ناگفته هائي از سلوك اخلاقي شهيد مدني (1)


 





 

*درآمد
 

يگانگي حرف و عمل تأثير گذارترين شيوه تربيتي و سيره بزرگان است، خصلتي كه شهيد مدني بتمامي بدان پايبند بود و از همين روي، بر مخاطبان و معاشران خود چنان تأثيري گذاشت كه هنوز پس از سال ها بر رفتار كساني كه با وي محشور بوده‌اند، نمايان است. برادران منبع جود از جمله معاشران هميشگي شهيد بوده‌اند كه خاطرات دلپذيري را از ايشان به ياد دارند و در اين گفتگوي صميمانه به برخي از آنها اشاره شده است.

چگونه و كي با شهيد مدني آشنا شديد؟
 

زماني كه ايشان در كردستان تبعيد بود. پدر زن ما آمد و گفت كه يك روحاني مبارز دركردستان تبعيد است و مي‌خواهيم به ديدن او برويم. گفت كه اين آقا خيلي مهربان است. باراول پدر و برادر و پدر زن من رفتند و ايشان را ملاقات كردند. چون كردستان خيلي شلوغ بود و انقلاب به تدريج به اوج مي‌رسيد، آقا گفت كه ماندن شما در اينجا صلاح نيست و يك روز نزد آقا بودند و بر گشتند.دو روز قبل از آنكه قرار شد ما هم به ديدن آقا برويم، ديديم ايشان زنگ زد و گفت كه من به آذرشهر آمده‌ام، بيائيد اينجا. ما چند نفر بوديم كه همراه پدرمان به آذرشهر رفتيم و ديديم آقا در مسجد بزرگي سخنراني مي‌كند. رفتيم و پاي منبر نشستيم سخنراني كه تمام شد، آقا گفت برويم منزل. رفتيم و ديديم چند نفري از بزرگان هم به آنجا آمده‌اند. آقا صحبت هائي كردند و بعد روكردند به من و گفتند:«برايم تحفه‌اي آورده‌ايد؟» من از تبريز 20 تا عكس امام را كه ممنوع بود و اگر ساواك، مرا مي‌گرفت، دچار دردسر مي‌شدم، از زير پيراهنم در آوردم و گفتم:«بله آقا. اينها را آورده‌ام.» آقا خيلي خوشحال شدند و عكس امام را بوسيدند و همه ريختند كه آقا به ما عكس بدهيد. آقا گفت به شرطي مي‌دهم كه صبح پشت شيشه مغازه تان بزنيد. جرئتش را داريد، بدهم، همه گفتند مي‌زنيم. آقا عكس ها را پخش كردند. آذرشهر هم گرم تظاهرات بود. شام خورديم و آقا كمي صحبت كردند. پرسيديم شما كي مي‌آئيد تبريز؟ گفت ان شاءالله مي‌آيم.
ما برگشتيم تبريز و رفتيم خدمت آقاي قاضي طباطبائي، خدا رحمتش كند كه همه بركات انقلاب در تبريز از وجود او بود و گفتيم كه آقاي مدني به آذرشهر آمده‌اند. آقاي قاضي گفتند به من گفته‌اند و ان شاءالله مي‌رويم به ديدنشان و فردا صبح به آذرشهر رفتند و ديدار كردند. خط هر دوي آنها يكي و خط امام بود و آقاي قاضي آقاي مدني را به تبريز دعوت كرد.
چند روز بعد آقاي قاضي دستور داد كه برويد و آقاي مدني را بياوريد. چند نفر، از جمله ميرزا حميد روحاني رفتند و با جلال و شكوه، آقاي مدني را به منزل آقاي قاضي آوردند و منزل خيلي شلوغ شد. انقلاب هم در اوج بود. آقاي مدني گفت آقا! اجازه بدهيد من منزل ديگري را در اينجا تهيه كنم كه مزاحم شما نباشم الان هم مسائل زياد است و شما هم كارداريد. چند نفر آمدند و منزلي در ميدان مقصوديه گرفتند. پائين مغازه و بالا منزل بود و مال آقاي حاج حسن بود. از آن روز آقاي مدني خودشان مستقل شدند و در تبريز ماندند و در مسجد هم خيلي آتشبار صحبت كردند. يك روز من پيش ايشان بودم و يك روز برادرم، چون خانواده شهيد مدني آنجا نبودند.
چند روزي كه شهيد مدني صحبت كردند، ديديم تبريز وضع خاصي پيدا كرد و داخل و بيرون مسجد، جمعيت پرشد. ايشان بعد از منبر و موقع سئوال و جواب هائي كه پيش آمد، مي‌گفت كه ما هم بايد اسلحه تهيه كنيم كه بتوانيم مقابل كفار بايستيم. شب نشسته بوديم و من هم نزد ايشان بودم.
چه نوع سئوالاتي پرسيده مي‌شد؟ سئوالاتي از اين قبيل كه آقا امروز وظيفه ما چيست؟آقا جواب مي‌داد آن زمان شمشير بود و حضرت رسول و اميرالمؤمنين و امام حسين با شمشير جنگيدند، امروز بايد اسلحه پيدا كنيم و مغزشان را متلاشي كنيم. شب نشسته بوديم آقا داشت مطالعه مي‌كرد كه ديديم در مي‌زنند. رفتم و در را باز كردم ديدم چند نفر افسر هستند. برگشتم و به آقا گفتم چه كنم؟ گفت برو در را باز كن. در را باز كردم و آنها آمدند. آقا دستشان را زده بودند زير چانه شان و اعلاميه امام را مطالعه مي‌كردند. آنها كه آمدند، آقا سرشان را بلند كردند و گفتند:«خيلي خوش آمديد. بفرمائيد بنشينيد.» آنها گفتند:«نمي‌نشينيم حرفي داريم مي‌زنيم و مي‌رويم.» آقا گفت:«اين حرف ها چيست؟ بيائيد بنشينيد. شما سربازان ما هستيد. پهلوي لعنتي چيست؟ شما سربازان ملت هستيد. امام خميني اين كارها را مي‌كند كه شما آقا باشيد، نوكر امريكا نباشيد. و نشستند و آقانيم ساعت برايشان حرف زد و اعلاميه امام را خواند. اينها همه مات نشسته بودند و گوش مي‌دادند و نمي‌دانستند چه كنند؟ مگر مي‌شد چنين آقائي را تهديد كنند؟ وقتي مي‌خداستند بروند، بالحن التماس آميزي گفتند:«آقا! خواهش مي‌كنيم يك كمي ملايم تر حرف بزنيد.» آقا گفت:«مگر من چه گفتم؟ نهج البلاغه گفتم، قرآن گفتم.»
وقتي آنها رفتند، آقا گفتند:«الحمدلله! كار ما خوب بود. يك كمي هم به اينها موعظه كرديم.» ابدا ترس در وجود آقا راه نداشت. يك شب يك عده ريختند در مسجد و قمه كشيدند و آقا اصلاً ذره‌اي ترس نداشت كه اينها قمه كش هستند. به خاطر اين نمي‌ترسيد كه منظورش اسلام بود.
يك شب آقا رفت منبر و همان جور مثل قبل، آتشبار سخنراني كرد. دوسه روز بعد يك شب ساعت 12 بود. نوبت من بود كه پيش آقا بمانم. در تبريز حكومت نظامي بود. رفتم ديدم كه اين دفعه قضيه فرق مي‌كند و عده زيادي از ساواكي ها و مأموران آمده اند. برگشتم و گفتم آقا! يك لشكر آمده. آقا گفت در را باز كن. در را باز كردم و ديدم سرهنگ بيدآبادي است. به من پرخاش كرد كه چرا در را باز نكردي؟ چرا رفتي؟ گفتم سربازبدون اجازه شما مي‌تواند كار كند؟ گفت نه. گفتم من هم بدون اجازه آقا نمي‌‌توانم در را باز كنم. رفتند بالا آقا نصيحت كرد و گفت:پهلوي رفتني است. از اين كارها دست برداريد. ان شاءالله ما با هم متحد مي‌شويم.
يك شب كه نوبت برادرم بود كه پيش آقا بماند، آمدند و آقا را بردند. اولش آقا نمي‌رفت. گفتند چرا نمي‌آئيد؟ گفت روز قيامت از من مي‌پرسند چرا از مبارزه دست كشيدي؟ چه جوابي بدهم؟ بايد روي من اسلحه بكشيد تا براي حفظ جان بيايم و حجت داشته باشم. برادرم گفت سرهنگ اسلحه كشيد . آقا گفت حالا مي‌آيم. گفتند آقا همه وسائلش را بياورد، چون برگشتي نيست گفتيم آقا! وسائل ندارد، چون مهمان است. آقا را بردند. گفت من ماشين طاغوت سوار نمي‌شوم، با ماشين دوستانم مي‌آيم. برادرم و آقاي حاج حسين نژاد بودند كه بنز 190 داشتند. آقا سوار شد و ايشان را بردند قم. گفتند بايد آقاي شريعتمداري نامه بدهد كه اينجا بمانيد. آقا گفت غير از امام هيچ كس را نمي‌شناسم كه نامه بگيرم. اجازه بدهيد مي‌مانم، اجازه ندهيد مي‌روم و رفت همدان. چند روزي آنجا بود. ببينيد! انقلاب كار خدا بود. آقا از اينجا رفت زنجان، در آنجا ساواكي ها آقا را رها كردند و گفتند هرجا مي‌رويد برويد و برادرم ايشان را برد قم، چون خانواده اش در قم بود. آقا آنجا نشست و رفت همدان يك روز بود كه رژيم لشكر كرمانشاه را به تهران خواست. از تهران به همدان به آقاي مدني زنگ زدند كه جريان از اين قرار است اگر اين لشكر به تهران برسد، آنجا را با خاك يكسان مي‌كند. آقا گفت نگران نباشيد. اين لشكر از اينجا نمي‌تواند رد بشود. قبل ازاينها لشكر برسد آنجا، مردم را تعليم داد كه من اينها را كم كم آرام مي‌كنم و شما يك جوري سوار تانك ها بشويد. آقا مي‌گفت چند تا افسر بودند كه خيلي خبيث بودند. هرچه به آنها گفتم دست برداريد. اينها برادرهاي شما هستند ديدم گوش نمي‌كنند، رفتم سراغ بقيه. آنها گفتند ما برادر شما هستيم. چرا شما را بكشيم؟ خلاصه ملت سوار تانك ها شدند و در ساعت 3 در تهران گفتند كه لشكر زرهي كرمانشاه به ملت محلق شده. مصلحت اين بود كه آقاي مدني از اينجا به همدان برود. اگر نمي‌رفت و آن لشكر به تهران مي‌رسيد، كار تمام بود. اينها همه‌اش خواست خدا بود. آقا مي‌گفت من در آن شب دست خدا را ديدم. آن شب آن چند افسر خبيث را دستگير كردند و بعد هم نيروي هوائي و بقيه ارتش اعلام همبستگي كردند.
بعد آقا براي مجلس خبرگان انتخاب شد و برادرم هميشه با ايشان بود. بعد آقاي قاضي شهيد شد، امام فرمودند كه آيت الله مدني به تبريز بروند. حكم امام به شهيد مدني طوري بود كه آقا تام الاختيار بود، يعني مي‌توانست استاندار را عوض كند و همه چيز در اختيارش بود. آيت الله مدني كاملاً مورد تأئيد امام بود. ايشان خودش در نجف مجتهد بود، ولي پيش امام تعظيم مي‌كرد و مي‌گفت مطيع امام هستم . وقتي برگشت تبريز، ما سه برادر در خدمت ايشان بوديم.

آيت الله مدني مي‌گفت كه من در كردستان تنها نبودم، خلخالي هم آنجا بود. او همه روز مي‌رفت سركوه سخنراني مي‌كرد! مي‌گفتند اين چه كاري است كه مي‌كني؟ مي‌گفت به صحرا و كوه مي‌گويم، توي شهر كه نمي‌گذاريد حرفم را بزنم. آقاي مدني ‌گفت من هم در آنجا ساكت ننشستم. چند روزي به مسجد رفتم و به امام جماعت اقتدا كردم. جوانها ديدند كه من بعضي حرف ها را مي‌خواهم بزنم، دور مرا گرفتند. من به امام جماعت گفتم مي‌خواهم با اينها حرف بزنم گفت اختيار داريد. شما مهمان هستيد. چند روزي در آن مسجد حرف زدم و جوانها جمع شدند و ساواك آمد آن مسجد را بست. گفتم من مسلمانم و آمده ام نماز بخوانم. چند روز صبر كردم و رفتم مسجد ديگر و باز جوانها آمدند. بعد ديدند حريفم نمي‌شوند، گفتند اجازه نداري از خانه‌ات بيرون بيائي فقط صبح ها ساعت 8 بايد بيائي نظميه، امضا كني و برگردي منزل خودت. چند روز آخر اين جور شد. يك روز ديگر مردم آن قدر به اينها فشار آوردند كه خودشان خسته شدند و گفتند برويد. ما بدون اينكه اجازه بدهند يا ندهند آمديم آذرشهر و بعد هم آقاي قاضي دعوت كرد و آمديم تبريز.

بعد از شهادت آيت الله قاضي، ايشان در همان مسجد خوني سابق نماز مي‌خواندند؟
 

نه، روزها در مسجد آيت الله مرتضي خسروشاهي و شب ها در مسجد شهيد مدني فعلي، شكلي سابق نماز مي‌خواند. آقا نمي‌خواست به مسجد مبره برود، چون مسجد آقاي قاضي بود و آقا مي‌گفت اگر پسرانش اجازه ندهند، من نمي‌توانم در آنجا نماز بخوانم. وقتي آقا به تبريز آمد، آقاي بحريني مشكيني خدا رحمتش كند آمد گفت اينجا هم خانه است، هم دفتر است، هم جماعت مي‌آيد و كارش را مراجعه مي‌كند. اين چه وضعي است؟ آقاي مدني يك پير مرد70، 80 ساله است. جوان كه نيست. اين جوري مي‌ميرد. گفتيم آقا! چه كار كنيم؟ گفت يك جائي را پيدا كنيد كه آنجا زندگي كند، صبح يكي دو ساعت بيايد اينجا كارش را انجام بدهد. آمدم نزد آقا و گفتم بايد منزلي را براي شما پيدا كنيم. آقا قبول نكرد. آقايان رفتند پيش آيت الله گلپايگاني و گفتند مي‌خواهيم حياطي براي آيت الله مدني بخريم. گفتند زود بخريد. من اجازه مي‌دهم. به من گفتند چون شما به اين محل وارد هستي، يك جائي را پيدا كن. من رفتم سراغ حاج محمد صادقي كه خيلي آدم خوبي بود و گفتم حاج آقا! حياطت را به ما مي‌دهي؟ گفت معلوم است. عصري رفتم مسجد و گفتم آقا! حياط پيدا كرده‌ايم. بيائيد نگاه كنيد. گفتم آقاي گلپايگاني گفته‌اند. رفتيم و آقا خانه را ديد كه براي خانواده هم خوب است. خانه را خريديم و قباله را به من دادند. رفتم گفتم آقا شناسنامه بدهيد. گفت شب بيا، من چيزي را مي‌نويسم، ببربده محضر. نامه در بسته را بردم دادم محضر. محضردار كه نامه را خواند، رنگش پريد و گفت آقا نوشته قباله را به اسم مسجد بزنيد. اين نمي‌شود. آقايان گفته‌اند كه ما خانه را براي آقاي مدني خريديم من برگشتم و گفتم آقا مي‌گويند نمي‌شود. گفت:پسرم! من پير شده‌ام و چند روز بيشتر مهمان شما نيستم. بعد از من بچه ها از قم بيايند كه بابا حياط گذاشته! من روز قيامت چه جوابي دارم بدهم؟ اين بيت‌المال است. من خواهان اين چيزها نيستم. گفتم محضر گفته نمي‌شود. گفت مي‌شود. شايد نامه‌اي كه من نوشته‌ام، اشكال دارد. بگويند چطور
بنويسم، همان را مي‌نويسم و از حالا به بعد در اين خانه، امام جماعت مسجد مي‌نشيند. خلاصه قباله به اين صورت نوشته شد. بعد هم آن خانه را كتابخانه كردند.
آيت الله مدني اين طور بود كه هر حرفي مي‌زد، خودش عمل مي‌كرد. بنزين و نفت كم شده بود. آقا گفت از فردا ماشين نمي‌بريم. بعد از نماز بود كه راننده ماشين را روشن كرد. آقا فرياد زد: چرا ماشين را روشن كردي؟ مگر نمي‌بيني بنزين نيست؟ عجب احمق هائي هستيد؟ من پيش مردم مي‌گويم بنزين كم است، صرفه جوئي كنيد، حالا خودم ماشين سوار شوم و بروم؟ چند ماهي پياده رفت و پياده آمد. همه كارهايش اين طوربود . آقاي رجايي آمد تبريز. زنگ زدند که آقا!آقاي رجائي آمده، شصت نفرهم همراهش هستند. شام چه بدهيم؟ گفت همان شام خودمان را مي‌دهيم.گفتم آقا! بد است. نخست وزير و وزيرند. گفت در منزل ما كه وزير نيستند. منزل ماست و اختيارش دست خودمان است. قدمشان روي چشم، ولي غذاي ما را مي‌خورند. برادر بزرگ من غذا را تهيه مي‌كرد. آمد گفت آقا! چه دستوري مي‌دهيد؟ گفت همان برنجي را كه داريم، كمي سيب زميني اضافه كنيد. گفت آقا! مي‌گويند شصت نفر هستند. گفت عيب ندارد. شصت نفر نه، صد نفر باشند. وقتي كه شام آماده شد، سرغذا را باز نكنيد. بيائيد به من بگوئيد بروم آشپزخانه، بعد بيائيد غذا را بكشيد. برادرم گفت چشم! وقتي آقاي رجائي و مهمانانش آمدند، موقع شام كه شد، رفتم گفتم آقا تشريف بياوريد. ايشان گفت قارداش! آماده است؟ روغن داريم؟ گفتم بله. گفت يك ملاقه روغن بياور. ديدم به آسمان را نگاه مي‌كند و كم كم روغن را مي‌دهد روي پلو. در ديگ را هم كامل باز نكرده بود كه داخل آن معلوم شود. دعائي زير لب خواند و گفت پنج دقيقه بعد غذا را بكشيد. برادرم گفت چشم! يك جور بود كه ما بالاي حرف آقا حرف نمي‌زديم. هم رئوف بود هم قاطع. برادرم گفت به خدا! هي برنج كشيدم و ديدم تمام نمي‌شود. آن روز 100 نفر مهمان داشتيم. هم مهمانان آقاي رجائي بودند، هم پاسدارهاي خودمان و استاندار و بقيه. وقتي تمام شد، براي دو سه نفر هم غذا ماند. من خيلي باآقا صميمي بودم. شب ماندم پيش ايشان و گفتم آقا! شما چه دعائي خوانديد؟ گفت حرف نزن! گفتم مي‌خواهم من هم بلد باشم. گفت به خدا گفتم ما كه نمي‌توانيم چلو كباب براي اينها بياوريم. ما را خجالت زده نكن. اينها مهمانان خودت هستند. حرف بخصوصي نزدم. آقا اين جور بود. ورد خاصي نخوانده بود. فقط از خدا خواسته بود آبرويش را حفظ كند.
برادرش از آذرشهر آمده بود. من بلند شوم بروم كه شايد حرف خصوصي داشته باشند، آقا گفت بنشين .برادرش گفت من به پول احتياج دارم، آمده‌ام كمي به من پول بدهي. گفت تو كه مي‌داني من پول ندارم. گفت شما پول نداريد؟ اين همه پول پس مال كيست؟ گفت اين پول امام است. امانت است. پول زيادي هم نمي‌خواست، ولي آقا گفت ندارم. همان اجاره‌اي را كه شما مي‌فرستيد خرج مي‌كنم. برادر آقا ناراحت شد و رفت اتاق ديگر. گفتم:آقا! اين همه راه آمده كمكش كنيد. گفت: روز قيامت چطور جواب بدهم كه پول بيت‌المال را به برادرم داده‌ام. گفتم آقا! هر روز به صدنفر كمك مي‌كنيد، اجازه بدهيد اين كار رابكنم. گفت شرط دارد. سفته بگير و بگو كه تو داده‌اي تا بداند كه قرض است و بايد بدهد. رفتم بيرون و گفتم از آقا اجازه گرفتم كه من اين پول را به شما بدهم گفت آخر اين چه كاري است؟ گفتم آقا ندارد. اين جورآدمي بود. اگر از كارهاي آقا بخواهم بگوئيم سال ها طول مي‌كشد. برايش غريبه و آشنا فرق نمي‌كرد. هميشه يك جور رفتار مي‌كرد. هيچ وقت عوض نشد. بعضي كارهاش را بگويم خوب است، چون امروز بعضي از آقايان مي‌گويند ما روحاني هستيم. من روزها كسب و كار داشتم. اذان صبح را مي‌دادم، چون مؤذن آقا بردم، نماز مي‌خوانديم، برمي‌گشتيم، صبحانه آقا را مي‌دادم و مي‌رفتم سركار و موقع غروب برمي‌گشتم تا پيش آقا بمانم. برادرانم در اين فاصله، در ذفترآقا بودند. يك روز آقا زنگ زد به من كه به شما قول داده بودم كه شما را پيش امام ببرم. بيا كه برويم. ظهر بود، كار را تعطيل كردم و پيش آقا برگشتم. گفت كمي نان و پنير و سبزي براي وسط راه بردار. برداشتم و راه افتاديم. مدتي كه گذشت به راننده گفت بايست كه كمي استراحت كنيم و ناني هم بخوريم. بعد به من گفت برو و براي خودت و راننده و پاسدارها كباب بخر. گفتم آقا! من وسط راه عادت ندارم چيزي بخورم، مي‌روم و براي بقيه مي‌خرم و راه افتادم. آقا گفت: كجا؟ با چي مي‌خواهي بخري؟ گفتم آقا! پول پيش من هست. گفت قارداش! آن پول را كه نمي‌شود خرج اين كارها كرد. دست كرد و از زير شال كمرش كيسه‌اي را در آورد و به من پول داد و گفت:« اين سهم من از اجاره مغازه‌اي است كه در آذرشهر از پدرمان به ما ارث رسيده. بيا بگير.»ميليون ها تومان پول دستش بود و آن وقت حتي يك شاهي را خرج پاسدارهايش نمي‌كرد و از جيب خودش مي‌داد. چنين آدمي بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57