مردی از اوتاد(2)


 





 

از خصوصيات آيت الله مدني نكاتي را ذكر كنيد.
 

آيت الله مدني واقعاً از اوتاد بود. آيت الله قاضي در سياست خيلي خبره بود و اهالي شهر، خصوصيات مردم، خصوصيات اصناف و طيف ها را مي‌شناخت. روحانيان را نفر به نفر تا عمق وجودشان مي‌شناخت. صدها سال آباد اجدادشان اينجا بودند. خودش هم از جواني، در جامعه و در سياست وارد شده بود، لذا همه را كامل مي‌شناخت. آيت الله مدني در همدان، آذرشهر زندگي كرده بودند. ايشان بسيار ساده زيست و رقيق القلب بود. با يك برخورد عميق، آن رفتار را از آن جلسه تا روز شهادتش با ما كرد.

درباره جريان تعطيلي نماز جمعه به دست خلق مسلمان خاطراتي رابيان كنيد.
 

در روز شهادتش قرار بود رئيس شهرباني، آقاي سيد حسين موسوي و چند نفر از مسئولين و بنده باشيم تا درباره وضع شهر كه خلق مسلمان در آن بيداد مي‌كرد و بعد از شهادت آقاي قاضي پاگرفته بودند، صحبت كنيم. تا زماني كه آقاي قاضي بود، آنها جرئت نمي‌كردند كاري بكنند. چند باري وارد عمل شدند كه خنثي شد، ولي بعد از آيت الله قاضي و در زمان آيت الله مدني شروع كردند و شهر را در دست گرفتند. كارتا جايي پيش رفت كه كميته ها هم با آنها اعلام همبستگي كردند و حتي ارتش و پادگان ها هم با آنها همراه شدند. توطئه خطرناك و بسيار بزرگي بود.
آيت الله مدني مظلوم وتنها بود.من حتماً مي‌دانم كه دردلش مي‌گفت، آقاي قاضي كجايي؟ تنها مانده‌ام. خلق مسلمان در تبريز بيداد مي‌كرد، اما ايشان به دليل آن خصوصيات عرفاني و الهي كه داشت، خدا كمكش مي‌كرد. روزي كه آنها در قم بيداد كردند و اطراف آقاي شريعتمداري اوضاعي را به راه انداختند، اكثر ملاها از اينجا رفتند. متأسفانه افرادي هم كه چماق دار بودند و ما آنها را مي‌ شناختيم در چند ماشين از تبريز به قم رفتند و درآنجا آن معركه را به پا كردند. در تبريز هم چندين بار براي آيت الله مدني توطئه چيدند تا او را از ازپا در آورند. يك بار دريك شب جمعه كه تلويزيون دست آنها بود، اعلام كردند فردا نماز جمعه نيست، در صورتي كه آيت الله مدني در اين باره هم حرفي نزده بودند. خلق مسلماني ها شبانه جايگاه امام جمعه را آتش زدند. صبح ديدم آقاي خواجوي كه مدير دفتر ايشان بود، تلفن زد كه زود بيا اينجا. من به منزل ايشان در نزديكي مسجد شكلّي رفتم وارد كه شدم، گفتند:«آقا بالاست.» خواجوي بالاي پله ها به من گفت:«آقا مي‌خواهد برود. بپرس چرا؟ بگو نمي‌شود. از شما قبول مي‌فرمايد. بپرس چه كار مي‌خواهند بكنند؟ اگر وسايلي بايد تهيه شود، ما برويم.» رفتم و سلام كردم و عرض كردم:«حضرت آيت الله امري داشتيد؟» گفت:«وسيله‌اي آماده كنيد كه من به تهران و قم بروم.» گفتم:«حاج آقا! پس نماز جمعه برگزار نمي‌شود؟» گفت:«نمي‌شود ديگر. ازشب و صبح مرتب دارند مي‌گويند نماز جمعه تعطيل است و نمي‌گذارند. كسي هم نيست كه بپرسد چرا؟» گفتم؟«حضرت آيت الله شما تشريف مي‌بريد، ما چه كار كنيم؟» گفت:«برويد.» من متأثر شدم و گفتم:«آقا! اگر شما برويد ما در اينجا يتيم مي‌مانيم، آن وقت همه ما را مي‌كشند و يادر همان زنداني كه گفتم، زنداني مي‌كنند.» گفت:«آخر من چه كار كنم؟» وقتي ديد من گريه مي‌كنم و مي‌خواهم دستش را ببوسم و التماس مي‌كنم، صورت و پيشاني‌ام را بوسيد. خودش هم گريه اش گرفت. گفت:«هستم. باشما تا پاي جان هستم.» گفتم:«اجازه مي‌فرماييد مرخص شويم؟» پرسيد:«كجا؟» گفتم:« مي‌روم نماز، اما با شعار، ما اهل كوفه نيستم علي تنها بماند.» محل استقرار خلق مسلمان در محل حزب رستاخيز سابق بود. چهار نفر بوديم كه مي‌خواستيم به نماز جمعه برويم. گفتيم اگر از آن طرف برويم، ما را مي‌گيرند و مي‌زنند، پس بياييد از خيابان دارايي به خيابان جمهوري كه همان سربازار است، برويم و از آنجا به خيابان امام كه خيابان باغ گلستان است، بپيچيم. از آنجا هم كه راه مستقيم است. وقتي از كوچه بيرون آمديم، بلند شعار داديم:« ما اهل كوچه نيستيم. علي تنها بماند. نماز جمعه امروز، نماز ديگري است.» مردم كه اين شعارها را در كوچه مي‌شنيدند، در خانه هايشان را باز مي‌كردند و پشت سرما راه افتادند و زن و مرد با ما همراه شدند.
وقتي به خيابان ثقه الاسلام رسيديمتا به خيابان دارايي برويم، ديديم حدود 60،50 نفر دنبال ما مي‌آيند و همگي بلند مي‌گويند:« ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند.» بالاخره تاسر بازار رسيديم، جمعيت از شماره خارج شد. ديگر صد نفر و دويست نبود. عكس آن راه پيمايي هست. خداوند آيت الله مدني را رحمت كند. واقعاً از اوتاد بود. آن روز كفن پوشيد. ديگران هم وقتي ديدند كه آقا كفن پوشيده، آنها هم پوشيده بودند. شهر تبريز متحرك شده بود و حتي آنهائي هم كه اصلاً اهل نماز نبودند، آمده بودند. ظاهراً شما از ديدار آيت الله مدني با حضرت امام هم خاطره ويژه ‌اي داريد.
وقتي آقاي منبع جود آمدند، من از تبريز به همدان رفته بودم. اين مربوط به بعد از شهادت آيت الله قاضي بود. آيت الله مدني با ماگرم مي‌گرفت. همان طور كه گفتم، شهيد مدني در محضر آيت الله قاضي گفت، اگر در حضور جمع هر كس حرفي از «ز» زندان و «ي» يزداني ها را بزند، با دست همين يزداني ها خودم او را به زندان مي‌فرستم. آقاي منبع جود تلفن كرد كه:حاج آقا! تشريف بياور. شبانه به همدان مي‌رويم. آقا شما را خواسته است.» آقاي حاج غلامرضا رهبري از مريدان مخلص آيت الله مدني بود. ايشان حاج ارباب و بنده سوار ماشين آقاي رهبري شديم و شبانه به همدان رفتيم. صبح رسيديم و به منزل آقا رفتيم. آقا زماني كه در همدان بودند، خانه هايي را براي مستضعفين ساختند. هنوز ساخت خانه ها تمام نشده بود كه به امر امام به تبريز تشريف آوردند. حالا آن خانه ها تمام شده بود و مي‌خواستند آنها را به افرادي كه ثبت نام كرده بودند، تحويل بدهند و خواسته بودند كه من هم افتخار حضور داشته باشم. صبح بعد از نماز صبحانه خورديم و به آن خانه ها رفتيم. بعد آيت الله گفت:«زود آماده باشيد كه خودمان را به جماران برسانيم. چون قرار است كه به محضر حضرت امام برسيم.» آقا با ماشين بليزري كه امام مرحمت كرده بودند، از تبريز به همدان رفته بودند. با آن ماشين به جماران رفتيم و به محضر امام رفتيم. دست امام را بوسيديم و به عنوان شفا به سينه مان كشيديم. آيت الله مدني آنچنان متواضعانه در محضر حضرت امام نشسته بودند كه انگار شاگرد كلاس در محضر استاد، معلم يا مديرش نشسته است. ايشان امام را مي‌شناخت، امام هم ايشان را مي‌شناخت. بالاخره وقتي ما افتخار ديدار امام را پيداكرديم و دست بوسي كرديم، به ما اجازه دادند بيرون بياييم تا آنها بتوانند خصوصي صحبت كنند. در آن اتاق فقط حضرت امام و آيت الله مدني و عكاسي بود كه مرحوم سيد احمد خميني آورده بود.
ما منتظرشديم و بعد ازحدود نيم ساعت، آقاي مدني تشريف آوردند و با همان ماشيني كه روز 12 بهمن امام سوار آن شدند، برگشتيم دربين راه، در خيابان جماران، آقاي مدني گفت:«آرام برويد. چون در اين ماشين من نشسته‌ام، فكر مي‌كنم غرور و نخوتي دارم. پس آرام برويد.» همراهانمان هم در اين ماشين بودند. يكدفعه ديديم مردم بيشتر و بيشتر مي‌شوند و مي‌آيند، مثل اينكه خيال كرده بودند حضرت امام در ماشين نشسته‌اند. ما متوجه اين موضوع نبوديم. عرض كردم:«حضرت آيت الله! مثل اينكه مي‌خواهند شما را زيارت كنند.» آقاي مدني گفت:آنها امام را مي‌خواهند. فكر نمي‌كنند كه من هستم. نگه دار. خسته مي‌شوند.» راننده ماشين را كنار كشيد و نگه داشت. آيت الله مدني از ماشين پياده شد. مردم ديدند امام نيست و آيت الله مدني است. آيت الله مدني خيلي به آنها محبت و از آنها خيلي عذر خواهي كرد. گفت:«حضرت امام در جماران هستند. من در محضر شما هستم.» گفتند:«پس اجازه بدهيد مردم شما را زيارت كنند.» جمعيت وقتي آيت الله مدني را در حال عبور از جماران زيارت كردند، گفتند:«تا نايستاده بوديد مافكر كرديم امام كجا مي‌روند؟ دويديم تا ايشان را ببينيم.»بالاخره آيت الله مدني خداحافظي كرد. ما هم واقعاً غرق شور وشوق و شادي بوديم كه آيت الله مدني با ماست.
سوار شديم و به تاكستان يا جايي كه بين راه بود، رسيديم. من عبا و عمامه شان را نگه داشته بودم و وضو گرفتند. نماز خوانديم و به ايشان اقتدا كرديم. بعد به من گفت:«ناهاري درست كنيد. همراهان گرسنه‌اند.» مي‌دانستيم آقا ناهاري را كه پختني باشد، شايد نخورند. ضمن اينكه ممكن بود غذا مورد اطمينان هم نباشد. از طرفي به عادات آيت الله مدني آشنا بودم. رفتم و تعدادي نان و گوجه و خيار و پنير خريدم رفقا گفتند، چيز ديگري هم بگيريم. گفتم، حاج آقا قبول نمي‌كند. خودتان هم مي‌دانيد. سفره ناهار را در جايي كه ملك شخصي كسي نبود، يعني كنار جاده بيرون شهر پهن كرديم. آيت الله مدني در ماشين استراحت مي‌كرد. تشريف آورد و ديد كه غذا از نظر حجم و ساده بودن مطلوب ايشان است، گفت:«احسنت. خيلي عالي است.» ناهار را خورديم و بعد از لختي بلند شديم و آمديم. آيت الله مدني واقعاً ساده زيست بود. برنامه‌اي داشت كه در جلوگيري از خواسته هاي نفساني، ولو در غذاي حلال خود را كنترل مي‌كرد.

از حضور مستقيم شهيد مدني در جبهه ها خاطره مستقيمي داريد؟
 

جنگ بعد از شهادت آيت الله قاضي شروع شد. آيت الله مدني در فكر مردم و جامعه و اثرات و ثمرات انقلاب بود. يك روز بنده را خواست و گفت:«حاج محمد حسين آقا! اين مردم خيلي زحمت كشيده و مستضعفين در انقلاب پايداري ها و تظاهرات ها كرده‌اند. بعضي از كسبه اجحاف مي‌كنند و مردم به زحمت مي‌افتند. كاري كنيم كه بتوانيم اين موضوع را كنترل كنيم.» عرض كردم:« حضرت آيت الله! در اين باره نوشته‌اي مرقوم بفرماييد.» گفت:«چشم.» و نوشت با اطلاعي كه از سوابق شما دارم،برادر عزيز، آقاي فلاني، كاري كنيد كه اصناف و كسبه در مورد مردم اجحاف نكنند. ايشان مطلبي با اين مضمون نوشت. بنده در مقابل استانداري، ستاد مبارزه با گرانفروشي و احتكار ايجاد كردم. بعضي از كسبه قند و چاي اين طور اجناس را پنهان مي‌كردند تا بازار سياه درست كنند. براي مبارزه با احتكار سربرگه ها كارت هايي را تهيه كرديم و به افراد شناخته شده داديم و به اين ترتيب خيلي دقيق و خوب اصناف را كنترل كرديم اينكه مي‌گويم خيلي خوب به اين دليل نيست كه من مي‌گويم خوب است، بلكه مسئولين، دادگاه و آقاي سيد حسين موسوي و آقاي آخوند زاده كه رئيس دادگاه انقلاب اسلامي امور صنفي بود، نوشتند كه در اينجا تشكيلاتي است كه به خوبي در حال كنترل امور مربوطه‌اند و اوضاع روبه راه است. ما امور را با افراد كم اداره مي‌كرديم. از هر صنفي يك نفراز خودشان را كه متدين ومعتقد به اسلام و انقلاب بود، آورديم و به او مسئوليت داديم.
بنده با معرفي آيت الله مدني و حكم آقاي مير سليم، سرپذست بنياد امور مهاجرين جنگ تحميلي شدم. ايشان بنده را خواستند. بهار سال 60 و اولين روزهاي فروردين بود و آقاي ميرسليم هم آمده بود. آيت الله مدني به من گفت:«شما كه به جبهه چيزهايي مي‌فرستيد، بنابراين در اينجا ستادي تشكيل دهيد كه وقتي از جبهه به اينجا مي‌آيند، به اين ستاد بيايند تا نيازهاي جبهه را تأمين كنيم.» كمك به جبهه به صورت جسته و گريخته و پراكنده بود، اما ما آمديم يك ستاد پشتيباني و مردمي از تجار بازار كه از معتمدين شهر بودند، تشكيل داديم بنده در آن ستاد، نماينده آيت الله مدني بودم تقريباً چهارده نفر بوديم كه در هيئت مستمندان يا دفتر آقاي سابقي دفتري را داير كرديم. بنده مسئول بنياد مهاجرين جنگ تحميلي هم بودم. آيت الله مدني هر هفته در نماز جمعه اعلام مي‌كرد، عده‌اي به عنوان مهمان جنگ زده به اين استاد وارد مي‌شوند. ستادي براي اين امر به سرپرستي فلاني و با نظارت اينجانب تشكيل يافته است و اداره مي‌شود، لذا هر كسي هديه‌اي را براي مهمانان آماده مي‌كند، به آنجا تحويل بدهد. ما هم دفتر و تشكيلاتي براي اين منظور درست كرده‌ايم. ضمناً حسابي هم باز شده است و وجوه را به آن حساب واريز كنيد. مردم به اين حساب پول واريز مي‌كردند و عده‌اي هم هداياي خود را به تشكيلات ما مي‌دادند. يك روز كه انبارها را بازديد مي‌كردم، متوجه شدم بعضي از وسايل در جبهه ها به درد نمي‌خورد. به آيت الله مدني گفتم:«حضرت آيت الله! مردم چيزهايي را به اينجا آورده‌اند كه به درد جبهه ها نمي‌خورد. مثلاً جوراب، شال گردن پشمي ريز بافت بافته‌اند و آورده‌اند يا پيرآهن آورده‌اند. رزمنده ها اينها را نمي‌پوشند آنجا گرم است و اينها كلفت است و مناسب آنجا نيست. ما اينها را چه كار كنيم؟» گفت:«در جبهه نياز مي‌شود، ببريد.» گفتم:«مي‌توانيم به جبهه در منطقه سردسير كردستان بدهيم.» البته رفتن به آنجا خطرناك بود، چون افراد كومله و ضد انقلاب در آنجا بودند. بالأخره ايشان نوشته‌اي دادند كه شما مخيّر و امين هستيد.
بعد از شهادت آيت الله مدني، آيت الله مشكيني هم كه به جاي ايشان بودند، چنين نوشته‌اي دادند. طبق اين نوشته ما هم كمك ها را سوا مي‌كرديم و مي‌داديم، لذا تدارك براي جبهه تقريباً كار اصلي ما شد. آيت الله مدني شخصاً چند بار به جبهه رفتند، ولي من همراه ايشان نبودم. به من مي‌گفتند:«حاج محمد حسين! شما با جنوب كاري نداشته باشيد. غرب مظلوم و نياز مندتر است. ايثارها متوجه جبهه كردستان شود.»لذا اكثراً به آن طرف ها مي‌رفتيم. طولي هم نكشيد و در سال 60 شهيد شدند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57