نامه


 





 
دختر كوچولو‏، يك مداد و يك كاغذ برداشت.يك گوشه نشست و به عكس امام نگاه كرد.گفت:«سلام امام عزيز! مي خواهم براي شما نامه بنويسم.كاش به دست شما برسد!»بعد شروع كرد به نوشتن نامه.دختر كوچولو نوشت:«به نام خدا.امام عزيز سلام! اميدوارم حال شما خوب باشد.من شما را خيلي خيلي دوست دارم.دلم مي خواهد شما را از نزديك ببينم؛ امّا نمي گذارند پيش شما بيايم. دلم براي شما تنگ شده.»
دختر كوچولو نامه را بوسيد،داخل پاكت گذاشت و از مادرش خواست كه آن را به خانه ي امام برساند. چند روز گذشت.دختر كوچولو منتظرجواب نامه بود.

همه اش با خودش مي گفت:«آيا نامه ام به امام رسيده؟ اگر رسيده، آيا امام جواب نامه ام را مي دهد؟» آن روز توي خانه بود كه در زدند. بدو بدو رفت در را باز كرد.يك آقاي مهربان پشت در بود. گفت:«سلام دختر خانم! شما به امام خميني نامه نوشتي؟»
دختر كوچولو با خوش حالي گفت: «بله!» مرد مهربان نامه اي را به دختر كوچولو داد و گفت: «بفرما!اين هم از طرف امام.امام به من گفته كه نامه را خودم به دستت برسانم.هرموقع هم كه خواستي مي تواني به ديدن امام بيايي.» دختر كوچولو با شادي نامه را به مادرش داد.مادر نامه را باز كرد و خواند: «بسمه تعالي.دخترم! نامه ات را خواندم. تو هر موقعي كه دلت مي خواهد مي تواني بيايي اين جا.».
منبع:سنجاقك 58