سينماي کليشه ها


 

نويسنده:دکتر مجيد شاه حسيني




 

 

مديريت مخالف در هاليوود
 

سينماي هاليوود در مواردي اجازه ي توليد فيلم هايي را به فيلمسازان آن سرزمين مي دهد که فقط در ظاهر مخالف و منتقد فرهنگ و سياست اجتماع آمريکا هستند. قصد داريم نگاهي جامع به اين موضوع داشته باشيم: موضوعي با عنوان «مديريت مخالف» يا management Opposition.
در سينماي آمريکا يک سري کليشه و پيش کليشه وجود دارد که به محض ورود يک فيلمساز به فرايند فيلمسازي، او را در يکي از اين مجموعه ها قرار مي دهند. برخي از اين کليشه ها اصطلاحاً به کليشه هاي پوزيشن (position) معروف اند و برخي ديگر کليشه هاي اوپوزيشن (Opposition) هستند. اگر فيلمساز در کليشه ي پوزيشن دسته بندي شود، به عنوان مثال فرانک کاپرا فيلم مي سازد و اگر جزو کليشه هاي او پوزيشن باشد مثلاً در سبک کارگردانان مکتب نيويورک کار خواهد کرد. آنجا يک مديريت فرهنگي - رسانه اي وجود دارد که تعيين مي کند شما به عنوان فيلمساز در کدام کليشه قرار بگيريد و کدام دسته از فيلم ها را بسازيد؛ اگر قرار است دنباله رو مکتب نيويورک باشيد و نوع نگاهتان شبيه فيلمسازان معترض دهه ي 70 آمريکا (مارتين اسکورسيزي،سيدني لومت،برايان دي پالما و...) باشد و اينک آخر الزمان بسازيد، همه چيز براي شما مهياست: اينک کليشه هاي اوپوزيشن. اگر هم قرار است در کليشه هاي پوزيشن فيلم بسازيد، زمينه ي آن فراهم و فراوان است.
اصولاً تخصص جامعه ي آمريکا اين است که هر تفکري را بلافاصله به يک کليشه و بعد به يک مُد تبديل مي کند. درپي هر موج اعتراض در جامعه ي آمريکا سيل جاري مي شود، و هنر مديران آمريکايي اين است که اين سيل را با سدهاي رسانه اي مختلف مهار کنند. به اين کار مي گويند Opposition management: مديريت مخالف يا معترض هنري. اين نحوه ي مديريت، هنرمند (يا هر معترض ديگري ) را به يک کليشه و بعد در حد يک مُد تنزل مي دهد. به مد هاي عجيب و غريبي که در غرب به وجود آمده نگاه کنيد: راک ،هوي متال ،هيپي ،پانک ،رپ، ... زماني اينها همه نمادي از جريان هاي اعتراض اجتماعي بودند و اکنون به يک «فشن » تنزل پيدا کرده اند. اين تخصصص مديران جامعه ي آمريکاست و طبعاً در جامعه شناسي آمريکايي هم رعايت مي شود. بنابراين افکار عمومي آمريکايي ها اصولاً ربط چنداني به دسته بندي هاي سياسي از قبيل «دمکرات ها و جمهوري خواه ها» به عنوان نمونه ندارد، بلکه به کليشه ها ي تعريف شده براي جامعه ي آمريکا بر مي گردد.
من بسيار تعجب مي کنم که بعضي ها سخناني از اين دست مي گويند: «اين فيلم دموکراتيک است » يا «آن فيلم اوبامايي است.» متوجه نمي شوم معناي چنين جملاتي چيست؟باراک اوباما يا اصلاً کل دموکرات هاي آمريکا بسيار کوچک تر از آن هستند که همه ي آمريکا و همه ي American lifestyle تلقي شوند. اين تلقي حاصل تصور سنتي ماست که بر اساس آن، دموکرات ها آدم هاي صلح طلب (يعني کبوتر ها) هستند و جمهوري خواه ها آدم هاي جنگ طلب (يعني باز ها). اين تصور از بنيان غلط است، چرا که وقتي تاريخ مي خوانيم مي بينيم عمده ي جنگ هاي آمريکا را دموکرات ها شروع کرده اند. پس اين يک تصور کليشه اي است که من در ميان بسياري از منتقدان سينمايي مان مي بينم. مثلاً مي خوانم که «محفظه ي رنج يک فيلم اوبامايي است.» به نظرم اين يک تحليل بي مبناست. باراک اوباما مگر کيست که در آمريکا يک جريان فرهنگي تلقي شود؟ او فقط يک رئيس جمهور است در مدت زماني محدود و معين. در صورتي که آمريکا چندين لايه فراتر از شخصيت هاي سياسي و احزابش «مدل هاي کنترل اجتماعي» دارد. محفظه ي رنج هرگز يک فيلم اوبامايي نيست، بلکه يک فيلم «اوپوزيشن منجمنت» است. ما -و به ويژه منتقدان سينمايي مان -بايد کليشه هاي اجتماعي آمريکا را بشناسيم و بدانيم اين مکانيسم مديريت اجتماعي چگونه در ساحت فرهنگ (و به تبع آن، در سينما) اعمال مي شود.
ببينيد مسئله بسيار ساده است: قرار است آمريکايي ها از ظلمي که در حق خرده فرهنگ ها کرده اند در مقطعي وجدان درد بگيرند؛ پس بايد مسکّنش موجود باشد. بسيار خوب، اما شيوه ي کار به چه شکلي است؟ آيا هنرمند را احضار مي کنند و برايش تعيين مي کنند در اين کليشه فلان فيلمنامه يا رمان را بنويس و يا چنين فيلمي بساز؟ خير؛ اين «مديريت مخالف» آن قدر فرادستانه عمل مي کند که قرار نيست يک فيلمساز يا فيلم نامه نويس دقيقاً بداند چه مي کند و کدام تکه ي اين پازل فرهنگي است. ولي ما آن قدر چنين مطالبي را در زمينه ي مديريت فرهنگي نازل مي کنيم که مي گوييم «آمريکا هم مگر وزارت ارشاد دارد؟ مگر نويسنده را صدا مي زند و به او پروژه را سفارش مي دهند؟!» و بعد چون جوابي براي اين سؤالات نداريم، موضوع را از پايه و اساس انکار مي کنيم. نکته اينجاست که شخص خاصي سفارش کارها را نمي دهد، بلکه اين کليشه ها هستند که يک پروژه را سفارش مي دهند. کافي است مدتي القا شود که «دور، دور فلان موضوع است ...مُد اين است...» همان طور که شامه ي اقتصادي يک کارخانه دار تشخيص مي دهد که الان مد چيست و او بايد چه محصولي توليد کند. يک فيلمساز هم در جريان «مدهاي روز فرهنگي»جامعه ي خودش هست. زير ساخت ها هم که از قبل آماده شده اند؛ به عنوان نمونه يکي از نقاط قوت سينماي آمريکا اين است که به شدت مبتني بر ادبيات و رمان است. چه کسي اين جريان ادبيات سينمايي را مديريت مي کند؟ کليشه هاي موجود. پس فقط کافي است به آنها اشاره شود. تشويق و توبيخ هم اگر باشد، در حد جوايز است. جايز ه ها به فيلم هايي تعلق مي گيرند که «مد» هستند. آواتار و محفظه ي رنج هر دو در کليشه ي مديريت مخالف قرار مي گيرند. پس چرا مي بينيم يکي تحقير شده و ديگري تکريم شده است؟ درست است که اين ها هر دو در يک کليشه اند، اما افکار عمومي جامعه فعلاً با محفظه ي رنج مطابقت بيشتري دارد؛ چرا که ذهن مردم آمريکا از حضور سربازانشان در جنگي که براي آنها تعريف خاصي ندارد دردناک است. پس مديريت مخالف هم فعلاًروي اين فيلم دست مي گذارد. همه ي اينها را گفتيم تا برسيم به اين که جامعه ي آمريکا (يا همان جامعه ي کليشه ها) تعاريفي مشخص و روشن براي کليشه هاي پوزيشن (موافق با سيستم) و اوپوزيشن (مخالف با سيستم) دارد. سؤالي که اينجا مطرح مي شود اين است که آيا بيرون از کليشه بودن هم معنا دارد؟ خير، به هيچ وجه. چنين پديده اي حذف مي شود. آمريکا بي کليشه نيست، بلکه کليشه هاي بسيار متنوعي دارد. اين تنوع کليشه هم اصلاً به اين معنا نيست که يک هنرمند مي تواند بيرون از کليشه هاي رسانه اي قرار بگيرد. اين ميزان تکثر کليشه در يک جامعه يعني اصرار مديران آن جامعه براي اين که تو حتماً بايد درون يک کليشه عمل کني. درست مثل يک هايپرمارکت؛ شما ممکن است از يک سوپر مارکت دست خالي بيرون بياييد، اما در هايپرمارکت آن قدر تنوع زياد است که محکوم به خريد اجناس آن هستيد. و واي به حال کسي که بخواهد بيرون از اين هايپرمارکت بساط دست فروشي فرهنگي خود را پهن کند؛ معلوم است که يک روزه بساط او را بر خواهند چيد.
بنابراين مديريت فرهنگي آمريکا در يک نظام «فرهنگ و ارشاد» تعريف نمي شود. اين گونه تصميم ها در لايه هاي پيچيده اي از مديريت فرهنگي، سياسي، اجتماعي و در اتاق هاي تصميم گيري کلان -که خيلي ها آنها را نمي شناسند -گرفته مي شوند. همه چيز را فوري نازل نکنيم و بگوييم «يعني آنجا هم وزارت ارشاد دارد؟!» اين طور نيست. ما از يک نظام مديريت پنهان صحبت مي کنيم که خيلي از تصميم هايش را در قالب انتخاب هاي کليشه اي و ظاهراً شخصي افراد تلقين و تحميل مي کند. وقتي فردي يک لباس طبق مد روز جامعه ي آمريکا مي خرد، ظاهراً خودش آن را انتخاب کرده، اما در باطن، جامعه براي او انتخاب کرده است. اين يعني «وهم آزادي». يعني «وهم انتخاب». در سينماي آمريکا هم دقيقاً به همين شکل عمل مي شود. يعني از قبل براي فيلمساز تصميم گرفته شده و او بين کليشه هاي موجود انتخاب مي کند، نه بين گزينه هاي بالقوه ي موجود. در عين حال، تنوع کليشه ها به گونه اي است که براي مخاطب وهم آزادي را تداعي مي کند.
دليل و گواه اين حرف هايي که مي زنيم چيست؟ دليل ما اجمالاً و فقط به عنوان يک نمونه، ماجراي «مک کارتيزم» است. واقعاً ببينيم جامعه ي آمريکا در آن ماجرا با قهرمان ها و سوپر استارهايش چه کرد؟ آنها يک جا حس کردند کليشه هاي فرهنگ آمريکايي در خطر نابودي قرار گرفته است و بنابراين بدون هيچ گونه چشم پوشي شدت عمل نشان دادند. الان مي خواهند بگويند مک کارتيزم يک حرکت سليقه اي از قشري افراطي در آمريکا بود که حالا ديگر وجود ندارد. اما اصلاً اين طور نيست و بسيار ساده انگارانه است اگر سناتور مک کارتي را يک پديده ي زود گذر در جامعه ي آمريکا تلقي کنيم. اين نوع برخورد، يک جريان دائمي و يک سيستم ايمني در آمريکاست. نظام ليبرال دموکراسي در ذات خود ديکتاتورترين جامعه هاست، چون همه چيز را جهاني مي خواهد و ضد کليشه هاي خودش را در دل خودش تحمل نمي کند. اتفاقاً از اين نظر، جوامع شرقي و اسلامي خيلي بيشتر فرهنگ مخالف را تحمل مي کنند و با تفکر مخالف وارد بحث و تعامل مي شوند، که خودباختگي جوامع شرقي در مقابل امواج رسانه اي ليبرال دموکراسي در دنياي امروز شاهدي است بر اين مدعا و البته بحث آن را به فرصتي ديگر وامي گذاريم.
منبع:خردنامه همشهري24،شماره49