نگاهی به زندگی شهید آیت الله قاضی طباطبایی در گفتگو با سید محمد حسین قاضی طباطبائی

مردان بزرگ بیش از هر چیز الگوهای ارزشمندی در تربیت فرزندان هستند، اما متاسفانه سرعت حوادث و سیل مشکلات ، آنان را چنان درگیر می سازد که فرزندان کمتر فرصت مصاحبت با آنان را پیدا می کنند ، با این همه شخصیت تاثیر گذارشان به گونه ای است که فرزندان پیوسته جزئیات رفتارهایشان را به یاد دارند و نصب العین خود قرار می دهند . در این گفتگو به برخی از این شیوه ها اشاره شده است .
 
با شنیدن نام پدر بزرگوارتان، کدام یک از خاطرات دوران کودکی تان در ذهن شما پر رنگ تر مجسم می شود ؟
اولین مسئله تلاش و جدیت ایشان در امور حوزوی و سیاسی است . من پیوسته به عنوان پسرشان در طول زندگی با ایشان بودم . یادم می آید که همیشه تا ساعت 3 بعد از نیمه شب مطالعه می کردند. البته صبح ها تدریس داشتند، ظهرها به مسجد مقبره می رفتند ، عصرها نیم ساعتی می خوابیدند ، بعد از نماز صبح هم یکی دو ساعتی می خوابیدند . بقیه وقتشان هم تماما وقت نوشتن یا مطالعه می شد . وقتی هم که می خواستند به مسجد مقبره بروند ، به من نصیحت می کردند . به هر کسی که می رسیدند ، از تاریخ مبارزات برایش می گفتند. در سن هفتاد و چند سالگی روزی سه و نیم تا چهار ساعت بیشتر نمی خوابیدند و باقی وقتشان صرف تلاش و مطالعه و تدریس می شد.

بعد از پیروزی انقلاب یادم هست که تا ساعت 1/5 ، 2 بعد از نیمه شب ، مردم به عنوان ارباب رجوع به منزل ما می آمدند و مشکلات و مسائلشان را می گفتند . ساعت 3 بعد از نصف شب ، تازه آقا نیم الی یک ساعت مطالعه می کردند. می گفتند عادت کرده ام و بدون مطالعه نمی توانم بخوابم. همیشه بعد از اینکه نماز صبحشان را می خواندند، یکی دو ساعت می خوابیدند . پزشکان توصیه می کردند که باید بیشتر بخوابید ، ولی ایشان گوش نمی دادند.
 
آیا ایشان سلوک معنوی خاصی هم داشتند؟
بله، ولی بروز نمی دادند.حتی به ما هم نمی گفتند، اما ما خودمان حس می کردیم . تهجد و نماز شب را که همیشه داشتند . بدنشان را طوری تربیت کرده بودند که سه چهار ساعت خواب برایشان کافی بود .
 
روشهای تربیتی ایشان برای فرزندانشان چگونه اعمال می شد ؟
با کمال فروتنی و متواضعانه . ابدا پرخاشگری در کارشان نبود و همیشه می خواستند با یک جذبه معنوی بچه ها یا سایر مردم را جذب کنند . جاذبه شان بر دافعه شان می چربید.
 
در مقابل خطائی که از سر کودکی می کردید، واکنش خاصی از ایشان در ذهن شما مانده است ؟
بچه که بودیم ، شلوغ که می کردیم ، گاهی کمی عصبانی می شدند، ولی فقط می گفتند سر و صدا نکنید . همان جذبه پدری شان کفایت می کرد .
 
آیا ایشان در کارهای منزل هم مشارکتی داشتند ؟
ایشان بیشتر وقتشان در کتابخانه می گذشت و رتق و فتق امور منزل بر عهده مادر بود.
 
تا کنون چند جلد کتاب از ایشان منتشر شده ؟
20 جلد منتشر شده که بیشترشان عربی است . کتابهایشان از سال 47 به این طرف چاپ شد . در سال 52 هم کتاب اربعین سیدالشهدا (ع) را چاپ کردند که بعد از انقلاب هم چندین بار تجدید چاپ شده . کل تالیفات ایشان ، از جمله سفرنامه بافت و حواشی ها و پاورقی ها حدود 62 جلد است.
 
سفرنامه بافت چاپ نشده؟
خیر، فعلاً چاپ نشده. ان شا الله می شود. در آنجا مقداری محاکمه روحانیت هست و شرایط فعلی ایجاب نمی کند که چاپ شود. امکان دارد که اخوی با کسب اجازه از مقام معظم رهبری که قرار است که کتاب را مطالعه کنند، مجوز چاپ آن را بگیرند.


انتقاد ایشان از روحانیت در آن کتاب چیست؟
عمده انتقاد ایشان بر کیفیت و پایه علمی طلاب و پیشرفت کند علوم حوزوی است . ایشان به ده پانزده طلبه ای که درس می دادند می گفتند رفتید قم، دو سال و سه سال نمانید . حد اقل ده سال بمانید و وقتی درستان تکمیل شد ، برگردید. می گفتند که روزی می رسد که کار می افتد به دست روحانیت و اگر علم کامل به علوم روز را نداشته باشند ،در می مانند. گاهی اوقات بعضی طلبه ها که مطلب می نوشتند و غلط املایی در آن بود ، آقا به شدت عصبانی می شدند و می گفتند بارها گفته ام درس یاد بگیرید و خودتان را تصحیح کنید . بسیار از کم اطلاعی و بی سوادی طلبه ها زجر می کشیدند. الان که در تبریز سطح روحانیت بسیار پائین آمده .
 
آیا از وقایع خرداد 42 حضور ذهن دارید؟
آن موقع من 14،13 سال داشتم . در سال 42، ماموران رژیم ، آقا، آقای انزابی ، آقای ناصر زاده ، آقای خرازی، آقای خسروشاهی و خلاصه 5، 6 نفر را دستگیر کردند و بردند تهران. دو ماهی در قزل قلعه بودند و بعد آنها را آزاد کردند. دستگیری شان به خاطر مخالفت با لوایح ششگانه رژیم شاهنشاهی بود. وقتی در سال 43 آنها را آزاد کردند، گفتند که نباید از حوزه قضائی تهران خارج شوید. آقا به دیدار امام در قم رفتند و امام گفتند به حرف اینها گوش ندهید و بروید تبریز. در تبریز از آقا استقبال بسیار باشکوهی شد . از میدان راه آهن تا میدان شهرداری مملو از جمعیت بود . همان شب دوباره آمدند و به منزل ما حمله کردند و آقا را گرفتند. همه شان مست بودند. اخوی ورزشکار بود و یکی از ماموران را زد، طوری که خورد به دیوار و افتاد و اسلحه کشید. بعد ریختند آقا را بدون عبا و قبا گرفتند و روی دوش گذاشتند و بردند.
 
واکنش والده چه بود ؟
ایشان خیلی صبور بودند. پدر و مادرم دختر عمو، پسر عمو بودند. مادرم به بچه ها دلداری می دادند. پدربزرگ و مادربزرگ ما هم همین وضع را داشتند و در زمان رضا شاه ، پدر بزرگمان را به مدت یکماه به مشهد تبعید کرده بودند و لذا مادر ما با این مسائل آشنا بودند. یادم هست آن شب که آمدن آقا را بگیرند ،والده با لنگه کفش زده بودند به سرگرد سلیمی که بعداً رفته بود و شکایت کرده بود که خانم این آقا ما را زده! شیر زنی بودند.

در سال 43 وقتی آقا را می برند به اتاق تیمسار مهرداد، رئیس ساواک ، او در اتاق نبوده . آقا مدتی با عصبانیت قدم می زنند . یک ربع نیم ساعت بعد ، سرتیپ مهرداد که می آید ،آقا با عصبانیت یک مبل را با یک دست ، بلند و به طرفش پرت می کنند .سرتیپ مهرداد می گفت :«من خیلی تعجب کردم که روحانی به آن لاغری ، چطور با یک دست ، مبل را برداشت و پرت کرد به طرف من؟!»
 
این همه شجاعت در اخوی و والده شما ریشه در چه داشت؟
ما از طرف پدر سید حسنی و از اطراف مادر سید حسینی هستیم. همه ما خیلی دیر عصبانی می شویم، ولی وقتی شدیم، حساب کار طرف را به دستش می دهیم! در خاندان ما درگیری با روسای شهربانی و نظمیه و حکومت سابقه طولانی دارد .
 
در سال 43 وقتی مجدداً ابوی را دستگیر کردند ، دوباره کی ایشان را دیدید؟
زندان که ملاقات نمی دادند. این بار ایشان را به سلطنت آباد بردند. آقا قرار بود در تبریز عمل جراحی فتق بکنند . در زندان حالشان بد می شود و ایشا ن را به بیمارستان مهر می برند و حدود سه ماه در آنجا نگه می دارند . یک روحانی ساواکی را هم مامور گذاشته بودند که آقا تا این را فهمیدند، او را از بیمارستان پرت کردند بیرون . بعد از آن هم ایشان را به عراق تبعید کردند.
 
آیا شما هم با ایشان به عراق رفتید ؟
خیر، من و مرحوم برادرم ، سید محمود در تبریز ماندیم ، اما اخوی بزرگ و کوچک با خانواده همراه ایشان رفتند. پدر تا 8 ماه در تبعید بودند . در این فاصله آقای یزدانی معمولاً به عراق رفت و آمد می کردند و خبر سلامتی خانواده را می آوردند.
 
پس از بازگشت ایشان از عراق چه شد ؟
ایشان را دو سه ماهی در تهران نگه داشتند و بعد به تبریز آمدند . با وجود این تبعید ، شیوه های مبارزاتی ایشان کوچکترین تغییری نکرد . هنوز هم ممنوع المنبر بودند ، ولی رویه شان مثل سابق و مثل همان زمانی بود که با امام بیعت کردند. تازه شدیدتر هم شد.


 
واکنش آیت الله قاضی به دستگیری امام در 15 خرداد چگونه بود ؟
مختصری یادم هست . آن موقع ارتباطات مثل حالا نبود. کسی اگر می خواست از شهرستان به تهران خبر بدهد، باید می رفت مخابرات و تلفن می زد و مردم می ترسیدند تلفن بزنند، چون تلفن ها تحت کنترل بود . آن روز مردم در مسجد جامع جمع شدند، بعد آمدند منزل آقای مجتهدی و آنجا خبردار شدند که در تهران درگیری هست و چندین هزار نفر کشته شده اند.اخبار ضد و نقیضی می رسید. ایشان در شب های چهارشنبه بعد از نماز در مسجد شعبان منبر می رفتند و خیلی آتشین صحبت می کردند و مردم در صحن مسجد و خیابان های اطراف جمع می شدند . ایشان سر منبر گفتند که آیت الله خمینی را گرفته اند .
 
چه شد که شهید آیت الله قاضی دوباره به بافت تبعید شدند؟
سال 47 یا 48 بود که در نماز عید فطر درباره اسرائیل صحبت می کنند و رئیس شهربانی وقت گزارش می دهد که ایشان درباره اسرائیل صحبت و به برخی از چهره های سیاسی مهم توهین کرده . تشکیل جلسه می دهند و آقا را تبعید می کنند. ایشان را در همان مسجد شعبان گرفتند. 6 ماه در بافت تبعید بودند و بعد آمدند به زنجان . 6 ماه هم در زنجان بودند. دو ماه در زنجان در منزل آقای میرحسینی بودند و بعد منزل گرفتند و چهار ماه هم آنجا بودند.
 
در مدتی که در بافت بودند شما همراهشان بودید؟
نخیر ، کسی را نمی گذاشتند که همراهشان برود ، ولی یک بار من و اخوی به دیدنشان رفتیم . نزدیک غروب رسیدیم و یکسر رفتیم پیش آقا و شب را ماندیم . فردا ساعت 10 صبح بود که متوجه شدند و ما را بردند پاسگاه. سرگردی بود اصفهانی . از ما بازجوئی کرد که چی آوردید؟ چی بردید؟ یادم هست که پرسید شما از تبریز آمده اید . چه کسی شما را راهنمائی کرد که آدرس پیدا کنید؟ بافت آن موقع ها مثل شهر ارواح بود و کسی توی کوچه ها رفت و آمد نداشت . آقا گفته بودند شهرداری آنجا ساواک است . موقعی که می خواستیم بیائیم پاسگاه، از جلوی شهرداری رد شده بودیم . وقتی در بازجوئی از ما پرسیدند چه کسی شما را راهنمائی کرد؟ گفتیم جلوی شهرداری یک آقائی می خواست برود توی ساختمان، از او پرسیدیم. کلاه لبه دار هم سرش بود. آن روزها بین ژاندارمری و ساواک برخورد بود . او که انگار از خدا می خواست گفت:« باید به مرکز استان گزارش بدهم» بعد هم به ما گفتند شب حق ندارید بروید پیش پدرتان. رفتیم مسافرخانه و صبح رفتیم پیش آقا ، خداحافظی کردیم و برگشتیم.
 
ایشان در آنجا به چه کاری مشغول بودند؟
سفرنامه بافت را می نوشتند.
 
در سفرنامه بافت، ایشان اشاره ای به دیدارشان با شاه کرده اند. در این مورد نکاتی را بفرمائید.
سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران ظاهراً آقا را به زور برده بود. ایشان هم در دیدار با او گفته بودند بهتر است سلطنت کنی نه حکومت.
 
چه سالی از زنجان به تبریز برگشتند؟
سال48
 
تأسیس رسمی سازمان مجاهدین حول و حوش همین سالهاست. نظر آیت الله قاضی نسبت به آنها چه بود؟ آیا تائیدشان می کردند؟
اصل تشکیلات که به سال های 42و43 مربوط می شود. پدر آقای محمد حنیف نژاد تا همین اواخر که فوت کردند، به جلسات روضه منزل ما می آمدند. آقا موافقتی با این سازمان نداشتند ، ولی می گفتند تا انقلاب پیروز شود، باید مدارا کنیم. آن روزها من خودم از طرف آقا کارت صادر می کردم و اسلحه می دادم . اینها آمدند و به آنها اسلحه دادیم . موسی خیابانی سه سال با من هم کلاس بود. آدم خیلی زرنگ و باهوشی بود، منتهی متاسفانه از سال 52 به این طرف راهش عوض شد.

 
از سال 48 به بعد که آیت الله قاضی در تبریز بودند ، مشغله اصلی شان چه بود؟
تدریس و نوشتن کتاب و تحقیق. برای نوشتن کتاب اربعین، 500جلد کتاب را مطالعه کردند. آخرین چاپ آن را وزارت ارشاد تهران انجام داد. باقی کتاب های آقا را هم در دست اقدام داریم.
ظاهرا ایشان به مطالعه خیلی علاقه داشتند.
 
بله، یادم هست ایشان را که به بافت تبعید کرده بودند، نامه ای برای من فرستادند و من معطل که حالا آقا چه امر مهمی را با من در میان خواهند گذاشت! نامه را که باز کردم دیدم نوشته اند به محض دریافت نامه می روی بازار تهران نزد آقای مرتضوی و این کتاب ها را تهیه می کنی و می فرستی!

در بافت هر روز یک مامور ژاندارمری می رفته که دفتری را ببرد که آقا امضا کنند. چند بار آقا به مامور می گویند با کفش نیا توی اتاق ، از پنجره هم نیا. ظاهرا پنجره همسطح اتاق بوده .مامور گوش نمی دهد تا بالاخره یک روز آقا کتاب لغت المنجد را که خیلی هم قطور است ، بلند می کنند و توی سر مامور می زنند که مگر به تو نمی گویم با کفش نیا؟!

از قیام 29 بهمن 56 تبریز و نقش آیت الله قاضی در آن خاطراتی را نقل کنید.
 
در چهلم شهدای قم ، علمای تبریز هم اعلامیه ای داده بودند . یادم هست که مرحوم آقا می گفتند همه علما باید این اعلامیه را امضا کنند. اعلامیه هائی که در تبریز داده می شد، معمولا آقا و مرحوم آقای انگچی امضا می کردند، ولی آن روزها برای اینکه اختلاف نیفتد و از طرفی زمزمه انقلاب هم می آمد ، آقا می گفتند باید همه علما امضا کنند . اعلامیه را بردیم و همه علما امضا کردند که در روز شنبه 29 بهمن برای چهلم شهدای قم ، مراسمی در مسجد قزللی تشکیل می شود . حدود100، 150 نفر آدم دور و بر آقا بودند که مورد اعتمادشان بودند. اینها گفتند این بهترین موقعیت برای ضربه زدن به رژیم شاه است. آقا در همه جا کسانی را داشتند.آنهائی که در استانداری بودند، هر روز به آقا اطلاع می دادند که سپهبد آزموده ، استاندار آنجا، همیشه مست است . ساواک هم دل خوشی از او نداشت و این بهترین موقعیت برای ضربه زدن به او هم بود.

بازاری ها، به خصوص صنف کفاش ها، هر کدام یک کپسول کوچک گاز توی جیبشان داشتند و گفتند آقا! فردا ان شاءالله یک کارهائی می کنیم! اینها گروه بندی شده بودند که هر گروه در محلی قرار مستقر شوند. برنامه ریزی به قدری دقیق بود که کل تبریز در عرض 2 ساعت سقوط کرد. جلوی مسجد قزللی درگیری و محمد تجلی شهید شد، مردم شهید را روی دوششان گرفتند و تا سر بازار آوردند. هر دقیقه یک بار یک جا منفجر شد .

عصر همان روز ساعت 3 دیدم در را محکم می زنند . رفتم در را باز کردم و دیدم ارتش ها هستند. از ساواک خبری نبود. به آقا گفتند باید برویم. آقا فکر می کردند قرار است ایشان را بازداشت کنند . آنها گفتند باید برویم مسجد قزللی. آقا گفتند حالا چه وقت مسجد قزللی است؟ صبح ساعت 8 باید می رفتم . برای چه باید برویم؟ گفتند دستور است. باید برویم.

در هر حال آقا را با جیپ های ارتشی بردند و من و اخوی هم با ماشین خودمان دنبالشان رفتیم مسجد قزللی. در مسجد بسته بود. خادم منزل ما گفت:«حاج محمد آقا سرایدار اینجاست و منزلش هم باغمیشه است». گفتند: «بروید او را بیاورید». من با دو نفر دژبان رفتیم و حاج محمد را آوردیم. آمد و گفت:«صبح آمدم در مسجد را باز کنم، سرگرد حق شناس نگذاشت . الان باز کنم، کسی نمی آید.» آنها بی سیم زدند و از آن طرف به آنها گفتند که مراسم صبح بوده! آقا را اشتباه آورده اید . ساعت 3 که کسی نمی آید. در شهر درگیری است . در هر حال ما را برگرداندند به خانه. البته آن شب مردم در مسجد شعبان شام غریبان راه انداختند.
 
پس از 29 بهمن، نقش آیت الله قاضی در رهبری مبارزان به چه شکل بود؟
آقا خیلی خوشحال بودند که اولین ضربه را تبریز زده، منتهی فعالیت هایشان مخفی تر و زیرزمینی تر شد، چون کنترل ساواک شدید شده بود. چهلم های مختلف تبریز و اصفهان و یزد و بقیه شهرها که پشت سر هم اتفاق افتاد، رژیم را سر در گم کرد.
 
از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب خاطراتی را نقل کنید .
افسران نیروی هوائی قبل از انقلاب هم با آقا همکاری داشتند.یکی از افسران آمد و گفت:«آقا!در فلان ساعت ، هواپیمای حامل امام از بالای تبریز عبور می کند. اگر مایلید مطلبی چیزی می خواهید بنویسید که به صورت تلگراف بفرستیم.» آقا متنی را خطاب به امام نوشتند که تبریز تشریف بیاورید و مخابره کردند.
 
از ملاقات آیت الله قاضی با امام در آن روزها چه خاطره ای دارید ؟
13 یا 14 بهمن 57 بود که همراه آقا به مدرسه رفاه رفتم. آقا گفتند شما بیرون منتظر بمان ، جلسه هست، من می آیم. ما تشنه و گرسنه چند ساعتی منتظر ماندیم. بعد رفتیم منزل آقای قهداری که سر سفره منتظر ما نشسته بود. آقا گفتند انقلاب ان شاءالله پیروز می شود . نظر آقای مطهری این است که روحانیت در امور اجرائی دخالت نکند و در حد ولی فقیه و مرجعیت بماند و نقش هدایت کننده و اصلاح کننده را داشته باشد.
 
پاسخ امام چه بود؟
تشکر و تاکید کرده بودند که شما مراقب اوضاع تبریز باشید تا ببینیم چه می شود.

امام از پاریس نامه ای به آیت الله قاضی نوشتند که فرد مجهول الهویه ای به اسم ابوحامد چیزی از قول من منتشر و نسبت به شما اسائه ادب کرده . این اعلامیه در سطح تبریز پخش شده بود .موضوع چه بود؟
می دانید که در تبریز قضیه آقای شریعتمداری بسیار مساله ساز بود . آقای قائمی، منشی مخصوص آقای شریعتمداری، سرهنگ بود. اخوی ایشان روحانی است که الان هم هست. ما بعد از انقلاب فهمیدیم که ایشان بسیار روی این مساله تاکید داشته که آقا باید تبعید یا زندانی بشود تا آقای شریعتمدار بتواند تبلیغ بیشتر و مقلد بیشتری جمع کند . بخشی از تبعیدهای آقا از طرف آقای شریعتمدار هم دامن زده می شد . بالاخره مشخص نشد که این اعلامیه را چه کسانی درست کرده بودند، چون در تهران چاپ و پخش شده بود.
 
ریشه اختلاف آیت الله قاضی و آیت الله شریعتمداری چه بود؟
در سالی که روس ها به تبریز حمله و شهر را بمباران کرده بودند، چشم های آقا مریض بوده و به روستای شاد آباد می روند . آن روزها ماشین نبود. آقا هفته ای دو یا سه بار با اسب می آمدند مطب دکتر که سر بازار بود . یک روز موقع برگشتن مفتشی که آشنا بوده، به آقا می گوید:«مطلع هستید که انگلیسی ها آقای شریعتمداری را بردند قم.» آقای شریعتمدار اهل بازار و تاجر چای بود و بعد روحانی شد .در تبریز گروهی هست به نام «شعاری ها» که وهابی مسلک هستند . اینها جمع شدند دور آقای شریعتمدار . ایشان در مسجد «سید حمزه » نماز می خواندند . مردم ناراحت شدند که سید با این وهابی ها چه کار دارد؟ در آن موقع در تبریز این دو دستگی ها را راه انداختند . حالا انگلیسی ها از کجا فهمیدند که ایشان مقام پرست و ریاست طلب است؟ نمی دانم. از همان زمان حمله روس ها که طلبه جوانی بود، دست پرورده انگلیسی ها بود . اختلافشان بر سر این مسئله بود تا سال 43 که آقایان مراجع: آیت الله نجفی مرعشی، آیت الله گلپایگانی و آیت الله شریعتمداری تصمیم گرفتند همگی بروند بالای منبر و شاه را خلع کنند. همه رفتند و این کار را کردند، ولی آقای شریعتمدار در شهر ری در باغی نشست و نرفت . آقا از آن وقت خیلی عصبانی شدند و یک شب چهارشنبه که در مسجد شعبان منبر رفتند، چای فروشی آقای شریعتمدار را مطرح کردند و این حرف آقا هم اختلاف را تشدید کرد.
 
پس از پیروزی انقلاب این اختلاف ها به کجا کشید؟
بعد از 22 بهمن آقا متوجه شدند که اکثر مردم تبریز مقلد آقای شریعتمدار هستند. آقا به شکل زیرکانه ای آنها را در خط انقلاب و امام نگه داشند، اما بعد از شهادت آقا که مسئله تصویب اصل ولایت فقیه در قانون اساسی مطرح شد، این اختلافات آشکار شدند، چون آقای شریعتمداری موافق این اصل نبود و می گفت روحانیت باید در حد مرجعیت بماند و خط بدهد و نباید در حکومت دخالت کند. آقا همیشه روی مرجعیت همه مراجع تاکید می کردند، اما می گفتند که رهبر، امام است.
 
ماجرای امام جمعه شدن آقای قاضی به چه شکلی بود ؟
تقریبا دو ماه بعد از انقلاب بود که چند نفر رفته بودند قم که به امام بگویند شما یک نفر روحانی را به تبریز بفرستید که با آقای قاضی همکاری کند، چون ایشان نماینده شما هستند و آقای شریعتمدار نماینده ندارد. ایشان بیاید که هم به آقای قاضی کمک کند، هم اختلاف نباشد و با این جور حرف های ظاهرالصلاح، غرض اصلی خود را پوشاندند. امام گفتند:«آقای مدنی خوب است .هم آذری زبان است ، هم قبلا در تبریز بوده . ایشان برود.» آقا به احترام اینکه آقای مدنی مهمان هستند، نماز جمعه قبل از روز قدس را به آقای مدنی اقتدا کردند . این خبر را که به امام دادند، ایشان فرمودند:«نماز را آقای قاضی بخواند. آقای مدنی مهمان است، یک روز هست، یک روز نیست.» هفته بعد در روز قدس، آقا نماز را خواندند ، منتهی پشت سر ایشان عده ای از طرفداران آقای شریعتمداری ایستاده بودند فحش می دادند. ده پانزده نفر از آنها رفتند گوشه ای پشت سر آقای مدنی ایستادند و نماز خواندند. آقا گفتند کاری نداشته باشید، اختلاف می افتد. بعد از این قضیه، آقا مرا فرستادند قم. من رفتم پیش آقای پسندیده و گفتم که از آقا برای امام نامه دارم . ایشان نامه را دادند به کسی تا برای امام ببرد . امام جواب داده بودند که ایشان برگردد تبریز، آقای مدنی می روند همدان. تا من به تبریز برسم، آقای مدنی حرت کرده بودند. رابطه آقا با امام ، استاد و شاگردی و بسیار صمیمی بود.

ایشان املاک بسیار زیادی هم داشتند و بسیاری از آنها را در راه مستمندان خرج کردند و ظاهرا هیئتی را هم تشکیل داده بودند که در آن گروه های خاصی بودند و برای رسیدگی به فقرا شیوه خاصی هم داشتند. در این مورد هم توضیحاتی بفرمائید.

«هیئت مستمندان تبریز» الان هم هست. آقا افراد خاطر جمع و قابل اعتماد را جمع کردند که برای تحقیق بروند و می گفتند هر کسی را نباید برای این کار فرستاد و تحقیقاتشان باید مخفی باشد که آبروی مردم نرود. یادم هست که با کمک خیرین برای حدود 200 نفر خانه خریدند. آن روزها منزل ارزان بود. در ساخت مساجد و جاهای دیگر هم کمک می کردند.
 
از مراجعات مردمی به ایشان خاطره ای در ذهنتان هست؟
ساعت 10تا 12 صبح و بعد از تدریس و عصرها از ساعت 4 و 5 تا 7 و 8 شب مردم می آمدند و مسائل و مشکلاتشان را با آقا مطرح می کردند. مسجد هم که سر جای خودش بود.
 
ایشان چند نفر شاگرد داشتند؟
ده پانزده نفری می شدند. آقا در منزل درس می دادند. اغلب می رفتند تهران. آقا خیلی ناراحت می شدند و می گفتند تبریز احتیاج دارد. یادم هست یکی از اعیاد فطر بود و آقا عده ای از بازاری های اصیل را جمع کرده بودند مسجد و به آنها گفتند همه که رفتند شما بمانید من کارتان دارم. آقای حاج مصطفائی مداح است. می گفت :من کثیرالبچه بودم، گفتم آقا الان می خواهد چه بگوید . آقا گفتند شما بچه هایتان را می فرستید دکتر و مهندس شوند. بعضی ها را هم می فرستید خارج. یکی را بگذارید روحانی شود ، درس حوزه بخواند. حالا متوجه نمی شوید، ولی بعد از 20 ، 30 سال خواهید دید که چقدر در این زمینه کمبود داریم و گرفتار می شویم . از آن موقع چند نفری آمدند و درس خواندند. از شاگردان شاخص ایشان آقای آقا صفی، آقای آقازاده ، آقای جلیلی بودند.
 
رابطه آیت الله قاضی با مسئولین اعزامی از مرکز از جمله آقای موسوی تبریزی چطور بود؟
خوب بودند، منتهی در جریان انقلاب و یکی دو هفته قبل از شهادت آقا، ایشان شروع کرده بود به اعدام افسران شهربانی . آقا ایشان را خواستند به منزل. دو سه نفر بودند، من هم بودم . گفتند: «آقای موسوی! شما اینها را اعدام می کنید ، به ازای هر نفر 20 خانواده به انقلاب بدبین می شوند. با رحم و شفقت اسلامی برخورد کنید. یقین که نیست که حتما اینها آدم کشته اند یا نه. اینها مامور شهربانی بوده اند و اغلب چاره ای نداشته اند. با خشونت رفتار نکنید . خوب نیست.زندانشان کنید.» در مورد ارتشی ها خیلی سفارش کردند و در تبریز فقط یک استوار ارتش اعدام شد. بعد از شهادت آقا اوضاع ناجور شد.
 
ظاهرا بعد از انقلاب ، آیت الله قاضی را چند بار به ترور تهدید کرده بودند . واکنش ایشان به این مسئله چه بود؟
آقا می گفتند ما برای شهادت آماده ایم . زیاد به این مسئله اهمیتی نمی دادند.
 
از نماز عید قربان و روز ترور خاطره ای در ذهنتان هست؟
بله، نماز عید قربان خوانده شد ، بعد چند کیلومتری راه پیمائی شد. آقا خسته بودند و گفتند نماز شب نمی روم و خسته هستم . روز جمعه بود و محافظین آقا یکی رفت منزل، یکی رفت استراحت کند. نزدیکی های غروب زنگ زدند که آقا ما منتظریم. آقا ناراحت شدند و رفتند . گروه فرقان هم دو سه هفته ای مراقب بودند که ببینند آقا کی تنها می آیند که همان شب مسئله ترور پیش آمد.
 
خبر شهادت ایشان چگونه به شما رسید؟
ما در کمیته مرکزی بودیم . تلفن زدند. رفتیم بیمارستان سینا، شیر و خورشید سابق ، جراحی که آقا را عمل کرده بود گفت که گلوله اول به مغز ایشان خورده، معالجات موثر واقع نشد و ایشان فوت کردند.
 
آیت الله قاضی طباطبائی اولین شهید محراب بودند و شهادت ایشان در کشور واکنش گسترده ای داشت. در تبریز چطور بود؟
از میدان شهرداری تا راه آهن مردم جمع شده بودند. آقای مدنی دیر رسیدند، گفتیم مردم معطل نشوند و مرحوم دینوری نماز خواندند. بعد هم جنازه روی دوش مردم تا مسجد مقبره آورده شد.
 
قاتل ایشان چگونه دستگیر شد؟
در مشهد در یک هتل دستگیر شد.

منبع:ماهنامه شاهد یاران