:«واي چه جاي زيبايي! مردم اين جا چه لباس هاي قشنگي پوشيدند.» بعد به نسيم گفت:«نسيم! زودتر برو پايين مي خواهم اسم اين شهر را بدانم.» نسيم پايين رفت. قاصدك داد زد: «اي شهر خوش آب و هوا! اسم تو چيست؟»

سنندجم، سنندج
يك شهر دلپذيرم

از وسط كوه و دشت
مي گذرد مسيرم

هواي من لطيفه
باغ هاي ميوه دارم

لباس هاي محلّي
گليم وگيوه دارم

مردم من كه «كُرد»ند
خوبند و مهمان نواز

گنجشك مهر مي خونه
تو قلب اون ها آواز.
منبع:سنجاقك 58