ارزشهای اخلاقی شهید مدنی(ره) - (1)


 





 

*درآمد
 

همراهي هميشگي احد منبع جود با شهيد مدني، خاطرات وي را سرشار از نكات ارزشمندي كرده كه در ساير گفتكوها كمتر به آنها اشاره شده است. در اين خاطرات به حوادث و شخصيت هاي برجسته انقلاب و روابط آنان با شهيد مدني نيز با دقت صادقانه‌اي اشاره شده و اين مصاحبه را خواندني كرده است.

چگونه و كي با شهيد مدني آشنا شديد؟
 

حاج سيد صالح محمد كه کارش اين بود كه از تبعيدي ها بازديد مي‌كرد، يك روز به من گفت مي‌خواهي خميني ثاني را ببيني؟ گفتم چرا نمي‌خواهم. گفت بيا برويم. ما يك ماشين بنز داشتيم. برداشتيم و همراه ابوي رفتيم مهاباد. حضرت آيت الله مدني در مهاباد تبعيد بودند و در آنجا با ايشان آشنا شديم. موقعي بود كه خانه امام در نجف، توسط رژيم بعث محاصره شده بود. نكته عجيبي كه در آنجا ديدم اين بود كه ديدم آقاي مدني دائماً تلفن مي‌گيرد. پرسيدم:آقا! كجا را مي‌گيريد؟ گفت: مي‌خواهم با امام صحبت كنم. مي‌گويند خانه شان محاصره شده با خودم گفتم: قدرت ايشان را ببين خودش در تبعيد، آن وقت مي‌خواهد با امام كه خانه شان محاصره است، صحبت كند. در آنجا بود كه مجذوب آقا شدم و خواستم از همان روز پيشش باشم. آقا گفت: تبعيد من تمام شده و بزودي از اينجا آزاد مي‌شود. ايشان آزاد شدند و رفتند قم و بعد هم به زادگاهشان در آذرشهر و بعد توسط حضرت آيت الله قاضي به تبريز دعوت شدند، چون ايشان در رابطه با انقلاب در تبريز تنها بودند. بعد كه آقاي مدني به تبريز آمد، از آن موقع تا دستگيري مجدد ايشان كه با همه دستگير شديم و بعد هم تا پيروزي انقلاب و تا شهادتش خدمت ايشان بودم.
موقعي كه آيت الله مدني به تبريز برگشتند، چند روزي به محرم مانده بود. آقايان حسين نژاد و آقايان بنابي ها بودند. در اينجا مسجد خوني داريم قرار شد حاج آقا در آنجا نماز بخواند. يك منزل اجاره‌اي گرفتيم و ايشان شب ها در مسجد خوني نماز مي‌خواندند و يك برنامه سئوال و جواب هم گذاشتند. خودشان آيه هائي را كه در رابطه با انقلاب بود، انتخاب مي‌كردند و به جوان ها مي‌دادند و مي‌گفتند اينها را سئوال كنيد و يا اين مسئله را بپرسيد و بحث را شروع مي‌كردند. بعد قرار شد از اول محرم، ايشان منبر بروند. در محرم كه به منبر رفتند، واقعيت اين است كه بحث انقلاب را در تبريز عوض كردند. تا آن موقع بحث برسر قانون اساسي و اين چيزها بود. يادم نمي‌رود كه ايشان در شب اول اين مسئله را مطرح كردند كه اگر ما شاخ و برگ هاي درختي را بزنيم، ريشه‌اش قوي تر مي‌شود. ما بايد اين را از ريشه بكنيم. ريشه هم چگونه كنده مي‌شود؟ با بر داشتن شاه از حكومت اولين بار علم حمله مستقيم به شاه در آذربايجان را ايشان بلند كردند. چند روزي اين بحث را ادامه دادند. شب چهارم محرم بود كه خواهر ايشان از آذرشهر براي ديدنشان آمد. من و آقا دوتائي با هم بوديم و غذا از بيرون يا از خانه ما مي‌آمد و ما آنجا آشپزخانه نداشتيم. هميشره شان گفتند من بمانم اينجا كمك كنم. آقا گفتند من اينجا ماندني نيستم، چون زود به زود از شهرباني و فرمانداري نظامي پيام مي‌آوردند. حتي يك روز كه آمدند و براي بيدآبادي، فرماندار نظامي وقت دعوت كردند، ايشان فرمودند: من اصلاً با او كاري ندارم. اگر با من كار دارد، بيايد اينجا. من منزل دارم.
اين قضايا ادامه پيدا كرد تا شب پنجم يا ششم محرم، شبانه ريختند داخل خانه و آقا را بردند و بعد از دو ساعت هم آمدند و بنده را بردند. مسئله جالبي آن شب پيش آمد، مرا بردند، از من پرسيدند: فاميلش هستي؟ گفتم: نه، من نوكرش هستم. پرسيدند: چند مي‌گيري؟ گفتم: آذربايجاني ها مشتاقند پول بدهند و نوكرآقا باشند. حالا من پول بگيرم؟ بعد گفتند: آقاي تو توي آن اتاق است و از پشت هم به من لگد زدند و من وارد اتاق شدم و ديدم آقا نشسته تا مرا ديد گفت: بيا! مي‌دانستم كه از من جدا نمي‌شوي. بعد چند سئوال از من پرسيد. گفت: چند نفر آمدند سراغت؟ گفتم: حاج آقا! پنج شش نفر مسلح بودند. سرهنگي آنجا نشسته بود. آقا پرسيد: مسلح بودي؟ گفتم: نه. گفت: چاقو داشتي؟ گفتم: نه. گفت: آنها چطور؟ گفتم: بله، گفت: از تو ترسيدند؟ گفتم: بله، اگر نمي‌ترسيدند كه يك نفر مي‌آمد مرا مي‌برد. گفت: مي‌داني چرا مي‌ترسند؟ عرض كردم: نه، ايشان فرمودند: اينها ناحقند و ما حقيم، از اين جهت مي‌ترسند. از حق مي‌ترسند.
اين قضايا گذشت. آقا مريض بود و برايش دكتر مي‌آورديم. پنج شش تا ماشين هم عوض مي‌كرديم كه بعداً دكتر اذيت نشود. از بيدآبادي با خواهش و التماس پرسيديم: حكم آقا چيست؟ گفت: تبعيد از آذربايجان. از آذربايجان شرقي برويد بيرون، هر جا دلتان خواست برويد، ولي اينجا نباشيد. ما گفتيم ايشان مريض است و هوا هم خيلي سرد است. اجازه بدهيد ماشين بياوريم و ايشان با جيب ارتشي نرود. من رفتم و بنز 190 كه مال آقاي حسين نژاد بود، آوردم. خواستيم آقا را سوار كنيم ببريم، براي ما چاي آوردند. آقا ميل نكردند و ما هم طبعاً نخورديم. اينها فكر مي‌كردند آقا مي‌ترسند كه شايد موادي داخل آن ريخته باشند. سرهنگ آمد و كمي ريخت توي نعلبكي و خورد و گفت: حاج آقا! بفرمائيد. نترسيد. آقا فرمودند: من نمي‌ترسم. اگر مي‌ترسيدم، اين كارها را نمي‌كردم. من از اين مي‌ترسم كه يك قطره يا يك لقمه از طرف اين خائن( دستش را به طرف عكس شاه گرفت) به شكم من برود. شما نان اين خائن را خورديد، ساعت 2 نجف شب مرا دستگير كرديد. براي چه؟ براي اينكه ادعا كنيد با كمونيست ها و ضد اسلامي ها مبارزه مي‌كنيد. به اين نام، مرا هم گرفتند، در حالي كه من مي‌توانم جواب كمونيست ها را بدهم چون شما نان حرام آن خائن را خورديد، اين كارها را مي‌كنيد. من به اين جهت چاي را نمي‌خورم.
نزديك صبح بود كه از آنجا حركت كرديم و ما را اسكورت كردند و آوردند. در زنجان وقت نمازظهر بود. آقا به من فرمودند شهر را مي‌گردي، يك مسجد پرجمعيت پيدا مي‌كني، من آنجا سخنراني مي‌كنم. گفتم روحيه آقا را ببين دستگير و تبعيد شده، مي خواهد وسط راه سخنراني هم بكند. من رفتم و چند مسجد را ديدم و چون وقت نماز گذشته بود، جمعيتي نداشت. آقا فرمود حيف شد. مي‌خواستم افشاگري كامل ارزيابي بكنم، ولي نشد. بالاخره رفتيم قم و از آنجا هم رفتيم همدان چند روزي خدمتش ماندم. ديدم چون شهر خودم نيست، مثمرثمرنيستم. از آقا اجازه خواستم و گفتم: اگر اجازه بدهيد، در رابطه با انقلاب، در تبريز بهتر از اين مي‌توانم كار كنم. ايشان گفتند: اگر مي‌خواهي برو، ولي به تو گفتند به تبريز برنگرد. گفتم: آن موقع گفته، حالا كه نگفته. مي‌روم ببينم چه مي‌شود. برگشتم به تبريز و به مبارزه ادامه دادم تا وقتي كه الحمدالله انقلاب پيروز شد.
بعد از انقلاب دوباره از آيت الله مدني در خواست شد كه به تبريز تشريف بياورند. ايشان تشريف آوردند و مسئله خلق مسلمان كه داشتند و با صبري كه از خودشان دادند، آن را حل كردند. هيچ وقت يادمان نمي‌رود كه ايشان توسط آن نامردها دستگير و در كيوسك ميدان فردوسي حبس شده بود. آقاي ناصرزاده يك روحاني بود كه آنها هم قبولش داشتند. خدا از سرتقصيراتش بگذرد. او آقا را گرفته و به خانه آورده بود. يادم نمي‌رود كه ايشان آمدند و بعد آذرشهري ها آمدند. يك نفر داد و بيداد كرد كه اگر شما نمي‌توانيد از آقا محافظت كنيد، ما خودمان مي‌بريم و محافظت مي‌كنيم. شما چطور اجازه داديد آقا را ببرند و به ايشان توهين كنند. آقا از اتاق آمدند بيرون و فرياد زدند: من براي خوردن پلو به آذربايجان نيامده‌ام. من براي مبارزه آمده‌ام. بيهوده داد و فرياد نكنيد. من به شما احتياجي ندارم. بعد هم مرا صدا زد و فرمود: از اين به بعد اگر ديديد، اين خلق مسلماني ها در خيابان عمامه مرا باز كردند و دارند مرا دنبال خود مي‌كشند، بازهم حق نداريد تيراندازي كنيد. اينها مي‌خواهند تيراندازي شود، كشته‌اي را دستشان بگيرند و تبريز را زير و رو كنند. آقا بالاخره با صبر و حوصله، خيلي از آنها را جذب خودش كرد.
موقع جنگ برق ها زياد قطع مي‌شد. در مسجدشكلي(شهيد مدني فعلي)، هروقت برق قطع مي‌شد، حداقل 60،50 نفر مي‌آمدند، دستش را مي‌بوسيدند و حلاليت مي‌طلبيدند. توي تاريكي مي‌آمدند كه كسي آنها را نشناسد و بعد مي‌رفتند در صف نماز مي‌نشستند. اينها كساني بودند كه بعداً به آقا جذب شده بودند. حضرت آيت الله مدني آدم صبوري بود و معلم اخلاق. و حسني هم كه داشت- كه بايد همه اين طور باشند- همه فكرش و عملش براي خدا بود. اصلاً به محافظ نه علاقه‌اي داشت نه اعتقادي. دفعه دوم كه ايشان را بعد از پيروزي انقلاب از قم آورده بوديم، عده‌اي مسلح جلوي در و بالاي پشت بام بودند. همه شان را صدا زد و جمع كرد و گفت: اينجا داريد چه كار مي‌كنيد؟ گفتند: حاج آقا! آمده‌ايم محافظت. پرسيد: براي چه؟ گفتند: براي قضا و قدر پرسيد: شما مخافظت از قضاي آسماني مي‌كنيد يااززميني؟ آنها گفتند: براي آسماني كه كاري نمي‌ توانيم بكنيم، روي زمين اگر چيزي پيش آمد، جلو آن را مي‌گيريم. حضرت آقا فرموند: اگر از بالا مقدر نشود، روي زمين هم هيچ اتفاقي نمي‌افتد. به همه شان ناهار داد و تشكر كرد و مرخصشان كرد، ولي باز هم دو سه نفر مانديم، اما بيشتر از اين ميزان حق نداشتيم بمانيم، آن هم بايد اسلحه‌اي بر مي‌داشتيم كه ديده نمي‌شد. آن اعتقادي كه به مقدرات الهي داشت، خيلي ايشان را راحت كرده بود، نه مي‌ترسيد، نه چيزي مي‌گفت و همه چيز را مي‌فرمود هرچه تقدير الهي باشد، همان مي‌شود.
و علاقه عجيبي به حضرت امام داشت. واقعاً مقلد امام بود. خيلي ها ادعا مي‌كنند مقلد امام بوديم، مقلد آيت الله خامنه‌اي هستي، ولي به حرف نمي‌شود، بايد در عمل نشان داد. اگر معتقد بود عملي كه دارد انجام مي‌دهد صد درصد درست اما خلاف نظر امام است، امكان نداشت آن را انجام بدهد و مي‌گفت ايده من خلاف است. يك شجاعتي هم داشت كه من تا به حال در هيچ كس نديده‌ام. هيچ وقت در كارها و خطبه هايش اشتباه نمي‌كرد، ولي اگر اشتباه مي‌كرد، حاضر بود علناً بگويد. حتي يك موقع پيش آمد كه چند نفري بعد از نماز جمعه آمدند و گفتند ما با آقا كار داريم رفتند و گفتند اين مسئله را كه شما در خطبه مطرح كرديد، اين طور نيست. آقا فرمودند: من تحقيق مي‌كنم. اگر گفته شما درست بود، هفته آينده اعلام مي‌كنم. هفته بعد هم آمدند و گفتند كه هفته گذشته مطلبي را عنوان كردم. چند تن از برادران تذكر دادند كه اشتباه كرده‌ام رفتم تحقيق كردم ديدم حق با آنهاست و من اشتباه كردم و درستش اين است.
يك بار مسئله‌اي در رابطه با خود بنده پيش آمد. راه پيمائي‌اي را براي فردا اعلام كردند و آقا هم اعلام فرمودند. دو نفر آمدند و گفتند كه ما راه پيمائي را جمعه انجام بدهيم. وقتي راديو راه پيمائي ها را اعلام كرد و تبريز را نگفت، همه به دفتر زنگ زدند و اعتراض كردند و من جواب دادم تبريز را هم مي‌خواند، راه پيمائي تبريز روز جمعه است. گفتند ما چرا از بقيه شهرها جدا باشيم؟ من رفتم پيش آقا. آقا داشت در مسجد شكلي نماز مي‌خواند و گفتم: آقا! جماعت دارند اعتراض مي‌كنند. شما چه مي‌فرمائيد؟ راه پيمائي را فردا با سراسر كشور انجام بدهيم يا بگذاريم براي جمعه؟ گفت: برو بگو براي فردا اعلام كنند. جمعه را اعلام نكنند. من آمدم و به صدا و سيما زنگ زدم كه جمعه را اعلام نكنيد. گفتند: چشم. گفتم: فردا را اعلام كنيد. گفتند: اين را نمي‌توانيم و رئيس بايد دوباره دستور بدهد گفتم رئيس كجاست؟ گفتند: رفته. در اين موقع حاج آقا رسيدند و پرسيدند: چه شد؟ گفتم. جريان از اين قرار است، گفتيم براي جمعه پخش نكنند، ولي براي فردا بايد رئيس دستور بدهد. من هم مي‌روم رئيس را پيدا مي‌كنم. آقا عصباني شد و گفت: چرا دخالت كردي؟ حالا چه مي‌شود؟ من به اخوي گفتم كه رفتم و تا اعلاميه از راديو تلويزيون خوانده نشود، برنمي‌گردم رفتم و رئيس صدا وسيما در مهماني بود، پيدايش كردم و آوردم صدا وسيما. ايشان محبت كرد. شبكه سراسري را قطع كرد و اطلاعيه را براي فردا خواند. آمد بيرون و پرسيد خوب شد؟ گفتم:نه، يك بار هم تركي بخوان. گفت: شبكه سراسري را قطع كردن، جرم است. حالا به خاطر حاج آقا قطع كردم و خواندم. گفتم: حالا يك بار هم به تركي بخوان طوري نمي‌شود. اعلاميه را خواندند و من از صدا و سيما زنگ زدم و اخوي گوشي را برداشت و گفت: بيا! اعلاميه را خواند. گفتم: مي‌دانم كه خواند. الان مي‌آيم.
آقا به بنده دستور داده بودند كه سعي كن هميشه در دفتر باشي، چون عقيده داشتند كسي كه به دفتر مراجعه مي‌كند، مشكلاتي دارد. اگر مشكل مردم را حل نمي‌توانيم بكنيم، با جواب رد دادن، مشكلاتمان را دو چندان هم نكنيم. چند نفر در دفتر بودند، اما آقا مي‌گفتند اينها جواب مردم را درست نمي‌دهند و تو بايد باشي. من در دفتر ماندم و بقيه به راه پيمائي رفتند. همين كه بر گشتند، رفتم و يكي از بچه ها را صدا كردم و پرسيدم راه پيمائي چطور بود؟ گفت: خيلي عالي شد. حتي آقا گفت كه اگر اعلاميه را نمي‌خواندند، واقعاً ضرر مي‌كرديم. رفتم و دست آقا را بوسيدم، همين طور دستم را گرفت و گفت بيا اتاق من. اين را به خاطر خودم نمي‌گويم، به خاطر شكسته نفسي آقاي مدني مي‌گويم. اين روزها يك طلبه هم اين كار را نمي‌كند. ممكن است باشد، ولي من نمي‌شناسم. آقاي مدني مرجع تقليد، امام جمعه و نماينده امام در سه استان آذربايجان شرقي و لرستان و همدان بود. به اتاقش رفتيم و گفت: دو تا چاي بياوريد. آقائي كه بود رفت و سه تا چاي آورد. آقاي مدني گفت: من گفتم دو تا گفت: يكي را هم براي خودم آوردم. آقا گفت: چايت را بردار و برو توي اتاق ديگر بخور. در را كه بستند آقا پيشاني مرا بوسيد و گفت:حلالم كن. گفتم: آقا! اين چه حرفي است؟ گفت: من ديروز خيلي با تو بد كردم، اشتباه كردم. گفتم: آقا! من بچگي كردم، شما هم دعوا كرديد. گريه كرد و گفت: اگر حلالم نكني، كارم سخت مي‌شود. در يك مسئله جزئي همين كه گفته بود چرا دخالت كردي، آمد و از من عذرخواهي كرد. از اين موارد خيلي پيش مي‌آمد.
مثلاً بعد از انقلاب اطلاع دادند كساني كه آقا را دستگير كرده بودند، دستگير شده‌اند. رفتيم زندان و آنها را ديديم. وقتي برگشتيم، پرسيدم: حضرت آقا! فلان سرهنگ را ديديد؟ گفت: بله، جرم قتل و اين مسائل ندارد، جرمش فقط دستگيري من است. گفتم: آقا! من شكايت مي‌كنم. آن شب مرا زد. آقا گفتند:تو بلد نيستي بنويسي. اجازه بده من بنويسم و بعد تو امضا كن. دو سطر نوشت و امضا كرد و گفت بيا امضا كن. گفتم: آقا بخوانم؟ گفت: بخوان آزادي. نوشته بود اگر زنداني شدن ايشان صرفاً به خاطر دستگيري بنده است، بنده راضي به زنداني شدن ايشان نيستم و اگر ضرري به انقلاب نمي‌زند، من ايشان را عفو مي‌كنم. بعد هم اسم مرا نوشته و توضيح داده بود. فلاني هم كه آن شب از ايشان مشت خورده، رضايت خودش را اعلام مي‌كند. گفتم: آقا! من مي‌خواهم شكايت كنم. شما مي‌گوئيد عفو كن؟ آقا گفتند: در عفو لذتي است كه در انتقام نيست. امضاكن بگذار برود. چنين روحيه‌اي داشت. آزاد شد؟
بله، چون جرمش فقط دستگيري ايشان بود. حتي در جريان خلق مسلمان هم هر كسي كه مربوط به آيت الله مدني بود، آزاد شد. درمورد خودش از همه چيز مي‌گذشت، اما در رابطه با اسلام و انقلاب از هيچ چيز نمي‌گذشت. واقعاً وجودش از همه چيز مي‌گذشت، اما در رابطه با اسلام و انقلاب از هيچ چيز نمي‌گذشت. واقعاً وجودش به خير انقلاب بود، خيلي كارهاي انقلابي كرد. مثلاً آن موقع كه در تبريز دادگاه انقلاب نبود، ايشان پرونده ها را مي‌ديدند. يك روز در زدند و من ديدم كه خانم بدكاره‌اي را همراه خانم ديگري، يك مأمور آورد. آن زن باردار بود.آقا به زندان نامه نوشتند كه از اين خانم مراقبت شود تا فرزندش سالم به دنيا بيايد، بعد محاكمه‌اش مي‌كنيم. بعد گفت كه او را ببرند. دو دقيقه نگذشته بود كه دوباره در را زدند. رفتم ديدم پشت در پسري است كه از بيني‌اش خون مي‌آيد، پرسيدم چه شده؟ گفت اين پاسدار، مرا كتك زده. گفتم بيا برو به آقا بگو. آقا به محض اينكه پسر را ديد، با عجله پنجره را باز كرد و گفت: بگو آن پاسدار بايستد و نرود. پاسدار برگشت. توي حياط گفتم تو زدي؟ گفت آره، خجالت نمي‌كشد مي‌گويد خواهر مرا كجا مي‌بري؟ من هم سيلي زدم در گوشش. آمد داخل اتاق. آقا پرسيد: اين را تو زدي؟ گفت: بله. پرسيد: چرا؟ گفت: بي غيرت! خجالت نمي‌ كشد مي‌گويد خواهرم را كجا مي‌بري؟ آقا گفت: مي‌گفتي مي‌برم زندان. او كه خبر ندارد. به من فرمود: اسلحه‌اش را بگير. اسلحه‌اش را گرفتم. بعد به پسر گفت: برو، دست و صورتت را بشور و بيا اينجا. پسر رفت دست و صورتش راشست و برگشت. آقا گفت: هر طوري تو را زده، تو هم همان جور بزن. پسر نگاهش كرد و انگار ترسيد. آقا گفت: بزن، نترس. پسر نگاه كرد و گفت: آقا! من عفو مي‌كنم نمي‌زنم. آقا با دست چپش كشيده هاي خوبي مي‌زد. بلند شد و با دست چپش به آن پاسدار يك كشيده زد و گفت: هيچ كسي از هيچ ارگاني حق ندارد با مردم اين طور رفتار كند. بعد هم به من فرمود برو زنگ بزن به زندان و بگو اين پاسدار حق ندارد آنجا باشد. پاسدار را بيرون كرديم و زنگ زديم پاسدار ديگري بيايد آن خانم را ببرد. پسربلند شد برود. پرسيدم كجا؟ گفت اگر قرار باشد اين آقا قضاوت كند، من هيچ اعتراضي به هيچ چيزي ندارم، حتي اگر خواهرم را سنگباران كنند و بكشند.
يك روز پسر بچه‌اي آمد و گفت: با آقا كار دارم. گفتم: براي چي؟ گفت: مي‌خواهم از آقا براي گرفتن مشروب حكم بگيرم. گفتم: بيا برويم پيش آقا، از ايشان سئوال كن. آمد و آقا پرسيد: آقاپسر! مشروب كجاست؟ گفت: خانه ما. آقا پرسيد: خانه شما مشروب چه كار مي‌كند؟ گفت: پدرم گرفته. پرسيد: كجا گذاشته؟ گفت: گذاشته توي يخچال، شب مي‌خورد. آقا پرسيد: مگر توفضولي؟ او بين خودش و خداي خودش يك گناهي را انجام مي‌دهد. مگر تو فضولي؟ و به من گفت: اين را مي‌بري. 25 ضربه شلاق مي‌زني. شلاق را كه زدند، او را آوردند آقا گفت: اين تعزير فضولي تو بود. پدرت بين خود و خدايش گناهي را مرتكب شود. اگر از خانه آمد بيرون و بدمستي كرد، آن هم شلاق دارد، ولي اگر بيامد، به تو ربطي ندارد كه از داخل خانه كسي رازش را بيرون بياوري و آشكار كني. شنيديم كه پسرك اين مطلب را به پدرش گفته و اوبه كلي مشروب را كنار گذاشته است! چنين سليقه ها و برنامه هايي داشت. اصل فكر و ذكرش مستضعفين بود. آن موقع هيئت مستضعفان و كميته امداد هم بود، اما ايشان مخصوص خودش برنامه هائي داشت. آدرس هائي مي‌آوردند. گروه تحقيقي بود كه مي‌رفت بررسي مي‌كرد و شب هاي برفي زمستان كمك مي‌كرديم. يادم هست كه يك شب برف عجيبي هم آمده بود و با چهار پنج لندرور هيئت مستمندان براي رسيدگي رفتيم و دو تا آدرس را نتوانستيم پيدا كنيم. كلاً 50 تا آدرس بود. ساعت 5/ 2 نصف شب بود و برف هم آمده بود. ديديم آقا دارد در حياط قدم مي‌زند. پرسيد همه را داديد؟ گفتيم 48 را داديم، دو تا را آدرس پيدا نكرديم. خيلي عصباني شد و گفت اگر اين دو تا خانواده امشب گرسنه بمانند، من جواب خدا را چه بدهم؟ تشكر 48 نفر را نكردند، دعواي آن 2 خانواده را كردند. خيلي هم بادست باز كمك مي‌كرد. مثلاً اگر كسي با 500 تومن مسئله‌اش حل مي شد، ايشان 5000 تومان مي‌داد.
ما مثلاً براي تهيه جهيزيه براي تحقيق مي‌رفتيم آقا مي‌فرمودند تحقيق بايد جوري باشد كه هيچ كس متوجه نشود. هميشه هم تأكيد مي‌كرد كه از اوضاع خانواده پسر هم تحقيق كنيد. گاهي مي‌آمدم مي‌گفتم: آقا! وضع مالي پسرخوب است، اما حالا آمده و از خانواده فقيري دختر گرفته. خدا عنايت كرده بود مرا «پسرم» صدا مي‌زد. به دختر هايش هم فرموده بود كه اين برادر شماست الان هم با آنها رفت و آمد داريم. مي‌گفت: پسرم! دنيا وفادارد؟ مي‌گفتم: نه. مي‌فرمود: اگر وفا داشت كه به ما نمي رسيد. معمولاً براي جهيزيه وسايل اوليه را مي‌گرفت و فرش نمي‌گرفت، ولي در چنين مواردي مي‌فرمود يك فرش هم بخريد روي جهيزيه دختر بگذاريد كه جلوي خانواده شوهرش خجالت نكشد. تا اين حد ملاحظه همه چيز رامي‌كرد.بعضي از كساني كه آقا براي تحقيق وضع زندگي افراد مي‌فرستاد، برمي گشتند و مي‌گفتند: آقا! طرف يخچال دارد، تلويزيون دارد، وضع مالي‌اش خوب است. مي‌فرمود: به اين مسائل توجه نكنيد. ببينيد الان درآمدي دارد كه كفاف خرج زندگي‌اش را بدهد يا نه؟ او كه نمي‌تواند يخچالش را براي خرج روزمره‌اش بفروشد. اينها ضروريات زندگي است.
يك روز به ايشان عرض كردم: حاج آقا! شما دستتان خيلي باز است. خيلي زياد مي دهيد. ايشان فرمود: رأي من با بعضي از آقايان فرق مي‌كند. اكثر آقايان نظرشان اين است كه سهم امام را بايد به طلاب داد، ولي نظرمن اين نيست. نظر من اين است كه بايد نگاه كنيم چه طلبه چه مردم عادي باشد، بتواني تشخيص بدهي كه اگر امام زمان حي و حاضر بودند، زودتر به كداميك كمك مي‌كردند، به همان فرد كمك كني. من نظرم اين است كه بايد به مستضعفين رسيد، اگر چيزي هم از سهم امام ماند به طلاب مي‌دهيم، اگر نماند نمي‌دهيم. ايشان نظرش اين بود. خيلي هم كمك مي‌كرد.
يك روز آقائي به دفتر آمد و گفت: من اهل مراغه هستم، دخترم در آموزش نظامي، در بسيج قطع نخاع شده. شش ماه است همه جا برده‌ام، چاره‌اي نيست. الان هم هر جا‌مي‌روم نتيجه نمي‌گيرم. آقا فرمودند: الان دخترت كجاست؟ گفت: فلان مسافرخانه. آقا به آقاي آقازاده كه آنجا بود، فرمودند: يك كاريش بكن. ايشان گفت: آقا! مشكل راحل مي‌كنم. از آنجا به دكتراقيانوس زنگ زد كه برود به آن مسافرخانه و دختر را معاينه كند. من فرداي آن شب به مسافرخانه رفتم و پرسيدم چه شد؟ گفتند: دكتر آمد و معاينه كرد و گفت: علاج ندارد. برداريد ببريد. گفتم: پس آقاي آقازاده چه كرد؟ گفتند: ما آقاي آقازاده را نديديم. آمدم پيش آقا و گفتم آقاي آقازاده فقط دكتر فرستاده به مسافرخانه. براي او كاري نكرده. گفت: برو از آنها بپرس كه خواسته شان چيست تا من مسئله شان راحل كنم. رفتم و از پدرش پرسيدم، گفت: خواسته من اين است كه آسايشگاهي باشد كه از اين دختر مراقبت كنند . من و زنم هر دو پير هستيم و نمي‌توانيم از او مواظبت كنيم. آمدم و به آقا گفتم، ايشان فرمودند راهش را پيدا كن.
دكتر سيد نژاد در زمان شاه رئيس بهزيستي بودند، بعداً هم به زندان رفته و برگشته بود بسيار آدم مثبتي بود. قبل از آقا به خانه آقاي قاضي هم رفت و به منزل آقا هم مي‌آمد. توسط آقاي محمد حسين يزداني به ايشان زنگ زدم ما چنين مسئله‌اي داريم. گفت: من در تهران آسايشگاه شفا يحيائيان آشنا دارم. زنگ مي‌زنم، خبرت مي‌كنم. بعد از يك ساعت زنگ زد و گفت كه من يك نامه خطاب به آقا نوشته‌ام. ايشان پائين نامه يك خط بنويسند تا بيمار را به آنجا بفرستيم. رفتم و بليط قطار برايشان گرفتم. موقع رفتن، پدر دختر به دفتر آمد. آقا فرمودند: به او كمك كن. گفتم: چشم. رفتم پول بياورم به او بدهم، ديدم آقا خودش پول داده. پرسيدم: آقا! شما خودتان كار را تمام كرديد؟ گفت: بله. پرسيد: چقدر آورده بودي؟ گفت: پنج هزار تومان. آن موقع پنج هزار تومان پول زيادي بود. پيكان سي هزار تومان بود. گفت: مي‌دانستم كه تو خيلي ولخرجي، خودم سي هزار تومان دادم، تعجب كردم. گفت: شش ماه است اين بنده خدا از كارش مانده، مغازه‌اش بسته شده، فكر اين چيزها را نمي‌كني؟ اين بنده خدا خانواده ندارد: با چنين مريضي، خرج ندارد؟ دخترش هم كه در راه انقلاب اين طور شده. حالا انقلاب هم نباشد، يك انسان نيست؟ چته پسر؟ چقدر خسيسي؟! گفتم: آقا! شما پول را دست من امانت داده ايد. شما مختاريد هر قدر كه مي‌خواهيد بدهيد، ولي من كه نمي‌توانم اين كار را بكنم.
خلاصه هم خانواده آن مرد وضعيت بهتري پيدا كردند، هم چند نفر ديگر اوضاعشان بهتر شد و حتي طوري شد كه بعد از شهادت آقا، آن دختر سعي مي‌كرد اسم مراغه را عوض كند و نام شهيد مدني را روي آن بگذارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57