بادبادك


 

نويسنده:فاطمه بختياري




 
ني ني زير سايه ي درخت با خرس پارچه اي اش بازي مي كرد،كه بادبادك افتاد گوشه ي حياط.ني ني صداي پسر همسايه را شنيد:«بادبادكم آن جاست؟» ني ني تنها كلمه اي را كه بلد بود گفت:«اَد...اَد...» ني ني منتظر جواب بچّه ي همسايه شد؛ امّا او ديگر حرفي نزد.ني ني به بادبادك نگاه كرد و گفت:«من را مي بري توي آسمان؟»ني ني با خودش فكر كرد اگر روي بادبادك بنشيند مي تواند برود توي آسمان،پيش ابرها.ني ني روي بادبادك نشست؛امّا بادبادك پرواز نكرد.ني ني آن را تكان داد.چند جاي بادبادك پاره شد و يكي از دنباله هاي آن كنده شد.مامان با پسر همسايه آمد توي حياط.پسروقتي بادبادك پاره را ديد‏،گريه كرد و گفت:«بادبادكم نمي تواند پرواز كند.»ني ني گريه كرد.مامان گفت:«بادبادك را درست مي كنم.» مامان چند كاغذ رنگي آورد.با كاغذهاي زرد،بنفش و نارنجي،دنباله هاي بادبادك را درست كرد.روي پارگي هاي بادبادك، كاغذ چسباند و نخ بلندي را به آن بست. پسر همسايه ديگر گريه نمي كرد.او خوش حال بود كه مامان ني ني دوباره بادبادكش را درست كرده است. پسر، بادبادك را هوا كرد.بادبادك دست تكان داد.پسر همسايه نخ بادبادك را دست ني ني داد.ني ني محكم نخ را گرفت.بادبادك در آسمان پرواز مي كرد. ني ني خوش حال شد.

منبع:سنجاقك 58