ناگفته هائي از سلوك اخلاقي شهيد مدني (2)


 





 

ازسفري كه به ديدار امام رفتيد، خاطراتي را نقل کنيد.
 

بله، ما توي حياط بوديم و آقا رفت داخل، يك كم كه بيرون بوديم، آقا سيد احمد آقا آمد و مرا صدا زد. رفتم و ديدم آقا دو زانو پيش امام نشسته. امام به من نگاه كرد. گفتم آقا! اجازه است دستتان را ببوسم؟ دستشان را بوسيدم و امام گفتند: خدا حفظتان كند. اگر مي‌خواهيد بنشينيد. گفتم: نه آقا! بيرون مي‌مانم. امام چند دقيقه اي صحبت كردند و من رفتم بيرون بعداً به آقا گفتم:لازم نبود زحمت بكشيد و مرا صدا بزنيد. گفت:نه، من به شما قول داده بودم و بايد عمل مي‌كردم.

از شهيد مدني نپرسيديد چه صحبت هائي با امام كردند؟
 

حرف ها درباره آقاي بني صدر بود. آقاي مدني، آقاي اشرفي اصفهاني، آقاي صدوقي همه با امام صحبت كردند. شهيد مدني مي‌گفت:«به خدا ما امام را نمي‌شناسيم. وقتي همگي نشستيم، همين كه مي‌خواستيم شروع به صحبت كنيم، امام فرمود مي‌دانم براي چه آمده‌ايد. صبر داشته باشيد. وقتش كه برسد و ملت كمي بيدار شود و او را بشناسد، من عزلش خواهم كرد. آسوده باشيد. انگار به امام الهام شده بود كه ما قرار است درباره چه موضوعي با ايشان صحبت كنيم.» تازه هنوز اول كار بود و فقط كساني مثل آقاي آيت الله اعتراض مي‌كردند. خيلي آدم عجيبي بود.

وقتي شهيد آيت نزد شهيد مدني آمد، چه صحبت هائي بين آنها رد و بدل شد؟
 

آنها از اول در مجلس خبرگان،خطشان با هم يكي بود. آقاي چمران بود، آقاي هاشمي نژاد بود ، آقاي صدوقي بود، خيلي ها بودند آدم هاي كم نظيري بودند. آقاي مدني هم شخصيت هائي را دعوت مي‌كرد به تبريز بيايند كه مردم روشن شوند. آقاي بهشتي آمد، آقاي آيت آمد، آقاي جلال الدين فارسي آمد كه ده روز مانده به انتخابات گفتند شناسنامه‌اش افغاني است. هيچ كس اين را نمي‌دانست. آقاي حبيبي را جايش گذاشتند. با اينكه وقت كم بود، توي تبريز خيلي رأي آورد.
شهيد آيت براي سخنراني به تبريز آمده بود؟سخنراني رسمي نه، با اينكه آدم بزرگي بود، ولي مثل شهيد بهشتي يا آقاي رفسنجاني، مشهور نبود. آيت سياستمدار روشني بود و از همان اول كه هنوز هيچ كس بني صدر را نمي‌شناخت، با او مخالفت كرد و عده‌اي هم با او مخالف شدند كه چرا عليه او حرف مي‌زنيد و آخر هم شهيدش كردند.

صحبت هاي شهيد مدني و شهيد آيت درباره چه موضوعاتي بود؟
 

اصل ولايت فقيه در قانون اساسي، در تبريز وضعيت خاصي بود. طرفداران آقاي شريعتمداري سال ها پول گرفته و تبليغ كرده بودم و خيلي ها از او تقليد مي‌كردند، اما امام يكمرتبه به ميدان آمده و همه برنامه هايشان به هم خورد. آنهائي كه آگاه بودند، ديدند حقيقت در اينجاست. چطور از كس ديگري پيروي كنيم؟ بعضي از آقايان هم بودند كه از اول امام را مي‌شناختند. مثلاً برادر بزرگ نوار از آقاي قاضي گرفته و برده بود نجف براي امام و از امام براي آقاي قاضي نوار آورده. بعضي ها امام را از همان اول تبعيدشان مي‌شناختند، ولي در آذربايجان آن طور كه بايد، مشهور نبود و فقط يك نفر مستقيم با امام تماس داشت و آن هم آقاي قاضي بود. شخصيت هاي زيادي به ملاقات آقاي مدني مي‌آمدند، چون آدم بزرگي بود. موقعي كه او را شهيد كردند، بيگانگان گفتند كه دست امام را قطع كردند، چون آنها او را مي‌شناختند. امام هم عنايت خاصي به شهيد مدني داشتند و ماشين خودشان را فرستادند تبريز كه آقاي مدني به اين سوار شوند. آقاي مدني را در خلوت كه نكشتند، موقع نماز جمعه كشتند. من هم در آنجا زخمي شدم.

از برخوردهاي خلق مسلمان باشهيد مدني چه خاطراتي داريد؟
 

در زماني ناجور بود. يك بار حياط آقاي مدني راسنگباران كردند. يك بار هم آقا را گرفتند و بردند توي كيوسك راهنمايي و رانندگي حبس كردند. آقا آن قدر قدرتمند بود كه اصلاً اعتنا نكرد. آن روز تلويزيون دست آنها بود. آقا مي‌گفت گيريم مرا بيندازند توي كيوسك و خلق مسلماني ها دور من جمع شوند و مرگ برمدني بگويند، مسئله‌اي نيست. شماها برويد راديو و تلويزيون را آزاد كنيد عده زيادي رفتند و ما عده كمي بوديم كه مانديم. همه ضد انقلاب ها جمع شدند و به طرف كيوسك حمله كردند. ديديم مصلحت اين بوده كه همه ضد انقلاب ها متوجه آقا بشوند و حزب اللهي ها بريزند و تلويزيون را بگيرند و يكمرتبه ديديم از راديو صداي الله اكبر، خميني رهبر مي‌آيد. خيلي كارها در تبريز شد.

شما با شهيد مدني به جبهه هم رفتيد؟
 

نه، برادرم احمد رفته بود.

شب ها كه از مسجد برمي‌گشتند، برنامه ايشان چه بود؟
 

اخلافش اين طور بود كه مي‌گفت پاسدارها را بيدار نكنيد. ناهار و شام را با آنها مي‌خورد كه به قلبشان چيزي نيايد. همين كه غذا را مي‌خوردند، مي‌گفت پسرها! برويد استراحت كنيد. به من هيچ چيز نمي‌شود. بيرون خانه را يك نگاهي بكنيد و برويد بخوابيد. آنها مي‌گفتند آقا! نمي‌شود. ما را گذاشته‌اند كه مواظب شما باشيم. مي‌گفت: من اجازه مي‌دهم برويد بخوابيد.
تبريز هميشه هوا سرد است و نفت خيلي كم شده بود. يك بار يكي از اين چرخي ها آمده بود جلوي در و من مي‌خواستم يك پيت نفت بردارم. يكمرتبه آقا داد زد: آهاي! چه كار مي‌كني؟ گفتم: هيچي آقا! مي‌خواهم نفت بردارم. آقا آمد جلو و به آن كسي كه نفت آورده بود، گفت: خسته نباشي چه شده؟ گفت:آقا! يك تانكر نفت آمده، ما هم آورديم. پرسيد: به همه اين محله نفت دادي؟ گفت: به من گفتند اول به منزل آقا ببريد، بعد براي بقيه. گفت:غلط كردند. برو به همه نفت بده، اگر ماند بيا اينجا. بعد به من گفت زنگ بزن آذرشهر، ببين اگر هيزم دارند، كمي براي ما بفرستند. نفت كم است. اگر من مصرف كنم و كسي بي نفت بماند و سرما بخورد، روز قيامت نمي‌توانم جواب بدهم. من گفتم آقا! نگران نباشيد. ما خودمان هيزم داريم. برايتان مي‌آوريم. يك بخاري هيزمي گذاشتيم. توي اتاق بزرگ منزل و همه جمع شدند آنجا. به همه پاسدارهايش گفت جائي نرويد و همين جا راحت بخوابيد. گفتم:آقا! شما كجا مي‌خوابيد؟ گفت كرسي بذار و زغال هاي هيزم را بياور. من توي اتاق ديگر مي‌خوابم. گفتم: آقا! سرداست، سرما مي‌خوريد. گفت:تو كه قرار نيست به من دستور بدهي. چند ماه سخت زمستان را با آن كرسي گذراند. آب را توي حياط مي‌گذاشتي، آناً يخ مي‌زد، آن وقت پيرمرد با كرسي‌اي كه زغالش را از هيزم بخاري تهيه مي‌كرديم، سر كرد كه بقيه راحت باشند. شب كه مي‌آمديم آقا شام را با پاسدارها مي‌خورد، بعد مطالعه مي‌كرد. بعد مي‌پرسيد بالاخره تو مي‌روي يا نه؟ مي‌گفتم هروقت شما خسته شديد، مي‌روم. مي‌گفت: نه بمان! برايش چاي كمرنگ مي‌ريختم و مي‌بردم. بعد كمي استراحت مي‌كرد و براي نماز شب بيدار مي‌شد. يك شب ديدم دارد صدا مي‌آيد. من به يك بهانه‌اي رفتم داخل، گفتم آقا اجازه مي‌دهيد نماز خواندن شما را ضبط كنم؟ گفت چه خبر شده؟ قرار است شهيد شوم، مي‌خواهي يادگاري نگه داري؟ گفتم: آقا! نماز خواندن شما مرا ديوانه مي‌كند. اجازه بدهيد ضبط كنم. گفت: بگذار يك وقت كه حالم خوب باشد، نماز بخوانم، ضبط كن.
مدتي گذشت و گفتم آقا! بالاخره كي اجازه مي‌دهيد؟ گفت: شهادت نزديك شده؟ گفتم:آقا! شما را بخدا اجازه بدهيد. گفت: باشد، يك روز صبح ضبط بياور من هم همين كار را كردم. به كوچك ترين مسائل هم توجه داشت. حتي اگر از منطقه‌اي رد مي‌شديم كه در زمان شاه سابقه خوبي نداشت و توي ذهن مردم، خوب نبود، مي‌گفت:گوش بگيريد! آدم صحيح اينجا چه كار دارد؟ مي‌گفتيم:آقا! راه است ديگر، مي‌رويم. مي‌گفت آدم صحيح هر راهي را نمي‌رود. يك صندوق بود، هميشه مي‌گفت از طرف من در آن بريز. موقعي كه مي‌رفتيم نماز جمعه، از خيلي قبل پياده مي‌شد. راننده مي‌گفت آقا! حالا خيلي مانده. مي‌گفت پسر! اين مردم آمده‌اند براي شنيدن حرف هاي من. من از جلوي آنها با ماشين رد شوم؟ بايد آنها را ببينم.

از روز شهادتشان چه خاطره‌اي داريد؟
 

آقا نماز جمعه را خواند. چون صاحب اجتهاد بود، نماز را اعاده مي‌كرد. سليقه‌اش اين طور بود. يك روز پرسيدم آقا! چطور اين كار را مي‌كنيد؟ گفت: قارداش! اگر صحيحاً وقت اذان، نماز باشد، براي من عيبي ندارد، براي من ديگر احتياج نيست كه نماز بخوانم، ولي اگر كمي دير و زود شود، فكرم اين طور است كه نمازم را اعاده كنم. پشت من اشكال ندارد. آقا وقتي خواست، نماز بخواند، وقت قنوت ديدم يك نفر نامه به دست آمده. من هم كه نمي‌شناختم كه منافق است يا چه كس ديگري. آقا گفته بود هر كس به من نامه داد يا خواست مرا ببوسد، حق نداريد او را كنار بكشيد. چه كار داريد؟ گفتيم:آقا! بعضي ها سوء قصد دارند. گفت: اين طور نيست. اين كارها را رها كنيد. خواستم او را كنار بزنم كه بمب منفجر شد و آقا افتاد روي من. يك معجزه بود كه خدا مرا نگه داشت. يك بار آقا را بردم خانه خودمان. كمي آنجا بود و بعد استخاره كرد و گفت بايد برگردم خانه خودم. مادرم نگران ما سه برادر بود. آقا گفت: مطمئن باشد، همان طور كه پسرهايت را سالم تحويل گرفته‌ام، سالم هم تحويل شما مي‌دهم. آن روز كه اين قضيه پيش آمد، به مادرم كه گفتند، گفت من به آقاي مدني معتقدم و مطمئنم پسر من هيچ طوريش نمي‌شود. زنده ماندن من معجزه بود.

شهيد مدني براي حضور در نماز جمعه كار خاصي هم مي‌كردند؟
 

بله، غسل جمعه مي‌كرد، عطر مي‌زد، مطالعه مي‌كرد. حالتش طوري بود و چهره‌اش به قدري نوراني بود كه آدم حس مي‌كرد ائمه را مي‌بيند. روزهاي جمعه تا قبل از اينكه خطبه ها را بگويد و نماز را بخواند، از صبح با هيچ كس يك كلمه هم حرف نمي‌زد و حال عجيبي داشت. در خطبه اول از تقوا مي‌گفت و در خطبه دوم از مسائل روز مي‌گفت.
در افشاي خائنان از هيچ كس باك نداشت و برايش فرق نمي‌كرد كه آدم خيانتكار، برادرش باشد يا پدرش باشد يا بيگانه باشد. هركس بود افشا مي‌كرد. در مدرسه ها منافقين شلوغ مي‌كردند. آقا چند بار تذكر داد، علاج نشد. يك روز بلند شد رفت آموزش و پرورش و همه شان را توبيخ كرد. شهيد رجائي هم كه آمد تبريز، گلايه كرد كه چرا چنين كسي را گذاشته‌ايد در آموزش و پرورش؟ شهيد رجائي گفت مي‌خواستيم كس ديگري را پيدا كنيم. گفت: وقتي معلوم مي‌شود كه كسي خطاكار است، بايد همان روز او را برداريد. نبايد نگهش داريد. بعد از ظهرهاي جمعه، اگر شهيد مي‌آوردند يا مجلس ترحيمي براي شهيد بود حتماً شركت مي‌كرد. تمام نمازهاي شهدا را خودش مي‌خواند.

اخبار روز را از كجا به دست مي‌آوردند؟
 

هم روزنامه مطالعه مي‌كرد، هم به اخبار گوش مي‌داد، ولي بيشتر خبرها را از جماعت مي‌گرفت و مثلاً يك بازاري مي‌آمد، مي‌پرسيد: امروز اوضاع بازار چطور است؟ همين طور ديگران از خود من هم مي‌پرسيد. با همه در تماس بود. اغلب پياده مي‌رفت و بامردم حرف مي‌زد. من تازه ازدواج كرده بودم. يك شب مسجد نماز تمام شد، ديدم آقا بلند نمي‌شود و نشسته و به در مسجد نگاه مي‌كند.پرسيدم:آقا! پس كي مي‌رويم؟ پرسيد: مهمان هستي؟ گفتم: نه آقا! مهمان چي؟ گفت: بيا بنشين. نشستم. گفت: ببين! ما رفتني هستيم. امروز كارها گردن من است. شايد يك نفر با من كار داشته باشد، مقيد باشد كه منزل نيايد يا پاسدارها اجازه ندهند داخل شود. روز قيامت مي‌آيد و مي‌گويد من مشكلي داشته، راهم ندادند. من چه جوابي بدهم؟ آمده‌ام مسجد كه كسي جلوي مردم را نگيرد و هر كس كاري دارد بيايد به من بگويد. شما حق نداريد جلوي مردم را بگيريد. يزيد مي‌آيد در خانه من، حق نداريد راه ندهيد. اين به شما مربوط نيست.
يك آقائي در تبريز بود كه خودش آدم خوبي بود، اما پسرش طاغوتي بود. يك روز مي‌آيد در خانه آقا و مانع شده بودند. او هم پيش كس ديگري رفته و گلايه كرده بود. او آمد پيش آقا و گفت: آقا! فلان كس آمده بود در خانه شما، مشكلي داشت و راهش نداده بودند. من ديدم آقا خيلي عصباني است. به من چپ چپ نگاه كرد و گفت: من با شما تبريزي ها چه كار كنم؟ گفتم:چه شده؟ گفت: آخر من با شماها چه كار كنم؟ يك بنده خدائي آمده دم در خانه من، كار داشته، شماها راهش نداده‌ايد. چرا؟ گفتم: اجازه بدهيد پاسدارها را صدا بزنم ببينم از چه قرار است. يك آقا اسماعيلي بود كه خيلي پسر آقائي بود. گفتم آقا اسماعيل بيا اينجا. چه كسي آمده دم در راهش نداده‌اند؟ گفت: به خدامن كاره‌اي نيستم. آمده بود و يك نفر به او گفته كه وقت نماز است و آقا رفته مسجد گفت: آن يك نفر غلط كرده، زود برو آن آقا را پيدا كنيد، معذرت بخواه و بردار بياور. فردا رفتم و پيدايش كردم و آوردم. خيلي رئوف و مهربان بود، اما وقتش كه مي‌رسيد خيلي سخت و عصباني بود.
در قضيه خلق مسلمان، آقاي حسيني رئيس دادگاه بود. يك روز از خلق مسلماني ها 20 نفر را اعدام كردند. يك نفر آمد گفت: آقا! جلوتر از همه اينها يك نفر روحاني بود كه به اسم بيمارستان، از زندان بيرون برده‌اند. ديده‌اند كه هيئت قضائي آمده و ديدند كه او هم محاكمه مي‌شود، براي اينكه در زندان نماند، به بهانه بيمارستان، او را بيرون بردند. به من گفت: خدا ذليلشان كند. اين چه برنامه‌اي است كه اينها اجرا مي‌كنند؟ گفت برو ببين. اگر اين خبر درست باشد، من همين شبانه مي‌دانم با اينها چه كار كنم. من جلوي اين ملت چه جوابي دارم؟ موقعي هم كه عصباني مي‌شد، هيچ كس جرئت نداشت حرف بزند. من هم خيلي به آقا نزديك بودم كه جرئت مي‌كردم حرف بزنم. يك كم كه آرام شد، گفتم شما چرا برويد؟ ساعت2 بعد از نصف شب بود. گفت زنگ بزن به سيد بگو بيايد. من زنگ زدم به آقاي موسوي تبريزي و آمد. آقا پرسيد: اين چه فسادي است كه كرديد؟ مجرم را چرا به بيمارستان برديد؟ گفت: كي به شما خبر داده؟ آقا گفت: هركس خبر داده، كار خوبي كرده. چرا اين كار را كرديد؟ گفت: آقا! آخر من نمي‌توانم اين را اعدام كنم. آقا گفت: مفسد هست يا نه؟ جواب داد: بله. گفت:برو حكمش را بياور، من امضا مي‌كنم. چون روحاني است، مفسد است و اعدامش نمي‌كنيد؟ با بقيه چه فرقي دارد؟ اين چه قانون و شرعي است؟ اين چه وضعي است؟ بعد هم خودش حكم اعدامش را امضا كرد و ديگر غائله ختم شد، چون همه فهميدند كه با وجود آقا، روحاني و غير روحاني ندارد و هركس خطا كرد، مجازات مي‌شود.
بعد از شهادت آقاي مدني، امام دستور دادند بروند ببينيد چه چيزي از آقاي مدني باقي مانده؟ رفتم و ديدم در قم يك حياط دارد كه آن هم رهن است. امام خيلي ناراحت شد كه چطور آقاي مدني فقط يك حياط دارد و آن هم رهن است؟ اين طوري زندگي مي‌كرد.
خدا رحمتش كند. يك بار گفت مي‌رويم قم. من مي‌خواهم با كارم يك موعظه‌اي به همه بكنم. اينها نه بزرگ سرشان مي‌شود، نه كوچك. يك طلبه به خودش اجازه مي‌دهد جلوي يك مرجع عرض اندام كند. مي‌خواهم به اينها درس بدهم. رفتيم منزل آقاي گلپايگاني. جمعيت زيادي هم بودند. همه شان هم جوان هاي حزب اللهي. بچه هاي آقاي گلپايگاني هم بودند. به محض اينكه آقاي گلپايگاني آمد، آقاي مدني بلند شد، جلو رفت و دست ايشان را بوسيد آقاي گلپايگاني هول شد و گفت:«آقاي مدني! اين چه كاري بود شما كرديد؟» آقاي مدني گفت:«وظيفه من است دست شما را ببوسم. كاري نكردم.» همه حيران مانده بودند و آقا اين طوري به همه شان درس داد. پس از آنكه بيرون آمدم، جوانان انقلابي از من پرسيدند:« اين چه كاري بودكه آيت الله مدني كردند؟» من هم چون مي‌دانستم برنامه چه بود، گفتم: «خودتان بپرسيد.» آقاي بني صدر هم با من بود. وقتي آقاي مدني بيرون آمد، شعار دادند و آقاي مدني گفت:« وقت شعار نيست بنشينيد.» پرسيدند:« آقا! چرا شما دست آقاي گلپايگاني را بوسيديد؟» آيت الله مدني جواب داد:«مرد مسلمان! او مرجع تقليد است. شما خودتان را پيش آيت الله گلپايگاني مرجع حساب مي‌كنيد؟ خيلي بي لطفي است. چرا شما خودتان را گم كرده‌ايد؟ سن و سالي از ايشان گذشته و احترامشان واجب است. بعد از اين به بزرگان احترام بگذاريد. شما دو سال است كه طلبه‌ايد و خودتان را مرجع حساب مي‌كنيد. در حالي كه آقاي گلپايگاني يك استاد و يك مرجع تقليد است احترام گذاشتن وظيفه شماست. شيوه بي جايي است كه شما درپيش گرفته‌ايد.» همه ساكت شدند ناراحت شدم و ياد برنامه خودمان افتادم. صبح به قم رفتيم و ديديم وضعيت خيلي ناجور است.

راجع به آقاي فلسفي مي‌فرموديد.
 

يك روزآيت الله مدني به من گفت:« با آقاي فلسفي تماس بگير و بگو آقاي مدني مي‌خواهد با شما صحبت كند.» با آقاي فلسفي تماس گرفتم. ايشان با اينكه خيلي پير بود، ولي سخنور بسيار خوبي بود. 200 روحاني كه منبر بروند، به منبر او نمي‌رسند گفت:« چه كار داريد؟ به تهران نمي‌آييد تا با هم صحبت كنيم؟» گفتم:« ما تهران هستيم و خواستم اطلاع بدهم آقاي مدني تهرانند.» آقاي فلسفي وقتي فهميد آقاي مدني تهران است، به منزلشان رفت. آقاي مدني به ايشان گفت كه دوسه روز به تبريز بياييد. آقاي فلسفي گفت:« آقاي مدني! من براي آمدن به تبريز شرط دارم.» آقاي مدني پرسيد:« چه شرطي؟» ايشان گفت:«بايد اتاق و حياط باشد، بسته نباشد، آقايان ساكت باشند و صداي ماشين هم نيايد. در خدمتتان هستم. شما كه آش مي‌خوريد. من آش خور نيستم و ناهار و شام آش نمي‌خورم. بايد كباب باشد.» آقاي مدني گفت:«همه را جور مي‌كنم، ولي كباب از كجا بياوريم؟» بالاخره آقاي فلسفي قبول كرد و اين هفته كه آقاي مدني به تهران رفتند، هفته آينده آقاي فلسفي به تبريز آمدند.

نظر آيت الله مدني راجع به بني صدر چه بود؟
 

مردم از آيت الله مدني پرسيدند، شما به چه كسي رأي مي‌دهيد؟ ايشان در نماز جمعه گفت كه من به آقاي حبيبي رأي مي‌دهم. بعد از آنكه نماز جمعه تمام شد، بعضي ها به منزل آمدند و گفتند:«آقا چرا شما اسم برديد؟» آيت الله مدني گفت:« وظيفه من بود.» آنها پرسيدند:«چرا؟» ايشان گفت:« من نگفتم حبيبي خوب است و بني صدر بداست. بلكه گفتم از بين اين كانديدها آقاي حبيبي خوب تر است. من به حبيبي رأي مي‌دهم. شما به بني صدر رأي بدهيد». بعد همه ديدند كه آقاي مدني خوب مي‌شناسد و مي‌گفت:« بابا! بني صدر را من مي‌شناسم. شما نمي‌شناسيد كه او كيست. من همدان بودم. حتي پدرش هم مي‌گفت، اين فرزند من كارهايي مي‌كند كه مي‌دانم آينده چطور خواهد شد.» اين حرفي بود كه آيت الله مدني زد. در واقع آيت الله بني صدر مخالف پسرش بود و حتي عقد پسرش را هم نخواند. بلكه از آقاي مدني خواسته بود تا عقد پسرش را بخواند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57